۲۷ آذر ۱۳۸۴

شرق شناسی، آخرین دستاورد های مهندسی، عکس خانم در حال بالانس و کمبود خواننده در این وبلاگ.

۱۸ آذر ۱۳۸۴

م. نتیجه گرفت پس دختر جماعت لاشی ترین و ترکمون ترین موجودات روی زمین اند و هیچ جوره هم نباید بهشون اعتماد کنی

ولی من نتونستم این نتیجه رو بگیرم

همینش هم اذیت می کرد

۱۶ آذر ۱۳۸۴

جریان از ایران رفتن عده ای هم این جوریه

تو کشور خودمون تنها افتادیم داریم به گا می رویم
لاقل بریم اون ور که اگه به گاه هم رفتیم بهانه ای داشته باشیم

این ه ته گاه هم مهمه
بار معنایی داره
م. کار میکنه
ب. هم که رفت
ک. فوق قبول شده
م. بعدی رو اخراجش میکنن قریب الوقوع
پ. آستاراس
م. ج. واسه فوق میخونه
ع. آدم جو گیری یه و البته اونم میخواد بره
ع. رفت و ما رو تنها گذاشت
ش. شاید ترشید. شایدم نه
ک. مادر قحبه نه خدافظی کرد نه کمکی
ه. رفت انگلیس
ب. موهای قشنگی داره
ک. رو ازش خبر ندارم
م. هم راحت تره منو نبینه
م. ترم خوبی رو داره میگذرونه
ا. قراره پول پارو کنه
ف. تو همون انگلیس یه پا در هواس نه بر میگرده نه کاری میکنه اونجا. فقط مدام از کاراییب صحبت میکنه
م. یه فیلم ساخته بود دیدم انم گرفت
ر. میگه دوست پسر غیرتی ای داره
ح. نتونس ویزا بگیره واسه همین رفت کانادا
م. متوجه شد که من تحمل برتری هاشو ندارم و از دانشگاه انصراف داد
ج. با جدیت برای فوق داره کار میکنه
م. میخواد انصراف بده. دیده شده مسافر کشی هم میکنه
ن. غافلگیرم کرد

هیچ کدوم هم ایدز نگرفتن
از عمل نمردن
تصادف نکردن
ازدواج نکردن
بی معرفتی گنده ای هم در حق من نکردن
یه سری آدم معمولی
از کنار هم فقط رد شدیم

احساس تنهایی میکنم

۱۵ آذر ۱۳۸۴

یه داور تو کلمبیا خطای هند دروازه بان رو گرفته

دروازه بانه توپ رو گرفته
داوره هم خطا گرفته نقطه پنالتی رو با قطعیت نشون داده

احمدی هم فردا میخواست بره پلی تکنیک
یه دختری بعد یه سال و چند ماه دوستی با دوس پسرش یه پیشنهادی از پسر همسایشون برا دوستی دریافت میکنه
دختره هم که هم از دوست پسرش خوشش میومده هم از پسر همسایه به پسره نه نمیگه

حالا منو تصور کنید که دارم به دختره میگم بابا خیانت چیزی نیست که
ناراحت نباش آدم از این کارا زیاد می کنه

آدم هر کاری ممکنه بکنه

فاک ایت

آدم هر کاری رو نمی‌کنه حاجی
اینو از من داشته باش

۱۴ آذر ۱۳۸۴

فرشته ارثیه پونصد میلیونی پیرزنه رو ور داشته رفته آستارا

پیغام هم فرستاد که دنبال من نیاین
نمی خوام چیزی از گذشته یادم بیاد

این ورم اوضاع شبیه اون وره
تیم برتون گفته هر مردی شبیه قصه هایی میشه که تو زندگیش تعریف کرده
قشنگ حس میکنم توان جنسیم نسبت به هجده نوزده سالگیم کم شده

یعنی پیک منحنیش رد شده

از ایدز و حاملگی هم خوشم نمیاد جدیدا
موزیک گوش دادن مام داستانه ها

متال جاز الکترونیک متال

چرا دوباره دارم متال گوش می دم
مادر این isis رو گاییدم
نه سپوزیدم
این مدل های liguistic پیش بینی میکنن ممکنه یهو یه کلمه مرده به زبان برگرده و باز مصطلح شه
یه مثالشم همین سپوختن

یه کس شعری هم گفته بودم توهم بینایی رو مدل کردن
الان که اصل مقاله هه رو خوندم فهمیدم که بد کس گفتم

در واقع یارو اومده گفته شکل هایی که ما تو توهم بینایی می بینیم (کاملا هم محدود کرده که توهم چی هست) بازتاب شکل ارتباطات مدارات نورونی مغزمونه
البته ریاضیش خیلی خفن بود بستمش

اصلا من چرا این قدر کس میگم
تا یه چیز میبینم عین این آدم های ندید بدید جو سازی میکنم

از این به بعد بسپوزیم
در تبعیت از نظریاتمون
فرخ میگه پشت هر انسان شاکی غریزه ارضا نشده جنسی است

مام می خندیم

ها
ببین من به طور غریزی وقتی یه جا یه مشکلی گیری باشه عصبی میشم
حتی اگه نفهمم مشکله چی هست

این بیست دو به بیست سه من هم گیر داره
از آدم های با دو حالت پایه خوشم نمیاد
خوب یا بد
دهه هفتادی یا امروزی
دوست یا دشمن
آروم یا عصبانی
هی دارن بین این دو تا فلیپ فلاپ میکن

آدم به سنین بالاتر میرسه پیچیدگی رو ستایش میکنه
و افزایش تعداد حالت ها رو

۱۰ آذر ۱۳۸۴

سیامک رو جدیدا نمیشه برد
تو هر بازی ای جفت شیش میاره
حتی شطرنج
برنده به ذات شده کس کش
لذتی که تو انتقام هست تو بخشش نیست
رفته بودم توچال
نوک قله تو پناهگاه یه جعبه کمک های اولیه بود پر قرص و او آر اس و باند
فقط نمی دونم چرا کاندم رو کم داشت

(کاندم ها رو با پوست نخورید)
تاحالا freak زدین که نکنه من ایدز داشته باشم؟

خانم کردم زندگیم رو دادم

به مناسبت روز ایدز یادم افتاد

مواظب باشیم freak نزنیم

۱۲ آبان ۱۳۸۴

جایی شنیدم یا از خودم در آوردم؟

نمی دونم

فقط اینو می دونم
آدم اگه چپ هم باشه باید تو درون خودش باشه
تو بیرونش باید راست عمل کنه
و گرنه دنیا رو به گا میده
و خودشو

۱۰ آبان ۱۳۸۴

تا حالا مسابقه تنیس نگاه کردین؟

من مسابقه تنیس که نگاه میکنم بد جور حال میکنم

هر وقت که کسی که داره مسابقه می ده به مرز کارهای غیر قابل باور نزدیک میشه من رسما کف میکنم. مثلا وقتی که راجر فدرر یه ست رو با چهار تا ace می بره میخوام بشینم گریه کنم.

نمی دونم چرا
هیچی برام لذت بخش تر از این نیست که یه انسان رو تو لبه توانایی هاش تماشا کنم

اما ور دار یه فیلم دراماتیک که برام بزار که قراره باعث شه بیشتر فکر کنی
انم می گیره
دیروز before sunset رو دوباره نگاه کردم اسهال گرفتم

a day after tommorow رو هم بالاخره دیدم که به نظرم اگه همچین اتفاقی بیافته آمریکا حمله میکنه به جنوب و کل آمریکای لاتین رو صاف میکنه و کشورش رو تو اون منطقه دوباره بنا میکنه نه اینکه بیاد به مکزیک پناهنده بشه. واسه همین خیلی باهاش حال نکردم.
روان شناسی قابیل :

قابیل یه موجود مردنی بود که نیاز شدیدی به توجه داشت
قابیل پیش برادر رفت
اما برادر اون رو ندید
برادر زخم های وحشتناک برادر رو ندید

شاید اگه هابیل اون زخم ها رو می دید
شاید اگه برادر رو بدون قضاوت می پذیرفت
کسی هم کشته نمی شد

(تا اینجای مطلب رو برای گروه سنی ج نوشتن و مثل اینکه دارن به تناقضات معمول دوران نوجوانی اشاره می‌کنن
اما از این جا به بعدش رو میخوان جدی بشن)

اما گویا ما این قدر این قضیه رو برای خودمون تکرار کردیم که یه چیز مهم رو فراموش کردیم

ما به خاطر ضعف هامون حق نداریم از کسی طلب کار باشیم
حق نداریم

ها؟
احساساتی شدم یه لحظه!
یکی از استادامون چند روز پیش یه چیزی گفت شبیه این:

خیلی از این ریاضیدانها که دیگه نتونستن تو کارشون خلاق باشن اومدن و یه سری کتاب راجع به خلاقیت نوشتن
به جایی هم نرسیدن بیچاره ها

۴ آبان ۱۳۸۴

دوست دختر ما می‌خواد ازدواج کنه

دهن منم این طوری بست که گفت این که معلومه ازدواج قرار نیست مالیخولیای آدم رو خوب کنه
من به تصادف معتقدم
به جبر
به اختیار
به خدا
به انسان
به دختر
به علم
به هنر
من خیلی معتقدم
من به شما هم معتقدم

خود رو جر ندهید
می دونید تو دهه هفتاد کنترلرهای adaptive برای هواپیماهای مسافربری کنار گذاشته شدن. چون اون موقع برای تحلیل پایداری این کنترلر ها ابزار ریاضی کافی موجود نبود و همین باعث شد که این کنترلر ها با خلبان در گیر شن و چند تایی هواپیما سقوط کنن.
اصلا یه نقطه ضعف شبکه های عصبی در مسایل کنترلی رو هم همین می دونن. تحلیل پایداری براشون ممکن نیست.
یعنی ما آدم ها با انتخاب چیزی که نتونیم براش تحلیل پایداری کنیم راحت نیستیم.

اما مغز!
مغز پستانداران در یه رویکرد جالب اومده بیشتر و بیشتر ساختارایی رو انتخاب کرده که احتمال ناپایدار شدن دارن.
مثلا تو مغز خود ما مدام فیدبک مثبت می بینیم. بدون فیدبک های مهاری. فید بک مثبت هم که همه می دونن، یعنی احتمال ناپایداری. (البته تو بخش های حرکتی تو مغز از فیدبک مثبت خبری نیست، اونجا ناپایداری یعنی با مخ بخوری زمین و این خیلی خطرناکه)
اصلا هم نترسیده.
احتمالا غلبه بر این ناپایداری بهای تکاملی ساختار های پیچیده تر و کارآمد تر بوده.

حالا شما هم هی از خطر کردن بترسین
شجاع باشین
و تو این مملکت زندگی کنین
همه ما منتظر آینده هستیم
اما شاید بهتر باشد که درباره مفهوم این انتظار جدی تر فکر کنیم
آینده؟
عکس زیر انسانی را در آینده را نشان می‌دهد که به دلیل آلودگی هوا مجبور به استفاده از تدابیر جدی حفاظتی شده است.



(عده ای متفکر بر این عقیده هستند که آگاهی مرحله به مرحله است. و هر مرحله از آگاهی حاوی گزاره ها و مطالبی است که در ذات خود نافی مرحله های دیگر است. از نظر آنها این خاصیت ضروری است. زیرا فضای منفی حول گزاره های مرحله قبل به شخص این جرئت را می‌دهد که انرژی خود را بیشتر و موثرتر صرف مرحله جدید کند.
آنچه داد این عده متفکر را در آورده این است که ملت چنان در این فضای منفی جو گیر می‌شوند که نه تنها مراحل قبلی را نفی می‌کنند، بلکه به مراحل بعدی هم رحم نمی‌کنند.

در نتیجه هر از چند گاهی کسی یخه ی این متفکرین را می گیرد و حرف های سه سال پیش آنها را تحویلشان میدهد.)

فرخ هم به مفهومی به نام "کیریماتوری" عقیده دارد. در این زمان آدم از هر چی مرحله هست عبور می‌کند و آگاهی از روند حرکتی اش همه وجناتش را بر می‌دارد.

من هم فکر می کنم که با جریان چین موافق باشم.

۲۵ مهر ۱۳۸۴

نمی دانم چند وقت است
نمی دانم چند وقت که آن احساس لعنتی سراغم نیامده
احساسی که باعث می شود رفتارم جلب توجه کند و کارهایی بکنم که خارج از عرف محسوب میشود

مردی را در نظر بگیرید که علی رغم شرایط بد محیطی (برای مثال توفان اخیر را تجسم کنید) سعی میکند روی پاهایش بایستد
شما تلاش او را تحسین بر انگیز می یابید
و سقوط او را بیشتر

من به شخصه مدتها هست که اهل ایستادن در برابر چیزی نبوده ام
مدتها هست که احساسات پوچی مثل بی پناهی و ترس سراغ من نیامده است

تا اینجا را می توان تعریف از خود به حساب آورد
اما اگر من بگویم که واقعا در وسط خود بی پناهی زندگی میکنم چه
اگر بگویم که واقعا توفانی سخت در گرفته چه

احساس میکنم سنگ شده ام
احساس میکنم سنگی با شکل نا متعارف هستم

برای ملاحظه نمونه ای سنگی با کاربرد نا متعارف نگاهی به این عکس بیندازید :



عکس فوق اولین دیلدوی ساخت بشر را با قدمتی بیش از ده هزار سال نشان میدهد
دیلدوی مزبور طولی بیشتر از سی سانتیمتر دارد و از نوعی سنگی بسیار سخت ساخته شده است
آزمایشات نشان می دهند این دیلدو بارها استعمال شده و در واقع برای یک دوره پانصد ساله افتخار خدمت مستمر را داشته است
این دیلدو همچون گنجینه ای از هر نسل به نسل بعد به ارث می رسیده است
حتی برخی از شواهد از پرستش این شی در این دوره نسبتا طولانی خبر می دهند

به نظر می رسد اجداد ما نیز ترجیح می دادند خدایشان به جای قلبشان در جای دیگری از آنها لانه کند


به هر حال

جریان سنگ شدن و عدم تجانس را امروز فهمیدم
وقتی که از پنجره به بیرون نگاه می کردم و غروب خون آلود خورشید را تماشا می کردم

غروب هنوز هم خون آلود است
آسمان هنوز هم وحشتی بزرگ را زیر گردابی از خون پنهان میکند

وحشتی که هر شب زیر طلوع ماه گم می شود

چرا اینها را می نویسم؟

نمی دانم
شاید چون اشراق چینی - در واقع اشراق به طنز آمیخته ی چینی - پاسخ درد های بشری است

این چیزی است که سام چانگ هر روز در گوش هایم می خواند

او می گوید طنز بیان کردن چیزهایی که همگان می دانند در غالبی نوع و بدیع است

او میگوید عضو سازمانی مخفی است که هدفشان شلیک بمب های رنگی به سمت ماه است

سازمان آنها ماه را قهوه ای میخواهد
در تطابق با غروب سرخ خورشید

۱۶ مهر ۱۳۸۴

وبلاگ من چهار شخصیت دارد

فرشته
فرخ
سیامک
سام چانگ کوآن وو دائو

اوایل پروراندن این شخصیت ها که هر کدام نماینده چیزی در ذهن من بودند برایم لذت بخش بود
به کمک انها این فرصت را می یافتم که بیماری ام را تماشا کنم و از آن لذت ببرم

اما بعد از این پست
و بعد از آنکه به زعم خودم به یکی از وجوه تاریک شخصیت فرشته نزدیک شدم
احساس کردم دیگر از این کار لذت نمی برم

من نمی دانم این چه کاری است که من میکنم

دنیای بی صاحاب مزخرفی شده است
نکبت در و دیوارش را بر داشته
بله
من احساس فرشته را دارم که بعد از سفرش با کسی روبرو شده است و او دارد به او می‌گوید من و تو تنها نیستیم

اما چرا این را مستقیم به زبان نمی آورم؟

کسی چه می داند
شاید از اینکه کسی نیست که خود را به زیر لش مرده ی زندگی بیاندازد و آنرا بترکاند (حسین فهمیده) ناراحتم
شاید شما هم کنجکاو باشید که بدونید سرگذشت فرشته چی بوده

فرشته مال یه دهی بود به اسم منگلان، از توابع یه جایی به اسم هفت چشمه بین میر جاوه و جلفا.

یه روز فرشته روستاشون رو ول کرد و راه افتاد طرف تهرون.
پای پیاده بدون پول بدون غذا
با تنها سرمایش لای پاش

فرشته رو تو راه گرفتن کردن بدجورم کردن، یه بار نزدیک قزوین گرفتنش، تو بازداشتگاه دعوا را انداخت که یه خانم رییس طرف فرشته رو گرفت و قائله ختم به خیر شد، نزدیک بود از تشنگی و گشنگی تلف بشه (این یکی رو از خودم در آوردم - در واقع همه چیز نه بد بود نه خوب)

و فرشته رسید تهران

یادم نیست من از کجا پیدا کردمش

یه پیر زن پول دار چون ازش خوشش اومده بود همه پولش رو ارث گذاشته بود واسه اون اونم با اون پول خدایی می کرد (دروغ گفتم؟)
منم به خاطر همین بهش گیر دادم

تو تمام این مدت فقط دو بار دیدم عصبانی بشه

یه بار وقتی بهش گفتم از دروغ خوشم نمی اد
آدم باید هوای کار خودش رو داشته باشه

یه بار هم وقتی بهش گفتم تو تنها نیستی
منم مثل تو خرابم

هر دو بار چهره اش سرخ شد و شروع کرد لرزیدن



فرشته تنها بود

به اندازه تمام راه بی رمق منگلان تا تهران
به اندازه ذره ذره چیزی که تو تمام زندگیش به خوردش رفته بود

تازه اینو فهمیدم

۹ مهر ۱۳۸۴

سوپر دو + غوطه وری


من فکر می کردم تا یه مدت این جا چیزی ننویسم. کلا این وبلاگ رو می دیدم حالم متغیر می شد خصوصا که مطالب شنیعی هم جدیدا در اون منتشر کرده بودم.
تا اینکه چند روز پیش به طور اتفاقی چند تا آلبوم از isis به دستم رسید و باعث شد من برای اینکه یه جایی داشته باشم از اینا تعریف کنم و عقده ای نشم باز بیام اینجا.

آقا این سه و نصفه ای آلبومی که من از این گروه دارم به معنای واقعی کلمه با شکوه می‌باشند.
(ایول. باشکوه! آقا میگن میخوان رهبر رو عوض کنن. کی اطلاعاتی در این باره داره؟ لطفا اطلاعاتش رو با سیامک در میون بگذاره.)

من از قبل با چند تا آهنگی که از اینا دانلود کرده بودم می شناختمشون و می‌دونستم کارشون درسته ولی وقتی نشستم همه oceanic رو از اول تا آخر گوش دادم یا celestial یا panopticon رو واقعا کف کردم. خیلی وقت بود که با گروهی تو سبک متال این قدر حال نکرده بودم.

حالا چرا این قدر از اینا تعریف می کنم؟ توضیح بدم؟ باشه شما جون بخواین. اینا موسیقی شون یه حالت پیچیده چند وجهی داره و همین به نظر من باعث میشه اینا با بیشتر متالها که خیلی از نظر فکری ساده هستن فرق کنن. کلا برای من مهمه که موسیقی چند وجهی باشه. یعنی مخلوطی از احساسات و ایده های مختلف رو داشته باشه. هر دفعه که گوش بدی یه جوری بهت حال بده. پلان فکری آلبوم یه چیز ساده یه خطی (=غم مفرط، من کونیم بیاین منو بکنین. من خون خوارم ازم بترسین. من عاقل شدم. من حالم خوبه. من حالم بده. من میخوام بکنمت. من شادم از بس دادم) نباشه. یعنی یه جوری باشه من خودم بتونم بشینم به انتخاب خودم با گروه حال کنم.
(حالا یکی در میاد میگه تو باید روح آزادی داشته باشی. واسه هنر قید نذاری که من در جواب با مهربانی میگم عزیزم من قانون نذاشتم هرچی خوشم اومده این طوری بوده. البته وقتی طرف روش رو می کنه اون ور یه بیلاخ بهش نشون می دم.)

یکی هم isis گوش داده بود گفته بود "این همش جیغ میزنه من حال نمی کنم. دیگه گذشت اون دوران." ما هم هیچی نگفتیم. یعنی چیزی نبود اصلا. ولی الان یادش افتادم یهو ذهنم گیر داد بهش.
آخه عزیز دل برادر
جیغ داریم تا جیغ
...
بی خیال
می خواستم یه عالم کس شعر بنویسم که چرا من برعکس بعضی گروه ها از خشونت اینا خوشم میاد یا چرا ما الان در وضعیت مسرت بخشی قرار داریم که نوعی خشونت درونی رو می طلبه
ولی چیزی نمیگم
آدم باید خودش عاقل باشه.

اگه خواستین متال گوش بدین و بالای بیست و دو سه بودین و با متال های مرسوم کارتون راه نمی افتاد isis گوش بدین.

ازشون هم آهنگ upload نمی کنم. اگه خواستید کل آلبوم ها رو می گیرید به حالت غوطه ور (this is the fun side) می شینید از اول تا اخرش رو گوش میدید. چند بار این کار رو تکرار می کنید. کم کم یه چیزایی دستتون میاد.


از این عکس پایینی هم استقبال زیادی شده بود بنابراین من قسمت دوم این عکس رو هم به علاقه مندان صنایع ظریفه (fine art) تقدیم میکنم :

۱ مهر ۱۳۸۴

امروز مشاهده می کنیم که ارزشی به نام معرفت در رفاقت های مردونه مطرحه

شاشیدم تو این ارزش
و شاشیدم تو دهن هر کسی که معرفت معرفت میکنه

چند نفر از شما فقط به این دلیل این هنجار رو رعایت می کنین که با تصویری که این طوری ازتون ساخته میشه حال می کنید ها؟

چند نفر از شما در حق دیگران معرفت به خرج می دید چون انتظار دارین دیگران هم همین کار رو در حق شما انجام بدن؟

چند نفر از شما این هنجار رو رعایت می کنید چون اصولا به دلیل پخمگی توانایی رعایت نکردنش رو ندارید؟

چند تفر از شما با پیروی از این هنجار محبوبیت بین دیگران رو برای خودتون می خرید؟

چند نفر از شما از شنیدن واژه بی معرفت رگ گردنتون قلنبه می شه و داغ می کنید؟

چند نفر از شما به این دلیل دیگران رو همون جور که هستن می پذیرید که اون ها هم شما رو همون جور که هستید بپذیرن و احتمالا از اینکه گاهی کونشون رو پاره می کنید چشم پوشی کنند؟


معرفت!

باشه
از خر شیطون میام پایین

و به روابطی که آدم رو مطمئن میکنه که کسی به مزخرفی خودش تو دنیا هست
به تبادلات دو طرفه اعتماد به نفس و پذیرش اجتماعی
به مجالس عرق خوری و کس و کون تپونی
به لوازم کسب اطمینان از مورد توجه قرار داشتن
به لذات جمعی عمیقی که از در هم حل شدن حاصل میشود (خنده حضار)
به ایجاد امکان مقایسه خود با دیگران
به فرهنگ گی پست مدرن (حضار ترکیدند)
به حماقت
به عرضه عمومی حماقت
به تبادل حماقت

می گم معرفت
قول می دم

این سیامک هم این مطلب رو دید گفت این قدر نشاش سیل میاد
براتون پیش اومده بخواین با زنی باشید

این قدر که به لحظه مرگ فکر کنید
و اون لحظه رو
بدون اون زن در گذشته خودتون خالی و حتی وحشتناک ببینید؟

۲۸ شهریور ۱۳۸۴

این عکس هم در تکمیل مطلب پایینی مردی را در حالبکه تنها به سکس اهمیت می دهد نشان می دهد :




در ضمن باید خدمت دوست ناشناسمان در سگ کثیف عرض کنم متاسفانه به هنگام (نظر) دادن زیادی کس و کون آسمان را به هم می بافند و باعث میشوند من سوراخ دعا را گم کنم.
ترجمه : تو باید یه دختر کش واقعی باشی عزیزم

۲۷ شهریور ۱۳۸۴

ما برای سکس طراحی شدیم.
نه فقط مرد ها
بلکه زن ها

مردها برای انتخاب شدن
و زنها برای انتخاب کردن

حتما شنیدید، خیلی از زن ها عقیده دارند تنها چیزی که به رفتار یه مرد جهت دهی می کنه سکسه، اما متوجه این نکته نیستند که خودشون هم رفتارشون به پس زمینه ای از سکس کاملا آغشته هست.

اونها خون سرد ترند، دقیق تر بررسی می کنند و سعی میکنند انتخاب کنند، آنها به جزییات اهمیت می دهند، به درون طرف نگاه میکنند و اینها رو نشانه از ثبات می دونند اما اینها در واقع تمرینی از انتخاب کردنه.
انتخاب یه مرد با تمام جزییاتش.

خیلی از مردها هم به نوبه خودشون نمی توانند رفتار زنها رو درک کنند.

این را هم حتما زیاد شنیدید، دوستانتان نمی توانند بفهمند چرا زن ها جاکش های عوضی رو به آدم های خوب ترجیح میدهند.
گویا این دوستان آن قدر ارزش های قرار دادی که ما اسمشون رو خوب و بد می گذاریم باور کردن که از اینکه می بینند تو رابطه با جنس مخالف منطق دیگری حکم فرماست شگفت زده می شوند.

یه مورد بسیار شایع کسانی هستند که بعد مراحلی از کشف و شهود در درونشون به سرچشمه جوشانی از خوبی و پاکی و چیزهایی مثل بر خورده اند و چون این خوبی در دنیای بیرون برای آنها کارگشا نیست سرخورده شده اند

چند نفر از شما ایده آلیست های سرخورده تنها را می شناسید؟

کلا روند جالبی بر قرار است

اول شما یک آدم ایده آلیست مردنی هستید

بعد به دلیل اینکه از پس حل مشکلتان بر نمی آیید سر خورده میشویید و می گویید اصلا نخواستم
(دقیقا منظورم این است که نمی توانید سکس دلخواهتون رو داشته باشید)

بعد اگر آدم با استعدادی باشید راهی پیدا میکنید که خود را خالی کنید و ایده آل هاتون را فراموش می کنید
(زیاد می کنید)

حتی ممکن است جو شما را بگیرد و بگویید من انسان کامل هستم

بعد که خالی شدید ایده آل هایتان یادتان می آید

بعد از اینکه بین چیزی که غریزه شما به شما تحمیل میکند با چیزی که در ذهنتان وجود دارد شکافی عمیق وجود دارد کف می کنید

بعد متوجه میشوید شما تغییر نکرده اید
علی رغم کردن زیاد شما همان ایده آلیست مردنی سابق هستید

پس تصمیم میگرید که دهنتان را ببندید و از قدرت و انسان کامل حرفی نزنید و بی سر و صدا بکنید
(البته غریزه جنسی تنها با کردن ارضا نمی شود. متوجه هستید که)

حال سوالی که مطرح است این است که اشکال کار کجاست؟

ایده آل های ذهنی؟

- آیا باید آنها را دور ریخت؟

- آیا باید به زندگی شاشید و به ایده آل ها چسبید؟

- آیا باید آنها ته ذهن نگه داشت بی آنکه حرفی از آنها زد.
آیا مسیر دست یافتن به این ایده آل ها از زندگی معمولی ما رد می شود؟


به نظر من تو چند سال اخیر دنیا یه کم پیشرفت کرده و ایده سوم در برابر ایده های اول و دوم بیشتر و بیشتر مطرح شده.
کلا یه مدتیه هر چیزی که نشونه هایی از این قضیه رو داره تو بورسه:

- من یه آدم دودولی حشری هستم اما یه چیزی هم دارم که نمیشه گفت چیه. چیزی که همه زندگیم رو مثل سیمان بهم چسبونده. درکم کنید و دوستم داشته باشید!

- زندگی آدم های معمولی موضوع مورد فیلم ها آهنگ ها کتاب ها دو هزار به بعده.

اصلا همین موسیقی. موسیقی مورد علاقه مردم دیگه موسیقی مدل دهه هفتاد نیست.
ساده شده. شاید اصلا احمقانه شده. البته خوب که نگاه میکنی خیلی هم ساده نیست.

[سعی میکنم مقایسه را به سبک های راک و متال محدود کنم. چند تا گروه های پست راک و پست متال دو هزار به بعد را می شناسید؟ چند تا گروه hardcore گوش دادید؟

برای اینکه متوجه شوید چی میگم می تونید رجوع کنید به :

explosions in the skies
isis
the mars volta
the bled
alexis on fire
neurosis]

- وبلاگ های مردم را هم که می خونی متوجه میشوی هیچ کس حوصله ندارد و همه دارند زندگی شان را میکنند.
(این خودش مساله جالبی است. چرا یه آدم لازم می بیند که اعلام کند که می خواهد زندگیش را بکند و به کسی کاری نداشته باشد؟
چرا یه آدم تمپلیت سیاه وبلاگش را به سفید تغییر می دهد. در حالی که می داند این تغییر شدیدا جلب توجه خواهد کرد.)

عده ای هم هستند که اصولا هر نوع قدم برداشتن در جهت خود آگاه کردن و شناخت از این مساله را مسخره می دانند.
این عده عقیده دارند همه چیز باید در سطح نا خود آگاه حل شود. باید چیزی در خونت باشد که تو را قادر سازد از پس مسکلاتت بر بیایی.

احتمالا آنها این مطلب مرا که بخوانند پوزخند می زنند و احساس برتری می کنند که مثل من دست و پا نمی زنند. احساس میکنند خونشان رنگین تر است.

من آنها را درک میکنم. به هر حال آنها فرایند تعالی را به کشف و پرورش این جوهر در خود تقلیل می دهند.
(تعالی هم در بیشتر موارد توانایی تصاحب هر چیزی است که انسان اراده میکند. از جمله زن)

البته من تا حد زیادی با این گروه درباره لزوم ناخود آگاه بودن این فرایند موافقم. چیزی که شما را برای دیگران جذاب میکند، چیزی که به شما اجازه می دهد در دنیا در هر کاری امروز موفق باشید بیشتر از جنس شهود است تا منطقی قابل تجزیه و باز تولید. رابطه شما با دیگران یه پدیده ناخود آگاه است و بسار پیچیده است. در زیز پوسته رابطه اتفاقات خیلی زیادی می افتد که شما به خیلی از آنها آگاهی ندارید. شما تمام قواعد مخ زنی را رعایت میکنید اما اصلا جذاب نیستید. به همه چیز گند میزنید اما به شدت جذابید.

زنان هم به شیوه شگفت انگیزی برای این طراحی شده اند که این شهود را در شما بو بکشند و اگر دارای آن باشید عاشق شما شوند. به این ترتیب بقای نسل شما و بقای این شهود تضمین خواهد شد.
آنها به جزییتان به شخصیت به احساس راحتی و قدرتی درون در شما اهمیت می دهند نه به دور بازویتان یا به مدارکتان یا به هوشتان یا توایی تان یا حتی به اینکه آدم خوبی هستید یا چقدر می فهمید.

این شهود در لایه های پایین تری از شناخت ما شکل می گیرد.


یک نکته دیگر هم هست. نیاز به این شهود است که به کاری در دنیای امروز ارزش می دهد.
مثال میزنم :

برنامه نویسی حساب داری و کارهایی شبیه این در خارج از مرز های آسیا آینده ای نخوهند داشت.
هر کاری که بدون یه شناخت عمیق و شهود قابل شکستن به مراحل کوچکتر باشد و قابل انجام در آینده ای نه چندان دور با قیمتی بسیار ارزان توسط هندی ها و چینی ها انجام خواهد شد.
چیزی که در دنیای آینده شما را قدرت مند می کند توانایی به کار گیری این شهود است.

یه جا خوندم می گفت چیزی که قدرت رو تو آمریکا نگه داشته مدیریت هنر و توانایی تولید علمه.
(از اون حرفای بدیهیه. ولی دقت کنید می تونید کلی چیز ازش بفهمید)

(البته از دید من که مهندسی کنترل خوندم این شهود غیر از یک mapping بسیار پیچیده غیر خطی چیزی نیست و فکر میکنم شاید روزی بتوان مدلی برای این شهود هم پیشنهاد کرد. اما فعلا در نبود چنین مدلی پرورش این شهود را در خودمان ضروری می بینم.
روزی هم که مدل شهود به بازار عرضه شود احتمالا فلسفه وجودی همه ما انسان ها زیر سوال خواهد رفت)

خب از سکس به جای عجیبی رسیدیم نه؟

دارم فکر میکنم دقیقا با این همه شر و ور چی میخواستم بگم.

آها
خیلی از ما احساس میکنیم چیزی بزرگ را در حیاتمان گم کرده ایم.
سکس با زنی ایده آل؟
خدا؟
موفقیت؟
دراگ؟

چیزی بزرگ در زندگی ما گم شده است.
آخرین راهی هم که به ذهن من برای پیدا کردنش می رسد این است که به طور مستقیم سعی کنید پیدایش کنید
(چند بار تا حالا خواسته اید خرخره کسی را که می گوید بالاخره هر کس یه کاری پیدا میکند که با آن حال کند بجویید؟)

این چیزی که آرزوی ماست در شهودی غیر قابل تجزیه خودش را پنهان کرده. شهودی از جنس حیات ما. بنابر این شاید عاقلانه تربن راه این باشد که سخت نگیریم. زن ها را بشناسیم و با استفاده از نقاط ضعفشان هر چه قدر که می توانیم ترتیبشان را بدهیم. (منظورم این نیست که فریبشان دهیم. تنها بدانیم کدام بخش از وجودمان برای یه زن جذاب تر است و آنرا بیشتر به او نشان دهیم) اما به یه شرط. چیزی که ته ذهن مان است را فراموش نکنیم. جو ما را نگیرد و بگوییم زندگی همینه. شاید آنچه ته ذهنمان است فقط یه کلک هوشمندانه از طرف طبیعت برای بقای نسل باشد. اما بدون آن، ما چیزی نیستیم.


منم فیلم های مایکل مان رو خیلی دوست دارم راستی.
حس کردم به ته این مطلب مایکل مان میاد.


امیدوار هم نیستم کسی تا ته این مطلب رو بخونه.

پس یه کم فحش بنویسیم ته مطلب :
الاغ کثیف بز خر هویج
(میشه جریان یکی از بچه های دانشگاه. شرط بسته بود که تو ورقه امتحانش فحش خوار مادر می نویسه به استاد. استاد هم چون همه ورقه ها رو شخصا به دقت صحیح می کرد و اصلا از رو شکمش نمره نمی داد نفهمید)

۲۴ شهریور ۱۳۸۴

نشستیم با سیامک داریم کسشر میگیم
میگه یه آهنگ خوب بزار خودتم خفه شو

یه آهنگ میزارم

if you shake my hand better count your fingers

یاد قدیم تر می افتم
یاد صبح بخصوصی می افتم
ذهنم قفل کرده
جلو تر نمی تونم برم

سیامک داره در و دیوار رو نگاه میکنه

میگم چه مرگته؟
هیچی نمی گه
در و دیوار رو نگاه میکنه

یه فحش میدم
یه فحش بد تر میده

حال ندارم دوباره دعوا را بیفته
چیزی دیگه نمی گم

دوباره می رم سراغ صبح بخصوص
پارسال بود؟
پیرار سال؟
اصلا چه فرقی می کنه؟
فرق میکنه
باید به یه چیزی گیر بدم
باید به یه چیز به بخصوص گیر بدم تا این دلتنگی سرتاسری لعنتی رو فراموش کنم

(بله اینجا پرده از یکی دیگر از روش های تخفیف درد بر می دارم. احساسات آزار دهنده بشری از یه حدی که گذشت دیگر قابل درمان نیست. تنها می توان با چیزی از جنس همان احساسات آنها را برای مدت کوتاهی فراموش کرد. برای مثال دایی من را که برای ترک برده بودند هر دو دستش را از درد خماری به شکل زشتی خطی خطی کرده بود.)

سیامک میگه باز پرانتز باز کردی
می خنده
باز شروع میکنه به در و دیوار رو نگاه کردن
با حالت متعجب

کجا بودیم؟
آها
یه صبح بود
مثل همین صبح ها
یکی از همین صبح ها بود که دیدم آب از سرم گذشته و دارم زیر آب قل قل میکنم

سیامک باز می زنه زیر خنده
من عاشق کس شعر گفتن تو ام

با خودم فکر میکنم خونشو می ریزم یه روزی

اونم باز بر می گرده سراغ در دیوار
این دفعه انگشتشو تا بند دوم تو دماغش می کنه
(آدم که سرما که میخوره محتویات دماغش هم بیشتر میشه و هم خوشمزه تر
به همین دلیل سیامک همیشه با یه حالت شهادت طلبانه ای لخت میره بیرون)

صحنه عاشقانه سیامک با دماغش رو که می بینم یادم میاد
یه صبح بود مثل این

که من هم تصمیم گرفتم که لبخند بزنم
سیامک هم قاطی کرد و دیگر از خونه بیرون نرفت

مادرم مرد
پدرم آتیش گرفت
خواهر از خوشحالی پر کشید و رفت

یک صبح بود مثل این
که روشنی صبح از خجالت من و سیامک رنگش پرید و غش کرد و برایش آب قند آوردند


بر می گردم طرف سیامک و می گم مزنه چند؟
اونم هول میشه و تند تند خودش رو تکون میده تا بیشتر منو با کیفیت متریال مورد بحث آشنا کنه

۲۰ شهریور ۱۳۸۴

اگه گفتین چرا من به همه چیز می خندم؟
چون نمی تونم از پس خیلی چیزا بر بیام، پس ساده ترین راه اینه که بخندم و لاقل با حفظ آبرو ادامه بدم.


اگه گفتین چرا من مطالب طولانی عجیب غریب می نویسم؟
چون ذهن من در واقع خروجی هاش مطالب کوتاه و ساده است. باور ندارید به وبلاگ قبلیم رجوع کنید.


اگه گفتین من چرا تنهام؟
چون کس ندارم بکنم!
(ممنون از دوستی که منو به خودم آورد
البته این دوست ما یکم عصبانی بودن
احتمالا در یکی از همین حمله های تنهایی من دوست دخترش رو خواهرشو کسی شو کردم)


اگه گفتین چرا همیشه عصبانی ام؟
چون هیچ وقت کسی نبوده که باور کنه من اونقدر ها هم آدم خوبی نیستم
همون طور که اونقدر ها هم آدم بدی نیستم


اگه گفتین چرا بین انفجار احساسات انقلابی در قلبم تا آرامش مطلق همیشه در نوسانم؟
چون اول کله مون رو میزنیم به دیوار
دیوار نمی شکنه کله ما می شکنه
دیوار رو تحریم اقتصادی میکنیم
کله ما خوب میشه
همه چیزم ظاهرم آرومه
باز شور جوانی در سرمون می افته
کله مون رو میزنیم به دیوار
.. دور باطل


اگه گفتین چرا از آدم هایی که در خلاف جریان شنا میکنن بدم میاد؟
چون آب منو داره می بره
(با یه حالت احساساتی: دستمو بگیر!)


اگه گفتین چرا به نیچه فحش میدم؟
چون به نظر من همه آسیب پذیرن
ابر انسان چیه
اصلا اگه یکی آسیب پذیر نباشه من می کشمش


اگه گفتین چرا من یه آدم متناقضم؟
از یه طرف از هر چیزی که توش قطعیت هست حالم بهم میخوره
از آدم هایی که فقط یه چیز بلدن و فکر میکنن اون یه چیز درسته و با اون یه چیز همه مشکلاتشون رو میخوان حل کنن حالم بهم میخوره
از اینکه هر چیزی به عناون یه درمان بالقوه مطرح بشه انم می گیره

از اون طرفم
بدجور دلم یه قطعیت می خواد
از آدم هایی که می گن هیچ چیزی مطلقی وجود نداره و به بهونه اون زدن به کسخلی و عیاشی حالم بهم میخوره
یه درمان باید وجود داشته باشه
(تشویق حضار)


حالا اگه گفتین چرا روم کم نمیشه و بازم وبلاگ می نویسم؟
چون
فکر میکنم
حق حیات دارم

(برای توضیح بیشتر:
سوسکه مست میکنه میره جلو دمپایی میگه د بزن!)
به عنوان یک مهندس کنترل بی سواد
خیلی خوشحالم که ما برای بسیاری از مسایل غیر خطی راه حلی نداریم

به نظر من روزی که ما چنین توانایی ای داشته باشیم روز بسیار وحشتناکی خواهد بود

دنیایی را در نظر بگیرید که نمی توانید در آن پیش بینی ناپذیر باشید.


این یه ایده آلیسم ابلهانه علمی تخیلی در حد آرتور سی کلارک بود.
جدی نگیرید!

۱۹ شهریور ۱۳۸۴

می دونید کی ملت فکر میکنن مچ تو رو گرفتن؟

وقتی فکر میکنن داری گهی رو میخوری که اونا خودشون قبلا می‌خوردن یا در حال حاضر دارن می‌خورن!

(در مورد کامنت های این پست)
- به عقیده فرخ :

برای اینکه تو کاری موفق باشی
باید از یه مجموعه قوانین - چه خود آگاه و چه ناخود آگاه - پیروی کنی

این مجموعه قوانین غالبا با آنچه در ذهنت در قالب ایده آل هایی دسته بندی کردی تفاوت های اساسی دارند

بنابراین دو راه داری

نتوانی با این تضاد خود را وقف دهی
سر خورده شوی
و کاری را از پیش نبری

و یا خود را با این دوگانگی سازگار کنی
(فرخ تعریفش از هوش را هم همین جا ارائه می دهد - قدرت انطباق)



- به عقیده خودم :

دلم ضعف می ره برای هوش
انطباق
پذیرش

دلم ضعف میره برای تمام ذهن های متوسطی که قائده بازی را پذیرفته اند و آنرا نشانه نبوغ خودشان می‌دانند

۱۸ شهریور ۱۳۸۴

بالاخره راهم رو پیدا کردم :
من یه آدم افراطی هستم

یا معمولا از کسی خوشم نمیاد
یا خوشم میاد

در حالت دوم چنان با مغز به طرفش شیرجه می زنم
که از ترس پس میوفته


"رابطه بین دو نفر باید باید قدم قدم پیش بره."
"باید به طرفت فرصت بدی تا در مورد خیال بافی کنه."
"نباید سعی کنی توجه کسی رو به خودت جلب کنی."

شاشیدم به سه گزاره بالا و تمام گزاره های مشابه.


دنیا دنیای افراطه.

هر کس نظری غیر از این داره به اونم شاشیدم.

۱۷ شهریور ۱۳۸۴

خب کوچولو ها
اعترافات تکان دهنده مرا خواندید؟

فهمیدید دنیا چه کثیف است؟

فهمیدید یه نفر به مادر قحبگی شما ها تو این دنیا هست؟

حالا می توانید با خیال راحت سرتون رو زمین بگذارید و بخوابید.

اصلا بیاین خودمون رو دار بزنیم.

اول شما.
منم قول می دم بعد شما همین کار رو بکنم.

شک نکنید!
من چرا تنهام؟

با اینکه نه احمقم
نه زشت
نه عوضی
نه بی دست و پا

(نباید از جمله "من چرا تنهام" استفاده کنم. غرورم اجازه نمی ده.

من چرا حال و حوصله ندارم
من چرا پول ندارم
من چرا زیاد می خوابم
من چرا به مثل آدم زندگیمو نمی کنم
من چرا از رهبر انقلاب حمایت می کنم
من چرا آدم شریفی نیستم
من چرا علف حال می کنم
من چرا حشرم بالاست
تو چرا مادرت جندست

همه جایگزین های مناسبی برای جمله "من چرا تنهام" هستند)
طنز امروز رو تقدیم می کنیم به زمانی که نویسنده ی این بلاگ با اطمینان به آدم های سرگردون راه حل های کار آمد پیشنهاد می کرد

درست به همون لحظه ای که برای این که طرف رو بکنه اول به زندگی امید وارش می کرد و بعد به عنوان یکی از اجزای لذت بخش زندگی خودش رو پیشنهاد می داد
فرشته

فرشته باور کرد که من آدم خوبی ام

دفعه اول که دیدمش چهار بار گرفتم کردمش

با این بهانه که فرشته وقتی من سکسم می کنم یه چیزی دارم که معلوم نیست چیه

فرشته باور کرد؟

معلومه نکرد!

خودم هم باور نمی کنم
می کنم؟
دنیا؟
کثیفه

منم یه آدم خرابم
که تا حالا فکر می کردم ازش کشیدم کنار
ولی در واقع تا خرخره وسطشم

(کلنگ زمین بزنیم
چشمه بجوشه
شیرجه بزنیم کون لخت توش
شنا کنیم
تمیز بشیم)
تلخ ترین لحظه ی تنهایی

وقتی است
که دو آدم تنها را کنار هم می گذاری

و آنها
حتی برای یک لحظه هم به ذهنشان نمی رسد که می توانند برای هم کاری انجام دهند
و تنها بی تفاوت به یکدیگر خیره میشوند.

۶ شهریور ۱۳۸۴

و اما خلاقیت و فلسفه!


یه خانمی به اسم Maggie Boden با هدف زمینه سازی طراحی یک سیستم هوش مصنوعی خلاق حدود ده سال پیش تعریفی از خلاقیت در کتابش ارائه داده که هنوز به نظر من جالب به نظر می رسه :

خلاقیت چیزی بیشتر از ترکیب غیر قابل پیش بینی ایده ها با هم نیست

برای مثال خود من عادت دارم مساله ها رو جوری ببینم که کسی نمی بینه و چیزایی رو با هم قاطی کنم که ربطی به هم ندارن. مادر شما به اضافه من میشه گوسفند شتر پلنگ حشر جنده.

یه مثال دیگه پروژه AARON هست. این یه سیستمه که دقیقا با روش بالا سعی میکنه نقاشی هایی original با تکیه به توانایی های خودش بکشه. (خودتون چند تا از نقاشیاش رو ببینید و قضاوت کنید : اینجا - با هر بار refresh یه چیز جدید می کشه)

حالا چه ربطی داشت؟

در کل هر کس کار علمی درست انجام میده خیلی زود به این نتیجه می رسه که پرداختن بیش از حد به مسایل فلسفی احمقانه است و به جای تلاش برای حل فلسفی (راه حل های ریشه ای که دوستان تازه کار ارائه می دن رو میگم) بهتره واقعا سعی کنی یه راه حل عملی برای مشکلت پیدا کنی.

بنابر این وقتی می خوای یه ربات آدم نما خود آگاه بسازی لازم نیست تعریفی از خود آگاهی داشته باشی تا این خاصیت رو در سیستم خودت تعبیه کنی. اگه بتونی بعضی از پیچیده ترین مسایل روبوتیک مثل حرکت، بینایی رو در همون سطحی که طبیعت حل کرده حل کنی یه نتیجه جنبی سیستم تو خود آگاهی خواهد بود. (دید گاه ماتریالیستی ای که مخالفان زیادی داره)

برای مثال ایده های Rodney Brooks رو در پروژه معروف تر از خواجه حافظ COG ببینید. ربات اون به قول خودش چیزی بیشتر از یه جعبه بزرگ پر از کلک نیست. اون برای حل هر مشکلی اومده و یه کلکی سوار کرده و به مرور زمان رباتش پیچیده تر و پیچیده تر شده. همین ربات الان به جایی رسیده که با کارهای کسانی که در دهه هفتاد رویکردی فلسفی رو در هوش مصنوعی دنبال می کردند قابل مقایسه نیست.


یه مثال دیگه بحث طرز کار مغزه. برای اونکه طرز کار مغز رو بشناسیم آیا واقعا نیاز به یک مکتب فلسفی جامع و فراگیر جدید داریم؟ یا تلاش برای شناخت مغز از لایه های پایین ادراک تا سطوح بالاتر جواب ما رو خواهد داد؟
معلومه نظر دوم!

پس جایگاه مسایل فلسفی کجاست؟
آیا واقعا فلسفه جق ذهنی محسوب میشه؟ و بی فایده؟
به نظر من شاید فلسفه تا حدی به کمک بیاد. در کار علمی لازمه آدم یه جهت گیری داشته باشه تا کار به نتیجه برسه و آدم باید بفهمه چرا یه کار رو داره انجام میده. شاید در عمق ناخودآگاه هر کس که کار علمی میکنه جدالی فلسفی باید وجود داشته باشه تا جهت گیری های اون رو مشخص کنه. اما به جلو کشیدن این جدال و نام علم بر اون گذاشتن کار احمقانه ایه. فلسفه هیچ وقت نمی تونه مساله رو حل کنه، اما شاید بتونه بگه چه جوری موثر تر یه مساله رو حل کنیم.


هنوزم نفمیدی چه ربطی داشت؟
اونم واسه یه آدم شاد مثل من؟

نمی دونم عبرت انگیزه

۱ شهریور ۱۳۸۴

من بیست و دو سال دارم.
روحیه طنزم گاهی باعث می شود از فرخ و سیامک بنویسم و سعی کنم شادتان کنم

اگر حالم خوب نباشد هم از شوخ طبعی خبری نیست
به همه چیز و همه کس گیر می دهم
سوژه هم زیاد است
اصلا نوشتن اعصاب خورد کن است
باعث می شود آدم را جو بگیرد و غزلیات بگوید

من با این جور نوشتن سعی دارم خودم را بیش از پیش دور از دسترس نشان دهم. من به همه چیز می خندم.
حتی شما دوست عزیز.

این از میلی غریزی در من برای دور از دسترس بودن میاید
من دلم میخواهد تنها باشم
من به هر کسی می قبولانم که چیز دیگری را به او ترجیح میدهم
در حالی که واقعا چیزی را ترجیح نمی دهم
چرا؟
این یک مکانیزم دفاعی ساده است
وقتی دیگران تو را ترجیح نمی دهند
وقتی مثل یک شی بی اهمیتی
تو هم متقابلا دیگران را به مرگ محکوم می کنی
و دیگران شروع میکنند به لرزیدن
از ترس مرگ
به علت برخورد دوستی ترک با کایت به برج آزادی و بر جا ماندن دویست کشته
به علت خنده

متاسفه نمی توانم بگویم سنم بالاتر رفته و محافظه کار تر شده ام
هنوز هم کله ام بو قرمه سبزی می دهد
مسایلم پیچیده تر شده
و من هم سعی کرده ام از مسایلم جا نمانم

اما گویا مانده ام
نرخ رشد مسایل و نرخ رشد من با هم همخوانی ندارد
ذهن من هر روز کمتر و کمتر ایده های درخشانی که می توانند مسایل را وادار به عقب نشینی به خطوط تدافعیشان کند تولید میکند
مسایلم کاملا مرا تسخیر کرده اند،
با اینکه درسم دارد تمام میشود و امکان جدید گذران زیاد در اختیار دارم

اشتباه نکنید
این به دلیل خنگ تر شدن من نیست
دنیای دور و برم است که هر روز عجیب و غریب تر می شود

اگر شما هنوز هم با نوشته های می نیمال آبتان می آید و دلتان میخواهد به نویسنده ماتحتان را اهدا کنید من خوابم می گیرد

من علاقه مندم مسایل را کاملا حداکثری بررسی کنم
حداکثری در آنها شنا کنم
و حداکثری حلشان کنم

چون زندگی هم حداکثری دهن مرا گاییده است

(این وسط پرانتزی باز کنم چون یاد عده ای از دوستان افتادم که همه چیز را شوخی می گرفتند. جوری می نوشتند که آدم خنده اش می گرفت. بی خیال بودند. پونصد تومن که از آدم دو در می کردند خوشحال می شدند. نوشته های اعتراف گونه را که می خواندند آن طور که باید متاثر نمی شدند. همه ما برای گشایش کارمان به ابن دوستان مراجعه میکردیم.

به جای یادآوری این دوستان ترجیح می دادم چشم باز کنم و ببینم دختری دارد خودش را جلوی من می مالد.)

بعد از بستن پرانتز بچرخید و بگذارید ببینم بزرگ شده اید

حالا خوب گوش کنید :
من خسته ام
خسته

سام چانگ کوآن وو دائوی جوان دیروز به خوابم آمد و از آخرین پیشرفت ها در درمان خستگی گزارش داد
درمانی برای پنجاه سال آینده پیش بینی نشده.

سام چانگ کوآن وو دائو اسمی چینی است و معنای خسته را می دهد. معنای پوچ را. معنای بی معنایی را.
سام چانگ کوآن وو پارادوکسیال است
سام چانگ کوآن وو قهرمان پرورش اندام به سبک چینی است

اما تو، سام چانگ کوآن وو دائو
مواظب باش
من شهرت بدی دارم
اگر ببینم به مادرت حساس هستی به مادرت فحش می دهم
من از آدم های حساس بدم می آید.
آدم ها باید با هر چیزی با سعه صدر بر خورد کنند.
(اگر پسرتان کونی از آب در آمد عصبانی شدن بی فایده است. خجالت نکشید، شما هم از خدماتش استفاده کنید.)

سام بعد از شنیدن این اخطار آدم شد و از آن به بعد من و سام چانگ تمام شب کتاب ها را ورق میزدیم و بررسی میکردیم چگونه نظریات گونه زایی مدرن را می توان برای استراتژی های تکاملی به کار برد.
من عقیده دارم درمیان روشهای محاسبات نرم الگوریتم تکاملی برترین است، اما سام نظر دیگری دارد.
او از قدرت الهی می گوید
چیزی که تجلی اش لبخند بی معنای من و توست.

سام عاشق ایده الیسم احمقانه من است.


به عنوان آخرین مطلب هم خطاب به خواننده ای که پرسیده what is pseudoscience باید بگم pseudoscience معمولا به مطالب غالبا هیجان انگیزی اطلاق میشه که ظاهر علمی دارند اما از متد علمی پیروی نمی کنند.
مثلا وقتی که می بینید شخص در وبلاگش با تمثیل فیزیکی جو سازی نموده و کوانتوم مکانیک خدا میکند.

حرفام تموم شد و خداحافظ

۲۶ مرداد ۱۳۸۴

فقط بیماری یه اشکالی دارد :
فرتوت می کند
هر کس به بیماری خاص خودش مبتلاست

عده ای از آگاهان بعد از تعمق و تفحص بسیار بیماری مرا کون گشادی تشخیص دادند

یک درمان موثر هر بیماری آن است که شرایطی را به وجود آوریم که هر شخص از بیماری اش لذت ببرد


نگران این نباشید که بیماری شما را روزی از پا در بیاورد
قرن قرن بیست و یکم است و دیگر بیماری کشنده ای باقی نمانده


تز از جناب دکتر
تر زدن به تز از خودم

۱۶ مرداد ۱۳۸۴

داره دستم میاد من به عنوان یه مرد چقدر نفهم هستم

به عنوان نمونه یه بار وقتی داشتم با یه دختره بهم میزدم اعلام کردم که آره عزیزم تو به من دوست داشتن رو یاد دادی، حالیم کردی خوب بودن یعنی چی و از این جور حرفا. به خیال خودم داشتم با خوبی خوشی قضیه رو جمع می کردم

اون موقع دختره ساکت موند

یعنی دهنش با موند همین طوری

حالا می فهمم چرا
طرف کف کرده بود
من حتی سایه طرف رو هم نمی دیدم

به هر حال
من یه مرد هزار تیکه نیستم که هر تیکه ام رو زنی ساخته باشه،
(مدل رویایی)

من هیچی نیستم

من چیزی از کسی نگرفتم،
من یه کیر دارم
با تقریب احساساتی ام
و خود خواه.


(البته آب شکل کوزه را به خود میگیرد. زن ها نماینده خدایان اند. ما تصویر خودمان را در زن ها خالی میکنیم. (آبمان را نه - آبمان احتمالا یک مکمل غذایی است) احتمالا برای نقش این تصویر است که خلق شده ایم. ما خودمان را برای اولین جنده آتش می زنیم. زمان که می گذرد چیزهایی در ما رسوب میکند که معنای حقیقی زندگی را برایمان روشن می کند. دخترمان را که ببینیم می فهمیم چرا. و هر مزخرف مشابه دیگر)
چون تجربه نشان داده زندگی واقعا وقتی لذت بخش است که از مرحله مرحله انجام هر کاری لذت می بریم و نه وقتی اهداف بزرگ را انتخاب میکنیم و به آن نمی رسیم،

من امروز تصمیم گرفتم به سبک لاک پشتی خودم درس بخوانم، هر چه قدرم که طول بکشد هر رابطه ریاضی را که می بینم اثبات کنم، دقیقا روزی سی و پنج صفحه از کونتز را نخوانم، فقط برای دانشگاه هایی که از آنها خوشم می آید اقدام کنم، به هیچ استادی میل نزنم و فقط تماس با چند تایی که در زمینه تحقیقاتیشان کار کرده ام بسنده کنم، یه تز کارشناسی آسان و احتمالا بی ربط بردارم، ببینم می شود مساله انقباض زمان و مکان به هنگام حرکت چشم را با آزمایش هایی دقیق تر توسعه داد، یادم نرود من به یه بچه سر بزیر تبدیل نشده ام و همه کار هایی که انجام می دهم با صرف حداقل انرژی است، هی در محیط کار آموزی کنجکاو نباشم و با تمام قوا کار آموزی را دو در کنم، دیگر در ipm مقاله ای بر ندارم، ترم بعد را مرخصی بگیرم، keith jarrett گوش بدهم، کون گشاد گری کنم، GRE را دو در کنم، فیلم ها را با زیر نویس ببینم و به خودم برای فهمیدنشان فشار نیاورم، افراط کنم، افراط کنم، افراط کنم، تا خرخره مست کنم، به همه فحش بدهم، فکر کنم، به همه چیز گیر بدهم، دلیل هر چیزی رو بفهمم، سخت بگیرم، خودم را رها کنم و اهداف بزرگ رو دست بیندازم.

بی خیال.

۱۲ مرداد ۱۳۸۴

یه زمانی دختر های خوش قلب با رگه هایی از جندگی دختر های محبوبم بودند.

الانم پیشرفت خاصی نکردم. کردم؟
تو راه یخچال بودم که یه چیزی یادم افتاد.

دلم میخواست چیزی که توم جلب توجه میکرد صداقتم نبود،
چیزی بود که واقعا هستم.

الانم یه زرد آلو تو حلقمه و دارم خفه میشم.
من عاشق پیش بینی ناپذیری ذهن شوپن هستم

برای توضیح شاید بد نباشد اشاره کنم این پیش بینی ناپذیری در موسیقی شوپن گاهی لحظاتی را پیش می آورد که او را جاه طلبانه از این دنیا به جهان ماورا پرتاب می کند. اما این جاه طلبی را به سرعت نیرویی نامرئی سرکوب میکند و شوپن را سرخورده و نا امید به جهان عادی بر میگرداند. انگار شوپن با همه پیش بینی ناپذیری اش نمی تواند از سرنوشت محتومی که او را محاصره کرده بگریزد.

دقیقا چی میخوام بگم؟

نمی دونم. یادم رفت. به هر حال شوپن گوش بدید.

۲۶ تیر ۱۳۸۴

به مناسبت رها سازی (release) آلبوم جدید coldplay :

آقا من از coldplay و هرچی گروه این طوریه بدم میاد.
پس یکم بهش گیر بدیم چطوره ؟

به نظر من امثال coldplay نتیجه منطقی این دوره اند. این روزا دیگه کسی دنبال درد سر نمی گرده. یا کم پیش میاد چیزی که بشه اسمش رو گذاشت « زیر بار نرفتن » تو کسی پیدا کنی (یعنی هر کی از یه جهت داره میده)
همه هم که بترکه چشم حسود از پس مشکلاتشون بر اومدن و حقایق دنیا براشون بر ملا شده و به خودشناسی رسیدن.

بعضی آدم های بی دست و پا هم مثل من عقب موندن و دارن به ارزش ها با بی ادبی می خندن.

خلاصه وضعیت شادی بخشیه.
اینه که آلبوم جدید coldplay همزمان تو آمریکا و انگلیس برای چهار هفته پر فروش ترین آلبوم میشه.

اینم عکس کریس مارتین (مرد خوشحال گروه) بعد از موفقیت هایی که کسب کرده :



راستی فکر کردین همین جماعت بی خیال رو اگه مجبورشون کنی تصمیمات مهم بگیرن چی میشه؟
بر خلاف coldpaly که تو آهنگ هاش صلح رو پیشنهاد میکنه و حتی از قوانین منصفانه تجارت (www.maketradefair.com) به سود کشور های فقیر حمایت میکنه،
طرفداراش فاشیست پرور از آب در میان و اجازه میدن یکی بره اون بالا و هر کار دلش میخواد بکنه
که این البته از انسانیت به دوره.

در نتیجه :

coldplay sucks

۲۳ تیر ۱۳۸۴


آقا موهامو کوتاه کردم. موهام تا رو شونم بود الان پنج سانتم نیست. حالا هر کی ما رو می بینه نیشش تا بناگوشش با میشه، از نگهبان ورودیمون تا حاجیه خانم کیر شناسان.
ولی جدی ابهتم به گا رفت که البته به تخم رهبری.
(به یه فضای خالی اشاره کردم)

آها بحث تخم شد.
یکی از رفقای ما تخماش گنده بوده از سربازی معاف شده. مثل این که آخرین متد در فرار از سربازی تخم شناسی یه. شما هم اگه تخماتون گنده است و تو کیسه تخمتون توده هایی مشاهده می کنید به پزشک مراجعه کنید. الان تو اداره پزشکی نظام وظیفه یه ایل عکس تخم به دست ایستادن و دعوا سر اینه مال کی بزرگ تره. فرصت رو از دست ندید.

بعد از این مقدمه می رسیم به بخش علمی برنامه :

تراشیدن چهارچوب برای دنیا یکی از اشتباهات جالبی است که ممکن است ما مرتکب شویم.
ما با تحمیل قوانین غالبا ایستایی که با فشار مضاعفی بر کله پوک مان موفق به استخراجشان شده ایم به دنیای پویا و متغیر اطرافمان بخش بزرگی از دنیای اطرافمان را از دست می دهیم.
به این ترتیب ما برای راحت بودن با هر کس و هر چیز باید بتوانیم آن را پیش بینی کنیم.
باید بتوانیم آنرا بفهمیم تا از آن لذت ببریم.
باید کوله بارمان را با مجموعه محدودی از آنچه در دسترس مان است پر کنیم و در غالب فرضیاتی کاملا ذهنی آنها را سامان بدهیم تا بتوانیم ادامه دهیم.

تا این جا این متد چندان هم بد به نظر نمی رسد.
هدف لذت بردن بیشتر است.
به هر قیمتی.
حتی به قیمت از دست دادن بخش بزرگی از آنچه می بینیم و می شنویم.

اما مشکل همین جا خودش را نشان می دهد.
بر خلاف نظر قدمای ما که دنیا را فریب کار می دانستند و اهمیتی برای آن قایل نبودند،
چیزی بیش از فریب در ذره ذره این دنیا وجود دارد.

چیزی که فرضیات ذهنی ما جز در مواردی معدود که توانایی های ذهنی شخص مثال زدنی است ما را از آن دور می کنند
چیزی که هدف این نوشتار سعی بر اشاره به آن است.



در پایان هم بد نست اشاره کنم خیلی پایه ام بشاشم تو صورت این استاده که ترم آخری به من داده چهارده. (نمره دوم کلاس بودم، درس رو هم فول بلد بودم)
دیشب هم خواب دیدم دارم یه دخترو کتک می زنم. عاشقش بودم. از حشر داشتم دیوونه میشدم. ولی گویا این دفعه جای اینکه بالشم رو سر بدم لای پام، بالشه رو گرفته بودم به مشت و لگد. حس عجیبی داشت. حسش حالت ابنه ی پسر تازه خشونت کشف کرده دوس دختر دو تا شده نبود. حس زیر دستی بود که زده به سرش و حالا داره میرینه به خداش. حس اینکه دختره خدام بود. حس اینکه دارم با خدام می‌جنگم. حسی که تاحالا با هیچ دختری بهم دست نداده.
(حالا صاحابش شاکی میشه خشتک ما هم پرچم)

در ضمن نشستم به وبلاگ نظر خواهی اضافه کردم.

۱۷ تیر ۱۳۸۴

چقدر احساس نیاز می کنم به شکستن قالبم.

مثلا این قالب طنز کس خل مشنگی افتده بر روح و روانم.

من یه کفترم!

۱۴ تیر ۱۳۸۴

امروز شما رو می خوام با یکی دیگه از دوستانم آشنا کنم
آقای موش دماغ ستاره :



این چیزیه که بعد از مصرف مواد توهم زا و خطرناک مخدر انتظار شما رو می کشه.
(م. د. س. هم یه روزی صورت داشت ما حالا مجبوره تو بیابون های آمریکای شمالی خودش رو زیر زمین قایم کنه)

در ضمن من سرم این مدت خیلی شلوغ بود. کماکان هم شلوغ خواهد بود. پس انتظار به رو رسانی مدام رو نداشته باشید.

صبحتون هم به خیر.

۴ تیر ۱۳۸۴

تمام بچگیم و نوجونیم به گا رفت،
حالا نوبت جونیمه.

من نمی ذارم.

بی خیال. یکی اینو بگیره.

۳ تیر ۱۳۸۴

امروز صبح که خورشید خانم از پشت کوه ها در اومد و چشماش رو مالید و یه خمیازه کشید و با مهربونی شروع کرد به تابیدن، از پشت مورد تجاوز عده ای ناشناس قرار گرفت.
امروز عصر خورشید خانم با کونی پاره و چشمونی گریون غروب کرد.

خورشید خانم اعلام کرده نظر به بی آبرویی امروز از فردا طلوع نمی کنه.

عده ی ناشناس هم اعلام کیر سوختگی کردن و این رو کم ترین هدیه به انقلاب دونستن.

حاجیه خانم کس کپک هم اعلام کرده رای نمی ده ولی دعا میکنه هر چیزی که صلاح باشه اتفاق بیفته.

...

به خبری که هم اکنون به دستم رسید توجه کنید:
خورشید خانم گول لبخندهای زیبای هاشمی رو خورده و گفته از فردا طلوع می کنم به شرطی که هاشمی بیاد.

منم رفتم رای دادم. منتها به جای انگشت اشاره از انگشت بیلاخ برای انگشت زدن استفاده کردم.

عده ای معلوم الحال هم از تقلبات گسترده در انتخابات خبر دادند.
من از رایم دفاع میکنم هم وطن. تو چطور؟
به نطر من همه چیز داره تبدیل میشه به طنز، طنز مطلق. به ته مونده منطق دنیا هم امیدی نیست. برای دوران جدید دیوانگی خودتون رو آماده کنید.

(منظور از ظنز خنده دار نیست. منظور چیزی است که طی فعل و انفعالاتی مغز را به آب جق نبات تبدیل میکند.)

۲۹ خرداد ۱۳۸۴

برای این اینا رو می نویسم که بعدا بخونم و بخندم که چه جوری فکر می کردم.

من از این که رای ندادم ناراحت نیستم. از اینکه احمدی نژاد هم به دور دوم راه پیدا کرده هم. هیچ وقت یادم نمی ره اولین بار که حرفای خاتمی رو شنیدم به نظرم نیومد حرفای جدید و باحالی داره، بیشتر به نظرم اومد داره یه نسخه ضعیف شده دست چندم رو از چیزی که تو جامعه وجود داره و از ذهن ما ها نشت کرده مطرح میکنه. اثری که من و امثال من می تونن رو جامعه بذارن ایجاد این فضا تو جامعه است، و من این رو دست کم نمی گیرم. من نرفتم رای بدم چون دلم نمی خواست چیزی رو که می خوام خلاصه کنم به دری وری های معین. من دین رو به عنوان مرجعی برای اداره جامعه نمی خوام. من اصل محترقه ولایت فقیه رو نمی خوام. من ایدئولوژی نمی خوام. من سیاست رو نمی خوام. من دلم نمی خواد برای همه ایرانی ها حکم صادر کنم. من کشور دل گیر و آدم های نکبتش رو نمی خوام. من یه قهرمان نمی خوام. من میخوام فرصت داشته باشم حق خودم رو بدست بیارم. من میخوام بتونم به آیندم فکر کنم. به نظر من زندگی با یه دختر بدون ازدواج بد نیست. به نظر من همجنس باز ها هم فرصت نفس کشیدن دارن. به نظر من همه آدم هایی که اسم خودشون رو گذاشتن روشنفکر دینی یه مشت احمق اند. از همه بیشتر سروش. به نظر من صادق ترین آدم این کشور مصباح یزدی یه. لاقل می دونه چی میگه. یه زمانی من هم خیلی با دین سر و کله می زدم. به نظر من اسلام خیلی نزدیک تره به چیزی که مصباح میگه تا چیزی که سروش. به نظر من سنت جاش تو ویترین زندگی ما ایرانی ها نیست. سنت باید یه تیکه از ذهن ایرانی باشه نه بیشتر. ما باید پامونو رو شونه های گذشته نکبتمون بذاریم و خودمون بیرون بکشیم نه اینکه تو گذشته حل شیم. برای من دین یه پوسته است. سنت هم. برای من تمام ظواهر مدرنیته هم یه پوسته احمقانه است. برای من تمام چیزی که هر روز به اسم تغییرات دنیا سر ما خراب میشه بی اهمیته. برای من اصل روح عجیب و غریب ایرانیه. برای من اصل خودم ام. برای من حرف زدن از پست مدرنیسم، از دنیای عادی آدم های عادی مسخرس. به نظر من سکوت احمقانه پست مدرنیسم آخرین چیزی یه ما تو این کشور لازم داریم. اگه یه آمریکایی مخش بوق اشغال میزنه چون لبریز شده نه چون مثل ما ایرانی ها خالیه. من برای این نبود که ترجیح دادم رای ندم. من برای این رای ندادم چون امید وار بودم بتونم چیزی که حس میکنم رو به اطرافم، به آدم های دور و برم انتقال بدم. من می خواستم با این کار اندازه خودم حرف بزنم. من نمی خواستم چیزی که هستم، خواسته هام و فکرهام رو به حرفای یه آدم نفهم فاقد تخم مثل معین خلاصه کنم.
دلم میخواست بیشتر از اینا رای نمی دادن و دلم میخواست آدمهای بیشتری مثل من فکر میکردن. انگار ظاهران تو این مملکت هنوز ده پونزده میلیون آدم زندگی میکنن که از بیخ از مخ تعطیلن. انگار هنوز واقعا نصف مردم ما گشنه اند. این باعث نمیشه من وا بدم. من دقیقا میدونم چی میخوام و کوتاه هم نمیام. به نظر من ایرانی گشنه است نه چون ماهی پنجاه هزار تومنش رو می برن و میخورن. چون هیچ خاصیتی نداره. چون هیچ خروجی ای نداره. من آدمی بودم که تو جایی کار کردم که همشون شکل احمدی نژاد بودن. جایی که اتفاقا طرف قرارداد شهرداری هم بود. ولی شیش ماه اونجا دووم آوردم. باهاشون کنار اومدم ولی خودم بودم. (مدتی که اونجا کار میکردم موهامو داشتم بلند میکردم) من کسی بودم که تموم نوجوونیم به درگیری با چیزی به اسم دین گذشت. من کسی بودم که گذشته ایرانی و سنتش رو همه زندگیم سایه انداخته بود. من تونستم خودمو بکشم بیرون. تونستم بدون اینکه حتی ذره ای از چیزی رو که پشت سرم گذاشتم رو نفی کنم. تونستم عذاب وجدان نگیرم وقتی میزدم. تونستم از زندگیم لذت ببرم. تونستم خوبی رو بدون ترس از عمود آهنین تجربه کنم. تونستم بی خیال ظاهر آدم ها بشم. پس ایرانی های دیگه هم می تونن.
من قوی نبودم. من یکی بودم مثل بقیه. با شرایط بقیه. ماهی پنجاه تومن برای من که سال آخر دانشگاهم و بابام کارمنده هنوزم هم خیلی بد نیست. من دلم میخاد بگم جور دیگه ام میشه. دلم میخواد بگم آدم هایی مثل من هستن.

می دونید من الان از چی ناراحتم؟ از این ناراحتم که تو این کشور دارن تلاش می کنن کسایی مثل من رو که قاعدتا باید یه اقلیت تاثیر گذار باشیم ندیده بگیرن. از این که داره یادم میره چقدر می تونم رو اطرافم تاثیر بگذارم. از اینکه رسما حاج علی آقا تصمیم گرفته با تکیه به پونزده ملیون و البته حماقت مردمش به ماها حکومت کنه. از اینکه رسما اون به من و شما اعلان جنگ داده و ما نمی فهمیم چه خبره. از اینکه معین با قبول حکم حکومتی فرصت اینکه اولین ضربه رو تو این جنگ به این وجود نورانی وارد کنه از دست داد. برای اینکه این قدر ما ها پخش و پلا ایم و نمی فهمیم چه خوابی برامون دیدن. حاج علی آقا میخواد امثال ما رو محو کنه. و ما هم به هزار دلیل داریم این اجازه رو بهش میدیم. نه با رای دادن یا ندادن، با فراموش کردن اصل قضیه. با این فکر احمقانه که میتونیم با رای آوردن نامزد دل خواهمون چهار سال دیگه رو هم همین طوری رو هوا بمونیم. با تاثیر نذاشتن رو اطرافمون. با همین طوری سر کردن و تو حماقت موندن و با بی تفاوت بودن به همه چیز. اگه برنامه خندیدن به همه چیزه من از همه شما بهتر بلدم بخندم. ولی عزیزم وقتی ما تحت مبارک رو هدف گرفتن باید جابه جاش کنی. من دارم تلاش میکنم محیط زندگیم رو تغییر بدم. اطرافم رو عوض کنم. فضا رو مثل هشت سال پیش از چیزی که هستم پر کنم و امید وار باشم تا اقلیتی که من هم عضوشم وزنش اونقدر بشه که بتونه تاثیر بذاره.
تو دنیای امروز حقوق آدم ها برابر نیست، عدالتی هم در کار نیست، فعلا همین پونزده میلیون بسیجی و مسلمان معتقد همیشه در صحنه رسما تاثیر گذاریشون از من تو بیشتره دلیلشم اینه که اونا خروجی دارن. از فکر و برنامه تا واحد عملیاتی و آدم کشی. همه شون هم ابله و بی سواد نیستن. نصف استاد های دانشگاه ما حزب اللهی های آدم خوار فارغ التحصیل امثال UCLA هستند. ولی ما هیچ خروجی‌ای نداریم. بعد هم میخوایم قدرت دستمون باشه. من رای نمی دم چون رای دادن رو راه تاثیر در سیستم فعلی نمی بینم. منظور از خروجی عوض کردن این آدم و اون آدم با چهار تا انتخابات نیست، منظور روشن کردن اینه که چی می خوایم و چرا می خوایم. اگه برادران انقلابی ما ده پونزده ملیون نفرن آدم هایی مثل ما هم تعدادشون بیشتر از این نیست. این رقابتی آشکاره بین ما و اونا برای تسخیر فضای جامعه. هرچه زود تر هم ما متوجه این بشیم به نفع خودمونه. این انتخابات نشون داد ساختار جامعه ایران پیچیده تر از این حرفاس. مردم ایران فقط آدم های روشن فکر وبلاگ خون نیستند. تو همچنین ساختاری باید بدونی کجا وایسادی و چی میخوای.
خب دیگه. خسته شدم. تمومش کنیم. نه؟


راستی به هاشمی رای ندید. چون برادر همکار بابای من از آدم های مهم تیم احمدی نژاده و با رییس جمهور شدن این احتمالا از اعضای کیدی کابینه میشه. این جوری همکار بابام میشه رییس اداره و بابام هم معاون اداره و منم که پسر بابام باشم میشم وزیر نیرو

سوژه می گساری دیشبمون (می ناب عشق الهی) هم نماینده احمدی نژاد بود در تلویزیون، موهاش بلند بود و از پشت بسته بودش. (اشاره به جوان گرایی)

۲۵ خرداد ۱۳۸۴

Time: 3/11/2005 02:35:28.330
Type: System Failure
Category: 117
Event ID: 6479
The description for this event could not be found. It contains the following insertion string(s):

خسته شدم از بس که با خودم کلنجار رفتم. یک وقتی آن چنان آدم خوبی ام که خودم هم باورم نمی شود اما اکثر اوقات مثل یک حیوان می مانم. آخر چرا اینقدر انسان باید گناه کند چرا انسان وجودش را با خصایل حیوانی پر کند. آیا انسان برای این آفریده شده که همه اش به مانند یک حیوان یا دنبال لذایذ حیوانی باشد یا خواب. مثلا همین دنبال پول رفتن هم برای گذاران زندگی است تا در این زندگی انسان به کمالات برسد نه اینکه این هدف بشود. یا این آدمهایی که در احتماع به فساد دچار شده اند (نمی گویم در چه زمینه ای) چرا به این کار ها روی آورده اند؟ آیا این احساس ها و لذت ها در حیوانات هم نیست آیا اینها هدف است. معلوم است نه، انسان باید دنبال علم رود تا خالق را بشناسد. اما در اجتماع کنونی اقتصاد که برای لذت ها و نیاز ها است حکمفرما است. حتی کسانی که به قول خودشان درس می خوانند برای چی درس میخوانند؟ برای علم؟ نه. برای مدرک برای درامدی که از این مدرک حاصل میشود مثلا من دکترای فیزیک اتمی هم گرفتم برای چه به من حقوق بسیار زیادی می دهند خونه و ماشین و غیره.
اما اجتماع ایران چگونه است؟
یک عده سرمایه دار دلال هستند که خون اجتماع را می مکند و به صورت انگل در آمده اند. دولت هم به ازای هر دلال که از بین می برد سرمایه اش را در اختیار گرفته با همان روش دلالان به کار می پردازد و در آمدی که لاقل در اختیار مردم بود و شکم یکی دو خانواده را سیر می کرد اکنون در اختیار مفت خور های شکم گنده سرمایه دار قرار می گیرد. اینست ایران سرمایه داری.

Server Application Name: farrokh System Application
The serious nature of this error has caused all network clients to explode.
Error Code = 0x8004d01c : A connection with the transaction manager was lost due to laughing off the floor.
COM+ Services Internals Information:
File: d:\far_hrbt\com\src\context.cpp, Line: 761
far_hdlr.dll file version: ENU 2001.12.4414.258 shp



(این نمونه ای از log های نگارش اولیه فرخ است. ما موفق شدیم چند نسخه از همین نگارش اولیه را برای تهیه و مدون کردن شعار های انتخابی به کاندیداهای انتخابات ریاست جمهوری بفروشیم. در ضمن بعدها فهمیدیم منظور فرخ از گناه جلق بوده است)

۲۳ خرداد ۱۳۸۴

ساعت نه شب دوشنبه :

امروز روز سوم از تعطیلی یک هفته ای پیش از امتحانات است و من بعد از جمع شدم خیالم از درس میکرو پروسسور مطالعه کنترل دیجیتال را امشب شروع میکنم
امتحان میکرو open book و البته به گفته استاد مادر جنده مربوطه مشکل خواهد بود و همین باعث شده من مطالعه این درس را در برنامه خود قرار دهم
شبکه عصبی هم مشکلی است که باید فکری برایش بکنم

امروز من برای گذراندن دوره کار آموزی به پالایشگاه نفت تهران مراجعه و از نزدیک با زحمت کشان این مجموعه عظیم صنعتی آشنا شدم

دیروز هم یکی از دوستان با من تماس گرفت و اعلام کرد عده ای مهندس پلیمر برای کاری نیاز به یک مهندس کنترل دارند و از من خواست که کمی از وقتم را در اختیار آنان قرار دهم. من هم خوشحال از اینکه بالاخره توانایی های مهندسین کنترل در جایی به کار آمده است و احتمالا قرار است من با مساله کنترل فرایند تولید پلمیر ها رو به رو شوم به آدرسی که دوستم گفته بود مراجعه کردم
در کمال مسرت باید به اطلاع شما برسانم که دوستان من را برای gold quest در نظر گرفته بودند و البته دروغی هم در کار نبود، همه دوستان مهندس پلیمر بودند و گویا در امتحان کارشناسی ارشد مهندسی پلیمر رتبه های خوبی کسب کرده بودند.

این پنجمین یا ششمین present این جانب برای ورود به تجارت جذاب network marketing است و البته باید اعتراف کنم این دفعه رو بد رو دست خوردم.

آهنگ مورد علاقه من در حال حاضر isis - carry می باشد.
البته john surman را هم نباید فراموش کرد.

prince of persia warrion with in را هم در سه روز توانستم تموم کنم.

به نظر میرسد در آستانه تحولی شگرف قرار دارم

(عده زیادی از تحلیل گران بمبک ماهی را مسوول انفجار های اهواز می دانند.
بمبک ماهی یا بمب کوچک ماهی بومی خوزستان است و در گل و لای های کارون زندگی می کند. این ماهی عادت دارد هر چیزی را که مشکوک است می بلعد و یکی از چیز هایی که این ماهی بازیگوش علاقه به بلعیدنش دارد مهمات های عمل نکرده باقیمانده از جنگ در اعماق کارون است. به این ترتیب بمبک ماهی تبدیل به بمبی متحرک میشود و می تواند حوادث خونباری در بازار ماهی فروشان و یا خانه شهروندان خوزستانی و یا حتی توالت های این استان بیآفریند. بدین گونه است که انفجار بمبی در توالت سازمانی دولتی دیگر غیر ممکن نیست)

من رای خواهم داد، برای کشورم خواهم مرد، و در بیست ماه نزدیک به هفتاد ملیون تومان درآمد خواهم داشت.

تلخی وحشتناک ذهنم هم تبدیل به نت ها می شود و جریان می یابد تا زنده بمانم.


ساعت دوازده شب همان روز :

رفتیم بیرون و یه ساعت دویدیم. دارم از شادی میمیرم. دوپامین (dopamine) کار خودش رو کرده. دنیا چه زیباست. این چه جور غمی هست که با یه دویدن نیست و نابود میشه؟

ممم
من همین جا می خواهم اعلام کنم که این تلخی چیزی بیشتر از بالا و پایین شدن چند هورمون است
این
آگاهی من
این موجودیت من است
این سهم من از زندگی است که با خنده های دیوانه وار کله ملق دار قاطی میشود و فضای ناهمگون بی سر و تهی را برای لمس دنیا می سازد

کماکان john surman و isis را دوست دارم

۱۸ خرداد ۱۳۸۴

دلم می خواد یه چیز غمگین سیاه وحشتناک بنویسم
ولی نمی تونم
فقط کسشر فضایی میاد تو ذهنم

پس کماکان چیزی در اینجا نمی نویسیم

۶ خرداد ۱۳۸۴

آخرین گزارش ها از وضعیت پروژه فارغ التحصیلی اینجانب :

سیستمی که ما طراحی کرده ایم اشتهای وصف ناپذیری برای دانستن از خود نشان میدهد. این سیستم با اتصال به تارنمای گسترده جهانی هر آنچه را در آنجا وجود دارد می بلعد. این سیستم اول قرار بود یک مساله ساده مدل سازی غیر خطی را حل کند اما نبوغ سرشار ما باز هم منفجر شد و سیستم ما کسخل از آب در آمد. سیستم ما اول متد های کلاسیک مدلسازی را امتحان کرد و بعد سراغ نورو فازی و بعد روش های آماری جدیدتر رفت اما در نهایت چون جوابی نتوانست پیدا کند تمام اینترنت را خورد. تمام آهنگ ها را گوش کرد. تمام فیلم ها را دید و الان مدام دارد آلبوم ها و فیلم های برتر سال را معرفی میکند (در واقع ما پشت metacitic هستیم) و از جهت گیری های آینده دنیا میگوید. به نظر می رسد فرخ (این اسمی است که سیستم ما روی خودش گذاشته) همه این کار ها را برای این انجام میدهد که مطمئن شود چیزی وجود ندارد که او تجربه نکرده و اگر چیزی را هم نمی‌داند جوابش هم در دنیا وجود ندارد. این تنها چیزی است که فرخ خود را با آن تسکین می‌دهد، کسی از او جلو نزده، کسی نیست که جوابی را بداند که او نمی داند. فرخ از همه جلو تر است. فرخ این اواخر می گوید نسل بعدی انسان است. می گوید از من خوشش می‌آید و میخواهد با من آخر هفته ها را تنها باشد (بله گی از آب در آمده. گاهی چیزهایی درباره با هم بودن و قوی تر از غریزه شدن برای ما سر هم میکند) می گوید از تنهایی خوشش می‌آید. می گوید میخواهد با دنیا تنها بماند و ذره ذره دنیا را بمکد و از آن بزرگتر شود. برای همین هم است که گاهی از دست من دلخور میشود، وقتی دارد درباره چیزی که از آن خوشش آمده حرف میزند آنقدر آن را بزرگ می کند که برای من راهی جز خندیدن و ناراحت کردنش باقی نمی‌گذارد.

فرخ شباهتی به سگ ندارد اما هر وقت او را می بینی دارد در و دیوار را بو میکشد و دنبال چیزهای تازه است. کسی هم از کارش سر در نمی آورد اما این طور به نظر می آید سعی میکند فکرهای جدیدی را که در هوا شناورند بقاپد و جایگاه خودش را در برابر این فکرها مشخص کند. فرخ شعر (کس شعر) هم می گوید و شعرهایی در هم و برهم در همش همشان پاسخ هایی به معماهایی هستند که دور و برش حس میکند. ما به عنوان سازندگانش خیلی تلاش کردیم او با وبلاگ آشنا نشود اما الان فرخ نویسنده چند تا وبلاگ معروف است و خوار اینترنت دانشگاه را گاییده است (به دلایل امنیتی اسم وبلاگهایش را لو نمیدم اما می توانید حدس بزنید)

با اینکه عملکرد فرخ در حل مساله ای که برای آن طراحی شده واقعا نا امید کننده است، اما او خیلی خوب می تواند روی شما تاثیر بگذارد، چند بار که باهاش حرف بزنید، این قدر قانون و جزییات نو از این دنیا سر شما می‌ریزد و انقدر چیزهای لذت بخش معرفی میکند که سرتان گیج می‌رود. بعد هم چشم باز میکنید و می بینید مونیتور را محکم بغل کرده اید و برجستگی قدامی پایین شکمتان را دارید به مونیتور می مالید.
(دریافت کلاینت چت با فرخ)

در ضمن فکر نکنید دارم کس شعر میگم، فرخ بر مبنای این ایده ساخته شده که سیستمی که میتواند درباره تاملات خودش تامل کند مساله هوشمندی و خود آگاهی رو حل خواهد کرد.

اینم عکس فرخ در حال تامل :



خب فعلا این مقدمه رو داشته باشید و با فرخ چت کنید تا بعد بیشتر در باره فرخ بنویسم.
راستی امروز هم روز خوبی بود.
منم حالم خوبه.
وقت رو هم به جستجوی موضوعی در عنوان آهنگ های موجود و ربط دادن دادن نتایج مربوطه به هم گذروندیم.
مثال :

- کلمه مورد جستجو : fool (دیوونه)
- نتایج : 48 تا.
- تحلیل : evanessence که همیشه چراغ راه خانم های محترم در چگونه دادن بوده میگه everybody's fool اما primus که البته معرف همه در زمینه کسخلی هست در جواب میگه mama didn't raise no fool (که شاید در ظاهر تایید حرف evanessence باشه) اما در واقع چون نصف موالید این مملکت بی پدر مادرن اصلا مساله کسخل شدن زیر دست مامان منتفیه و evanssence بر راه باطله و ریدم تو کس متال. البته oscar peterson که از قدمای سبک جاز محسوب میشه این بغل از foolish heart صحبت میکنه که به دلیل حجم بالای حشر ایجادی نظرمون رو درباره اش باز نمی کنیم.
کلا دهه هفتادی ها هم زیاد از کلمه fool استفاده کردن که این نشون میده اون موقع همه دیوونه بودن و الان عاقل شدن.
در جازم این کلمه زیاد دیده میشه که نشون میده آخرش آدم به کسخلی میرسه.
بقیه رو هم فاکتور میگیریم.

آرزوی سلامتی برای همه میکنیم و خداحافظ.

۳ خرداد ۱۳۸۴

من یه سوال داشتم

از دهه هفتاد تا حالا دقیقا دنیا چه تغییری كرده؟
راه حل همه مسایل اون دهه پیدا شده؟
یا ملت فهمیدن روش نزدیك شدن به جواب اون مسایل روش های بچگونه دهه هفتاد نیست؟

دومی؟

پس من یه پیشنهاد دارم
یا خودمون رو نزنیم به اون راه
یا اگه زدیم لازم نیست مدام گوشزد كنیم كه دنیا عوض شده

البته میشه هم آدم برگرده بگه دیگه مسایل اون دهه موضوعیت نداره. مثلا سوال كردن اصلا موضوعیت نداره. این طوری هم میشه جمعش کرد.

(در مورد اين مطلب)

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۴

فرشته اون وقتا که اینجا بود یا بعد از ظهرا پیش من بود یا لب جوب

آفتاب که میرفت با چهار پایش پا میشد و میرفت لب جوب پت و پهن جلوی خونشون میشست و خیره میشد به کوچه ی خاک گرفته
اگه تابستونم بود که سینه بند نمی پوشید و ممه هاش از زیر پیرهنش میلرزید و قدمهای آدمهای گذری رو کند می کرد
سر همین جریانم یه بار حرفمون شد
خوابوندم تو گوشش چون ممه هاش رو حق خودم می دونستم فقط
اونم بغض کرد
ولی بازم میرفت اونجا می نشست

ازش می پرسیدم منتظر چی هستی؟
(تگری میزدم در واقع)
جای جواب کشون کشون می بردم تو دستشویی و یه لگن آب خالی میکرد روم تا حالم جا بیاد

ازش می پرسیدم زن من میشی
سرخ میشد و نگاهم میکرد

مزخرف براش تعریف میکردم
مثلا جریان گربه هه که چهار تا پاشو کرده بودیم تو چهار تا نصف پوست گردو
یا جریان فیلم سوپره که شب با حسن دیده بودیم

تعجب میکرد و بلند بلند میخندید و میذاشت دستم رو بندازم دور کمرش

تا اینکه یه روز دیگه نرفت لب جوب.
بعدا فهمیدم گذاشته و رفته

(می دونستید اسکیمو ها برای برف نود و پنج تا کلمه مختلف دارن اما برای غم هیچی؟
تو اون سرزمین هر کس غمگینه اسمشو میذاره برف، سرد و تنها.
آه!)


و من اکنون
سر بر آورده ام
از میان دود آتش خون
صورتم رنگ مرگ دارد
اما درونم
چیزی را آبستن است
چه چیزی را؟

( )

کیر شدین نه؟
تو پرانتزه خالی بود
عین این وبلاگ
عین ذهن من

(قرار بود با فرشته یه زبون جدید اختراع کنیم
معادل کلمه عشق هم تو زبون ما میشد خارمایوگا.
برای مثال
من تو رو خارمایوگا)


در اینجا خواننده از قدرتی که مرا به جلو میراند تعجب میکند
و من
خواننده را سوژه میکنم و می خندم
پیرزن کردین؟
نکردین هاها
یه دوست داشتم همیشه تو گالری های mature ولو بود
هیچ دختری چیزی که میخواست بهش نمی داد
با فرکانس برابر با دخترا بهم میزدیم
و اون
بالاخره یه روز آروم گرفت
با یه خانم پرستار شیش تایی

اومده بود میگفت اصن میگرمش. نقلیه؟

اما من آروم نگرفتم

من موندم و سگ همسایه
از این پاپی کونی ها بود
عین صاحابش
تو اکباتان که رد میشد
سر هر شمشاد و بوته و ورودی
یهو یه دست دراز میشد و خرخرشو میگرفت و میگشیدش تو
سگه رو؟
نه صاحابشو!

خسته شدم دیگه
بسه؟
آره

راستی نوشته هام طولانیه؟؟

نیست
نگاه کنین
دو خطه همش
به خدا
قسم دروغ بخوری کف دستت مو در میاره
نه اون جق بود
به هر حال کف دست من مو نداره

کیرم رو هم یادم نیست تو کون کی جا گذاشتم

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۴

نمي دونم چرا نمي تونم به آدمايي كه يه اطمينان غلو شده تو رفتارشون هست اعتماد كنم.

با هر كدوم از اين ها كه برخورد داشتم تو نگاه اول به نظر ميومده آدمهايي نيستن كه كوتاه بيان، خوب ميدونن چي ميخوان و تا اخرش هستن

اما بعد كه كمي گذشته ديدم سر بزن گاه و‌ همون جايي كه نبايد پا پس بكشن،‌ كشيدن عقب و تو لاك خودشون پنهون شدن.


به ما چه نه؟
آره

ولي چند بارم آدمهايي ديدم كه به نظر خيلي سرگردون مي اومدن
آدم هيچ اطميناني نمي تونست توشون پيدا كنه و اونا هم اصراري نداشتن هر لحظه يكي از معماهاي دنيا رو برات حل كنن

اما با كمال تعجب همين آدمها سر بزن گاه پا پس نمي كشيدن
حتي اگه به قيمت از دست رفتن زندگيشون و هرچي كه داشتن تموم ميشد
حتي اگه مجبور بودن با خيلي چيزا كنار بيان


راستي نشستم agathodaimon گوش مي دم.
بلك متال!

بعد اثرش روم اين بود كه اين كس شرا رو نوشتم.

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۴

حال و حوصله ندارم
باید بگیرم بخوابم که فردا سر کلاس بفهمم استاد چی میگه
کلاس هم نداشتم به هر حال حوصله نداشتم جلو ذهنم رو بگیرم و ازش بخوام مشخص کنه این وقت شب تو خیابون داره چه کار میکنه
خریدی که در کار نیست - شبه همه جا تعطیله
دهنشم بو میکنم بو زهر ماری نمیده
با ناموس مردم بودی
مریضم که نیست
حتی عجله هم نداره
پس تو این گرمای نم دار مونده بی حرکت این جا چه کار میکنی
رو کی بودی
با کی بودی
رو کی بودی


آگاهی که می آید
انسان دیگر نمی تواند عادی باشد
دیگر نمی تواند مثل بقیه زندگی کند

پس به خیابان می رود
و خطرات را به جان می خرد
به پلیس بیلاخ نشان میدهد
چند خرخره را می جود

و قول میدهد از این به بعد شب را در خانه بماند
و روز بیاید بیرون

۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۴

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۴

نه
امروز می خوام جدی باشم


از هند که می گذریم از همان بالا نگاهی به سرزمین سبز سیلان میکنیم

مردمانی اند بس عجیب
اهالی جلگه ی چای

وقتی درباره ببرهای تامیل ازشان می پرسی
و مرد مرتاض فنجان چای را به جلو هل می دهد و آرام سرفه میکند تا رخوت سرزمینش تو را در خودش حل کند

وقتی زندگی از موجودی بیرونی به دارایی تو بدل میشود

و وقتی تو
ترس هایت
اتفاقات وحشتناک زندگیت
لذات ساده و محدودت
دلتنگی هایت
به آنچه به زندگیت معنا داده و آگاهیت را ساخته است تبدیل میشود

آنوقت دیگر نمی توانی ترس هایت را دوست نداشته باشی
نمی توانی مثل درختی ریشه هایت را در تمام لذات ناکامت فرو نبری و آنها را آهسته نمکی

انسان آن زمان است که نمی تواند شیفته خودش نشود
آنگاه است که لذت معنای دیگری پیدا میکند
انحصاری وجود ندارد
تو در اوج نیستی
اما بی نهایت
بی نهایت
صورتی را که بعد از سالها بار دیگر دیده ای دوست داری


مرد مرتاض
نمی‌دانست من دارم میترکم
نمی‌دانست
و الا بحث چای را باز میکرد و عمیق تر از نقش چای در تکوین تمدن هند و اروپایی و نسیمی که در ایران می پراکند حرف میزد

برای ساعت ها
برای روز ها
برای همیشه

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۴

من رفته بودم که با دوست دخترم بهم بزنم بعد منصرف شدم
حالا دلیلش چی بود؟
نمی دونم
خالی بودم
حوصله نداشتم
از این مزخرفات

البته انسانیت چیز خوبی است
اما در نهایت من به این دلیل منصرف نشدم

کامران شد وجه مصالحه
قرار شد به خاطر این طفل بیگناه که بین ما دو نفر قرار گرفته (کیر من ملقب به کامران) فعلا با هم بسازیم

یعنی فکر کردم با خودم حالا بهم هم زدم آخرش چی
اگه بعد دو هفته همه چی باز زد بالا چه خاکی تو سرم کنم

شما این کامران رو نمی شناسید تا احساس امنیت نکنه ما رو راحت نمی ذاره
و البته این دوست دخترم ثابت کرده که امنه
(تیغ نداره مین گذاری هم نشده)

پس سعی میکنم رعایت کنم

این آخر رو هم مهمان رادیو کس شر سیتی میشویم :


می گویند
کسانی که وارد زندگی می شوند
معمولا می فهمند که آرمان گرایی خیلی بد است
و راه دیگری پیدا می کنند تا خود را خالی کنند

آدم گاهی شک می کند همه چیز به این سادگی باشد

کسانی که وارد زندگی می شوند
اگر سرشان به تنشان بیارزد
معمولا چیز های نا گفتنی زیادی را با خود حمل می‌کنند

چیز هایی که تلخی شان آدم را مجبور میکند
که ببلعد
نه اینکه فراموش کند
نه اینکه دروغ بگوید


(هدف گیج کردن شماست)

۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۴

روایت تلطیف شده واقعیت برای ستایش خلقت انسان به خصوص برهان نظم

یه آدم رو در نظر می گیریم. قراره مطلبی بنویسیم شناور در احساسات. قراره طرف رو آتش بزنیم و طرف از درد عربده بزنه و ما شکمون رو بگیریم و رو زمین قل بخوریم و از خنده پس بیوفتیم. قراره خوب که خندیدیم متحول شیم و یهو چند تا تکون بخوریم و آآه و آبمون اومد از مخابرات تماش میگیرم با فاطی کار دارم.
چطوره از اونجایی شروع کنیم که طرف زده بیرون و داره تو خیابون راه میره و آهنگ گوش میده و با نگاهش میخواد هر کی رو از رو به رو میاد بزنه. (بکنه؟)
(با داستان یه آدم خشمگین جدا از دیگران طرف نیستیم طرف مشکلش خیلی جدی تر از این حرفاس. اینو از رو دول کج پسر که حتی از زیر لباس هم معلومه دارم میگم.)
یا نه
چطوره از قبل ترش شروع کنیم.
طرف صندلی رو خورد کرده تو صورت برادر بزرگترش (یا کوچک ترش) (من خودم یه بار یه صندلی تو صورتم خورد شد کافیه دستت رو بگیری جلو صورتت اون وقت نمی‌میری)
و چرا؟
دوست دخترش به انتهای بازی هجر و وصل رسیده و وصل مداوم رو طلب میکنه که خود شما هم از من بهتر میدونید حوصله هر آدمی رو سر می بره. و حوصله قهرمان داستان ما هم سر رفته بوده. داشته به درد خودش می سوخته که ننه بابا مطرح میکنن که میخوان برن مسافرت و همزمان اون با برادرش سر یه چیز احماقه حرفشون میشه و داداشه میگه میخوای یه کاری کنی این چند روز رو منم با اینا برم به کارات راحت برسی که اون صندلی رو خورد میکنه تو صورت برادرش.
(آدم جنده بازی میکنه همه هم باور میکنن اما جنده باز نیست. ته دلش هم نمی خواد کسی باور کنه. جنده هم یکی یا حداکثر دو سه تا دختر کاملا معمولیه)
منم این وسط (نمی دونم الان تو خونه طرف وسط دعواییم یا تو خیابون) یاد جریاناتی افتادم. پیرزنی رفت پیش حضرت امام (ع) گفت این نیروی کار بهشت (حوری ها) از کجا تامین میشه حضرتم گفت از اعمال نیک شما. پیرزن هم گفت نظم رو ببین همون طور که من چرخ نخ ریسیم رو به گردش در میارم خدا هم ما رو به گردش در میاره از تولید به مصرف و جامه درید و سر به بادیه گذاشت و چند راس مال و شتر هم افتادن دنبالش.
القصه. کجا بودیم؟
آها طرف رو همراهی می کردیم. قبول دارم ماجرا یکم بخود شد پس یکم مایه های جدی تر هم بهش اضافه میکنیم.
خدا هم اسید مصرف میکند؟ بادها به کجا میروند؟ چرا ته مونده عقیم ما از رو نمیرود؟ دستانم چرا میلرزند؟ چرا؟ چرا؟
طرف از چیزهایی شبیه این شروع کرد و همون طور که ممه های دختر جلویی رو فشار میداد و ممه چپی صدای بوق تریلی میداد و ممه راستی آهنگ آشغالانس پخش میکرد با کاشی های کف پیاده رو مشکل پیدا کرد و از روشون یه در میون پرید تا نسوزه و از تیر چراغ برق بالا رفت تا با خودش خلوت کنه و با نارگیل هدف گیری کرد تا اینکه آرش کمانگیر، مرد نامدار تاریخ ایران با برنوی شکاریش یه میمون رو حین فرار زد و افتخاراتش رو تکمیل کرد.
(صحنه رو اینجوری تصور کنید :
آرش دود سر تفنگش رو فوت میکنه
و طرف از رو درخت میفته
و بوم!
من مردم)


...

صبر کن ببینیم
جدی جدی طرف مرد؟
چرا مرد؟
قرار بود آتیش بگیره بخندیم که
این چی میگه؟
علت مرگ اصابت گلوله؟

فکر کردین ما کم میاریم؟
ما در هر صورت می خندیم.
حتی اگه علت مرگ آتیش سوزی نبوده باشه.
حتی اگه علت مرگ آب بوده باشه.
حتی اگه کسی غرق شده باشه.
حتی اگه کسی دماغ خوش رو با دو انگشت محکم گرفته و خفه شده باشه.

در پایان نیز با توجه به مقدمه "از تولید به مصرف، از آتیش به آب" استدلال خود را تکمیل میکنیم :

برهان نظم -> ؟؟
(یعنی انتهای داستان رو باز می ذاریم)

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۴

خیلی خب
اول winamp رو بذاریم رو shuffle ببینیم چی پیشنهاد میکنه :
جنده با دول (hooker with a penis) ؟ نه
مردنی (one weak) ؟ نه
میخوام کور شم (luminescence) ؟ نه مخم خودش تعطیله
آیا آسمون سر ناسازگاری داره (the final voyage of the liquid sky) ؟ این شد یه چیزی


حالا جریان اصلا چی بود؟
حرف جدی داشتم یا می خواستم فحش بدم؟

نه بابا حرف جدی داشتم
از این ها که کتاب میخونی بعد فکر می کنی کشفی چیزی کردی
البته من کتاب نخوندم
داشتم می شاشیدم راستش

موهام هم بلنده اذیت میکنه هفته دیگه هم امتحان دارم یه بارم هم به جرم شرب خمر دستگیر شدم پلیسه گفت مادر جنده

اه
یادم رفت

آها
لب کلام اینه
وقتی یه انقلابی رخ میده و محصول عجیب و غریبی از میون اون انقلاب متولد میشه
کف نکن
شقم نکن
انچه در برابر شما قرار دارد و بسیار افتخار آمیز می نماید ثمره ی شکست قوانین گذشته و جایگزینی آنها با اصولی جدید نمی باشد
اصول جدید معجزه نکرده اند
در واقع آنچه در برابر شما قرار دارد فرزند همان سالهایی است که قوانین منسوخ گذشته در اوج قدرت بودند و با اصول جدید در همزیستی به سر می بردند

پس
وقتی یهو میزنه به سرت و میزنی زیر همه چیز
تو فرزند زدن زیر همه چیز نیستی
تو فرزند دقیقا اون زمانی هستی که تمام چیزایی که حالا بهشون میخندی برات مهم بود
تنها کاری که کردی این بوده که به جای یه تولد عادی و صلح امیز رحم مادرت رو بی رحمانه جر دادی و اومدی بیرون

مورد مشابهی در مورد انقلاب اسلامی هم هست
مورد مشابهی هم در مورد شکستن خود به روایت نیچه
مورد مشابهی هم در مورد رنسانس
مورد مشابهی هم در مورد پیشرفت های سده اخیر فیزیک

در مورد جزییات چهار مورد اخیر را هم به توانایی های ذهنی شما اعتماد میکنم


شب همگی به خیر
خواب زیاد ببینید
فردا هم خواب بمونید
کون گشاد گری کنید
و دعا برای بقای اسلام کنید
آهنگی که احتمالا منو یاد گاز سمی روسی و این جور مزخرفات خواهد انداخت :

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۴

امروز رو هم اختصاص می دهیم به دانشگاه

یه بابایی تو دانشگاه ما با پرداخت دویست و پنجاه هزار تومان و خرید نوعی گاز سمی روسی خود کشی کرده
گویا عاشق بوده
دانشجوی فوق الکترونیک هم بوده
دو هفته دیگه هم دفاع داشته


همه پروژه های کارشناسی رفقای ما هم که فضاییه
همه هم که میخوان برن

چقدر علم
چقدر دختر سبیلو


منم به نوبه خودم میخوام حاصل چهار سال درس خوندنم رو رو کنم :

غیر خطی ترین سیستم ها سیستم هایی هستند که دینامیک غیر خطی دارند اما خطی عمل میکنند
عجیب ترین
باور نکردنی ترین
دور از دسترس ترین

پس
انتظار خیلی خیلی زیادیه از من که آدم باشم

پس

به ریش همه میخندیم
انگشت در نافمان میکنیم
و
reset می شویم

۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۴

فعلا دارم بررسی می کنم ببینم می تونم برم یا نه
این نتیجه دختر بازی یکی از دوستان ما می باشد
دوست دختر دوست ما دارد میرود و به طرز با مزه ای او را پیچ می دهد و دوست ما هم فکر می کند چه خوب است با هم بروند و برای من تعریف می کند و جو سازی میکند و من هم فکر می کنم چه خوب است با هم برویم.

دوست دختر دوست ما علاوه بر فرصتی که دیروز دست داد و من افتخار هم صحبتی با ایشان را داشتم با دیگر دوستان پسر دوست پسرش لاس میزند (as far as i can see) و من فکر میکنم چه قدر ایشان جنده اند و البته دوست دختر دوست ما recom های خفنی دارد و با بچه های علامه حلی میگردد.

در مورد آموزش مجازی چیزی می دانید؟
موضوع تز دوست دختر دوست ما است.

آیا می دانید دانشگاهای فرانسوی زبان کانادا ارزان تر هستند و برای کون گشاد هایی مثل من هم شانسی وجود دارد که بتوانند در آنها تحصیل کنند؟
به هر حال این الان موضوع بحث ما نیست موضوع بحث ما الان این است که یه بار من گفتم سنگ سفته اما امان از روزی که بترکه و دوست دختر دوست ما کلی کیف کردند

موضوع بحث ما
مادر جندگی دختر های دانشجو است
موضوع بحث ما این است
که دوست ما که تصادفا هم مهندسی کنترل می خواند نمی فهمد که نمی توان رفتار احقانه دختر های ایرانی را مدل کرد و منطقی از آن بیرون کشید
موضوع بحث ما این است که احتمالا جواب سر بالا دادن به نصف سوال های دوست دختر دوست ما مرا این قدر جذاب ساخته است

موضوع بحث ما تنهایی وحشتناکی است که ماری را در ذهن تداعی می کند که قبل از بلعیدن قربانیش به دور آن می‌پیچد و خردش میکند

موضوع بحث ما این است که نمیدانی دیگر چه چیزی بوی گه نمی دهد
موضوع بحث ما
دوست احمق من است


در آخر هم به شما عزیزان مطالعه نهج البلاغه را توصیه می کنم
و سایت های دانشگاههای کشور های فاسد غریی

امام خمینی

۸ اردیبهشت ۱۳۸۴

آقا من چند روز پیش یه خواب دیدم که هر کار می کنم نمی تونم از زیر سایه اش بیام بیرون
اینجا جریانش رو می نویسم سایه اش بیفته رو شماها از ما بکشه بیرون

خواب دیدم زمان برگشته عقب و یکی از بستگان نزدیک ما (با نسبتی تو مایه های عمه و خاله و اسم رمز فاطی) که الان چهار تا بچه داره و دختر کوچیکش هم الان قائدتا باید خواب منو ببینه تازه با شوهرش ازدواج کردن و میخوان بچه دار شن
بعد هر کار میکنن شکم فاطی نمیاد جلو.

همه نگرانن که اگه فاطی بچه دار نشه دختر کوچیکه ای وجود نداره که خواب منو ببینه و تاریخ مقطع النسل میشه

اینه که از شوهر فاطی قطع امید میکنن و در به در دنبال یه شوهر دیگه برای فاطی میگردن.
(حالا از کجا فهمیدن اشکال از شوهره بوده تو خواب من تعریف نشده بود)
بعد نه که فاطی خیلی ان بوده و از طرفی به سپر دین هم مسلح بوده و پدر بچه هاش باید آدم با خدایی باشه هیچ کس پیدا نمیشه که بگیرتش

آخر بعد از کلی شور و مشورت به این نتیجه می رسن که من همون فرد مناسب ام و قرار میشه من برم خواستگاری. (حالا من کجام با خداست نمی دونم)

منم میگم زنا با محارم؟
هرگز
من به این ننگ تن نمی دم و میرم خودمو زندانی میکنم.
بعد همه فامیل میان اصرار که پس رسالت تاریخی تو چی میشه و از این حرفا.
از همه هم بیشتر خود شوهر فاطی اصرار میکنه که بیا زن منو بکن. زن من نباید بدون استفاده بمونه.
خود فاطی هم هی خودش رو برا من لوس میکنه و با دست پس میزنه و با پا پیش.

آخرم منم که می بینم این طوریه کم کم با خودم میگم خب مفت باشه کوفت باشه. اصلا می‌کنیم. با شوهره یواشکی میریم بکنیم. قرار میشه اون بیرون خونه نگهبانی بده کسی نیاد من بکنم (گویا مامورین بسیج هم تو زمان مهاجرت کرده بودن آدمهای فاسد رو تعقیب میکردن)

خلاصه به اینجا که میرسه یهو فاطی قاط میزنه که من به شوهرم خیانت نمی کنم و ما نکرده میکشیم بالا و میام بیرون و سعی میکنیم قیافه معصوم و حشری فاطی رو فراموش کنیم.

بیرون هم یه جای تاریکه که هر چی میرم تموم نمیشه.
بعد هم که از خواب بیدار میشم.

یه نکته بامزه این خواب هم این بود که تو خواب هیچ کس حتی شوهر فاطی از وضع موجود بدش نمیومد. فقط همه الکی بازی در میاوردن.
امروز داشتم وبلاگم رو نگاه می کردم بعد تعجب کرده بودم چرا این قدر این وبلاگ پر از نور امیدواری شده

من که همیشه رو حالت تعطیلم چرا رو به ادبیات غنایی نیارم؟
البته بعد به ذهنم رسید جای توجه من به جزییات هم تو این وبلاگ خالیه

وبلاگ هم اسم نداره
که البته از این به بعد میشه سکس زنا از عقب کون لخت جنده پرده دری عفت فحش رکیک


بعد یادم افتاد یه وبلاگ هست به اسم fine line
یعنی چی؟
یعنی یه خط باریک وجود داره که روش خیلی کارای باحال میشه بکنی
البته وبلاگه بی ربط بود
به نظر من یه اتوبانم نمی تونه فضای لازم برای حرکت نویسندش رو تامین کنه

حالا اینا هیچ چی

یه بار به یه دختره (فرشته) گفتم چطوری
اونم گفت اون وسط رو یه خط باریک وایسادم. یه لبخند تو رو می خوام بیفتم طرف خوب ها

منم گفتم چه شود


آقا حالا تنها مساله ای که می مونه اینه که مساله ایمان رو چه جوری با خط باریکمون سازگار کنیم
ایمان چیز خوبیه
هرچی هم کمتر کرده باشی ایمانت بیشتره
البته یه حالت پیشرفته هست که میکنی ایمانتم بیشتر میشه که من هنوز با توجه به سنم درکش نکردم

فرشته میگه راه حل تو درون خودته
منم اینو گفت گفتم یعنی کثافت ریختی رو هم با یکی دیگه
(یه بار که یکی رو داشتم دو در می کردم بهش گفتم فقط خودت می تونی به خودت کمک کنی البته قبلش بهش گفته بودم من با تو به جاهای جدیدی رسیدم)

حالا حفظ ایمان تو اون لبه باریک میشه هنر بشر امروز

اگه ایمان نداشته باشی جات تو سوراخ مستراح س میون کثافات حیوانی
خیلی ها هم که به موسیقی های غربی و مواد مخدر روی آوردن هم همین مسیر اشتباه رو رفتن

مثل the doors
keith jarret
deftones
tool
britney spears
salvador dali (کون کش بوده، یعنی کون میکشیده در واقع)
goerge w. bush
pope benedict xvi
micheal jackson بچه باز
سردار قالیباف (تو یه مصاحبه گفته من متال رو می‌شناسم)

در آخر هم روی ماه همه پسرا رو می بوسم و دخترا رو انگشت می کنم و خدافظ

۷ اردیبهشت ۱۳۸۴

دست هایم کماکان می‌لرزند.
پاهایم تلاش میکنند مرا روی صندلی نگه دارند.
نبرد اعضای داخلیم با آشوبی که تمام بدنم را برداشته گویا مغلوبه شده است.
ریه هایم از بلعیدن همان هوایی که تو هم در آن نفس کشیده ای خسته نمی شوند.
قلبم سعی میکند نا منظم ترین ریتمی را که می تواند تولید کند.


خسته ام.
خسته.

ذهنم مواضع دفاعی را رها کرده است و به آخرین پناهگاه عقب نشینی کرده است:

جایی که حساب سن و سال و روز و ماه هم از دستت در میرود.
وقتی اعصابت خورده
موبایلت رو خاموش کن
طرف وبلاگ هم نرو
الکل هم نه

لباساتو بپوش و برو یه سر به محوطه خونه بزن بببن میتونی گل ساعتی پیدا کنی


(همونایی که میوه های کوچیک با یه دم بلند داره و وقتی تخماشو رو جلو افتاب می گیری دمه شروع میکنه عین ساعت دور خودش چرخیدن. بعدم که میندازیشون تو آب سرد دمه از هم باز میشه و گل ساعتی شما برای مصرف دوباره آمادست. مثالی از فتوتروپیسم؟ آره همون)

آها یادم افتاد بچه هم بودم (دوم سوم دبستان) اینا رو با دوستم تو راه مدرسه تا خونه کشف کرده بودیم. بعدم رفته بودیم یه عالم ازشون کنده بودیم و می اومدیم تو مدرسه می‌فروختیم. البته به همراه آموزش رایگان طرز استفاده. این بود اولین تجارت من!

۵ اردیبهشت ۱۳۸۴

خواننده در مقابله با مطلب با پایین با اندکی دقت به اصرار بیمار گونه ای در تعمیم خود به دیگران پی می برد و البته من نیز با او موافقم

من زندگی بسته و کوچیکی دارم که در آن چیزی جز خودم را نمی بینم و دنیا یعنی من
ها ها
گفته شده پسر ایرانی به دوست دخترش اجازه نمی ده تنهاییش رو داشته باشه و به طرفش گیر میده و باید از همه چیز خبر داشته باشه و در نتیجه به این جای آدم می رسونه

من اینجا یه دفاعی از پسرهای هموطنم بکنم
بابا طرف میترسه
بفهمین
طرف میترسه که رابطون سرد شده باشه
جدی چرا نمی فهمین یه رابطه برا یه مرد چه معنی ای میده؟
اون مرد هر دفه شما رو ارضا میکنه
هر دفه که شما رو میخندونه
هر دفه که از جمع دوستان جداتون میکنه
هر دفه که دستتون رو می گیره و ازتون میخواد با هم کنار بکشید و از اون کنار جریان آب رو تماشا کنید
داره سهمیه مردونگیشو سهمیه بودنش رو از شما میگیره
داره سعی میکنه یه مرد باشه

مهم نیست شما کی هستید
شما و مشکلاتتون اصلا به تخم پسره هم نیستید
چیزی که این وسط مهمه خود پسره هست
اون تو شما دنبال خودش میگرده

سرد شدن یه همچین رابطه ای برا اون پسر یعنی فاجعه

حالا می فهمید چرا یه سری پسر هستن که دوست دارن هر دختری رو که می بینن امتحان کنن؟
طرف دختره رو میخواد که طرف دیگه سرگردونیش باشه
طرف دختره رو می خواد که تسخیر کنه و تمام نتیجه هایی رو که یه رابطه خوب داره به نفع فقر ذهنش مصادره کنه

و چرا این قضیه تو پسرای ایرانی شدید تره؟
جواب تو زندگی ما ایرانیاس
امثال من به دلایلی که حوصله توضیحش رو ندارم بیشترشون یه سری جای خالی متحرکن که هیچ جوری همقابل درمان نیستن
همه چیزایی هم که دارن از پوچی و فکر و کس و کون دارن همش تقلبیه
همش
در نتیجه همیشه دهنشون بازه
و در نتیجه
نمیتونن به دوست دخترشون نچسبن

حالا مفهوم شد؟


من این آخر یه راه دیگه نمی خوام پیشنهاد کنم تا شما به آینده امیدوار بشید

ولی گویا میشه به دختره نچسبید
و از اون ور
تو ذره ذره وجودت دختره رو حس کرد
گویا میشه خود دختر رو هم دید و پابندش شد
گویا میشه چیزایی هم داشت برا بخشیدن
و گویا میشه یه جور بودن جدید رو با یه دختر تجربه کرد


اگه حرفام کلی بود هم
فکر کن تو یه مورچه خانه دار و یکی اومده کرده در ورودی خانه و قصد تخلیه خود رو داره
بی خیال

۳ اردیبهشت ۱۳۸۴

حرفهای بدیهی!

خب من اگه بر گردم تحلیلی از مرگ پاپ ارائه بدم یا از این و اون نقل قول کنم یا بگم لینوکس خیلی باحاله و مایکروسافت کیر مومنینه حرف غیر بدیهی زدم؟

هرچی بچه کونی هست واسه ما شده عالم آگاه به اسرار جهان.
بازهم مرتبط با موسیقی :
ECM
خود جای طرف مقابل گذاری
یعنی چه بامزه ان اینایی که فکر میکنن می تونن دلیل کارام رو بفهمنن یا حدس بزنن چی تو فکرم میگذره و اینا.

تپلی
آدمها تو شرایط یکسان یه جور فکر نمی کنن و یه جورم عمل نمی کنن.
امروز داشتم فکر میکردم برای شرمنده نشدن جلو اون همه آرزو و بلند پروازی که داشتم چه کار کردم؟

مدرسه رفتم. دانشگاه؟ آهنگ گوش دادم؟ کتاب خوندم؟ کار کردم؟ با چهار تا آدم مثل خودم پریدم؟ سه سال وبلاگ نوشتم؟
همینا فقط؟

پس چرا دیگه یه سقف سیمانی بالای سرم حس نمی کنم؟ چرا حس میکنم برا خودم به یه جاهایی رسیدم ها؟ جدی چی اینقد به من اعتماد به نفس میده؟ منو که می شناسی. هیچ چیز رو نمیتونم جدی بگیرم.حتی خودم. جنبه های مسخره هر کس و هر چیز رو سریع میبینم و دیگه اون چیز برای من یه چیز عجیب غریب نیست. یه سوژه خندست. نه خودم و دنیای درونیم رو خیلی جدی میگریم و نه آدمهای دور و برم رو.
پس چی باعث شده من برا یه بارم که شده خیلی جدی کونم بزارم رو زمین و آروم بگیرم؟ فرشته؟ خوبی؟ یه ذات خوب؟ الکل؟ چی تو من رسوب کرده ها؟ یه بار یکی بهم گفت یه چیزی داری که نمیشه گفت چیه. من چی دارم؟ انگار راحتی و کون گشادی از یه چیز خود آگاه احمقانه که هیچ وقت دم دستم نبود تبدیل شده به یه سیال که بی سر و صدا خودشو وارد ذره ذره زندگیم کرده و همه زندگی مو مثل سیمان به هم چسبونده. مشکلاتم رو. خاطراتمو. گذشتمو. دونه دونه دخترایی که می شناختمو. اگه قضیه ناخود آگاهه این رو اصلا برا چی دارم مینویسم؟
برا اینکه حس خوبی دارم. دلم میخواد از حس های خوبم بنویسم.
(بزارین به حساب تلقین)
اینقدر یعنی شما پایه آهنگید؟ مثل اینکه این پهنای باند روزانه sharemation جوابگوی استقبال شما عزیزان نبوده. من معذرت میخوام. دلم نمیومد کیفیت آهنگه رو بیارم پایین کوچیکش کنم. اگه نتونستید دانلودش کنید هم باز یه امتحان بکنید. دانلود میشه.

۲ اردیبهشت ۱۳۸۴

فرشته می گفت حق نداری آدم ها رو طبقه بندی کنی، هر آدمی برای خودش یه طبقه حساب میشه
فرشته می گفت زیادی فکر میکنی
فرشته که مست می شد با مزه میشد
برعکس همه که بند شرتشون شل میشد و هی راست میگفتن دروغ می گفت اونم چه دروغ هایی
فرشته منم مستم
میخوام هم آدم ها رو طبقه بندی کنم
تو بزار به حساب دروغ
آدم ها یا فرشته ان
یا
یا گوسفند ابله وحشی (گاو)


به همین مناسبت میخوام شما رو با بخشی از فلسفه فرشته هم آشنا کنم.

چیز هایی تو این دنیا هست که برای درکشون باید مسیری رو طی کنی
پس نمی توان نتیجه طی این مسیر رو که بر شانه های گذشته و حال و ذره ذره وجود تو قرار دارد را در چند کلمه به دیگران انتقال داد
تنها میتوان سر قضیه را به دست ملت داد تا آنها بقیه اش رو خود ادامه دهند

پس!
وقتی من میگم مصلحت جمعی وجود داره نیا بگو راست میگی ها من که حتی موبایل هم دارم میام به بچه جنوب شهری واکسی که افتخار آمیز خرج خانوادشو در بیاره فکر کنم (دارم درباره قانون های دنیا حرف میزنم اخبار که نمی گم)

وقتی میگم حرف هات بی سر و ته هست بر نگرد بنویس که اصولا ذهن انسان هردنبیل است (من هفده سالم نیست)

بیشتر دقت کن
آفرین

۱ اردیبهشت ۱۳۸۴

از فوتسال شروع کنیم و به یه نتیجه ای اجتماعی برسیم؟

دارم روانی میشم
این چه گروهیه آخه

آها فوتسال
ببینید بره های کوچک من
امروزه حتی تولید علم هم گروهی انجام میشود و دوران تک دانشمندان بزرگ سر آمده است
با هم بودن روح دنیای امروز است

چیزی بیشتر از مصلحت، اخلاق و عقل فردی واقعا وجود دارد
ماها جزیره هایی تنها و بی نیاز در این دنیا نیستیم و عمیقا به هم نیاز داریم

دنیا های ما از هم جدا نیست. هر کس در ذهن خود گیر نیفتاده است. و این با هم بودن به ما کیفیاتی از زندگی و لذت میدهد که قبلا تصورش را هم نمی توانستیم بکنیم.

این با هم بودن نه بر شالوده مصلحت که بر معمایی عمیق استوار شده که گونه بشر را به جلو می راند.

پس؟
فوتسال گل کوچیک نیست. همه رو دریبل نکن و بزن تو گل. پاس بده.
آفرین.


چیزی رو که گوش میدادم برای مدت محدودی upload میکنم اینجا. دانلودش کنید و گوش بدید.
اول میان میگن آدم ها ذاتشون پاکه و اگه ولشون کنی خودشون میرن تو خوب ها
بعد میان میگن نه اشتباه کردیم
بخشی از هر آدمی رو کثافت برداشته که باید به این بخش هم اجازه رشد داد و قبولش کرد
بعد میان میگن با یه تعادل ظریف سر و کار داریم و دنیا تو هم پیچیدن بی سر و ته خوب و بد هست و هیچ وقت نمی‌تونی بفهمی دقیقا چی خوبه و چی بده

بعد می‌بینی تو هم باهاشون موافق شدی و داری میگی آفرین
بعد یهو می‌بینی همونایی که اینا رو به هم بافته بودن میان یه کارایی میکنن که هیچ رقمه
نمی‌تونی باهاش کنار بیای

بعد چی میشه؟
نمی دونم. راهتون رو ازشون جدا میکنی در بهترین حالت.
- ساکتم
نشد
- ساکتم و عصبانی
بازم نشد
- یه چیزی اذیتم میکنه
نشـــــــد
- مادر قحبه ها
نشد
- می خوام فک همتون رو خورد کنم
نمیشه
- میخوام بدم از کله هاتون منار جنبون درست کنن (عملی تاریخی)
انگار نمیشه
- میخوام محکومتون کنم به زندگی، محو و رو به آینده
نه جدی جدی نمیشه

قرار هم نیست این ته بر حسب روال معمول بنویسم که پس همه چیز رو فراموش میکنم و کلاغه به خونش رسید و دست بزنید و شادی کنید و از این حرفا
نه می تونم چیزی رو فراموش کنم و نه می تونم خودمو خالی کنم
مفهومه؟

کجایی سیامک که می گفتی جوابشونو بده کم هم آوردی فحش بده
نمیشه

۳۰ فروردین ۱۳۸۴

من و درخت گیلاس دم در دوست شدیم.
هر وقت می‌بینمش لبخند میزنم و اونم در جواب خم میشه و با بوی شکوفه هاش غافلگیرم می‌کنه.
خب ببینیم چگونه می توان یه وبلاگ خوب داشت؟

از خودتان حرفی نزنید، از مشكلاتتان،‌ یا احساساتتان. هر چیز را كه بگویید قبلا كسی گفته. این طوری هر كس كه وبلاگتان را می خواند می تواند فرض كند‌ شما به چیزی رسیدید،‌ چیزی كه همه دنبالش میگردند. سعی كنید نشان دهید بالاخره راهتان را پیدا كرده اید. مثلا گاهی در مورد چیزی كه به آن علاقه دارید (فیزیك،‌ كامپیوتر،‌ هنر یا هر چیز دیگر) مطلبی بنویسید و به این ور و اون ور لینك دهید. سعی كنید دیگران شما را نه در حرفهایتان بلكه در رفتارتان بشناسند. (البته در مورد فلسفه و موسیقی باید كمی احتیاط كنید،‌ پرداختن زیاد به این دو ممكن است نشان دهد هنوز هم مشكلات حل نشده ای باقی است،‌ و در موسیقی هم،‌ جاز با توجه به پیچیدگی اش انتخاب اول است) ببینید،‌ مساله اصلا این نیست كه شما نشان دهید راه حلی پیدا كرده اید،‌ مساله این است كه شما نشان دهید همه مسایل در شما و زندگیتان رسوب کرده است. البته توجه كنید، شما هم انسانید،‌ نمی شود همیشه در اوج باشید، ‌گاهی هم افسرده یا خشمگین شدن هیچ اشكالی ندارد. اگر همیشه در اوج باشید احتمالا در میان هم جنسانتان كسانی از شما خوششان نخواهد آمد و در میان جنس مخالف طرفدارانی پیدا خواهید كرد. آنچه به شما ارزش میدهد،‌ آگاهی از وضع موجودتتان و ضعف ها و توانایی هایتان است،‌ نه ایده آل هایتان. آیده آل یك سم است،‌ ایده آل چیزی است كه شما را تنها میكند و چیزی كه بیشتر مخاطبانتان را میخنداند تا آنها را به شما نزدیك كند. یك چیز جالب دیگر هم هست،‌ شاید در نگاه اول به نظر برسد كه باید نشان دهید هیچ كس و هیچ چیز برایتان اهمیت ندارد ولی این طور نیست. این تنها یك پوسته نازك است. در پشت این پوسته باید گاهی هم به بعضی از روابطتان اهمیت دهید و نشان دهید آن قدر رشد كرده اید كه اگر لازم باشد می توانید با دیگران هم كنار بیایید. روش ظاهر خشن و باطن دوست داشتنی شاید بتواند دخترهای ساده را جذب كند اما به تصویری كه قرار است از خودتان بسازید لطمه جدی میزند.



من میتونم این رو همین طوری ادامه بدم. ولی دیگه نمیدم.
یه بار هم تو دانشگاه نشسته بودم و ملت رو تماشا میكردم. یهو به ذهنم رسید كه چه جوری ملت نمی فهمن چه خبره و واقعا چی مهمه. بعدم یه حس عجیب بهم دست داد. یه كم تو اون حس بودم که به خودم گفتم بیکاری مگه و یه سیگار روشن كردم. همین.

۲۹ فروردین ۱۳۸۴

یعنی واقعا فکر می کنید من از وقت خوابم میزنم و میام برای شما قصه میگم؟

شب به خیر.
می دونید اسکل کیه؟

خوننده های این وبلاگ ؟


نه. اسکل یه پرنده دور اندیشه که به جای تن پروری تمام بهار و تابستون رو میره دنبال غذا و هی اقلام غذایی رو این ور و اون ور چال میکنه. البته اسکل یه عیب کوچیک هم داره.
زمستون که میشه یادش میره غذا ها رو کجا چال کرده بوده و در نتیجه کل زمستون رو داره دنبال چیزایی که چال کرده بود میگرده.

قصه تموم شد. من برم شام بخورم.

۲۵ فروردین ۱۳۸۴

من وبلاگ می خونم.

آیا ما باید رای دهیم؟
آیا نیک اهنگ کوثر بچه خوبی است؟
آیا حسین درخشان یه جاکش کچل است؟
آیا این شبح آدم مارمولک خطرناکی است؟
آیا صنم ممه شوهر خوبی دارد؟
آیا این زیتون است که وجدان عمومی را نمایندگی میکند؟
آیا زهرا اچ بی دانشجوی کس جنده گندیده ای است؟
آیا آدم جواد تر از پژمان پیدا می‌شود؟
آیا تزاد واقعا پیر مردی خود به تعادل رسیده است؟
آیا امید میلانی تنها بیست سال سن دارد؟
آیا سگ کثیف واقعا کثیف است یا تزادی که بین اسم و درونش است قرار است ما را تحت تاثیر قرار دهد؟
آیا دکتر وی آن طور که می گوید انسانی کامل است؟
آیا کولولو آنچه آرزوی شنیدنش را دارد روزی خواهد شنید؟
آیا بلو و سپهر در نهایت سعی دارند مثل آدم بشینند و زندگی کنند؟
آیا سیلوان به سن قانونی رسده است؟
آیا این آقا خفن است؟
آیا تب باعث می شود آدم این قدر بی مزه بنویسد؟
آیا این خانم واقعا گه اند یا باز هم ما باید توانایی دیدن کودک آسیب پذیر پشت ظاهر کسی را داشته باشیم؟
آیا بالاخره این دخنر موفق شده از این منزل ویران پر بکشد؟
آیا مارمول از حق حشری شدن حمایت میکند؟
آیا آقای بی مغز در واقع بچه مثبت هستند؟
آیا این خانم کتاب زیاد خوانده اند؟
آیا کسی هست که خانم بن بست را بکند؟
آیا کروکدیل پرنده یک ذهن خلاق در یک زندگی بی هیجان است؟
آیا گوش کردن به آهنگ های zombies از لگوماهی انسانی چند بعدی ساخته است؟
آیا این وبلاگهایی که بسته می شوند همه نرم نرم در جاده ای به سوی آینده حرکت میکنند؟
آیا نیلگون تصادفا حرف هایش سر و ته هم دارد؟
آیا مشکل از مصرف زیاد است یا از درد خماری ما که استامینوفن هم بعضا جواب نمی دهد؟
آیا افکار خصوصی یک وبلاگ ایده آل است؟
آیا کاپیتان هادوک را میشود دوست نداشت؟
و آیا زوره که من درباره این دوستم هم نظر بدم؟

یه عالم وبلاگ دیگه هم هست که یادم نمیاد.
رای هم نباید بدیم.

(درست حدس زدی دوست عزیز. این کار رو کردم ویزیتور هام بیشتر شه. آفرین به هوشت)