۲۴ شهریور ۱۳۸۴

نشستیم با سیامک داریم کسشر میگیم
میگه یه آهنگ خوب بزار خودتم خفه شو

یه آهنگ میزارم

if you shake my hand better count your fingers

یاد قدیم تر می افتم
یاد صبح بخصوصی می افتم
ذهنم قفل کرده
جلو تر نمی تونم برم

سیامک داره در و دیوار رو نگاه میکنه

میگم چه مرگته؟
هیچی نمی گه
در و دیوار رو نگاه میکنه

یه فحش میدم
یه فحش بد تر میده

حال ندارم دوباره دعوا را بیفته
چیزی دیگه نمی گم

دوباره می رم سراغ صبح بخصوص
پارسال بود؟
پیرار سال؟
اصلا چه فرقی می کنه؟
فرق میکنه
باید به یه چیزی گیر بدم
باید به یه چیز به بخصوص گیر بدم تا این دلتنگی سرتاسری لعنتی رو فراموش کنم

(بله اینجا پرده از یکی دیگر از روش های تخفیف درد بر می دارم. احساسات آزار دهنده بشری از یه حدی که گذشت دیگر قابل درمان نیست. تنها می توان با چیزی از جنس همان احساسات آنها را برای مدت کوتاهی فراموش کرد. برای مثال دایی من را که برای ترک برده بودند هر دو دستش را از درد خماری به شکل زشتی خطی خطی کرده بود.)

سیامک میگه باز پرانتز باز کردی
می خنده
باز شروع میکنه به در و دیوار رو نگاه کردن
با حالت متعجب

کجا بودیم؟
آها
یه صبح بود
مثل همین صبح ها
یکی از همین صبح ها بود که دیدم آب از سرم گذشته و دارم زیر آب قل قل میکنم

سیامک باز می زنه زیر خنده
من عاشق کس شعر گفتن تو ام

با خودم فکر میکنم خونشو می ریزم یه روزی

اونم باز بر می گرده سراغ در دیوار
این دفعه انگشتشو تا بند دوم تو دماغش می کنه
(آدم که سرما که میخوره محتویات دماغش هم بیشتر میشه و هم خوشمزه تر
به همین دلیل سیامک همیشه با یه حالت شهادت طلبانه ای لخت میره بیرون)

صحنه عاشقانه سیامک با دماغش رو که می بینم یادم میاد
یه صبح بود مثل این

که من هم تصمیم گرفتم که لبخند بزنم
سیامک هم قاطی کرد و دیگر از خونه بیرون نرفت

مادرم مرد
پدرم آتیش گرفت
خواهر از خوشحالی پر کشید و رفت

یک صبح بود مثل این
که روشنی صبح از خجالت من و سیامک رنگش پرید و غش کرد و برایش آب قند آوردند


بر می گردم طرف سیامک و می گم مزنه چند؟
اونم هول میشه و تند تند خودش رو تکون میده تا بیشتر منو با کیفیت متریال مورد بحث آشنا کنه