۲۶ مهر ۱۳۸۹

مگس سرکه

اگر شما هم به دلیل زندگی مجردی یا به انتهای خط رسیدن یا مشغله آشغال‌هایتان را بیرون نمی‌گذاشته اید و آشپزخانه‌ی شما مثل من پر از این مگس‌های ریز شده است، خدمتتان عرض کنم که کارتان در آمده است. این موجودات سمج رکورددار سرعت تولید مثل در دنیای جانوران هستند و هر نوع حشره‌کشی رویشان امتحان کنی، یکی شان هم در برود (که ظاهرا همیشه می رود) در عرض دو روز دوباره می شوند هزار تا. رسما اگر ندانید که چه جوری حسابشان را برسید تا ابد مهمان آشپزخانه شما خواهند بود.

حالا چگونه از دست این موجودات خلاص شویم؟ طبق تجربیات من طی یکی دو هفته نبرد نفس‌گیر با روش زیر می‌شود به طور کامل از دست این دوستان خلاص شد:
اول آشغال‌ها را بگذارید بیرون. آشپزخانه را که تمیز کردید یک ظرف کوچک را پر از سرکه سیب کنید (اگر خواستید آن را کمی با آب رقیق کنید). بعد کمی مایع ظرف‌شویی به سرکه مربوطه اضافه کنید و کمی هم بزنید تا مایع ظرف شویی حل شود اما کف نکند. ظاهرا این مگس‌ها سرکه سیب خیلی دوست دارند. اگر مایع ظرف شویی اضافه نکنید مگس ها می‌آیند روی سرکه می‌نشنینند سرکه‌شان را میل می‌کنند و بعد باز پرواز می کنند میروند پی کارشان. اما مایع ظرف شویی را که اضافه کنید نیروی جسبندگی آب سرکه بیشتر می شود و مگس ها دیگر نمی‌توانند از روی سرکه بلند شوند و نتیجه در سرکه غرق می شوند. تله سرکه‌ای خود را بگذارید در آشپزخانه. بعد یکی دو روز می‌بینید همه مگس‌های سرکه‌ی آشپزخانه در تله‌ی سرکه ای شما غرق شده اند.

حتی ممکن است این پیروزی چنان شما را خوشحال کند که از در زندگی خود معنی‌ای بیاید و شاداب به عضو سازنده‌ای از اجتماع تبدیل شوید.

۳ مهر ۱۳۸۹

خبر این مصاحبه آقای اوباما یا بی بی فارسی رو حتما شنیدید.
ایشان در مصاحبه‌شون چیزی گفته‌اند به این مضمون:
"معلوم است که نگران مردم ایران هستم. آنها می خواهند زندگی شان را بکنند. کشورشان قابلیت های زیادی دارد. سوال این است که آیا حکومت ایران می تواند رویکردی متفاوت اتخاذ کند که به جای آسیب رساندن به مردم ایران، به سود آنها باشد؟ در حال حاضر، حکومت ایران چنین رویکردی در پیش نگرفته است. اکنون آنچه دولت ایران گفته، این است که ایستادن در برابر جامعه بین المللی و ادامه دادن یک برنامه پنهان هسته ای، برایش مهم تر از رفاه مردم است."

به نظر من این حرفی که آقای رییس جمهور می‌زنند یک ترجمه بیشتر ندارد. شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیت اخلاقی تحریم و احتمالا بعدتر جنگ. با این روش دولت آمریکا می‌خواهد تمامی مسئولیت ناشی ار نتایج تحریم‌ها در گذشته (یک نتیجه مستقیم و ساده‌اش مرگ مردم ایران در سانحه های مختلف هوایی است) و آینده (جنگ احتمالی) را به تنهایی به دوش احمدی‌نژاد و جمهوری اسلامی بیاندازد. راستش من اصلا مطمئن نیستم که این مسئولیت اخلاقی تنها بر عهده‌ی احمدی‌نژاد و خامنه‌ای و دار و دسته باشد. فرض کنید من اعلام کنم هر کس را که به من نزدیک شود با دسته جارو مورد حمله قرار خوهم داد. بعد یک گردن کلفتی یقه یکی از دشمنانش را بگیرد و او را به نزدیکی من پرتاب کند و من با دسته جارو به کله‌ی او بکوبم. آیا در این ماجرا من مسولیت اخلاقی‌ای ندارم و تمامی مسوولیت حمله با دسته جارو با فرد گردن کلفت است؟ اگر پاسخ شما آری است آنگاه جناب رییس جمهور ایالات متحده هم مسوولیتی اخلاقی در برابر آسیبی که به مردم ایران از تحریم‌هایی که او وضع کرده می‌رسد ندارد. به طریق اولی اگر کمی بدبین باشیم باید نتیجه بگیریم اگر جنگی هم در نتیجه سبک‌سری و خباثت احمدی نژاد و سپاه و دار دسته در بگیرد و مردم ایران کشته شوند آمریکایی‌ها مسوول نیستند و مردم ایران باید متوجه شوند که این بمب‌های آمریکایی نیست که آنها را خواهد کشت، بلکه حکومت ایران است.

این حرف آقای اوباما به نظر من خیلی ترسناک می‌آید. و از آن دردآور تر هم این است که گیرنده ایرانیان زیادی به صرف دشمنی با نظام تخماتیک اسلامی متوجه معنی کاملا واضح این حرف نمی‌شود و این برادران ایرانی «اپوزوسیون» آقای اوباما را برای متانتش در قامت یک رییس‌جمهور ستایش می‌کنند. نه این که حکومت ایران خبیت نیست اما این هم نمی‌شود با جارو یزنی وسط کله کسی و دیگری تمام و کمال مسئول آن باشد.

از همه اینها گذشته باور کنید که حس خیلی بدی است. کشور لعنتی‌ات را نکبتی بر داشته که امیدی به تمام شدنش نیست و تو در کشور دیگری زندگی می‌کنی که رسما رییس دولتش مسوولیت اخلاقی در برابر جان مردم کشور تو ندارد. و تو کی هستی؟ هیچ کس. یک دانشجو یک لا قبای در پیت. بعد هم می‌گویند چرا افسرده می‌شوید.

۲۰ تیر ۱۳۸۹

امروز تو ماشین پشت فرمون نشسته بودم و آهنگ گوش می‌کردم. یه دونه از این ماست‌های یخی منگو هم خریده بودم و می‌خواستم که ماستم را بخورم. به یه جایی از ماست یخی‌ام که رسیدم دیدم مزه‌ی جالب و ناشناخته‌ای می ده. صدای آهنگ رو کم کردم تا بتونم ببینم دقیقا این مزه چیه.

۱۹ تیر ۱۳۸۹

با علاقه كار كردن حتی خوش­بین بودن در این جامعه «ساده­‌لوح بودن» معنی می­دهد. من فكر می­كنم با خطر كردن به این‌كه سنگ ساده­‌لوحی به پیشانی­‌ام بخورد معمولا خوش‌بین بوده‌ام. معمولا درگیر بوده‌ام و این مسأله به راضی بودن كمك می­كند.
- دکتر لوکس
(از اینجا)

۱۵ تیر ۱۳۸۹

امروز داشتم تو اینترنت ول می‌چرخیدم که این ویدئو را پیدا کردم. یک جورهایی به نظرم تأثیرگذار بود. شما هم ببینید:


این دختری که در این ویدئو می بینید ناشنوا است و اینجا دارد بعد انجام عمل یک عمل جراهی و پیوند یک قطعه الکترونیکی به گوش داخلی‌اش شنیدن را تجربه می‌کند. این هم چند ویدئوی دیگر از واکنش کسانی که از این وسیله استفاده کرده‌اند و خیلی‌هایشان برای اولین بار دارند شنیدن را تجربه می‌کنند.

این قطعه الکترونیکی که به این دختر پیوند زده شده cochlear implant نامیده می شود و برای برگرداندن شنوایی به کسانی که اعصاب شنوایی آنها سالم است اما گوش داخلی آنها به دلیلی تخریب شده (بیشتر موارد ناشنوایی هم از این دسته‌اند) طراحی شده است. اصول کارش هم ساده است. گوش داخلی انسان (بر خلاف چشم که دنیای دیگری است) عمل خیلی پیچیده‌ای روی سیگنال دریافتی اش انجام نمی‌دهد و عملا تنها کاری که انجام می‌دهد تبدیل فوریه گرفتن از سیگنال صوت و جدا کردن مولفه‌های فرکانسی صوت از هم است. ناحیه‌های داخلی‌تر گوش داخلی به فرکانس‌های کمتر حساسند و ناحیه های بیرونی‌تر به فرکانس های بالاتر. این به مغز این امکان رو می‌دهد که از روی منطقه‌ای که در گوش داخلی تحریک شده بفهمد محتوای فرکانسی صدا چه بوده است*. این قطعه الکترونیکی هم کاری که می‌کند این است که می‌آید اعصاب ناحیه‌های مختلف گوش داخلی را مستقیما با یک الکترود با توجه به محتوای فرکانسی صدا تحریک می کند و در نتیجه فرد ناشنوا «می‌شنود».

حالا این مقدمه را داشته باشید تا ادامه اش را بگویم.
یعد از آنکه این قطعه الکترونیکی همه‌گیر شد و ثابت شد که این وسیله در موارد زیادی برای افراد ناشنوا سودمند است همه انتظار داشتند که افراد ناشنوا از آن استقبال کنند. اما بر خلاف انتظار، جامعه افراد ناشنوا در آمریکا خیلی سرد با آن برخورد کرد و حتی انجمن ملی ناشنوابان آمریکا (NAD) اعلام کرد که شدیدا با استفاده از این وسیله مخالف است و کلی هم جنجال به پا شد که این وسیله دست اکثریت شنوا را برای هر چه بیشتر نادیده گرفتن حقوق اقلیت ناشنوا بازتر خواهد کرد و اصولا توصیه این وسیله به ناشنوایان این معنی را می‌دهد که مشکلی در ناشنوایان وجود دارد و نوعی توهین ضمنی به آنان است. در صورتی که هیچ اشکالی در ناشنوا بودن وجود ندارد و ناشنوایان به آنچه که هستند افتخار می‌کنند.
اما بعد کمی که گذشت و آب ها از آسیاب افتاد کم کم علت این مخالفت‌ها معلوم شد. ظاهرا علت اصلی این مخالفت شدید و غلیظ این بود که ناشنوایان این وسیله را تهدیدی برای هویت خودشان می‌دیدند**. یعنی حداقل در آمریکا این گونه است که جامعه افراد ناشنوا برای خودش تبدیل به یک خرده فرهنگ شده است که اعضای این خرده فرهنگ را یک عامل مهم یعنی ناشنوا بودن دور هم جمع می‌کند. این خرده فرهنگ به فرد ناشنوا هویت می‌دهد و به او امکان می دهد در این روزگار نامراد دوام بیاورد. زبان اشاره هم این وسط نقش مهمی دارد و یک جورهایی زبان ملی این خرده فرهنگ است. حالا هر وسیله‌ای هم که شنوایی را به افراد ناشنوا بر گرداند مستقیما تهدیدی برای هویت این اقلیت خواهد بود و اگر سبب از هم پاشیدن این خرده فرهنگ نشود به طور حتم سبب ریزش اعضای آن می شود. به خصوص که به دست آوردن کمی شنوایی هم به معنی بی نیازی به زبان اشاره است و هرچه بیشتر این زبان که نقش مهمی در هویت جمعی افراد ناشنوا دارد نابود می‌کند. از آن طرف هم هزینه عمل پیوند در حدود صد هزار دلار است که خیلی از افراد ناشنوا امکان پرداخت آن را ندارند و این خودش بیشتر سبب ایجاد شکاف بین ناشنوایان فقیر و غنی خواهد شد. در نتیجه همه این داستان ها خیلی از ناشنوایان ترجیح می دهند از این وسیله جدید استفاده نکنند. برای آنها حفظ این خرده فرهنگ که تمام این سال‌های اقلیت بودن به آن ها هویت داده تا حدی مهم است که حاضرند از آنجه نبودش رنجشان می‌دهد دست بکشند تا این جامعه سر و پا بماند.

کل این جریان شما را یاد چیزی نمی‌اندازد؟
درست حدس زدید. استعاره‌ی دردناکی است.

پ.ن.:
* اینکه طبیعت از مسیر تکامل تبدیل فوریه را کشف کرده است هم جالب است.
** برای اطلاعات بیشتر می توانید این دو مقاله را بخوانید: اولی موافق و دومی مخالف. لحن خشمگین و انقلابی مقاله دوم هم خیلی جالب است.

۱۳ تیر ۱۳۸۹

بدیهیاتی هست که اگر آدمی سرش به تنش بیارزد می‌باید تا به حال هزار بار خودش دستگیرش شده باشد.

طرف دانشجوی دکترا است اما هنوز درست و انتقادی فکر کردن را یاد نگرفته است. نمی‌فهمد استدلال کردن یعنی چه. هر ادعایی را بدون سبک سنگین کردن و تحقیق ممکن است بپذیرد و جرأت ندارد به عقل خودش بیشتر از اعتقاداتش بها بدهد. فرق علم و شبه علم را نمی داند و یک مقاله درباره کوانتوم مکانیک می خواند با آن خدا را اثبات/رد می کند. اطلاعات عمومی‌اش افتضاح است و هیچ چیزی خارج از حیطه کاریش نمی‌داند. فکر می‌کند ریاضیات یعنی ذهنی دو عدد سه رقمی را در هم ضرب کردن یا ورژن پیشرفته اش که فکر می کند ریاضیات درس‌های جبر خطی و معادلات است و اگر استفاده از چهار تا فرمول را یاد گرفت و سریع مقادیر ویژه یک ماتریس را حساب کرد، ریاضی‌اش خوب است. اخبار را دنبال نمی‌کند و درباره دنیا هیچ چیز نمی‌داند و نمی‌خواهد هم بداند و آدم هایی را هم که دنبال می‌کنند مسخره می‌کند. نمی‌تواند تقاوت آدم‌ها را قبول کند. نزدیک سی سالش است اما هنوز هیچ چیزی درباره جنس مخالف نمی‌داند و از ان بد تر س.ک.ص را کثیف می‌داند. هنوز نفهمیده است که مدام حرف زدن درباره خودش و دنیای درونش مبتذل است و فکر می‌کند خاص ترین آدم روی زمین است و جزییات زندگی درب داغانش را باید بی‌وقفه به گوش همه جهانیان برساند. نمی‌تواند واقع‌بین باشد. یا کلا خوشحال است و کلا متوجه تناقض‌های دنیا نشده است یا برعکس بدبین است و زیبایی‌های دنیا را نمی‌بیند. اخلاق را رعایت نمی‌کند و فکر می‌کند استفاده از دیگران یا زیر پا گذاشتن حقوق آنها نشانه زرنگی است و چون او از دیگران برتر است مجاز است. فکر می‌کند ایرانیان باستان تمدن بشری را پایه‌گذاری کردند و ناسا را هم الان ایرانیان می‌چرخانند. به جای استدلال برایت شعر عرفانی از مولوی می خواند و تو را دعوت می‌کند که آنچه را خود داری از بیگانه طلب نکنی. و هزار تا مورد دیگر که الان یادم نمی آید.

این داستان منخصر به ایرانی‌ها هم نمی شود. غیر ایرانی‌ها حداقل در اینجا دست کمی از برادران و خواهران ایرانی ندارند. گاهی دلم می‌خواهد جایی باشم که بیشتر آدم‌ها این بدیهیات برایشان حل شده است. دیگر دلم نمی‌خواهد انرژی صرف جا انداختن نکات بدیهی برای کسی بکنم.
[مرتبط]

۱۱ تیر ۱۳۸۹

من این دو سالی را که تا حالا اینجا بودم با یک آمریکایی همخونه بودم. این آمریکایی مزبور هم آدم بدی هم نبود اما به مرور شروع کرد رفتن روی اعصاب من. طرف خیلی مودب و منظم و تر تمیز و خوشبو بود و فکر هم می‌کرد خیلی عمیق و متفکر است و اصلا نه سخن بی‌معنی و بیهوده می‌گفت نه می شد با هاش حرف بیهوده زد. من هم تا یک جایی می توانم مودب باشم اما از یه جایی به بعد باید ذات بی‌نزاکتم را نشان بدهم و بتوانم شر و ور بگویم. شر و ور هم نه که فک کنی حرف دختر و پایین تنه ها. اتفاقا از این آدم هایی که در اولین برخورد حرف های ک. دار می زنند (نه مورد از ده مورد فرزندان ایران زمین) و از نبود ک. در اینجا می نالند اصلا خوشم نمی‌آید. اما دلم می‌خواهد بتوانم مزخرف بگویم و راحت باشم طرف هم رگه‌هایی از بی‌کله بودن داشته باشد. اما با این حاج آقا نمی‌شد از این حرف ها زد. این بود که خیلی باهاش قاطی نمی‌شدم. بعد این بابا ظاهرا از این که من باهاش قاطی نبودم ناراحت می‌شد و شروع می‌کرد به بهونه گیری که چه می‌دانم اینکه من خانه را تمیز نمی‌کنم از نظر روحی به او ضربه می‌زند و من چاقوهایش را کند کرده ام و فلان و بهمان. جک سال! خلاصه که این ملت آمریکایی یک چیزشان می‌شود. همه جا می‌گویند شرقی جماعت خون‌گرم اند و غربی‌ها بی‌عاظفه در مورد ما برعکس از آب در آمده.

به هر حال بالاخره بعد دو سال من تصمیم گرفتم از هم جدا شویم و من این دفعه گفتم همخانه بی همخانه. خودم تنهایی خانه می‌گیرم. اگر همخانه خوب بود خدا هم همخانه می آورد. به دو روز هم نکشیده یک خونه برای خودم پیدا کردم و از ماه دیگر هم می‌خواهم اسباب‌کشی کنم به آنجا. الان هم یک پروژه ای که دارم خریدن لوزام به خصوص خرت و پرت آشپزخانه برای آن خانه است. امروز داشتم در اینترنت دنبال دیگ و قابلمه می گشتم و بررسی می‌کردم که چی بخرم. یکم که راهنمای خرید و نقدهای ملت را که بر امر خطیر قابلمه خواندم دیدم چه خبر است. ملت جان دوست آمریکایی چه قدر از خطرات و مضرات تفلون و احتمال نفوذ ملکول‌های کشنده آلومنیوم در ظرف های اکسید آلومنیوم گفته اند و همه تابه‌های سرامیکی ۱۵۰ دلاری را توصیه کرده‌اند. بعد یاد بچگی‌ام افتادم. آن موقعی که موشک باران بود و من را برای آنکه موشک توی سرم نخورد فرستاده بودند ده آبا و اجدادی. یادم افتاد با کوزه ای که نصف خودم بود از چشمه آب می آوردم. یادم افتاد مادر بزرگم می‌گفت ده ما افغانی دارد و اگر تنهایی تا ده پایین بروم من را می‌برد. من هم یک بار با ترس و لرز رفتم ده پایین و هیچی هم نشد و یه الاغی هم سر راهم بود که بسته بودنش بچرد و من از باغ مردم سیب کندم و بهش دادم. یادم افتاد سرویس قابلمه‌های مادرم انواع قابلمه‌های روحی بودند که همه روزگاری سفید بودند و حالا همه سیاه شده بودند و دسته بزرگ‌ترینشان هم شکسته بود و اگر وقتی که داغ بود می‌خواستی از روی گاز برش داری باید یک پیچ یک سانتی را که از یه ورش بیرون زده بود با دستمال می‌گرفتی و صدی نود و نه دستت می‌سوخت. تقلون که آن موقع اصلا وجود خارجی نداشت و کلی بعدش آمد. یادم افتاد که ضروری ترین لوازم آشپزخانه در خانه ما یک کفگیر چدنی بود که مصرفش این بود که باهاش بزنند توی کله من که آرام بنشینم و از دیوار راست بالا نروم. آخرش هم یک بار که من با کله خودم را به کف گیر مربوطه می‌کوبیدم کف‌گیر مذکور شکست و از آن به بعد من بدون مزاحمت به بالا رفتن از دیوار راست ادامه دادم. الان که فکرش را می کنم این محرومیت و نداری دوران بچگی ام برای من یه نفر که نعمت بوده است. اگر کف‌گیرهای سرامیکی آن موقع در ابران در دسترس بود معلوم نبود بشود با کله رفت تو یک کف گیر سرامیکی و پیروز از میدان مبارزه بیرون آمد.

بعد این فکر و خیال ها به جای آنکه وقتم را با قابلمه تلف کنم درباره چاقوهای آشپزخانه تحقیق کردم. ظاهرا جاپونی ها در ادامه سنت شمشیرزنان سمورایی بهترین چاقوهای آشپزخانه را با نام تجاری Shun می سازند. Wüsthof آلمانی هم رقابت تنگاتنگی با رقیب جاپونی‌اش دارد. کمی به جیبم فشار می آید اما هنوزم که هنوزه آشپزخانه خانه ما در ایران مجهز به یک چاقوی آشپزخانه درست و حسابی نشده است. یکی را هم باید پیدا کنم که برود و این چاقو ها با خودش ببرد ایران. فکر نکنم بشود از این جا چاقو پست کرد ایران.
به قول این وبلاگ my life is average.

۱۰ تیر ۱۳۸۹

می‌دونید پرطرفدارترین مکان برای خودکشی در دنیا کجاست؟
پل گلدن گیت در سانفرانسیکو.
حالا این بماند که که خودکشی کلا کار ضایعی هست (از آن ضابع تر هم پایین پریدن از بالای یک جای معروف برای در بوق کردن مردنت است و نشان از خود مهم پنداری شدید شما می‌دهد.) اما یک چیز جالب برایتان بگویم: وقتی این ملت از نرده‌های این پل بالا می‌روند که پایین بپرند، خیلی وقتها پلیس که چهار چشمی مواظب پل است سر می‌رسد. معمولا هم اولین واکنش پلیس به فردی که آن بالا رفته یک چیز است: میای پایین یا شلیک می‌کنم! جالب اینجاست که واکنش بیشتر این افراد مصمم به خودکشی هم این است که می آیند پایین. درست است که این افراد می‌خواهند بمیرند، اما می‌خواهند هم که روی چگونه مردنشان «کنترل» داشته باشند و دلشان نمی‌خواهد با یک گلوله پلیس سقط شوند.

بله برادر این کنترل داشتن روی زندگی خیلی مهم است. بعضی آدم ها خود تخریبی می‌کنند که ثابت کنند روی زندگی شان کنترل دارند. بعضی تنهایی و گوشه عزلت اختیار می‌کنند. بعضی‌ها دست زد به سینه دختری که عاشقشان شده می‌زنند. بعضی مهاجرت می‌کنند. بعضی به جای ویندوز لینوکس نصب می‌کنند تا کنترل کاملی روی رایانه شخصی‌شان داشته باشند. بعضی درس می‌خوانند فقط برای آنکه به خودشان ثایت کنند می‌توانند. البته بعد هم می فهمند آنچه که توانستند پرت و پلایی بیش نبوده است و افسردگی می‌گیرند. بعضی هم سال یکی مونده به آخرش ولش می‌کنند باز هم برای آنکه معلوم شود سکان زندگی‌شان دست چه کسی است. در سطح زندگی امثال من هم سر اینکه کنترل تلویزیون دست کی باشد دعوا می‌شود. خلاصه که انسان آزاد آفریده شده و هیج کس نمی‌تواند آزادیش را محدود کند. حتی شما خانم عزیز.

۴ تیر ۱۳۸۹

یکی از دوستان غیر ایرانی من فیلم درباره الی اصغر فرهادی رو تماشا کرده بود. برداشتش از فیلم این بود که ایرانی ها در ظاهر و سطح غربی شده‌اند اما در عمق هنوز شدیدا شرقی اند و در موقع بحران است که آن ذات اصلی شان را نشان می‌دهند. بسیار هم شگفت زده شده بود از تکه‌های گل و بلبل هویت ایرانی که در فیلم آقای فرهادی به نمایش در آمده بود. مثلا مردسالاری آن هم در طبقه مدرن - و نه سنتی - ایرانی یا الکی دروغ گفتن و دودره باز بودن یک ایرانی متوسط. آخرش هم از من پرسید گفت حالا همه ایرانی‌ها همین طورند؟ گفتم با تقریب خوبی آره. گفت ایرانی‌های اینجا هم؟ گفتم به خصوص ایرانی‌های اینجا. گفت تو چی؟ گفتم منم احتمالا آره. بعد برای یه لحظه خواستم یه روضه بخوانم که ولی تقصیر من نبود که من بی شعور شدم. جنگ بود پدر و مادر مذهبی مدرسه تخمی فلان بهمان. اما بعد دیدم هم حسش نیست و هم چنین روضه ای از حقیقت به دور است. هیچی نگفتم. بعدش هم داشت از دهنم در می رفت که اصلا هدف من در زندگی ازدواج با چهار زن و اقامه دسته جمعی نماز جماعت با هر چهار تای آنها است که فکر قلب طرف را کردم آن را هم مطرح نکردم.

۳۰ خرداد ۱۳۸۹

جدیدا یه عادت بدی پیدا کردم. رانندگی تو شب. جای درس خوندن ماشبن رو ور می‌دارم و می‌رم ول گردی. یه رادیوی محلی رو هم می گیرم که چپ و راست موسیقی کانتری می‌ذاره و می‌رم تو فاز کابوی خسته. ماشینه هم با این که قدیمی و لگنه جواب می‌ده. از این ماشین های پت و پهن آمریکایه. از اینا که دنده کنار فرمونه. یه خوبی که داره تو شب تشخیصش از ماشین پلیس از رو چراغاش سخته. پشت سر مردم که میرم فکر می‌کنند پلیسم و جفت می‌کنند و یواش می‌کنند.
امشب تو رادیو یه آهنگی می‌خوند به این مضمون:
بارون میاد. بارون میشه ذرت. ذرت میشه ویسکی و ویسکی میشه بچه. بچه هم میشه دردسر. اما من خوشحالم.

اما بعدش نمیٰدونم چرا یهو دلم خواست ایران بودم جا ولگردی تو جاده‌های تکزاس تو خیابون های تهران با پیکان اون وقت‌های بابام مسافرکشی می‌کردم.

۲۶ خرداد ۱۳۸۹

من نمی‌دونم چرا به حرف مفت حساس شده‌ام. تا می‌بینم کسی حرف مفت می‌زند عصبانی می‌شوم و واکنش‌های ناجور نشان می‌دهم.

حالا منظور من از حرف مفت چیست؟ حرف مفت از نظر من یعنی سخنی که سر و تهش با هم نخواند و انسجام نداشته باشد و بر مستندات من در آوردی استوار باشد. مثلا سخنان اخیر آفای تاجزاده را در نظر بگیرید. ایشان آمده نامه‌ای نوشته است و آن اعتراف کرده است که در سی سال گذشته او و همرزمان انقلابی‌اش اشتباهات زیادی را مرتکب شده اند و بعد هم تحلیل از وضعیت سی ساله ارایه داده است. ضمن احترام به آقای تاج زاده برای شجاعتشان، باید بگویم این سخنان از نظر من نمونه کلاسیک حرف مفت است. چرا؟ برای آنکه آقای تاجزاده برای پیش بردن سخن و مدعای خود آمده از مستنداتی استفاده کرده که بد جوری غلط اند و حقیقت را وارونه جلو داده است. برای مثال این پاراگراف نامه ایشان را در نظر بگیرید:
"نظامی كه در آن، احزاب مايل به تلاش در چارچوب قانون اساسي در دوران صلح و تثبيت سيستم سياسی، نتوانند رسماً و آشکارا به فعاليت سياسی بپردازند و شرط آزادي اعضا و رهبرانشان از زندان‌ها و بازداشت‌هاي غيرقانونی، انحلال يا توقف‌ فعاليت‌ حزبشان باشد كجا با نظامی يكسان است كه در دهه اول انقلابش و در شرايط جنگی و وجود تروريسم، سران احزاب منتقد هرگز دستگير نمی شوند؟"
یعنی زبان واقعا قاصر است. یعنی آن هم بگیر و ببند اول انقلاب از بنی‌صدر و توده بگیر تا نهضت آزادی را ایشان به کل نادیده گرفته اند تا چند جمله زیبا و مشتری پسند بنویسند؟ ایشان می‌دانند که جوانی پدر و مادر من و خیلی ها مثل من در همین شرایط گل و بلبلی که ترسیم کرده‌اند تباه شده است؟ حالا من به بقیه تفکرات قابل سوال ایشان گیری نمی‌دهم. فهرستش طولانی است: ادعای ظرفیت خوانش دموکراتیک از اسلام. نوشتن یک نامه بلند بالا در باره سی سال گذشته و عدم تبیین عامدانه نقش امام راحل. نسبت دادن حقوق اساسی ملت به «اسلام نابی كه خاتمی و ميرحسين به تبعيت از امام خمينی بر ضد تحجرگرايی و خشونت‌پرستی طرح می کنند.» و غیره.

من واقعا نمی‌توانم نویسنده‌ای را که برای پیش بردن حرفش از مستندات اشتباه استفاده می‌کند و واقعیت را متناسب با نتیجه‌ای که می خواهد بگیرد تغییر می‌دهد ببخشم. حالا نتیجه‌ای که می‌خواهد بگیرد هر چه می‌خواهد باشد. از نظر من چیزی که به یک تحلیل عمق و ارزش می‌دهد انسجام آن و دنبال کردن روش استدلال و روح حقیقت‌جویی در آن در درجه اول است و نتیجه در درجه دوم. ممکن است بگویید حالا آقای تاج زاده یک لعزشی یک جایی کرده و تو چه گیری داده‌ای. می خواهم بگویم مستند اشتباه آوردن از نظر من یک لغزش ساده نیست بلکه نشانه عدم انسجام فکری طرف و نشانه وجود نداشتن گوهر از نظر من بسیار گرانبهای حقیقت‌جویی در جان ایشان است. من برای کسانی کلاه از سر بر می دارم که تا جایی که ممکن حقیقت را همان طوری که هست می‌بینند و هرگز از هیچ نکته‌ای به این دلیل که برایشان ناخوشایند است یا اینکه توضیح‌اش سخت است چشم پوشی نمی‌کنند. آنهایی که حقیقت را فدای مصلحت شان نمی کنند. ممکن است نتیجه مستقیم نوشته ایشان - اینکه بالاحره یکی بعد سی سال اعتراف کرد - آن قدر برای شما شیرین باشد که از این خظای آقای تاجزاده چشم پوشی کنید اما من نمی‌کنم. نظر من را هم بخواهید شاید دلیل اصلی آن که آقای تاجزاده و دوستان آن تر عظمی را به مملکت ما در سی سال گذشته زدند همین باشد که آماده‌‌ی فدا کردن حقیقت بودند. نه حالا اینکه فلان روش‌شان غلط بود یا فلان جا را سوتی دادند. و طنز ماجرا هم اینجاست که ظاهرا این آمادگی برای فدا کردن حقیقت هنوز هم در ایشان علیرغم اعتراف به اشتباه وجود دارد.

راستش را بخواهید حالا که فکرش را می‌کنم دیگر کم کم وقتش شده است که ما ایرانی‌ها حقیقت جویی ر ا یاد بگیریم. وقتش شده است که به دور از تعصب و سنت و به دور از تمام معجون تلخی که به خورد ما در طول تاریخمان رفته بدون ملاحظه در باره خودمان و تاریخمان قضاوت کنیم. آخر تا کی می خواهیم هزار چور تناقض و دروغ رو با خودمان حمل کنیم بدون این که تکلیف خودمان را با آنها روشن کنیم؟ چرا هیچ کتاب خوب و بی‌طرفی درباره تاریخ ایران معاصر به فارسی یا انگلیسی وجود ندارد؟ این خط امام دیگر چیست از خودت در آورده‌ای؟ شما چرا هم می‌روی سینه زنی هم عرق می خوری؟ چرا دوست دختر داری اما زنت باید باکره باشد و هزار چرای دیگر. وقت خودشناسی و اعتراف است. اما نه به سبک آقای تاجزاده.

۱۰ خرداد ۱۳۸۹

پراکنده:
- یک مدتی رفته بودم نیویورک. یک شبش را گفتم بروم یه اجرای زنده جاز از نزدیک ببینیم. یک جاز مدرن. خواننده یک سیاه پوست تپل مپل بود که خجالت می‌کشید بیاید جلوی صحنه. همان عقب صحنه می‌ایستاد تکیه می‌داد به دیوار و از همان جا دور از میکروفنش برای خودش می‌خواند. آن هم چه خواندنی. اساسا باهاش حال کردم. بعد که کمی فکر کردم نتیجه گرفتم من از هر آدم گوشه‌گیر کاردرست که دلش نمی‌خواهد آن جلو بایستد خوشم می‌آید.

- این جریان اسراییل را که شنیده اید که؟ حتی دوست یهودی من هم شدیدا با کاری که اسراییل کرده است مخالف است. او برایم تعریف کرد که اقوامش و دوستانش هم در اعتراض به جنایتی که حکومت اسراییل انجام داده است در اسراییل تظاهرات کرده اند قصد تظاهرات دارند. آن وقت هنوز ایرانیانی وجود دارند که نه تنها اعتراضی به این قضیه نمی‌کنند آن را توجیه می‌کنند و می‌گویند این ها همه تروریست اند و هر که مرده حقش بود. چی بگویم واقعا. زبان قاصر است.

- نیویورک شهر زیبایی است. هر چه قدر هم بگویید که ساختمان های بلند سیمانی طعم و روح ندارند اما این یک شهر با همه ساختنمان های بلند سیمانی اش طعمی زیبا دارد.

- یک چیز دیگر در مورد یهودی‌ها و فلسطینی‌ها. هم یهودی‌ها و هم فلسطینی‌ها هم مثل همه آدم‌ها ی دنیا خوب و بد و کاردرست و ابله و تندرو و محافظه‌کار دارند. اگر شمای ایرانی می‌خواهی همه دنیا شما را به چشم تروریست نبیند و فرق شما با احمدی نژاد را متوجه شود، شما هم فرق یک یهودی یا فلسطینی را با حکومتش و یهودی‌ها و فلسطینی‌های دیگر بفهم و نگو که هم اینها تروریست‌اند یا بدند یا خوبند. این دوست یهودی من حتی از اینکه به او بگویی یهودی‌ها همه کار درست‌اند هم عصبانی می‌شود (واقعا آدم های بسیار کار درست یهودی زیادی وجود دارند. مثال: نوآم چامسکی. ریچارد فاینمن. هوارد زین. ادوارد ویتن. وودی آلن) زیرا می‌گوید این هم یک جور یکسان‌سازی و تعمیم دادن قوانین کلی به فردیت متفاوت انسان‌ها است.

- رفته بودم مهمانی شام در خانه یک زوج لهستانی که اینجا فوق دکترا می خوانند. زوج مربوطه نه تنها گیاه خوار از نوع شدید بودند بلکه عقیده داشتند که هر جه بیشتر باید به نوعی «خلوص» نزدیک شد و از هر چیز غیر طبیعی دوری کرد. یکی از چیزهای غیر طبیعی که این زوج از آن دوری می‌کردند و اصلا در خانه شان نداشتند تهویه مطبوع بود. آن هم در این تابستان تکزاس! (آب و هوای اینجا با کمی خفیف مثل بندرعباس است. گرم و شرجی در تابستان و معتدل در زمستان.) خلاصه‌اش که دو ساعت در خانه این زوج عرق ریختیم و شام با اعمال شاقه خوردیم و به همت (شاید هم کسخلی) این زوج صد آفرین گفتیم.

- یک زوج دیگری را می شناسم که شوهر سویسی است و زن بلغاری و یک دختر سه چهار ساله هم دارند که اینجا به دنیا آمده است. پدر با دخترش به آلمانی حرف می‌زند و مادر به بلغاری و بقیه با او انگلیسی. بچه هر سه زبان را می‌فهمد و با هر کس به زبان خودش حرف می‌زند. انگلیسی را که از من بهتر حرف می‌زد. ظاهرا یک اصل مهم وجود دارد که هر کس به هر زبانی با بچه حرف می‌زند باید روی همان ثابت قدم باشد و حداقل آن اوایل به زبان دیگری صحبت نکند. اگر این اصل را رعایت کنی بچه یاد می‌گیرد که فلان زبان را با پدرش مربوط کند و فلان زبان را با مادرش و فلان زبان را با بیرون از خانه و زبان‌ها را با هم قاطی نمی‌کند. دنیای عجیب و بزرگی است.

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

من فردا دارم برای ده روز می‌روم مسافرت.
الان هم به جای برنامه ریزی برای تعطیلاتمان پایم را انداخته ام روی پایم و کتابم را می‌خونم. راستی شما مرحوم هوارد زین رو می‌شناسید؟ اگر مثل من به تاریخ علاقه دارید و دلتان می‌خواهد یک گرایش چپ از یک آدم کار درست و باهوش از تاریخ ایالات متحده رو بخونید، این کتاب هوارد رو توضیه می‌کنم:
هوارد در این کتاب تاریخ ایلات متحده رو از دیدگاه عامه مردم و نه حاکمان و نخبگان روایت می‌کند و برای ما تعریف می‌کند که مردم آمریکا برای هر کدام از فصل های درخشان تاریخ آمریکا دقیقا چه بهایی رو پرداختند و چه بلایی سرشان آمده است. چیزی که من درباره این کتاب خیلی دوست دارم سمج بودن نویسنده است. یعنی اگه یک گندی یه جایی که نباید بالا آمده باشد، نوسنده سعی نمی‌کند کمرنگش کند و از رویش بپرد. اتقافا بهش گیر می‌دهد و زیر و روی قضیه رو در می‌آورد. بعد اگه شما مثل اکثریت ایرانیان آمریکا یا برایت بهشت باشد یا شیطان بزرگ، با خواندن این کتاب ناگهان می‌بینی سرگذشت این کشور پیچیده تر از این حرف‌ها بوده است و زبانم لال شاید هم کمی فکر کنی و بخواهی چند تا کتاب دیگر هم بخوانی و در قضاوت‌هایت تجدید نظر کنی. البته آقایی که شما باشی می‌گویی ول کن بابا و کلابت رو می‌روی یا شاید هم می‌نشینی درست را می‌خوانی.

به هر حال کجا بودیم؟ آهان سفر! آقا جان اگر از من می‌پرسی کلا این اصول درباره سفر معتبرند:
- لزوما سفر تعطیلات نیست. بیشتر سفرها برای من همان قدر خسته کننده است که روز های کاری. تعطیلات برای من یعنی این که تمام روز رو به تن پروری و خواب و خوردن بپردازم و گاهی هم بینش یک فیلمی ببینم یا کتابی بخونم یا بروم قدمی بزنم یا زبانم لال با دوست دخترمان وقتی را صرف کنم. البته دوست دخترش نباید زیاد بشود و چند ساعت بیشتر نباشد و نباید هم زیاد حرف بزند.
- سفر رفتن و از خودتان با در و دیوار عکس گرفتن کار ضایعی است. این آدم هایی که یک هفته‌ای یک جایی می‌روند و بعد می‌خواهند با تمام نقاط دیدنی آن محل عکس بگیرند به نظر من خنده‌دار می‌آیند. آدم در سفر به جای عکس گرفتن باید نگاه کند و گوش بدهد. آدم نیاید مدام عجله داشته باشد و بدو بدو کند که همه جا را ببیند. آدم باید یواش باشد و به خودش فرصت بدهد چیزهای جدیدی را که می‌بیند مزه مزه کند و به خاطر بسپارد. اصولا سفر شما هم باید گشادانه باشد. یادتان باشد که شما یک درجه اول یک تن پرور هستید و در درجه دوم مسافر.
- سوشی غذای خوشمزه‌ای است. غذای چینی خوب بسیار عالی است. یک وعده شما در یک رستوران نباید حتما گاو را بترکاند تا غذای رستوان خوب حساب شود. اگر فکر می‌کنید سوشی ماهی خام است و هر جا که می‌روید یا در رستوران های ایرانی غذا می‌خورید یا اگر بخواهید ماجراجویی کنید در برگر کینگ، آبتان با من توی یک جوب نمی‌رود. هر چیز خوبی هم لزوما در برخورد و تجربه اول لذت بخش نیست. خیلی وقت ها زمان می‌برد تا شما دستتان بیاید که آنچه که خوردید یا نوشیدید یا گوش دادید یا تجربه کردید چه بوده است. دفعه اولی که شما به موسیقی جاز گوش می‌دهید ممکن است حالتان بهم بخورد اما کمی که به آن عادت کنید با موسیقی ای آشنا شده‌اید که تا سال ها با شما خواهد بود.
- پیتزا اونی نیست که ما در ایران می‌خوردیم. در ایتالیا پبتزا فوق العاده مینیمال است و یک تکه نان است که یکی دو تا ماده غذایی رویش است. دلیلش این نیست که این ایتالیایی‌ها عقلشان نمی‌رسیده که مثل اکبر آقا سگ‌پز نیم کیلو مواد خالی کنند رو پیتزایشان. دلیلش این است که گاهی چیزی های کوچک زیبا اند و لذت بخش. پیتزا از نظر یک ایتالیایی تنها یک وسیله است که به آنچه روی نان است امکان بروز می‌دهد. هر چیز بی اهمیتی از نظر ما مثلا یک گوجه فرنگی اگر به درستی درک شود می‌تواند فوق العاده زیبا و لذت بخش باشد. به همین ترتیب است فعالیت‌های شما در سفر و حتی زندگی. حتما برای آنکه از سفرتان لذت ببرید نباید لزوما کار عجیب غریبی در سفرتان انجام دهید. گاهی برای لذت بردن باید به جزییات توجه کنید. به همین ترتیب اگر اهلش هستید معیار شما برای انتخاب نوشیدنی الکلی نباید نسبت قیمت به درصد الکلش باشد. روی خیلی از نوشیدنی‌های الکلی سال ها کار شده تا حسی ناب و خاص به شما بدهد. اگر صبور باشید این حس می‌تواند دستگیرتان بشود.
- اگر در یک فیلم می‌بینید مردی دستش را در یک کیسه پر از مورچه می‌کند و درد می‌کشد مثل این کابران فرهیخته بالاترین نیایید بگویید پسره‌ی کسخل یا مگر مورچه هم نیش می‌زند یا این چه کاری بود که کرد یا اینکه دروغ است. آن مورچه که می‌بینید نیش می‌زند و درد هر نیشش هم تنها قابل مقایسه با درد گلوله است و به خاطر آن این مورچه bullet ant (مورچه‌ی گلوله) نامیده می‌شود. یک قبیله‌ای هم در برزیل وجود دارد که از این مورچه در مراسم آیینی‌اش استفاده می‌کند و هر کس که در آن قبیله ادعای مردی می‌کند و می‌خواهد مرد کاملی شود باید دستش را در کیسه‌ای مملو از این مورچه کند. آن پسره که شما در این فیلم می‌بینید دستش را در کیسه کرده دارد در این مراسم آیینی شرکت می‌کند و این مراسم که به نظر شما خنده دار می‌آید از نظر افراد آن قبیله خیلی هم جدی است و محلی برای تعالی انسان است. به یاد داشته باشید که مراسم مذهبی و ملی شما هم ممکن است برای کسانی در جاهای دیگر دنیا به همین اندازه خنده‌دار باشد. آن پسره هم در واقع «پسره» نیست. استیو بکشل یکی معروف‌ترین برنامه سازان حیات وحش دنیا است و تعداد زیادی جایزه معتبر برای برنامه‌هایش برده است و یک ورزشکار و کوهنورد حرفه‌ای است. برای مثال استیو اولین بشری است که پایش به بالای کوهستان های مرتفع پاپوآ گینه نو رسیده است و خودش به تنهایی کلی گونه جدید جک و جانور کشف کرده است و برای ساخت یکی از برنامه‌هایش یک بار صد کیلومتر مسیر را در یک شب دویده است تا بالاترین درجه آمادگی جسمانی کماندوهای ارتش اسراییل را دریافت کند. پس! اگر چیزی را نمی‌دانید درباره‌اش اظهار نظر نکنید. حتی می‌توانید اگر چیزی را نمی‌دانید آن را یاد بگیرید. و اگر هم یاد نمی‌گیرید آنهایی را که یاد می‌گیرند مسخره نکنید.
- اگر دلتان برای کشور لعنتی تان تنگ می‌شود یک دلیلش این است شما به دلیل سالهای طولانی که از کودکی در کشورتان بوده‌اید این «چیزهای کوچک» کشورتان را ناخودآگاه کشف کرده‌اید و آن ها در روحتان حک شده است. شاید حالا که وزیر علوم الدنگ کشورتان گفته است که «اعضای هیات علمی برای استخدام در دانشگاه های ایران باید از فیلتر وزارت علوم رد شوند» وقت آن شده است که شمای دانشجو یاد بگیرید این چیزهای کوچک را در کشوری که در آن هستید هم کشف کنید. شاید هیچ وقت دیگر به آن کشور لعنتی بر نگردید.

۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

من این مدت سرم شلوغ بود در صحنه وبلاگستان حضور نداشتم بعد که برگشتم به صحنه دیدم دعوا شده. من هم که پایه دعوا و بزن بزن. دعواها را با علاقه دنبال کردم. این هم روایت من از دعواهای اخیر:

خانم شادی صدر مطلبی می‌نویسد و در آن خطاب به همه مردان ایرانی می‌گوید که شما برادران همه به خاطر وضعیت اسفبار حقوق زنان در ایران مقصرید. منتها ظاهرا خانم صدر یک کم عصبانی بوده و با اصول اولیه آمار و بحث هم آشنایی نداشته در نتیجه از دستش در می‌رود و در مقاله‌اش کل مردان را با هم یکی می‌کند و همه آنها را از روشنفکر و خوشبو تا حجت السلام صدیقی و مردان متجاوز از یک قماش می‌داند. به خاطر این اشتباهی هم که می‌کند این فرصت را به ملت می‌دهد که این ایراد وارد را بر ایشان بگیرند که همه ما که بد نیستیم و به کسی تجاوز نکردیم و متلک نگقتیم. عده‌ای هم این وسط شلوغ کردند که آی به مردان ایرانی توهین شد. اما واقعیتش را بخواهید به نظر من اصل ماجرا توهین به مردان ایرانی نیست. اصل ماجرا این حرف به نظر من درست است که همه ما در وضع اسف بار حقوق بشر در مرحله اول و حقوق زنان در مرحله دوم در ایران شریک هستیم و در قبال آن مسوولیت داریم. بر خلاف نظرات عالمانه این وبلاگ که این داستان را مغالطه یکسان‌سازی یا مساله مجرمین و ساکتین می‌داند، به نظر من مساله اصلا این نیست. مساله این نیست که عده‌ای "مجرم" وحود دارند که جامعه را آلوده کرده‌اند و بقیه بی گناهند و از ترس جانشان ساکتند و ما حالا می‌خواهیم برای هر کسی درصد شراکتش در جرم را تعیین کنیم. مساله این است که زنان ایرانی می‌خواهند وضعیت حقوق شان در ایران بهتر شود و برای این کار متوجه شده‌اند که چیزهایی در هویت و فرهنگ ما باید عوض شود. چیز هایی که آنچنان عمیق و در هم تنیده در هویت ایرانی که هیچ ایرانی متوسطی امکان گریز از آن را ندارد.

ملت از خانم صدر این ایراد را گرفته اند که تسلط کافی به علم آمار ندارد حالا من هم از آنها این ایراد را بگیرم که شما هم ظاهرا تسلط کافی روی بعضی از علوم را ندارید. در تئوری سیستم‌های پیچیده مفهومی وجود دارد به نام emergence که یک بار هم قبلا درباره‌اش نوشته بودم. کل ایده‌ی پشت این emergence این است در یک سیستم پیچیده ممکن است مجموعه‌ای از قوانین ساده در اجزا سیستم باعث ایجاد رفتاری غیرقابل پیشبینی در کل بشوند و این رفتار غیر قابل پیش بینی در اجزا سیستم تعریف نشده است و نتیجه مستقیم ارتباط و اثر گذاری متقابل اجزای سیستم است. یک مثال ساده و کلاسیک اش مدل جداسازی نژادی توماس شلینگ است. در اویل دهه هفتاد شلینگ به حل این مساله علاقه مند بود که چرا در آمریکا به صورت متواتر محله هایی مختص به یک تژاد به وجود می‌آید در حالی که هیچ الزامی برای ایجاد چنین محله هایی وجود ندارد. او مدل ساده شده‌ای از مساله را در نظر گرفت که در آن گروهی از سیاه پوستان و سفید پوستان به صورت تصادفی در منطقه‌ای اسکان می‌یافتند و هر فرد بسته به این که همسایگان اش چه کسانی بودند تصمیم می‌گرفت در همان محلی که اسکان داده شده بماند یا به محل دیگری به صورت تصادفی نقل مکان کند. شلینگ نشان داد که اگر هر یک از افراد یک نژاد ترجیح اندکی (متلا 51 به 49) داشت که همسایه‌اش هم نژاد خودش باشد، در کل سیستم مساله خودش را به صورت جداسازی بسیار شدید دو نژاد نشان خواهد داد و منطقه هایی تماما سفید و تماما سیاه به وجود خواهد آمد. این جداسازی مثالی از یک پدیده‌ی emergent در کل سیستم است. دقت کنید که این جداسازی سیاه از سفید در قواعد محلی رفتار اشخاص تعریف نشده بود. آن ها تنها ترجیح اندکی و نه لزوما شدیدی داشتند که همسایه‌شان هم نژاد خودشان یاشد اما همین ترجیح اندک آن جداسازی شدید و گسترده را درکل به وجود می‌آورد. حالا ان مثال داشته باشید. مثال‌های بسیار دیگری هست که ردیابی اثر قواعد محلی در کل از این هم دورتر از ذهن است و شما چیزی در کل می‌بینید که علت آن به هیچ وجه با نگاه کردن صرف به اجزا سیستم قابل ردیابی نیست.
حدس من و البته خیلی های دیگر این است که ماجرای حقوق زنان هم در ایران و ماجراهای مشابه دیگر از این جنس است*. ما ایرانیان اعم از زن و مرد در رفتار خود ترجیح‌هایی داریم و قواعد ساده‌ای را دنبال می‌کنیم که ممکن در نگاه اول بی ضرر به نظر بیایند یا اثر محدودی داشته باشند. من می‌خواهم به یاد ملت بیاورم که ممکن است اثر این رفتارهای ساده‌ی ما خیلی گسترده تر از چیزی که فکر می‌کنیم باشد. دیگر مساله‌ی ما مساله ساکنین و مجرمان نیست که عده‌ای مجرم باشند که انگشت کنند و متلک بیاندازند و ما تنها ساکت باشیم. شاید همین ساکت بودن ما و رفتارهای ساده و کوچک دیگری مثل اجازه خواندن سرود ندادن به دختر های هم کلاسی و یا حتی روشی که ما با دوست دختر یا پسر خودمان تا می‌کنیم در به وجود آمدن این پدیده قراگیر زیر پا گذاشتن حقوق زنان نقش داشته باشد. بله من هم قبول دارم شاید جرم آن کس که انگشت کرده سنگین‌تر باشد؛ اما اگر بخواهیم علت این رفتار و این وضع را پیدا کنیم و از آن مهم تر اگر بخواهیم این وضع را تغییر دهیم، مطمئنا مسوولیت مای ساکت کمتر از آن افراد «مجرم» نخواهد بود. یعنی واقعا نمی شود بیایی بگویی من از این که اجازه خواندن سرود ندادم ناراحتم اما من بخشی از این دلایل این وضع موجود نیستم. حتی من دوست دارم فکر کنم آن انگشت‌کننده هم بیشتر از آن که علت این وضع باشد، قربانی و معلول این وضع است. شاید اگر ما با تنگ‌نظری‌های خودمان جلوی مسیر طبیعی رابطه زن و مرد را نمی گرفتیم این مسیر این قدر خمیده و در هم تنیده نمی‌شد. البته همه این داستان‌هایی که من به هم می‌بافم در حد نظریه‌پردازی است و هنوز به طور دقیق کسی تبیین نکرده است که جگونه این رفتارهای بیمار تک تک ما در این مساله خاص در کل اثر می‌گذارند. شاید حدس من اصلا نادرست باشد و تعیین درستی و نادرستی اش بر عهده کسانی است که رشته‌شان علوم اجتماعی است. اما همین که من می‌دانم که چنین امکانی وجود دارد به من این تلنگر را می‌زند که خیلی خودم را جدا از این ماجرا نبینم.

حالا که دارم به کل قضیه فکر می‌کنم یک مشاهده دردناک آخر قضیه خوابیده است. خانم صدر به تجربه ظاهرا دریافته بود که همه مردان** در این مورد مسوول اند و می‌خواست آنها را متوجه این مسوولیت کند. اما با لحن خشمگینی که انتحاب کرده بود و یک کاسه کردن تقلیل گرایانه همه با هم این فرصت را به وجود آورد که ملت به ایشان گیر بدهند که حرف شما مثال نقض دارد و کجا همه این طور هستند که شما می‌گویید. عده ای هم که آمدند از ایشان دفاع کنند نظریه ایشان را به این تقلیل دادند که حالا شمای گل پسر را نمی‌گوییم بغل دستی‌ات را می‌گوییم. بعد این داستان وجود مثال نقض در نهایت حرف خانم صدر را لوس کرد و امکانی به وجود آورد که همه مردان گرامی بدون توجه به اثر رفتار های به ظاهر بی اهمیت (و شاید در باطن اثر گذار)، خود را با خیال راحت در دسته مثال نقض جا بدهند و حتی برای لحظه‌ای هم که شده فکر نکنند که شاید من هم مقصر بودم. شاید اگر من رفتار های ساده‌ای را در خودم تغییر می‌دادم وضع حقوق آدمها در آن کشور در نهایت به بدی الان نمی‌بود و غیره. یعنی که آخرش بعد این همه دعوا هیچی به هیچی.

یک نتیجه‌ای که در آخر می‌گیریم این است: اگر می‌خواهی از حقوقت دفاع کنی و حرفت را یزنی باید درس بخوانی. درس نه به معنی مدرک، به این معنی که اصول اولیه جدل و بحث و ریاضیات و غیره را بلد باشی. والا یک مقاله بلند بالا می‌نویسی و بعد یکی از همین آدم‌هایی که شش ماه برای امتحان GRE خر زده و دکترا در آمریکا قبول شده و ایده‌اش از زن همانی است که زنگ می‌زنی ایران برایت می‌گیرند، چهار تا ایراد منطقی از حرفت می‌گیرد و آخرش به هیچ جایی نمی‌رسی.

پ. ن.:
* در علوم اجتماعی emergence را با اسم دیگری هم می‌شناسند: micro-macro link. اگر با این اسم جستجو کنید انبوهی از منابع را پیدا می‌کنید که به مسایل مشابه پرداخته‌اند.

** و البته زنان. اینکه ایشان زنان را مستثنا از این حریان کرده یکی از ایرادهای اساسی به نظریات خانم صدر است و شادی خانم را تا حد یک فمینیست عصبانی پایین می‌آورد و ایشان می شود یک ضد مرد کلاسیک.

۲۱ فروردین ۱۳۸۹

امروز داشتم به متال هایی که در دوران شباب دوست داشتم گوش می دادم. اون موقع آرزوم این بود بتونم اجراهای اینا رو از نزدیک ببینم. چند سال بعد من بیشتر این گروه ها رو از نزدیک تو اسکاندیناوی دیدم. ولی اون موقع دیگه از هیچ کدومشون اون قدرها خوشم نمی اومد.
من با هر دختری که هستم تا وقتی که باهاش هستم نظر به بیشعوری ذاتی ام طرف به هیچ جام نیست. اما وقتی که رابطه به هم می خوره من بعد چند ماه دو زاریم می افته که از طرف خوشم می اومد و دلم تنگ میشه.

دو نتیجه می گیریم: یک. همیشه آدم برای چیزی که ندارد دلش تنگ می شود. دوست داشتن در واقع خواستن کاملا خودخواهانه و بدوی چیز های دور از دسترس است و اصالتی ندارد. دو. نظر به این ماهیت دوست داشتن انسان هیچ وقت نمی تواند در دوست داشتنش سر وقت باشد. همیشه یا زود است یا دیر.
من از تولد نوزده سالگیم وبلاگ می‌نوشتم. یکی دو ماه دیگه هم میشه بیست و هفت سالم. یعنی من هشت ساله که وبلاگ می‌نویسم. هشت سال اثری از خود آفرینش می‌کردم و در شبکه جهانی می‌گذاشتم تا مرا بخوانند. از آن یکی دو سال اول که هر یکی دو روز می‌نوشتم و وبلاگ مان خواننده داشت و تا الان که تعداد کسانی که به دنبال کان و ممه به اینجا گذارشان می‌افتد از خوانندگان ثابتم بیشتر است. برای ننوشتن هم بهانه ام مشغله است. مشغله! برای بی‌توجهی به دوست دخترهایم هم بهانه‌ام همیشه مشغله بود. که من دانشجوی دکترا هستم. نه بابا جان. ما کار زیادی در زندگی نداریم. الکی تخصیلات را جدی گرفتیم و الا خبری نیست. درس هم آنقدر ها نمی‌خوانیم. وقت تلف می‌کنیم. در هپروتیم. خلسه. حال نداریم. بیکار که می‌شویم ترجیح می‌دهیم برویم فیلم پورن نگاه کنیم تا با کسی مربوط شویم.

مادرم شاکی است که رفتی فرنگ دختر لا مذهب دیده ای خانواده یادت رفته. می‌خواهم بهش بگویم مادر من. خانواده چی؟ دختر چی؟ من حال ندارم. من حس ندارم. حس و حال هم داشته باشم حرفی ندارم. زنگ بزنم چی بگویم. بگویم اسم بابا را گوگل کردم دیدم در یک سایت طب دارویی پیام خوانندگان گذاشته که افسرده است و از بس قرص آرامبخش خورده چهار چرخش هوا شده و اسم و فامیل و شماره موبایلش را آنجا گذاشته؟ مادر من روش من این است. من حوصله کسی را ندارم. وانمود می‌کنم سرم شلوغ است تا کسی مزاحم من نشود من هم مزاحم آنها نشوم.

این وبلاگ هم مثل خیلی چیز های دیگه در زندگی ام پروژه ای شکست خورده و سر کاری است. ادامه اش دادم مثل همه مسیر های دیگر که ادامه دادم. بدون دلیل. که ارتباط؟ شوخی می‌کنی؟ یک بار یک دختری وبلاگ ما را خواند و عاشقمان شد. بعد هم که ریدیم به روحش گفت با اینکه به روح من ریدی ولی یک چیزی در ته وجودت داری. یک سال بعدش اما که خوب فکر کرد گفت نه اشتباه کردم هیج چیزی ته وجودت نداری و تو با من بازی کردی. شمای خواننده مثل آن دختر نباش. از همان اولش بفهم که من ته وجودم چیزی ندارم. البته حتما تا حالا فهمیدی چون شما هم ترجیح می‌دهی پورن ات را ببینی و فقط در جستجوی ممه و کان ممکن است گذارت به اینجا بیفتد. مادرم با شما هم هستم. پسر شما تهش آن قند عسل که شما فکر می‌کنی نیست. درست است که من الان آدم مودبی هستم و مثل هفده سالگی ام جفتک نمی‌زنم اما روش تربیتی شما هم شکست خورده. بله می‌دانم که که در خاندان شما رسم بوده که وقتی می‌خواهی در واقع به کسی محبت کنی با او کتک کاری می‌کنی. اما مادرم بیا با حقیقت رو به رو شویم. این روش جواب نداده است. من متاسفانه محبت کردن یاد نگرفتم. این محبتها هم که در ظاهر به اطرافیان گاهی می‌کنم تمرینی است. همه را بعد از هجده سالگی خودم به خودم برای حفظ ظاهر زورچپان کرده ام. هیچ کدامشان ملکه‌ام نیست. از واقعیت ام و درونم نمی‌آید. خمیر مایه‌ای که در پنج سالگی من شکل گرفته چیز دیگری است و عوض هم نمی‌شود. من بچه‌ای بودم فاقد نزاکت و مردم گریز و خجالتی و بی توجه به دیگران. الان هم همینم. البته ناراحت نشو مادرم. مسوول این خمیر مایه شما نیستی. روزگار است و تصادف و ذات خراب من. من غلط بکنم به جان شما غر بزنم. دست شما را هم می بوسم. همین که با هزار بدبختی من تن پرور را به اینجا رساندید یک دنیا ممنونم. فقط اگر گاهی می‌بینی که پسرت سرش شلوغ است بدان چرا. دلیلش این است گاهی من از نقش بازی کردن خسته می‌شوم. حوصله کتک کاری هم به روش خاندانمان ندارم. این قدر هم اینجا چپ راست ما را مجبور نکن با عمه ننه قلی خان در آمریکا بروم رفت و آمد خانوادگی کنم تا شاید دختری از آن قوم غیور نصیب ما بشود. می‌روم آنجا یک گندی بالا می‌آورم آبروی شما هم می‌رود.

این از درد دل یک جوان بی‌نزاکت.

راستی امروز یک سنجاب را با دوچرخه زیر گرفتم. این سنجاب های اینجا هم عقب‌مانده اند ها. هر روز جسد یکیشان را می‌بینی که یک جا پخش زمین شده و ماشینی چیزی از رویش رد شده. این یکی هم حتما حسین فهمیده‌ی شان بود. سردار سنجاب آبادی و رفقا با وعده نهر شراب و فندق بهشتی و سنجاب باکره فرستاده بودنش که برود زیر دو چرخه ما و ما را بترکاند. به هر حال به لطف حق این بار سنجاب/حسین فهمیده مزبور فرصت نکرد ضامن فندق انفجاریش را بکشد. ما پیروزمندانه از رویش رد شدیم و به راهمان ادامه دادیم. سردار سنجابیان باید یک قکری به حال روش عملیاتیشان بکند. این طوری همه اش دارند کشته می‌دهند و هیچ کدام از ما کفار را هم که تا حالا نکشته اند. از پس دوچرخه زپرتی من بر نمی‌آیند با خودروی های زرهی و تانک دشمن چه می‌کنند. من می‌گویم از درخت پایین نیایند از همان بالا با فندق مغز ما را نشانه بگیرند. یا مثلا چه می‌دانم بروند در منبع آب خانه ما جیش کنند. خلاصه که قرن بیست و یک است و دوران روشهای نوین جنگی.

دیروز تگرگ هم آمد. دانه ای دو سانت (حالا چون شمایی یک سانت و نیم. کوچک‌تر نبود خداییش). ما هم رفتیم زیرش ضربه مغزی بشویم اما این کله علیرغم پوکی محکم‌تر از این حرف هاست. ضربه های تگرگ مثل بوسه های معشوق بود بر بدن زخمی ما. سرد و مکرر و همه سویه.
آقا این جریان این فیلم محرمانه از عملیات ارتش آمریکا در عراق را که چند روز پیش به بیرون درز کرد شنیده اید که. لینکش لینک شماره یک digg بود. دوستان می گفتند در اروپا هم خبرش در صفحه اول روزنامه ها بوده. حالا فکر کن فیلم به آن وحشتناکی را دیده‌ای بعد می روی در بالاترین می‌بینی لینک فیلم مربوطه وسط لینک های مارمولکی با دو آلت و برنامه جنبش سبز برای تسخیر بیت زهبری با امتیاز نیم بندی دارد دست و پا می‌زند. پای لینک هم عده ای دوستان آزادی خواه آمده اند و می گویند که تقصیر خود این تروریست‌های عراقی است و در جنگ از این اتفاقات می افتد و عراقی‌ها باید از امریکا برای آزادیشان متشکر باشند و چه و چه. یعنی زبان قاصر است. فقط بگویم که من ده دقیقه هنگ کرده بودم وقتی دیدم ایرانیان سبز نظریات مشابهی با یک redneck داغان اهل تکزاس دارند.
که مردم سبز ایران در آزادیخواهی سرآمد دنیا اند؟ هاها.

۸ فروردین ۱۳۸۹

من داشتم از صبح (ساعت دو ظهر که از خواب پا شدم) مساله آنالیز حل می‌کردم. اگر راست می‌گویید بگویید آیا تابعی وجود دارد که روی تمام نقاط گویای بازه بسته صفر تا یک ناپیوسته باشد و در تمام نقاط گنگ پیوسته؟ برعکسش چی پیوسته روی نقاط گویا و ناپیوسته روی نقاط گنک؟ این مساله شماره یک ما برای گرم شدن بود. وسطش هم رفتم شب نشین خونه دوستم با هم تخم شربتی خوردیم. دوستان مقیم خارجه اگر می‌خواهید تخم شربتی بخورید نروید این تخم شربتی تخمی صدف که بازار تکزاس و کالیفرنیا را در فروشگاه های ایرانی اشباع کرده بخرید. بروید به نزدیک ترین فروشگاه asian market خانه تان و از آنجا بذر ریحان چینی بخرید. من خودم کشف کردم که بذر ریحان (basil seed) چینی دقیقا همان تخم شربتی خودمان است و البته خیلی کیفیت بهتری از محصولات وطنی صادر شده به آمریکا دارد. کلی هم این ملت غیر ایرانی را سر گذاشتیم که این ها تخم قورباغه است و پروتئین دارد.
اما حالا که آمدیم اینجا می‌خواهم یک پست فلسفی بنویسم. یکی از آدم های مورد علاقه من آقای سید جواد طباطبایی است. سید جواد در مورد علوم انسانی نظریات مخالف خوانی دارد. از نظر او چیزی به اسم علوم انسانی بومی مزخرف محض است. او می‌گوید اصولا علم چیزی است جهان‌شمول* که ریشه در عقلانیت دارد و چنانچه کسی در علمی به درجه "اجتهاد" برسد می‌تواند مساله های مربوط به آن علم در هر کجای دنیا حل کند. مشکل ما ایرانیان این نیست که تفکر بومی نداریم بلکه مساله ما این است هیچ وقت در باره مسایل مان و خودمان به طور جدی فکر نکردیم و سعی نکردیم کیمیای علم و عقلانیت را برای حل مسایل خودمان به کار ببریم. ما همان شاگرد های تنبلی هستیم که در امتحان از روی شاگرد زرنگ کلاس (متفکران کافر غرب) تقلب می‌کنیم غافل از این که سوالات برای هر کس متفاوت است. من از این ایده‌ی جهان شمول بودن علوم خیلی خوشم می‌آید. درواقع اگر نظر من را بخواهید فقط علوم انسانی نیست که جهان‌شمول است. تقریبا تمام جنبه های انسان جهان‌شمول است**. همه مردم دنیا با تقریب خوبی در اصول به هم شبیه اند. همه یک جور عاشق می‌شوند، یک جور زیر پای شما پوست خربزه می‌گذارند و همه یک جور موقع اجابت مزاج زور می‌زنند. اصلا از نظر من اگر پدیده ای و اصلی و رسمی را دیدی که مستقل از جغرافیا نیست و در همه جا یافت نمی‌شود بدان پدیده مربوطه شر و ور است. از این جمله است مذاهب. ایدئولوژی ها. سنت. رسومات تخماتیک و غیره. حالا اگر انسانی بیاید و اصول جهان‌شمول را در خودش و دور برش بفهمد اولین چیزی که دستگیرش می‌شود این است که آسمان همه جا یک رنگ است و کمی بند های کشور محل تولدش از پایش باز می‌شود. آن وقت می‌شود که این آدم برای آنچه خودش واقعا "هست" ارزش قائل می‌شود نه انجا که به آن "تعلق" دارد. البته ممکن است طرف مثل من به این نتیجه برسد که همه چیز جک بزرگی است و به ریش همه چیز بخندد اما به هر حال جهان‌شمول می‌خندد و این نکته مهمی است. اگر به این نکته واقف شوی دیگر شما مثل آن برادر دانشجوی ایرانی نیستی که با دختر های آمریکایی حرف می‌زنی دست و پایش را گم می‌کند و به رفقایت نمی‌گویی من این ها را نمی‌فهمم. شب هم زنگ نمی‌زنی خانه که بگویی که از ایران برایت زن بگیرند بفرستند. به ریش شان می‌خندی کسی را هم به هیچ جایت حساب نمی‌کنی. نتیجه می‌گیریم اگر علم یاد بگیری و "مجتهد" بشوی تخم هایت بزرگ می‌شود.


* بله من هم این کلمه را می بینم می خوانم جهان‌شمبول. اصلا برای همین است گیر دادم به این کلمه.

**حالا یکی می‌آید یکی به ما گیر می‌دهد که پس تفاوت فرهنگ ها و اقلیم و تاریخ چی؟ قبول دارم برادر. این ها با هم فرق دارند. همان طور که در ریاضیات مساله ها با هم فرق دارند. مساله جالب و سخت و گلابی دارد. مساله فرهنگ ما هم از آن مسایل سخت است اما اصول یکی اند. حالا که بحث مساله شد یک چیزی هم بگویم. Paul Erdős را که می‌شناسید؟ همان ریاضیدان جهانگرد که پر مقاله‌ترین آدم تاریخ ریاضیات است؟ Paul Erdős مثال نقض اعتیاد = تباهی است. Paul اهل مواد بود و آمفتامین (همان شیشه خودمان را) مصرف می کرد و با کمک آمفتامین ها تبدیل به یک ماشین حل مساله شده بود. کافی بود او به پیش شما بیاید تا مساله ای را چند سال است رویش کار می کنید به او نشان دهید. مهم هم نبود مساله در کدام شاخه ریاضیات است. Paul بعد از چند روز راه حل مساله شما را پیدا می‌کرد و فردایش هم می رفت شهر بعدی تا مساله نفر بعدی را حل کند. حالا همین Paul Erdős نظر جالبی در مورد اثبات های ریاضی داشت. از نظر او خداوند یک کتابی همیشه زیر بغلش دارد که هر مساله و اثباتی که به اندازه کافی جالب و عمیق و زیبا باشد در آن نوشته شده است. هر وقت هم یک جایی یک اثبات زیبا و جالبی می دید میگفت این هم مال همان "کتاب" است. حالا به نظر من اگر بخواهیم دیگر خیلی به ایران و مسایلش حال بدهیم در دنیای اصول جهان‌شمول مساله ایران یکی از مسایل یکی از مسایل آن "کتاب" است. مساله جالب هم که معلوم است یعنی چی. یعنی مساله ای که به درک عمیقی از اصول برای حل آن نیاز است. اگر فرهنگ شرقی شما هم معما‌آمیز است معنی اش این است برای حل مسایل اش بیشتر زحمت بکشی نه این که این مساله با "ریاضیات" تو حل نشود و از اساس متفاوت باشد.

۶ فروردین ۱۳۸۹

این شهری که من توش هستم ایرانی زیاد دارد. ایرانی های اینجا به رسم همه ایرانی های در سراسر جهان می‌خواهند این آخر هفته دور هم حمع بشوند و نوروز را جشن بگیرند. بانی این این گرد هم آیی فرخنده هم انجمن دانشجویان ایرانی دانشگاه ما است. تا این جا کار بسیار عالی. اما وقتی ایمیل مهمانی آنها چند روز پیش به دست ام رسید دیدم نوشته لباس: business formal. برای آنهایی که نمی‌دانند business formal با formal یا لباس رسمی خودمان کمی فرق دارد. business formal یعنی لباس رسمی برای محل کار. برای مرد می‌شود کت شلوار و برای زن می‌شود هیلاری کلینتون یعنی کت و دامن. با حداقل آرایش و ظاهری جدی و کاری. حالا من مانده بودم این حضرات چرا نوع پوشش را در مهمانی سال نو ابرانی لباس رسمی کاری انتحاب کرده اند. اولا چرا لباس رسمی. مگر چه خبر است؟ مگر قرار نیست دور هم جمع شویم تا کمتر احساس تنهایی بکنیم؟ از من می‌شنوید آدم نباید سخت بگیرد. حالا به فرض که جو شما را گرفته و می‌خواهید لباس پلو خوریتان را بپوشید حالا چرا business formal؟ یعنی نمی‌دانند این جا در مهمانی ها اصولا حتی در رسمی‌ترین مهمانی ها زن ها business formal نمی‌پوشند و دوست دارند به خودشان برسند و لباس شب بپوشند؟ نکند معنی business formal را نمی‌دانند و یک چیزی پرانده‌اند.
بعد که سوالم را گوگل کردم فهمیدم چرا (همه سوال ها را باید از گوگل پرسید). ظاهرا وقتی یک مهمانی به طور خیلی نادر می‌گوید لباسش business formal است معنی اش این است می‌خواهد خانمها پوشیده باشند و خودشان را عرضه نکنند. بله دوستان دانشجوی دکتری ابر مسلمان روشن فکر نخبه در اینجا هم از انگشت کردن در زندگی دیگران و نوع پوششان دست بر نمی‌دارند. من از صبح دارم فکر می‌کنم چه چیزی باعت می‌شود که ایرانیان در آمریکا همزمان هم بخواهند کروات بزنند و هم بخواهند زنی با لباس باز جلوی آنها ظاهر نشود. البته این سوال را هم گوگل کردم اما گوگل این دفعه در جواب فحش های زشت به ما داد.

نتیجه می‌گیریم من از جشن گرفتن نوروزم در کنار ایرانیان اینجا بیشتر احساس تنهایی خواهم کرد. این مهمانی مجلل را هم نمی‌روم.

۲۴ بهمن ۱۳۸۸

دارم زیر بار درس دفن می شم رسما. آقا نه که ما بعد یک سال و نیم تو سر خودمان زدن این امتحان جامع را در تعطیلات پاس کرده بودیم برای این ترم جو ما را گرفت که خیلی نابغه ایم. در نتیجه سه تا درس ناجور برداشتیم که درس هایی که باید بر داریم تمام شود و زود تر (سه چهار سال دیگر انشالله) از دانشگاه بیاییم بیرون. نتیجه این شده است که من در طول هفته رسما دو یا سه روز را نمی‌خوابم. همه درسهایم بد جور وقت گیر اند. یکی اش هندسه و توپولوژی دیفرانسیل است که من مطابق معمول بدون گذارندان نسخه ساده این درس قبلا ناگهان درس دوره دکترایش را بر داشتم و لامصب بد جوری اذیت می کند. یک استادی هم درس دارد که توصیف اش را بخواهید این است : زن است. هیج دوستی ندارد. با اینکه زشت نیست رفتارش شدیدا مردانه است و سر و وضعش مثل کابوی های بد لباس است. گیاه خوار (از نوع شدید حتی مخالف با لبنیات و تخم مرغ) است. در سایت شخصی اش و در صفحه مربوط به تدریس برای دانشجویان این کلمه را معنی کرده است: lucubrate که به معنی درس خواندن زیر نور چراغ در شب و نیمه شب و دود چراغ خوردن است. حالا خودتان تصور کنید کلاس این آدم را و این که این چقدر از ما کار می کشد. ان یکی درس هایم هم آنالیز تابعی (یک چیزی مرتبط به آنالیز حقیقی و به همان افتضاحی) و نظریه گراف است. من از دوره دبیرستان همیشه فکر می کردم که ریاضی یعنی نظریه گراف و هر که ریاضی دان است روی نظریه گراف کار می کند. این موجوداتی هم که برای المپیاد ریاضی در دبیرستان ما درس می خواندند هم همیشه یک کتاب نظریه گراف زیر بغلشان بود که باعث می شد این تفکر بیشتر در من نقویت شود. اما حالا که آمده ایم ریاضی می خوانیم فهمیدم که نظریه گراف در واقع یک بخش کوچک و جنبی از ریاضی است و حداقل در دپارتمان ما درس زیاد مهمی در مقایسه با بقیه درس ها محسوب نمی‌شود. در واقع با این که استاد درس خیلی علاقه به تدریس در سطح فضایی دارد و هر جلسه جای این که بیاید واسه جماعت خوشحال سر کلاس چهار تا چیز کلاسیک بگوید می آید در باره آحرین پیشرفت ها در فلان شاخه نظریه گراف حرف می زند باز هم این درس برای من یک سرگرمی است. مساله های درس هم باید اعتراف کنم که خیلی جالب اند و هر کدام شبیه یک پازل کوچک می مانند اما اصلا آن وحشتناکی و غیر خطی بودن مساله های آنالیز را ندارند.
از آن طرف هم یک دستیاری تدریس به ما این ترم داده اند که خیلی وقت گیر است. خود موضوعی که درس می دهم سخت نیست معادل ریاضی دو در ایران است و دانشجوهایم هم همه تعطیل اند و به من از جانب انها فشاری وارد نمی شود اما اگر حسابش رو بکنی که در هفته شش تا یک ساعت باید برم سر کلاس و باید از این جماعت خوشحال هر هفته کوییز بگیرم و صحیح کنم و به انها MATLAB درس بدهم و مشق های MATLAB آنها را هم صحیح کنم دستت می آید که اوضاع قمر در عقرب است. از طنز های روزگار این است که منی که در ایران ریاضی دو ام رو کلا لایش را بار نکرده بودم و آخر سیزده شدم و معادلات را به همت استاد ده گرفتم دو ترم پیش اینجا معادلات درس می دادم و این ترم ریاضی دو. بله برادر این جا برای این یه قرون دو زاری که به ما می دهند خوب ما را می رقصانند. خلاصه این طوری می شود که فرصت سر خاراندن ندارم و مجبور می شوم ار خوابم هم بزنم که برای تنبل تن پروری مثل من بسیار سخت است.

یادم است یک جایی خواندم خلاق بودن تقریبا همیشه در مواجه با یک پدیده یا چالش (از اون کلمه ها است می دونم) خارجی اتفاق می افتد. مثلا شما یک نوشته ای را در باره موضوعی می خوانید و بعد حس می کنید حق مطلب را طرف ادا نکرده و ناگهان خلاقیت شما فوران می‌کند و می نشینید برای آنکه حال آن طرف را هم بگیرید یک مطلب در باره آن موضوع می‌نویسید و در آن مطلب به یک بینش جدید می‌رسید و تئوری جدیدی را کشف می‌کنید. اما اگر پدیده بیرونی ای وحود نداشته باشد خود به خود و بدون مجرک خلاق بودن خیلی سخت است. اما اگر دنیای شما محدود به چهار تا دانشجوی تازه از دهات به شهر آمده آمریکایی و چهار تا کتاب و درس دری وری باشد حداکثر خلاقیتی که از شما ظهور می کند کشف گیاه خواری و جویدن کتاب هایتان و هم بستری با درس هایتان است. کدام چالش؟ حال کی را می خواهید بگیرید؟ استاد راهنمایتان؟ دانشجو های ابر متفکر دور و برتان؟ حتما می خواهید بگویید در مواجه با عمق تفکر آن دوست دانشجوی ایرانی که ناگهان نور مسیح (برای گرفتن اقامت) به او تابیده و از شما می پرسد که کی آخرین دفعه کی سکس داشته اید کم می‌آورید؟ یک کم هم که می گذرد از بس کله تان پوک شده به فکر زن گرفتن می افتید که شاید فرجی شود و کمی ملال زندگی کم شود که من خوش بختانه چون کسی نمی تواند اخلاق گه ام را برای مدت طولانی تحمل کند ابن یک مشکل را ندارم. خلاصه که هر چیزی باشید و هر چه زور بزنید این جا زیاد فرقی نمی کند. زندگی در پیت خودش جلو می رود و شما را هم به زور با خودش می‌برد بدون آنکه بفهمید آخرش چی شد.

۱۹ بهمن ۱۳۸۸

در جنگ جهانی دوم خلبان های هواپیماهای جنگی به دو دسته تقسیم می شدند: یک - هدف متحرک. دو - خلبان.
چیزی هم بین این دو دسته وجود نداشت. یعنی خلبان متوسطی وجود نداشت. طرف یا نخودی و حیف نون بود یا تا حالا پنجاه تا هواپیمای دشمن رو انداحته بود.
جالبه نه؟
بیاییم یه کم دقیق تر به این قصیه فکر کنیم. به نظر شما دقیقا چرا هیچ خلبان متوسطی وجود نداشت؟
من یک حدس هایی می زنم که چرا. این که خلبان متوسط وجود ندارد معنی اش این است که یاد گرفتن خلبانی به تدریج و ذره ذره نیست و هر خلبانی بعد مدت ها جون کندن و درجا زدن ناگهان ظرف مدت کوتاهی یه سرعت به مهارت روندن یه هواپیما دست پیدا می کند. این یک مثال خیلی ساده از چیزی است که ما در فیزیک به آن می گوییم گذر فاز یا phase transition. به این معنی که خیلی وقت ها یک سیستم پیچیده و غیر خطی در یک رفتار (یا فاز) گیر میکند و با این که پارامتر هایش رو تغییر می دی و بالا پایینش میکنی باز هم یک جور خروجی می دهد. تا این که این بالا پایین کردن ها به یه حد بحرانی می رسد و ناگهان رفتار (فاز) سیستم از اساس عوض می شود. خلبانی که تا دیروز هواپیماش رو مستقیم هم نمی تونست راه ببره یهو شکوفا میشود و در عرض یه هفته شروع می کند به کله معلق زدن.
توی دنیای دور و بر ما خیلی از این پدیده ها از پروسه مشابهی طبعیت می کنند. مثلا خیلی وقت ها فهمیدن و درک یک موضوع رو کاملا میشود با این داستان مدل کرد. می خواهی فلان چیز رو یاد بگیری. تا یه مدت طولانی گیج گیجی. هی اطلاعاتی که از قضیه داری و جزوه و کتاب و دفترت رو بالا پایین می کنی. کله ات رو به دیوار می کوبی. کلا نا امید میشی. بعد ناگهان در یک لحظه بی ربط وسط آشپزی کردن یه چیزی تو ذهنت جرقه می زند و بوم! کل مطلب با تمام جزییات برات روشن میشود.
از اون جالب تر هم اینه که خیلی وفت ها یه جور برگشت ناپذیری هم تو ذات این طور تغییر فاز ها هست. تو فیزیک بهش می گن hysteresis یا اشباع. به این معنی که وقتی شما به حد بحرانی رسیدی دیگه برگشتی در کار نیست و حتی اگر هم پارامتر های سیستم رو به شرایط اولیه اش برگردونی ممکنه سیستم به حالت اولش بر نگردد و رفتار سابق رو از سیستم نگیری. این برگشت ناپذیری هم معمولا وقتی اتفاق می افتد که دو رفتار متفاوت سیستم با یه حالت ناپایدار از هم جدا شده باشند. این حالت ناپایدار برای سیستم نامطلوب است و مثل یک مانع برگشت به حالت اولیه را برای سیستم مشکل می کند. این طوری می شود که بعضی از سیستم های غیر خطی تغییر نمی کنند نمی کنند اما وقتی که تغییر کردند تغییر مربوطه به سختی بر می گردد. یه مثال معروف همین سوراخ لایه ازون است. دانشمندان می گویند بابا جان موظب باشید لایه اوزن سوراخ نشود چون اگر بشود و به یه احتمال خوبی درست کردنش به این آسانی ها نیست و حتی اگر شرایط به حد قابل قبولی از آلودگی هم برسانیم ممکن است سوراخ مربوطه ترمیم نشود.
اما حالا چرا این همه شر و ور گفتم؟ دلیلش در واقع این بود که این داستان ها را ربط بدهم به وضعیت ایران و خطر بروز خشونت در آن. به نظر من وصعیت الان ایران خیلی شبیه به سیستم در حال گذر فاز است. خشونت هم همان وضع نامطلوب و نا پایداری است که وضع کنونی ما را از آنچه بعد از خشونت انتظار ما را می کشد جدا کرده است. اگر هر کدام از دو طرف دعوا به هر دلیلی جلو وسوسه خشونت وسیع وا بدهند و سد خشونت را بشکنند وضعیت جدیدی که به وجود خواهد آمد توسط دیوار بلندی از وضعیت قبل از خشونت جدا خواهد شد. حتی اگر حکومت فعلی ایران هم سرنگون بشود این چشم اندار که خشونت می تواند ما را در جایگاهی غیر قابل برگشت قرار دهد من را می ترساند. اون موقع نمی شود که بگوییم خشونت کردیم پیروز شدیم حالا نمی کنیم جامعه به وضع سابق بر می گردد. به نظر من باید توی کله هر دو طرف کرد که اگر خشونت وسیع را شروع کنند چیز هایی ممکن است در این وسط آسیب ببیند که ترمیم آنها دیگر ممکن نباشد.

۱۲ دی ۱۳۸۸

مهاجرت به راحتی ممکن است آدم رو کله پوک کند. چطوری؟ یک مثال می زنم. ایرانی جماعت در خارج از ایران فرق نمی کند کجا باشد باید حتما شب یلدا و سال نو و اخیرا هم هالوین یه مهمانی بگیرند و در آن غزل حافظ بخوانند و اهل دلی سازی بنوازد و آقایون در کف با هم رقص سبیل بنمایند. قضیه هم خیلی جدی است و تعطیلی بردار نبست. حالا این را بگذارید کنار مثلا خواهر من در ایران. وقتی از خواهرم پرسیدم که شب یلدا را چه کار کرده خیلی بی خیال جواب داد حسش نبود هیچ جا نرفته. یعنی اصلا برایش مهم نبود که برود یا نه. می فهمید جریان رو؟ این ایرانی که اینجا هست نظر به اینکه هویتش روی هوا است مجبور می‌شود مدام روی مولفه‌های ایرانی اش ناکید کند تا کمتر احساس پوچی بکند اما ایرانی در ایران در آن هویت کذایی تا گلو فرو رفته و اصلا علاقه ندارد حالا بیاید و برجسته اش کند. معمولا هم وقتی میایی روی این ایرانی بودنت تکیه کنی معمولا می روی سراغ جنبه های دم دستی و متواتر فرهنگ ایرانی. همین که قرمه سبزیت را بخوری و سفره هفت سینت را بچینی و خبرهای جنبش سبز را بخوانی خوشجالی. البته بیشتر از این هم از تو بر نمی آید. در ننیجه تویی که اگر در ایران بودی صد سال هم سراغ این مقولات نمی‌رفتی و کاملا به دور از مرکز در لاک خودت چرا می‌کردی ناگهان حودت را در مرکز میراث بالنده ایرانی پیدا میکنی. تعارف که نداریم. من اگه ایران بودم الان آن وسط در حال کتک خوردن بودم و مدام با این آن در باره ماهیت سبز جنبش بحث نمی کردم جایش به ریش بسیجی ای که لختش کردند می‌خندیدم.

حالا چه جوری کله پوک می شوی؟ برادر اگر یک چیز در شما باشد که به شما کمی عمق بدهد دوری از مرکز است. آن آدمی که در مرکز و متوسط است قاعدتا متوسط هم فکر می‌کند. در مرکز میراث پر افتخار ایرانی بودن ضرر دارد. اصولا در مرکز هر چیزی بودن ضرر دارد. هر روز بالاترین رو خوندن و بحث کردن با این و آن برای انسان خوب نیست. نفرمایید در ابران دارد انقلاب می شود و به ما در بالاترین نیاز است. نه برادر خبرها را بخوان بعد برو رد زندگیت. شما باید یک وقت هایی تنها بشینی و به ابتکارخودت در تنهایی ات دنیای مزخرف و کج و کوله ات را بسازی. والا می‌شوی مثل این ایرانی های قدیمی آمریکا که اکثرا در زمان توقف کرده اند و تاریخ مصرف مغز همه شان گذشته.
بلاگفا وبلاگ "4دیواری" را که همیشه دنبال می کردم بسنه است. بستن این وبلاگ شکه ام کرد چون با این که انتقادی می نوشت، بیشتر انتقادهایش که بد جور هم معمولا وارد بودند به خود ما ایرانیان بر میگشت تا به مسایل روز سیاسی ایران. ظاهرا انتقاد (شما بخونید جیک زدن) در هر سطحی و از هر کسی در جهان بینی نوین ولایی ممنوع است.