۱۰ مهر ۱۳۹۱

من کیم؟

نوشتن از حال و روزگارم در این وبلاگ برایم سخت شده. این قدر مطلب علمی تخیلی اقتصادی تویش نوشته‌ام که همه خواننده های وبلاگ شده‌اند آدم‌های متفکر. هر آدم با حیایی باشد خجالت می‌کشد جلوی این‌ها جفنگ بگوید. به هر حال من که حیا ندارم بنابراین می‌خواهم کمی درباره خودم بنویسم.

حالا من کی ام و چه کاره هستم؟ واقعیتش نمی‌دانم چه کاره هستم اما چون معمولاً وقتی کسی می‌خواهد بگوید چه کاره است تحصیلاتش را لیست می‌کند من هم همین کار را می‌کنم.

من یکی از محصولات دبیرستان علامه حلی تهران هستم. از دوران دبیرستانم زیاد خاطره خوبی ندارم. خاطراتم منحصر می‌شود به توهم نبوغی که به واسطه دبیرستانم داشتم، تعطیلی خانواده‌ام و درگیری ام با همه چیز و همه کس. به عبارت دیگر یک نوجوان نابالغ کاملا معمولی روی اعصاب بودم.

بعد هم که گل کاری من در کنکور بود. رتبه دویست و خورده ای من به دلیل کود سرشاری که به پای من ریخته بودند اصلا انتظارها را برآورده نکرد. در نهایت هم نظر به جو گیری و اینکه فکر می‌کردم مهندسی برق مهندسی برای دانشمندان است به ترتیب مهندسی‌های برق را در برگه انتخاب رشته سیاه کردم که سومی‌اش یعنی برق امیرکبیر قبول شدم. نتیجه هم شد یک لیسانس بیخود برق کنترل از امیر کبیر با کارنامه ای درخشان. علت درخشش خیره کننده من هم زیاد فکر نکنم غیر قابل حدس زدن باشد. علف کشیدن و تنبلی و بی عاری و افسردگی به واسطه شبیه بودن دانشکده مهندسی برق امیرکبیر به هر چیزی جز محل کسب علم و سایر بیماری‌های شایع آن سن. واقعاً از درس‌های دوره برقم زیاد چیزی یادم نیست. بزرگ‌ترین دستاوردم هم در خیلی از درس‌ها ده گرفتن بدون رفتن سر کلاس و البته مشروط نشدن بود. هر چند آن یکی دو سال آخر یکم به خودم آمدم و بعضی از درس‌ها را ده نشدم و در نتیجه معدل کلم از قعر جدول آمد به وسط‌های جدول. یک بار آمار گرفته بودند من در صد و خورده ای نفر ورودی دوره خودمان دقیقاً نفر پنجاه بودم.

برای فوق تصمیم گرفتم دیگر اشتباه دوره لیسانس ام را تکرار نکنم و رفتم یک رشته مافوق علمی در یک دانشگاه خوب در سوئد خواندم. رشته فوقم یک موجود بین رشته ای بود که تمرکزش روی مطالعه سیستم‌های پیچیده بود و ترکیبی بود از فیزیک و ریاضیات کاربردی و علوم کامپیوتر. واقعاً هم رشته جالبی بود و ارزش خواندنش را داشت و دید منسجمی به من داد.

برای دکترا من که دیگر خیلی جو علم گرفته بودتم تصمیم گرفتم بروم یک علم پایه ای - ریاضی بخوانم. مشکل اینجا بود که به واسطه کارنامه گلگون کفن دوره لیسانسم با این که نمره های فوقم خوب بود نتوانستم از یکی از ده پانزده دانشگاه اول در ریاضی پذیرش بگیرم و در نتیجه با سقوط به دسته دو سر از یک دانشگاه متوسط در وسط مزارع تکزاس در آوردم. به هر حال من ایرانی بودم و این طور که می‌گفتند آویزان شدن به یک دانشگاه متوسط آمریکایی هم برایم بهتر از برگشت به ایران بود؛ بنابراین من هم به این دانشگاه رضایت دادم. من در این دانشگاه من چهار سال ماندم. همه درس‌های دوره دکترا را گذراندم و امتحانات جامع دکترای ریاضی و سایر مزخرفات مربوطه را پاس کردم و دو سالی هم تحقیق کردیم و به یکی دو نتیجه قابل انتشار در مجلات علمی هم رسیدیم و بعد از چهار سال جهد علم شدیم عبد (ABD = All But Dissertation). اما دکترا در آن دانشگاه کذایی به دلایل مختلفی که الآن حسش نیست توضیح بدهم به مزاج من انگار نمی‌ساخت. کم کم من شروع کردم به پنچر شدن و هر روز خواب فرار از آن دانشگاه را دیدن. وقتی هم در تابستان گذشته این امکان فرار پیش آمد و یک پیشنهاد کار خوب به این عبد حقیر شد، این عبد با کله پیشنهاد مربوطه را قبول کرد. از دکترایم هم واقعاً چیزی نمانده بود. شاید یکی دو ترم دیگر تحقیق برای رسیدن به یک نتیجه دیگر و جمع و جور کردن نتیجه کارها و یک ترم هم نوشتن تز و دفاع از آن که البته به آنجای عبد.
الآن هم در برزخ بین شروع کارم در نیویورک و فارغ‌التحصیل شدن با یک فوق ریاضی از دانشگاه مربوطه‌ام و یک لنگم تکزاس است و آن یکی نیویورک و حومه.

بنابراین من رشته‌ام اقتصاد و امثال آن نیست. در نتیجه حواس شمای خواننده باشد ممکن است وقتی در مورد اقتصاد می‌نویسم پرت و پلا بگویم. هر چند تا جایی که سوادم قد بدهد تمام تلاشم را می‌کنم این طور نشود و اگر یک موضوع را به همراه حواشی آن نمی‌فهمم درباره‌اش ننویسم. اما کلا به هر چیزی که من می گویم شمای خواننده مشکوک باش.

آهان این وسط در همان تابستانی که داشتم ریشه دکترایم را از جایش در می‌آوردم ازدواج هم کردم. طرفم می‌توانست مزاج سردم را تحمل کند و آدم خجسته ای مثل خودم بود، بنابراین معامله مان شد که البته مایه شگفتی است؛ چون من از این جور آدم‌هایی هستم که دخترها اول جذبش می‌شوند و بعد می‌فهمند چه گهی هستم و به غلط کردن می‌افتند. این طرف ما که هنوز به غلط کردن نیفتاده. الآن هم برنامه مان این است که دوتایی مثل دو کفتر عاشق با هم زندگی بسازیم و خانه بخریم و خانه را پر از اثاث کنیم و ریشه در بیاوریم و از خانه بدوشی در بیاییم و از این جور کارها.

محل کارم در نیویورک هم که طبیعتا نمی تونم بگویم کجا است به نظر جای جالبی می آید. این امکان را به من می‌دهد که در وسط خیلی چیزها باشم و از کار فعلی که جنبه کمی و محاسباتی و برنامه نویسی دارد شاید بعداً به سمت روزنامه نگاری هم بروم.

این مطلب‌های علمی تخیلی هم که می‌نویسم برای من تمرین نوشتن و روزنامه نگاری است. تمرین ته و توی چیزی را در آوردن و چلاندن یک موضوع. بیشتر آن هم محصول به پوچی رسیدن من و در نتیجه به جای درس خواندن گیر دادن به دور و برم است. چون جامعه فارسی زبان واقعاً از نظر اطلاعات فقیر است و برداشتش از مسایل دنیا عمدتاً رونوشت‌های دست چندم از یک سری پروپگاندای خاص است، نتیجه را به فارسی می‌نویسم بلکه چند نفر فارسی زبان کمی روشن شوند. در نهایت مخاطب این وبلاگ هم عامه است و من دنبال نوشتن مطالب تخصصی نیستم.

برای آن‌هایی هم که تا ته این مطلب را خوانده‌اند یک جایزه دارم. من تعدادی مطلب نیمه کاره دارم که مانده‌ام کدام را تمام کنم. شمای خواننده بگو کدام را بیشتر دوست داری بخوانی؟ مطلب ها این ها هستنند:

1  -    ضعف‌های متدولوژی غالب علم اقتصاد
2  -    چرا آمریکایی‌ها چاقند؟
3  -    کارت اعتباری وسیله ای برای انتقال ثروت از فقرا به ثروتمندان
4  -    خرد رفتن آموزش عالی در آمریکا - چگونه دانشگاه های آمریکا تبدیل به کورپوریشن هایی پول دوست شده‌اند
5  -    افسانه اقوام آریایی – آیا واقعاً قوم آریا وجود داشته و به ایران مهاجرت کرده است؟
6  -    آینده بلند مدت چین – آیا رشد چین متوقف خواهد شد؟
7  -    چگونه  بانک‌های کلاه‌بردار در آمریکا از تعقیب قانونی در دولت اوباما معاف شدند
8  -    لابی گری چه بلایی سر دموکراسی در آمریکا آورده است؟
9  -    بیمه درمانی در آمریکا –  چرا درمان در آمریکا این قدر گران است؟
10-    جهانی سازی و نابودی تولید صنعتی در آمریکا – آیا جهانی سازی لزوماً خوب است؟
11-    آمریکا و کیفیت اداره عراق را در چند سال اول بعد از سقوط صدام - چه طور شد عراق با این شدت به فنا رفت؟
12-    مقصر واقعی در بحران اروپا چه کسی است؟
13-    چرا رشد نابرابری در آمریکا نگران کننده است؟

۲۰ شهریور ۱۳۹۱

پشتوانه ریاضی لرزان دست نامریی

گزاره زیر را در نظر بگیرید:
بازار به شرط آنکه از رقابت کامل بر خور دار باشد خودش از پس همه چیز بر خواهد آمد. بازار آزاد نه تنها منابع را به صورت بهینه اختصاص می‌دهد، بلکه توانایی نظارت بر خود را دارد و در نهایت تعادلی بین بخش‌های مختلف اقتصادی بر قرار خواهد کرد. در این بازار هر فرد تنها سود شخصی‌اش را دنبال می‌کند و نتیجه در کمال شگفتی توسط دستی نامریی همسو با منافع عموم خواهد شد.
 
شاید هیچ ایده دیگری در اقتصاد به اندازه این گزاره روی سیاست گذاری اقتصادی در سی سال گذشته در آمریکا تأثیر نگذاشته باشد. در این کشور بخش عمده ای از سیاست مداران و مردم عمیقاً به این گزاره معتقدند و اگر شما به آن اعتقاد نداشته باشید ممکن است با شما اصطکاک جدی پیدا کنند. شاید یک دلیل که این گزاره این قدر مقبولیت یافته است ادعای وجود مبنای نظری قوی برای این گزاره در علم اقتصاد است. هنوزم که هنوز است در خیلی از کتاب‌های اقتصادی این طور تلویحاً به خواننده القا می‌شود که ریاضیات دقیق و مدونی پشتیبان این گزاره است. به زیر شاخه ای از اقتصاد که پایه های نظری این گزاره را بررسی می‌کند نظریه تعادل عمومی - General Equilibrium Theory -  می‌گویند. در این مطلب می‌خواهیم ببینیم که آیا واقعاً این طور است؟ آیا نظریه تعادل عمومی واقعاً گواهی علمی برای این فرض است که بازار می‌تواند بر خودش نظارت کند و تعادلی بین نیروی های مختلف اقتصادی بر قرار کند؟

یک کلمه کلیدی در این جا بهینه است. به دلیل محدودیت منابع انجام بهینه هر کاری در جامعه کنونی ما بسیار مهم است. این قدر که جامعه ممکن است از فردی انتظار داشته باشد برای رسیدن به آن از خود گذشتگی کند. برای مثال اخراج کارگران یک کارخانه و جایگزینی آن‌ها با چند ربات به شرط آنکه بازدهی تولید بالا رود از نظر بیشتر افراد در این جامعه نه تنها مجاز بلکه تنها راه بقا در بازار رقابتی امروز است.

حالا از کجا باید فهمید که این وضعیت اقتصادی مطلوب یا بهینه است؟ یک نظر می‌گوید در نهایت چیزی که مهم است کیفیت زندگی و شاد بودن آدم‌هاست. بنابراین وضعیت اقتصادی مطلوب وضعیتی است که بیشترین میزان شادی را در مجموع تولید کند. به این ایده Utilitarianism می‌گویند. این ایده به نظر معقول می‌آید اما مشکلاتی جدی دارد. شادی دقیقاً چیست؟ چگونه می‌توان آن را در فردی اندازه گرفت؟ چگونه می‌شود شادی دو فرد را با هم مقایسه کرد؟ یک ایده دیگر که در سال ۱۸۹۳ ویلفردو پرتو (Vilfredo Pareto) اقتصاد دان ایتالیایی مطرح کرد این است که به جای آنکه از معیاری بیرونی مثل شادی برای مقایسه دو وضعیت اقتصادی استفاده کنیم فقط به همین بسنده کنیم که وضعیت اقتصادی ب بر الف ارجحیت دارد اگر در وضعیت ب وضع هیچ کسی بدتر از الف نشده باشد و حداقل وضع یک نفر از الف بهتر شده باشد. در اقتصاد به این تغییر از الف به ب که وضع هیچ کسی را بد تر نمی‌کند و حداقل وضع یک نفر را بهتر می‌کند بهبود پرتو (Pareto Improvement) می‌گویند. یک وضعیت اقتصادی هم بهینه پرتو (Pareto Efficient) است اگر تمامی بهبود های پرتوی ممکن در آن انجام شده باشد. بنابراین در یک وضعیت بهینه پرتو امکان ندارد بشود وضع کسی را بهتر کرد بدون آنکه وضع کس دیگری بدتر شود. دقت کنید که این معیار ما را از مقایسه پر دردسر میزان شادی دو نفر معاف می‌کند و نظر دادن در مورد بهتر یا بدتر شدن وضع هر کس را به عهده خودش می‌گذارد. نظر به اینکه هر کس نظر خودش را در مورد این که چه چیزی شادی آور و چه چیز غم بار است دارد، این نکته به هر کس امکان می‌دهد پروژه شخصی خودش برای شاد شدن را با هر معیاری که خودش صلاح می‌داند دنبال کند. این در تضاد کامل با Utilitarianism است که در آن باید شادی به صورت مشخص از بیرون (مثلاً توسط رهبری فرزانه) تعریف شود.

دو مفهوم مهم Positive Economics  و Normative Economics به درک ما از معیار پرتو کمک می‌کند.. یک نظر Positive است اگر واقعیتی را بدون قضاوت درباره آن بیان کند. یک نظر Normative است اگر به ما بگوید که چیزها چگونه باید باشند. از نظر خیلی‌ها اقتصاد باید علمی Positive باشد این معنا که علم اقتصاد یک وضعیت اقتصادی را همان گونه که هست توضیح می‌دهد و در باره آنکه آیا این وضعیت آیا اخلاقی یا منصفانه هست یا نه قضاوتی نمی‌کند. به همین دلیل در بخش بزرگی از اقتصاد (به خصوص اقتصاد نئوکلاسیک که عملاً در آمریکا غالب است) پرسیدن این سؤال که یک وضعیت اقتصادی منصفانه است بی معنی است*. معیار پرتو هم برای این مهم است که (به ظاهر) معیاری Positive است: در این معیار ناظری بیرونی به یک وضعیت نمره نمی‌دهد و از قضاوت خبری نیست بلکه هر کس خودش اعلام می‌کند آیا وضعش بهتر شده یا نه (اینجا).

به نظر من این تکیه روی معیار پرتو خالی از اشکال نیست.
 بر خلاف آن چیزی که خیلی‌ها ادعا می‌کنند معیار پرتو واقعاً معیاری
Normative است و عملاً جامعه را به طرز شگفت انگیزی شکل می‌دهد. برای درک این موضوع بیایید نتایج عملی این معیار را بر حکومت و آرایش جامعه در نظر بگیریم. وقتی هر کس می‌تواند معیار خودش را از وضعیت مطلوب داشته باشد حکومت دیگر نمی‌تواند دنبال این باشد که به زور کسی را با معیار تخیلی خودش شاد کند. بهترین کاری که حکومت می‌تواند در این جا بکند این است که اطمینان حاصل پیدا کند هر کنشی در این جامعه یک بهبود پرتو است. به عبارت بهتر نقش حکومت تنها این است که اطمینان حاصل کند کسی کاری نمی‌کند که وضع کس دیگری را بدتر کند. مشکل این جا است که هر کس هر کاری می‌کند حکومت نمی‌تواند برود از همه نظر خواهی کند که وضع او آیا بدتر شده یا نه. بنابراین عملاً راهی جز این نیست که وظیفه من باشد که اگر وضعم بدتر شده شکایت کنم و کسی را به حقوق من تجاوز کرده به دادگاه ببرم و اثبات کنم که وضعم بدتر شده است. اگر هم صدایی از من بلند نشد می‌توانیم فرض کنیم که من وضعم بدتر نشده و همه چیز رو به راه است. اگر هم سیاستی وضع کسی را بدتر نکرد و حداقل وضع یک نفر را بهتر کرد باید این سیاست دنبال شود. در نتیجه مشخصاً معیار پرتو یک مدل خاص حکومت لیبرتارین را دیکته می‌کند که دولت جز در وقتی که کسی از کسی شکایت کرد هیچ کاری انجام نمی‌دهد و این به شدت از استاندارد Positivity که علم اقتصاد برای خودش تدوین کرده است فاصله دارد (فصل اول این کتاب را ببینید). نکته بد تر این است که ممکن است در یک جامعه فرضی تنها یک وضعیت بهینه پرتو وجود نداشته باشد و وضعیت‌های متفاوتی با درجه مطلوبیت متفاوت از نظر اجتماعی وجود داشته باشد. برای مثال معیار پرتو به نابرابری حساس نیست و تفاوتی بین وضعیتی که ثروت مثلاً کشور آمریکا به صورت مساوی بین مردمش تقسیم شده باشد و وضعیتی که همه ثروت مطلقاً در دست برادر بیل گیتس باشد و دارایی بقیه افراد صفر باشد، نمی‌گذارد. هر دو وضعیت بهینه پرتو هستند. زیرا در وضعیت دوم نمی‌توان وضع هیچ کس را بهتر کرد بدون آنکه وضع بیل را کمی بدتر کرد. به یک زبان دیگر ممکن است در یک جامعه ثروتمندان به صورت بهینه فقرا را بدوشند (اینجا). از آن طرف لزوماً هر سیاستی که یک بهبود پرتو است مطلوبیت اجتماعی ندارد. کاملاً ممکن است یک بهبود پرتو جامعه را در وضعی قرار دهد که امید به بهبود وضع عده ای از دست رود. مثلاً نشان داده شده اگر یک بهبود پرتو نابرابری ایجاد کرد این نابرابری تمایل دارد که به مرور زمان بزرگ و بزرگ‌تر شود (از این). علت این است که وقتی کسی سهم بیشتری نصیب شد، می‌تواند از منابع بیشتری که اکنون در اختیارش قرار دارد استفاده کند تا در آینده سهم حتی باز هم بیشتری نصیبش شود (این را هم ببینید). به عبارت دیگر عملاً استفاده از معیار پرتو به تنهایی بی معنی است و اینکه فلان جامعه بهینه پرتو است و یا فلان سیاست گذاری بهبود پرتو است هیچ چیز خاصی به ما نمی‌گوید. مثلاً وضع الآن سوریه بهینه پرتو است چون که هیچ جوری نمی‌شود وضع کسی را بهتر کرد بدون آنکه قلب بشار اسد (یا مخالفانش) بشکند. به علاوه در دنیای واقع بیشتر سیاست‌های کلیدی (مالیات، حفاظت از محیط زیست، امنیت) بهبود پرتو نیستند و مشخصاً وضع عده ای را بد تر می‌کنند. در نتیجه در غیبت اخلاق یا محاسبه سود و زیان معیار پرتو در عمل تبدیل به یک کلک هوشمندانه برای قرار دادن عموم در موقعیت انتخاب بین عدالت اجتماعی و حفظ آزادی‌های فردی شده است. برای آنکه بتوان معیار پرتو را جدی گرفت این معیار حتماً باید با راهی برای قضاوت بین وضعیت‌های مختلف بهینه – یعنی مثلاً اخلاق یا دموکراسی همراه باشد. اتفاقی که عملاً بیشتر وقت‌ها نمی‌افتد.


حالا بیایید فعلاً بی خیال مشکلات جدی انتخاب معیار پرتو برای توصیف وضعیت مطلوب شویم و ببینیم اگر این معیار را قبول کنیم به کجا می‌رسیم. فکر هم کنم حالا بتوانید حدس بزنید که بازار آزاد چه ربطی به معیار پرتو دارد. بازار آزاد این امکان را به اشخاص می‌دهد که تمامی فعالیت‌های اقتصادی یا معاملاتی که وضع هیچ کسی را بد تر نمی‌کند و وضع حداقل یک نفر را بهبود می‌دهد یا به عبارتی تمامی بهبود های پرتو ممکن را انجام دهند و در نتیجه بازار آزاد رقابتی باید بتواند یک وضعیت بهینه پرتو تولید کند. تمام دلیلی هم که اسمی از ویلفردو پرتو الآن باقی مانده هم رسیدن به همین حدس بود. بعد از پرتو به مدت پنجاه سال اقتصاددان‌های زیادی با این حدس ور رفتند تا اینکه در سال ۱۹۵۰ کنث ارو (Kenneth Arrow) این حدس را برای یک بازار ایده آل ساده سازی شده اثبات کرد که به قضیه اول رفاه معروف شد. این قضیه بیان می‌کند که همه نقاط تعادل یک بازار رقابتی بهینه پرتو هستند. ارو برای آنکه بتواند این حدس را اثبات کند این فرض‌های ساده کننده را در مورد بازار کرد: بازار رقابتی است. هر کس به دنبال بیشینه کردن سود خودش است و همه در این بازار به صورت عقلانی عمل می‌کنند. در این اثبات بود که برای اولین بار به صورت جدی ابزار های ریاضی پیشرفته تری مانند Convex Analysis و Fixed point Theorems در ادبیات اقتصادی ظاهر شدند و از آن زمان ریاضیات به عنوان یک جز غیر قابل تفکیک اقتصاد باقی مانده است. دفت کنید که مفهوم تعادل به معنی نقطه ای که در آن همه نیروی های اقتصادی به تعادل می‌رسند نقش کلیدی در اینجا دارد. در ساده‌ترین حالت نقطه تعادل می‌تواند وضعیتی در بازار باشد که در آن عرضه و تقاضا با هم برابر می‌شوند. در نتیجه طبق قضیه اول برای آنکه تضمین شده باشد که بازار منابع را بهینه به معنای پرتو اختصاص می‌دهد باید بازار در تعادل باشد و عرضه و تقاضا با هم برابر باشند (منبع تاریخچه عمدتا این و این و این).
ارو یک نتیجه جالب دیگر را هم در کنار قضیه اول رفاه اثبات کرد. درست است که نقاط بهینه پرتو متعددی با مطلوبیت اجتماعی متفاوت برای هر بازار وجود دارند اما هر کدام از آن‌ها با انتخاب یک سیاست انتقال ثروت مناسب قابل دستیابی هستند. به عبارت دیگر جامعه محکوم نیست که به نابرابری تن در دهد و می‌تواند با اتخاذ سیاست‌های انتقال ثروت مناسب منابع را به صورت عادلانه توزیع نماید و رسیدن به یک نتیجه بهینه را به عهده بازار بگذارد. این نتیجه به قضیه دوم رفاه معروف است.
نکته بامزه این است که امروز همه قضیه اول رفاه را به عنوان پشتیبان نظری وجود دست نامریی به یاد می‌آورند، اما هیچ کس قضیه دوم را یادش نمی‌آید که می‌شود هم جامعه به نا برابری تن در ندهد.

درست است که مقاله ۱۹۵۰ ارو قدمی بزرگ به جلو بود و به نظر می‌رسید شالوده ریاضی دست نامریی ریخته شده است؛ اما هنوز مسایل مهمی حل نشده باقی مانده بود. قضیه اول رفاه تنها به ما می‌گفت اگر بازار رقابتی به تعادل برسد، این نقطه تعادل بهینه است. سؤالاتی که بی پاسخ بود این‌ها بودند:
یک. آیا لزوماً برای هر بازار رقابتی نقطه تعادلی وجود داشت؟ به عبارت دیگر آیا اصولاً نقطه ای وجود دارد که در آن عرضه و تقاضا برابر بشود؟
دو. آیا این نقطه تعادل برای هر بازار خاص یکتا است؟
سه. آیا این نقطه تعادل پایدار است؟ به این معنی که اگر در بازاری که در تعادل است به طور ناگهانی تقاضا برای کالایی زیاد با کم بشود، آیا بازار می‌تواند در نهایت خود را به تعادل برگرداند و عرضه و تقاضا دوباره برابر شوند؟
چهار. آیا مکانیزمی وجود دارد که بازار را به نقطه تعادل برساند؟
حالا برای آنکه دست نامریی توجیه درست و درمان ریاضی می‌داشت باید پاسخ به همه این چهار سؤال مثبت باشد. در سال ۱۹۵۱ ارو با همکاری یک ریاضی دان فرانسوی به نام دبرو (Gerard Debreu) ثابت کرد که پاسخ به سؤال اول مثبت است. این اثبات تعمیم اثبات پیچیده ای بود که فون نویمان (Von Neumann) معروف چند سال قبل برای سؤالی مشابه ارایه داده بود. تا اینجا همه چیز عالی به نظر می‌رسید*. اما وقتی اقتصاددان‌ها که حالا همه در استفاده از ریاضیات متبحر شده بودند سراغ سؤال‌های بعد رفتند دردسرها شروع شد. در سال ۱۹۶۰ یک بنده خدایی نشان داد که همین مدل ایده آل  ساده شده بالا که حالا به مدل ارو-دبرو معروف شده بود می‌تواند تا ابد در یک سیکل بیفتد و هیچ گاه به تعادل نرسد. مدتی بعد هم شخص خود دبرو با همکاری دو نفر دیگر نشان دادند که نقطه تعادل نه لزوماً یکتا است و نه لزوماً پایدار (این و این و این). به عبارت دیگر حتی مدل ساده ارو-دبرو هم - که در مقایسه با واقعیت خیلی خوش رفتارتر بود - ممکن بود اصلا به تعادل نرسد که حالا این تعادل بهینه باشد یا نباشد.

مشکل این جا بود که تغییر تقاضا برای یک کالا در مجموع دو تأثیر جداگانه بر بازار می‌گذاشت. از یک طرف با افزایش تقاضا برای یک کالا قیمت آن بالا می‌رفت. و از طرف دیگر این افزایش قیمت سبب می‌شد آن‌هایی که مقدار زیادی از این کالا را انبار کرده‌اند به شادی و پای‌کوبی بپردازند و آن‌هایی که این کالا را انبار نکرده‌اند اما خیلی دوست دارند آن را مصرف کنند به خاک سیاه بنشینند و بخواهند که کمی کمتر از این کالا را مصرف کنند چون که حالا باید کالای مورد علاقه خودشان را با قیمت بالاتری بخرند. حالا اگر به تعداد کافی از این آدم‌های دسته دوم وجود داشت بالاتر رفتن قیمت باعث می‌شد تقاضا برای این کالا پایین رود و قیمتش کاهش پیدا کند. بنابراین مشخصاً اثر اول و دوم می‌توانستند در دو جهت متضاد بر بازار اثر بگذارند و اگر اثر دوم شدید تر باشد با افزایش تقاضا برای کالایی قیمت آن هم پایین رود!

به زبان ریاضی منحنی تقاضا در مجموع (و با استدلال مشابهی منحنی عرضه) می‌توانست در یک بازه صعودی باشد و در بازه دیگر نزولی! از درس اقتصاد دبیرستان هم می‌دانیم نقاطی که منحنی‌های عرضه و تقاضا یک دیگر را قطع می‌کنند همان نقاط تعادل هستند. در نتیجه ممکن بود منحنی‌های عرضه و تقاضا در بیش از یک نقطه هم را قطع کنند و هر نقطه ممکن است پایدار باشد و یا ناپایدار. در نتیجه در مدل ارو-دبرو وقتی در یک بازار یک شوک اتفاق میفتد نه تنها ممکن است بازار به حالت تعادل بر نگردد بلکه ممکن و وارد یک سیکل شود یا اصلاً به کل قاطی کند و رفتاری آشوبناک (Chaotic) از خودش نشان دهد. 

این را هم که چرا جواب سؤال چهارم منفی است به دلیل دراز شدن مطلبمان بی خیال می‌شویم.

ممکن است اینجا شما گیج شده باشید و بگویید پس این داستان که می‌گفتند با افزایش عرضه قیمت پایین و با افزایش تقاضا قیمت بالا می‌رود چه صیغه ای است که در تمام کتب اقتصادی نوشته شده است؟ پاسخ شما در کلمه کلیدی «مجموع» است. این جا ما با تقاضا مجموع در کل بازار سر و کار داریم و نه عرضه و تقاضا مربوط به یک بازیگر تنها. اگر بازار تنها یک عضو داشت همه چیز گل و بلبل بود اما مشکل ما از جایی شروع می‌شود که بیشتر از یک بازیگر در بازار وجود دارد. در حالت این بر هم کنش عرضه و تقاضا را نمی‌توان از هم جدا کرد چون خرج کردن یک نفر درآمد یک نفر دیگر است و تقاضای او را برای کالاهای مختلف عوض می‌کند. این هم بر هم کنش در هم آمیخته هم بستری عالی برای رفتار آشوبناک است (این جا)**.

این قضیه در نظریه تعادل عمومی به قضیه Sonnenschein–Mantel–Debreu یا SMD معروف است که نام سه نفری را که این قضیه را به طور مدون اثبات کردند بر خودش دارد و شاید  مهم‌ترین و عمیق‌ترین قضیه نظریه تعادل عمومی باشد (این را ببینید). اینجا می‌خواهم چند تا از نتایج مهم این قضیه را برای شما بشمارم:

اول. این قضیه همه امیدها برای پیدا کردن توجیهی مبتنی بر ریاضیات را برای دست نامریی به معنای بالا را از بین می‌برد. این قضیه به ما می‌گوید حتی در ساده‌ترین مدل ممکن از بازار یعنی مدل ارو-دبرو هم در مجموع بازار ممکن است به تعادل نرسد و دستی نامریی وجود نداشته باشد که همه امور را هماهنگ و به سامان کند. الآن هم سی و چند سال است که عده ای اقتصاد دان دارند در تلاشند که یک جوری توجیه ریاضی دست نامریی را نجات دهند و قضیه SMD را دور بزنند یا با تغییر مدلشان به جوابی دیگر برسند. متأسفانه به نظر می‌رسد ایراد کار اساسی است و تمامی این تلاش‌ها شکست خورده است (این و این و این). شاید در دنیای واقعی دست نامریی‌ای وجود داشته باشد اما به هر حال این قضیه تلاش برای اثبات ریاضی این نکته را حداقل در حال حاضر به بن بست رسانده است. درست هم به همین دلیل بود که در دهه هفتاد بعد از این که این قضیه اثبات شد خیلی از اقتصاددانان نظریه تعادل عمومی را رها کردند و به سراغ شاخه های دیگر اقتصاد رفتند (این).

دوم. این قضیه به شدت پنبه اقتصاد نئوکلاسیک را می‌زند. اقتصاد نئوکلاسیک ساختاری مبتنی بر اصول موضوع دارد و ادعایش این است که همه با تکیه بر ابزار ریاضی می‌توان تمام خصوصیات اقتصاد را در نهایت از اصول موضوعه استخراج کرد. اصول موضوعه به نقل از اینجا این‌ها هستند:
یک. Methodological individualism: این اصل به این معنی است که می‌توان رفتار بازار را با تنها در نظر گرفتن رفتار اشخاص توضیح داد.
دو. Methodological instrumentalism: این اصل به این معنی است رفتار اشخاص در جهت ترجیحات شخصی و به منظور افزایش تحقق این ترجیحات است.
سه. Methodological equilibration: این اصل به این معنی است که اگر یک مدل فرض کند که اقتصاد در حالت تعادل است از پس مدل کردن بیشتر ویژگی‌های اصلی بازار بر می‌آید.
مشخصاً مدل ساده ارو-دبرو با تکیه بر دو اصل اول و دوم ساخته شده است. قضیه SMD به ما می‌گوید اصل موضوع سوم در تناقض مستقیم منطقی با دو اصل اول و دوم است. زیرا با اصول اول و دوم می‌توان مدلی را ساخت که اصل سوم را نقض کند (رجوع به این و این). تنها راه خلاصی از این مشکل این است که فرض کنیم در بازار تنها یک بازیگر وجود دارد و در نتیجه بازار همیشه به تعادلی پایدار می‌رسد که به نظر منطقی نمی‌رسد. با مزه این است که اقتصاد نئوکلاسیک واقعاً این فرض را می‌کند و می‌گوید می‌توان کل بازار را با یک بازیگر (Representative Agent) نمایندگی کرد. مدل Representative Agent عملاً نقطه شروع بیشتر مدل‌های پیچیده تر اقتصاد نئوکلاسیک است (این و این  را ببینید). در نهایت هم این تناقض منطقی اصول موضوعه اقتصاد نئوکلاسیک یک معنی بیشتر ندارد. این که اصل موضوع سوم یک اصل کاملاً Normative است و به جای آنکه واقعیت را همان‌گونه که هست توصیف کند، می‌گوید که واقعیت از نظر اقتصاددان نئوکلاسیک که ادعا هم می‌کند نگاهی Positive به دنیا دارد باید چگونه باشد. شاید یک دلیل که علم اقتصاد نتوانست بحران مالی را پیش بینی کند هم همین باشد. وقتی از یک طرف اقتصاد دان ما فکر می‌کند که اصولاً بازار در تعادل است و از طرف دیگر تعادل در بازار ممکن است به راحتی بشکند، به محض این که یک کم اوضاع به هم می‌ریزد، مدل‌های اقتصاد دان ما کلاً با واقعیت خداحافظی می‌کنند. آن هم درست در همان زمانی که بیشتر از همه به آن‌ها نیاز است یعنی در موقع بحران.

سوم. یک ایده غالب در اقتصاد در حال حاضر وجود دارد که تلاش می‌کند اقتصاد کلان را از اصول اقتصاد خرد در سطح افراد استخراج کند. قضیه SMD به ما می‌گوید این تلاش ممکن است عبث باشد زیرا همان طور که دیدیم اگر منحنی عرضه و تقاضای شخص خوش رفتار باشد هیچ تضمینی وجود ندارد که در مجموع و سطح کلان هم عرضه و تقاضا خوش رفتار بمانند. به عبارت دیگر اگر هم یک جایی واقعاً عرضه و تقاضا در سطح کلان خوش رفتار بود، نمی‌توان علت را تنها در منحنی‌های عرضه و تقاضای هر شخص یعنی همان اصول خرد در سطح افراد جستجو کرد و باید نکات دیگر مثلاً ساختار شبکه ای بازار را هم در نظر گرفت (این و این).

چهارم. در واقعیت اوضاع خیلی خراب‌تر از مدل ارو-دبرو است. مثلاً در واقعیت هیچ بازاری کاملاً رقابتی نیست چرا که افراد به همه اطلاعات ممکن دسترسی ندارند. می‌شود اثبات کرد در این حالت نقاط تعادل بازار بهینه پرتو نیستند (این). در نتیجه در واقعیت نه تنها بازار ممکن است به تعادل نرسد بلکه اگر هم رسید این نقطه تعادل ممکن است بهینه با معیار ضعیف پرتو هم نباشد. (کسی که این نکته را نشان داده است، برای آن یک نوبل ناقابل گرفته است.)

پنجم. این قضیه به کلی رابطه دولت و بازار را دگرگون می‌کند. چون نمی‌شود فرض کرد که بازار  حتماً به تعادل می‌رسد حکومت نباید بازار را به حال خودش بگذارد. تنها چیزی که حکومت می‌داند این است که بازار اگر به تعادل برسد در صورتی که بازار کاملاً رقابتی باشد پاسخی بهینه با معیار ضعیف پرتو تولید می‌کند. معنی این حرف این است که اگر بازار به تعادل نرسید حکومت باید با وضع قوانین دخالت بکند. اگر هم تعادل پرتو احتمالی حاصل نا عادلانه بود باز هم حکومت برای انتقال ثروت باید دخالت بکند. این که بازار خودش از پس همه چیز بر می‌آید رسماً یک جک بزرگ است.

این ته مطلب هم یک چیز با مزه بگویم. قضیه SMD با وجود اهمیت بنیادینش و این که در بین اهل فن کاملاً شناخته شده است، اصلاً به حوزه عمومی و سیاست گذاری راه پیدا نکرده است و شما این قضیه را  در بیشتر کتاب‌های درسی اقتصاد دوره کارشناسی یا در حوزه عمومی نمی‌توانید پیدا کنید (این را برای توضیح ببینید). ظاهراً اعتراف به این نکته که تلاش برای توجیه ریاضی دست نامریی شکست خورده است در برابر عامه و حتی دانشجویانشان برای بعضی از اقتصاددان های ابر Positivist ما راحت نیست.

در مطلب بعدی هم باز به اقتصاددان‌ها گیر خواهیم داد و خواهیم دید متدولوژی غالب حال حاضر اقتصاد چه مشکلاتی دارد. منتظر آن باشید!


پی نوشت:
* هر دوی ارو و دبرو برای کارهایشان در حوزه نظر به تعادل عمومی بعدها برنده جایزه نوبل اقتصاد شدند. Sonnenschein استاد ممتاز دانشگاه شیکاگو است. Mantel احتمالاً برجسته‌ترین اقتصاددان تاریخ آرژانتین و کاملاً شناخته شده است. به عبارت دیگر کسانی که روی نظریه تعادل عمومی کار می‌کردند و در نهایت هم نتیجه گرفتند که تلاش‌هایشان به بن بست رسیده است، آدم‌های کوچکی نبودند.

**  برای آن‌هایی که می‌دانند n-body problem چیست: مسئله در اینجا خیلی شبیه n-body problem است که بر هم کنش ساده چند جرم گرانشی با قوانینی ساده می‌تواند به آشوب منتهی شود.

۸ اردیبهشت ۱۳۹۱

Stop CISPA

من آمدم فقط یک چیزی را سریع بگویم و برم.
اگر اخبار را کمی دنبال کنید حتما شنیده اید که کنگره آمریکا لایحه CISPA را دیروز طی یک رای گیری سریع و برق آسا تصویب کرده است.
برای انهایی که نمی دانند: این لایحه هدفش جلوگیری از جنایات و حملات سایبری آنلاین است و به همین منظور به کمپانی های مختلف اجازه می دهد اطلاعاتی را که از شما دارند بدون دستور دادگاه  و بدون اطلاع شما در اختیار حکومت آمریکا قرار دهند و اگر شما از این که اطلاعات شخصیتان لای دست و پای دولت فدرال است خوشتان نیامد نتوانید این کمپانی ها یا حکومت آمریکا را به دادگاه ببرید. چیزی که این لایحه را افتضاح می کند این است که برای آنکه این اطلاعات بدون دستور دادگاه در اختیار دولت قرار گیرد تنها وجود یک تهدید یا جنایت «سایبری» یا قصد برای «حفاظت» از افراد یا کودکان کافی است. هیچ کس هم نمی داند تهدید سایبری و حفاظت از افراد یعنی چه. مثلا این که من موسیقی غیر قانونی دانلود کردم جنایت سایبری است؟ آیا حکومت آمریکا باید از دارنده حق کپی رایت حفاظت کند؟ این که من منتقد فعالیت سیاسی قانونی آنلاین می کنم آیا به معنی این است که من یک تهدید سایبری بالقوه هستم و برای همین همه اطلاعات من باید در جیب دولت آمریکا باشد؟ آن قدر زبان این لایحه گنگ است که عملا این امکان را به دولت آمریکا می دهد که هر وقت دلش خواست به داده های شما دسترسی پیدا کند*. از سوی دیگر هم طبق این لایحه به محض آنکه دولت آمریکا به داده های شخصی شما دسترسی پیدا کرد، می تواند برای پاسداری از امنیت ملی (بخوانید هرچه عشقش کشید) از آنها استفاده کند (این و این را ببینید).
 
هر چند برای آنکه این لایحه قانون شود باید به تصویب مجلس سنا برسد و رییس جمهور آمریکا آن را امضا کند**، اما همین که چنین قانونی که به شدت ضد آزادی های فردی و حریم خصوصی افراد و ناقض قانون اساسی آمریکا است در کنگره آمریکا مطرح و تصویب می شود وحشتناک است و باعث می شود من افسردگی ام در مورد به فنا بودن این دنیا عود کند. از آن طرف هم کمپانی های گردن کلفت مثل گوگل و فیس بوک که در قضیه SOPA شدت با این لایحه مخالف بودند (حالا این که SOPA دقیقا چه بود بماند اما همین قدر بگویم که آن هم یک لایحه افتضاح دیگر بود که به بهانه حفاظت از حقوق مولف اختیاراتی کاملا مغایر با حقوق فردی اشخاص به کورپوریشن ها می داد و یکی دو ماه پیش تا دم تصویب هم رفت اما با اقدام هماهنگ ملت روی اینترنت و کمپانی هایی مثل گوگل و فیس بوک کله پا شد)، این دفعه این دو کمپانی معظم اصلا بدشان نمی آید که CISPA تصویب شود. این قانون به این دو کمپانی اصولا مدل بیزنسشان مبتنی بر جمع آوری اطلاعات شخصی کاربرانشان است این اجازه را می دهد که حالا این اطلاعات با گستردگی بیشتری در اختیار این و آن قرار دهند و مسوولیت قانونی کمتری هم در قبالش داشته باشند. به عبارت دیگر مخالفت این دو کمپانی با لایحه SOPA خاطر آزادی دوستی این دو کمپانی نبوده است و تنها دلیلش ضرر SOPA برای بزینس این دو شرکت بوده است (یک دلیل دیگر که کورپوریشن ها نباید شخص باشند). بنابر این دوستان این دفعه هوا واقعا پس است. بعید است این بار یک خاموشی اینترنتی اتفاق بیافتد و ما مردم عادی تنها هستیم. برای همین اگر دلتان می خواهد چیزی از آزادی های فردی شما در دنیای آنلاین باقی بماند دست به کار شوید و هر چه قدر می توانید برای توقف این لایحه تلاش کنید. شمای فارسی زبان اگر آمریکایی ای دور و برتان هست و در مورد این قانون نمی داند او و البته دوستان فارسی زبانتان را روشن کنید. اگر هم شهروند آمریکا هستید حتما و حتما با نماینده ایالت خود در مجلس سنا تماس بگیرید و مودبانه او را تهدید کنید اگر به این لایحه رای مثبت دهد، در انتخابات بعدی رقیبش رای و حمایت مالی شما را دارد.

واقعا حکومت آمریکا با این قانون به حکومت ایران در تجاوز به آزادی های فردی یک سور زده است.

پی نوشت:
* یکی از اساتید ممکن است بگوید ولی همین الان هم دولت آمریکا اطلاعات شخصی تهدیدات بالقوه را جمع آوری می کند. این درست، اما رسما قانونی شدن چنین کاری اولا این جمع آوری را بسیار آسان و گسترده تر خواهد کرد و ثانیا قدم اول (یا شاید چندم اگر مثل من بدبین هستید) در مسیر وحشتناکی است که اصلا به مذاق من و شمای آدم عادی خوش نخواهد آمد.
 
** اوباما تهدید کرده است که طبق اختیارات ریاست جمهوری این قانون را وتو خواهد کرد. اما من چندان به این وعده او خوشبین نیستم. سر قضیه قانون NDAA او گفته بود این قانون را وتو می کند. NDAA یک قانون بسیار بد دیگر است که به ریاست جمهوری آمریکا این اجازه را می دهد علاوه بر خارجی ها که اصولا حساب نیستند، شهروندان آمریکا را برای مدت نامعلوم و بدون تفهیم اتهام و یا برگزاری دادگاه در صورت لزوم در حبس نگه دارد. اوباما در نهایت آن قانون را امضا کرد. به نظر من اگر ملت به امید اوباما دست روی دست بگذارند و کاری نکنند ممکن است بد کلاهی سرشان برود.

*** 

۲۲ اسفند ۱۳۹۰

رشد اقتصادی

این مطلب قرار است که به چندین سوال در مورد رشد اقتصادی جواب دهد. به هر حال رشد اقتصادی امری خطیر است چون اگر نبود در ایران آقای احمدی نژاد در مورد رقمش گاهی خالی بندی نمی کرد و سرش هم در همه جای دنیا این قدر در محافل اقتصادی و محیط زیست دعوا نبود.

حالا این رشد اقتصادی چیست؟ حتی سر تعریف رشد هم اتفاق نظری وجود ندارد. تعریف کلاسیک آن میزان رشد تولید ناخالص داخلی (GDP) است. یک تعریف دیگر که من اسمش را رشد عملیاتی (throughput growth) می گذارم میزان رشد مصرف منابع طبیعی و انرژی را اندازه می گیرد. اولی واحدش به دلار است و دومی واحدش کمیت های فیزیکی مثل واحد انرژی است. در دو قرن گذشته ما شاهد رشدی بسیار سریع هم به معنای کلاسیک آن و هم به معنای عملیاتی اش بوده ایم. این نکته شاید سبب شود ما تصور کنیم که در این دنیا رشد پدیده ای طبیعی و همیشگی است و الی ابد ادامه پیدا خواهد کرد. واقعیت این است که این دوره رشد سریع در مقایسه کل تاریخ جهان و حتی تاریخ حضور خود ما در روی کره زمین لحظه ای کوتاه بیشتر نیست و کمتر چیزی  به صورت پیش فرض در این دنیا به این شدت رشد می کند. بنابراین منطقی است که به عنوان اولین سوال بپرسیم آیا ادامه رشد الی ابد به خصوص در کشور های توسعه یافته ممکن است؟

واضح است که یک حد نهایی فیزیکی برای انرژی ای که ما در کره زمین مصرف می کنیم وجود دارد. از فیزیک دبیرستان باید یادتان باشد که انرژی مصرفی در نهایت به فرم انرژی پست گرمایی در می آید. با یک محاسبه سر انگشتی می توان نشان داد اگر روند فعلی رشد نمایی مصرف انرژی ادامه پیدا کند در عرض چند صد سال ما انقدر گرما تولید خواهیم کرد که تمام اقیانوس ها به جوش بیایند و بخار شوند (رشد نمایی چیز ناجوری است). مطمئنا ما دلمان نمی خواهد همه دنیا را بجوشانیم پس باید رشد مصرف انرژی در یک جایی متوقف شود. البته یک آدم خوشحالی ممکن است بگوید زمین که ظرفیتش تکمیل شد ما به سیارات و ستاره های دیگر خواهیم رفت و آنها را مسخر خواهیم کرد. اینجا جایش نیست من مشکلات سفر فضایی در مقیاس بزرگ را دانه دانه بشمارم (خودش پست جالبی می شود)، اما همین قدر بگویم که هر کسی با یک مدرک مهندسی یا علوم به شما خواهد گفت که از مسافرت موثر و ارزان به کره های دیگر حداقل تا چند صد سال دیگر خبری نخواهد بود و زیاد اسب خیالتان را پرواز ندهید. ما حداقل تا چند صد سال روی همین کره زمین هستیم و نباید آن را بجوشانیم (یکی می گفت که ساخت یک دهکده در کف اقیانوس احتمالا آسان تر ساخت یکی در کره مریخ است). از آن طرف هم ذخایر منبع اصلی انرژی ما - انرژی فسیلی - در صد سال آینده رو به اتمام اند و این هم رشد را مشکل تر می کند. ممکن است با جایگزینی انرژی فسیلی با انرژی های تجدید پذیر بتوان رشد انرژی را برای مدتی ادامه داد اما در نهایت میزان انرژی خورشیدی که کل  کره زمین دریافت می کند و پایه تمام انرژی های تجدید پذیر است ثابت است و بیشتر از آن نمی توان مصرف کرد.

در مورد سایر منابع طبیعی و محیط زیست هم اوضاع بد تر نباشد بهتر از اوضاع انرژی نیست. کافی است کمی اخبار را دنبال کنید تا دست شما بیاید چقدر اوضاع خراب است. لایه رویی حاصلخیز خاک دنیا که بخش اصلی تولید غذایی ما به آن وابسته است به علت فعالیت های انسانی بین ۱۰ تا ۴۰ بار سریع تر از نرخ طبیعی در معرض فرسایش قرار دارد (منبع). نابودی جنگل ها مساله ای جدی است و سبب انقراض بسیاری از گونه های جانوران شده است. جمعیت ماهی ها رو زوال است و تنها پنجاه سال تا نابودی کامل ماهی ها در اقیانوس ها فاصله داریم (منبع. این را هم بخوانید). دسترسی به آب آشامیدنی سالم هر روز مشکل تر می شود و از همه بد تر ما نزدیک خیلی از حدود بحرانی تغییرات آب و هوایی اساسی در کره زمین هستیم (این). اگر یادتان باشد در این مطلب گفتیم که تغییرات زیست محیطی ماهیت غیر خطی و ناگهانی دارند و سیستم زیست محیطی تغییر نمی کند نمی کند و ناگهان از اساس عوض می شود. مطابق همین مفهوم دانشمدان تعدادی حدود برای متغیر های کلیدی مانند درصد دی اکسید کربن در جو و غیره را شناسایی کرده اند که اگر ما می خواهیم چیزی از کره زمین فعلی برای بچه های ما باقی بماند، باید در محدوده این حدود باقی بمانیم. ما هم پیروزمندانه یا این حدود را رد کرده ایم و یا در مسیر رد کردنشان حرکت می کنیم (این و این).

در نهایت نظر به این که برای بیشتر منابع طبیعی و زیست محیطی عملا جایگزینی وجود ندارد و چون نمی توان در یک دنیای متناهی تا بی نهایت رشد کرد، رشد عملیاتی نمی تواند الی ابد ادامه پیدا کند. بهبود بازدهی استخراج منابع به کمک فن آوری و یا کشف منابع جدید بر روی کره زمین ممکن است در کوتاه مدت مشکل ما را تخفیف بدهد. به علاوه پیشرفت فن آوری به ما اجازه داده است از خیلی منابعی که تا پیش از این در دسترس ما نبودند استفاده کنیم. درست هم به همین دلیل بوده است که خیلی از پیش بینی های مبنی بر به انتها رسیدن منابع (مثلا پیش بینی جمعیت شناس قرن هجده مالتوس یا این یکی) محقق نشده اند اما این روند تا ابد نمی تواند ادامه پیدا کند. مثلا در مورد محدودیت های زمین قابل کشت، بازدهی زمین های زیر کشت با استفاده از روش های کشاورزی صنعتی و کود های شیمیایی چند ده برابر شده و این به همراه حمل نقل ارزان مبتنی بر انرژی فسیلی سبب شده مواد غذایی فعلا به قیمت ارزان در دسترس باشند (از این کتاب). درحال حاضر ۱۷ درصد نفت مصرفی ایالات متحده بدون احتساب حمل و نقل به صورت مستقیم در بخش کشاورزی مصرف می شود (منبع). اصلا هم معلوم نیست با تمام شدن نفت و فسفر معدنی که کود های شیمیایی از آنها سنتز می شوند چه بلایی سر ما خواهد آمد. به اضافه اینکه نشان داده شده خیلی وقت ها افرایش بازدهی با افزایش تقاضا برای مصرف می تواند خودش منجر به افزایش مصرف شود (این را ببینید).

اما در مورد امکان رشد GDP بر عکس رشد عملیاتی آنقدرها مساله روشن نیست و سر این مساله دعوا است. در یک سمت طرفداران اقتصاد نئوکلاسیک اند و سمت دیگر طرفداران مکتب اقتصاد اکولوژیک.
طبق استدلال نئوکلاسیک ها رشد GDP ممکن است زیرا مواد اولیه به طور کامل در نهایت با سرمایه قابل جایگزینی است. مثلا در مورد انرژی استفاده اولیه از انرژی های فسیلی سبب انباشت سرمایه می شود و بعد این سرمایه با بالا رفتن قیمت انرژی های فسیلی صرف توسعه انرژی های تجدید پذیر که بسیار سرمایه بر است می شود. به علاوه برای ایجاد ارزش تنها افزوده نوآوری و خلاقیت لازم است و با نوآوری می توان با صرف منابع مادی کمتر و کمتر یک کار را انجام داد. مثال جایگزین شدن خدمات دولتی با دولت الکترونیک گواه این مدعا است (از این کتاب).
از نظر طرفداران مکتب اقتصاد اکولوژیک مشکل اینجا است که  به هر حال یک بخش «فیزیکی» از اقتصاد وجحود دارد که نمی شود میزان برداشت آن از منابع طبیعی را کوچک کرد. ما همیشه به نیاز به غذا خواهیم داشت. همیشه باید خانه هایمان را گرم کنیم و همیشه نیاز به آب آشامیدنی داریم و مانند آن. رشد GDP الی ابد به این معنی است که هر سال ارزش افزوده بیشتری از مسیر فعالیت های با وابستگی کم به منابع طبیعی مثل فن آوری اطلاعات تولید شود. برای آنکه انگیزه تولید کالاهای ضروری فیزیکی باقی بماند، باید ارزش معادل آنها در برابر خدمات و کالاهای و خدمات غیر فیزیکی افزایش یاید والا سهم بخش فیزیکی اقتصاد از کل آن به صفر میل خواهد کرد و عملا کسی سراغ کشاورزی و مانند آن نمی رود. این سبب می شود که همه هر سال بخش بزرگ تری از در آمدشان را که عمدتا از راه فعالیت های با وابستگی کم به منابع طبیعی به دست آمده است صرف کالاهای ضروری بکنند و در نتیجه انگیزه برای داشتن شغل های از این دست مدام و مدام کمتر شود و عملا موتور محرک رشد اقتصادی بعد از مدتی متوقف شود (منبع). به علاوه مشخص نیست که واقعا بشود فعالیت های اقتصادی را به طور کامل از محیط فیزیکی جدا کرد. در مثال دولت الکترونیک به هر حال نیاز به ساخت و نگه داری یک زیر ساخت فیزیکی مخابراتی هست و این ارتباط با محیط فیزیکی در نهایت نمی گذارد از یک جایی به بعد اقتصاد رشد کند (این).

نظر شخصی من این است که رشد GDP هنوز از مسیرهای مختلفی مانند نوآوری، افزایش بازدهی برداشت از منابع موجود، جایگزینی منابع سوخت فسیلی و گسترش فعالیت های با وابستگی کم به منابع طبیعی  ممکن است و ما برای رسیدن به محدودیت های فیزیکی و اقتصادی که رشد این گونه فعالیت ها را محدود می کنند هنوز مدتی نسبتا طولانی زمان داریم. اما ما مشخصا به سرعت داریم به حد رشد عملیاتی می رسیم و دیگر واقعا جا ندارد ما برداشت خالصمان از طبیعت را بیشتر از این افزایش دهیم. به اضافه اینکه واقعا بخش بزرگی از منابع طبیعی هم به دلیل محدودیت های حاکم بر دنیا قابل جایگزینی با سرمایه صرف نیست. از این نظر من فکر می کنم ما باید از بخشی از رشد امکان پذیر دست بکشیم هر چند در نهایت رشد هنوز ممکن است (این را ببینید).


سوال مهم بعدی این است که آیا حالا رشد (چه عملیاتی و چه GDP) واقعا مطلوب است؟

پاسخ دنیای سرمایه داری متاثر از اقتصاد نئوکلاسیک ساده است: هر چه کسی بیشتر مصرف کند شادتر خواهد بود. اینکه چطور این طرز تفکری مصرف گرایانه در آمریکا و به دنبال آن دنیا رواج پیدا کرد بماند (آن را کمی در وسط های این مطلب توضیح دادم)، اما نتیجه مستقیم این طرز تفکر این است که رشد اصولا مطلوب است زیرا رشد غایت مصرف بیشتر محصولات و خدمات را بر آورده می کند (این جمع بندی بدی از تاریخچه قضیه نکرده است). هر چند اقتصاد نئوکلاسیک دقیقا این را نمی گوید اما حداقل در آمریکا جا افتاده است که می شود با مصرف مثلا هزار عدد تیتاپ به اندازه عضو بودن در خانواده ای گرم و صمیمی از زندگی راضی بود.

از نظر عده دیگری از اقتصاددانان من جمله پبروان مکتب اقتصاد اکولوژیک رفاه و زندگی بهتر لزوما مترادف با مصرف بیشتر نیست (این و این). اول اینکه رفاه و زندگی بهتر نتیجه بر هم کنش مجموعه ای از عوامل است که مصرف کالاها و خدمات تنها یکی از آنها است. عوامل مهم دیگری هم در کیفیت زندگی نقش دارند که لزوما هم در بازار عرضه نمی شوند و هیچ کدامشان به طور کامل هم قابل جایگزینی با چیز دیگری نیست: آسودگی خیال. بر هم کنش های اجتماعی. احساس تعلق و بهره مندی، احساس مفید بودن و هدف داشتن، و بهره مندی از محیط زیست و مانند آن. حالا اگر کسی بیاید این نکته را هم در نظر بگیرد که مصرف بیشتر و بیشتر خیلی از کالاها ما را از دسترسی به این کیفیات (مثلا با نابودی  محیط زیست و یا به هم زدن آسودگی خیال ما به واسطه شغلی پر اضطراب اما پر درآمد) محروم می کند و در نتیجه در مجموع کیفیت زندگی ما را پایین می آورد، دیگر مصرف کردن بیشتر و بیشتر لزوما به معنی بهبود کیفیت زندگی نخواهد بود (این). یک روش برای بررسی کمی این موضوع این است که در اندازه گیری رشد به جای GDP که ارزش کل فعالیت های اقتصادی را با هم جمع می زند، از شاخص های پیچیده تری استفاده کرد که فاکتور های انسانی، اجتماعی و زیست محیطی را هم در نظر بگیرند (برای نمونه GPI یا ISEW و یا این یکی). به عبارت دیگر علاوه بر کمیت مصرف کیفیت آن هم باید در نظر گرفته شود. توجه کنید که تولید ناخالص داخلی به هیچ وجه این نکته را در نظر نمی گیرد. مثلا یک حادثه نشت نفت به دریا با وجود آنکه به هیچ وجه مطلوب اکثریت مردم نیست (جز احتمالا کسانی که در بازار مالی روی پایین رفتن سهام کمپانی نفتی مربوطه شرط بندی کرده اند)، به دلیل فعالیتی که برای پاکسازی اش ایجاد می کند تولید ناخالص را افزایش می دهد! یک مطالعه با استفاده از فاکتور ISEW نشان داده است که به نظر می رسد از سال ۱۹۹۵ کیفیت زندگی در آمریکا هر سال علی رغم رشد مصرف کاهش یافته است (منبع). شاید این مطالعه بتواند توضیح دهد که چرا احساس سرخوردگی و خراب بودن اوضاع هر روز در امریکا بیشتر می شود. این جدا از این نکته است که پیشرفت اقتصادی آمریکا در سی سال گذشته از نظر درآمدی هم وضع بخش بزرگی از مردم آمریکا بدتر کرده است و با اینکه یک آمریکایی به طور متوسط دو برابر کالا و خدمات به نسبت به سی سال پیش تولید می کند، قدرت خرید مردم این کشور اصلا تغییری نکرده و تمام این ثروت اضافی به جیب ثروتمندان رفته است (منبع). یعنی کلاهی که سر مردم آمریکا رفته دو لبه بوده است. نه کیفیت زندگیشان بهتر شده و نه لااقل به جایش می توانند بیشتر مصرف کنند. آخرش می بینند که مثل تراکتور کار کرده اند و کشورشان محیط زیست دنیا را گل کاری کرده است که عده ای این وسط ثروتمند تر شوند. دومین نکته این است که در آمد بیشتر هم لزوما به معنی زندگی بهتر نیست. یک مطالعه نشان می دهد که بهبود کیفیت زندگی با افزایش درآمد تا یک حدی از درآمد اتفاق می افتد و از یک درآمدی بیشتر کیفیت زندگی با افزایش در آمد عملا تغییری نمی کند. کاهنمن اقتصاد دان رفتاری برنده نوبل این حد را برای آمریکا حدود سالی ۷۵ هزار دلار برای هر خانوار محاسبه کرده است. به این معنی هم رشد اقتصادی و به دنبال آن رشد درآمد فرد کمک چندانی به بهبود کیفیت زندگی در کشور های ثروتمند نخواهد کرد. مشکل کشور های ثروتمند به خصوص آمریکا در عدم تولید ثروت و یا کمبود منابع نیست؛ مشکل در عدم توجه به فاکتور های مختلف در کیفیت بهبود زندگی فرای مصرف است.

احتمالا شما هم موافقید که هدف نهایی تلاش های بشر باید بهبود کیفیت زندگی همه باشد و نه ثروتمند شدن عده ای خاص و تعدادی کمپانی. (اگر با این فرض مشکل دارید کلا این مطلب را نخوانید. برای اعصابتان خوب نیست.) بنابراین یک اولویت اساسی دیگر هم وضعیت کشورهای فقیر است. مشخصا هم رشد GDP و هم رشد عملیاتی در کشور های در حال توسعه برای ریشه کنی فقر ضروری است و برخلاف کشورهای ثروتمند مصرف بیشتر واقعا وضع زندگی مردم این کشورها را بهتر می کند. بانک جهانی، صندوق توسعه پول و سایر دوستان سرمایه دار می گویند به همین دلیل باید کشور های ثروتمند به صورت شش سیلندر با استفاده از هر امکانی از جمله مصرف منابع طبیعی بیشتر رشد کنند تا بازار مصرفی برای کالاهای تولید شده در کشور فقیر وجود داشته باشد و به مدد جهانی سازی امکان سرمایه گذاری در کشور های فقیر توسط کشور های توسعه یافته هم ایجاد شود و در نتیجه رشد در کشور های فقیر پا بگیرد (باز از این کتاب). به عبارت دیگر رشد اقتصادی همه ی دردها را درمان خواهد کرد. این نسخه به نظر کمی ساده انگارانه می رسد. با توجه به تقریبا به انتها رسیدن امکان رشد عملیاتی در مقیاس جهانی هیچ راهی جز این نیست که کشور های ثروتمند به خصوص آمریکا رشد عملیاتی خود را در قدم اول متوقف کنند و در قدم دوم از میزان مصرف منابع طبیعی و انرژی خود بکاهند تا جا برای مصرف کشور های فقیر باز شود (این). اتفاقی که خیلی بعید به نظر می رسد چون معمولا رهبران سیاسی که مصرف بیشتر و رشد را وعده بدهند برای عموم جمعیت ناآگاه محبوب تر خواهند بود و برنده هر انتخاباتی خواهند شد.  ولی شاید اگر این توقف رشد همراه با بهبود دیگر فاکتور های کیفیت زندگی در کشور های توسعه یافته همراه باشد امیدی به تحقق آن باشد. شاید اگر مردم کشور های توسعه یافته ببینند که برای زندگی بهتر لزوما نباید تا خرخره مصرف کرد حاضر شوند به کاهش مصرفشان تن در بدهند.

عده ای هم این وسط می گویند که توقف رشد عملیاتی سبب نابودی اشتغال می شود و بنا براین ما وسعمان نمی رسد این رشد را متوقف کنیم. اولا که این طور نیست. توسعه زیر ساخت های انرژی های تجدید پذیر و تلاش برای بهبود کیفیت زندگی به معنی بالا فعالیت اقتصادی سنگینی را طلب می کند که این تعداد بسیار زیادی شغل جدید ایجاد خواهد کرد (این). به علاوه به فرض هم که نرخ اشتغال بالا رود. محیط زیست یک کالای تجملی نیست که اگر وسعمان رسید آن را هم در سبد خود قرار می دهیم؛ به این دلیل ساده که بدون آن ما وجود نخواهیم داشت که حالا بخواهیم مشغول به کاری باشیم و یا نباشیم.


سوال اساسی بعدی در مورد رشد اقتصادی این است که آیا مکانیزم بازار در حالت فعلی اش توانایی توقف رشد عملیاتی و یا حداقل جایگزینی رشد مصرف انرژی های فسیلی با تجدید پذیر را دارد و می تواند رشد فعالیت های اقتصادی با وابستگی کم بر منابع طبیعی را تضمین کند؟

فکر نکنم هیچ اقتصاد دانی که سرش به تنش بیارزد وجود داشته باشد که به سوال فوق پاسخ بله بدهد. تقریبا همه اقتصاددانها معتقدند که وضعیت فعلی انرژی و محیط زیست نمونه بارزی از شکست بازار است. اگر یادتان باشد شکست بازار وقتی اتفاق می افتد که اکسترنالیتی وجود داشته باشد و هزینه فعالیت اقتصادی در پاچه موجود ثالثی برود. در اینجا هم مشخصا محیط زیست آن موجود ثالث بی چاره است که بی آنکه بخواهد دارد هزینه استفاده مجانی ما از ذخایر انرژی فسیلی را می دهد. راه های زیادی برای اصلاح این وضعیت پیشنهاد شده است اما همه آنها در نهایت مصرف کربن را هدف می گیرند (کربن به معنی مصرف هر نوع سوخت فسیلی به علاوه چوب درختان). یک راه پشنهادی Cap-and-Trade است که به هر کشور سهمیه ای برای آزاد سازی دی اکسید کربن اختصاص می دهد و به کشورها امکان تجارت این سهمیه ها را هم می دهد. یعنی اگر من کمتر از سهمیه ام مصرف کردم می توانم آن را به شمای پر مصرف بفروشم. به این ترتیب انگیزه ای اقتصادی برای کاهش مصرف کربن به وجود می آید. این روش در حال حاضر در اتحادیه اروپا برای دی اکسید کربن در حال اجرا است و بازاری هم برای دی اکسید نیتروژن در آمریکا وجود دارد که موفق هم بوده است. یک راه دیگر مالیات گرفتن روی مصرف  کربن است که سر  اینکه این راه بهتر است یا Cap-and-Trade دعوا است و هر کس نظری دارد. من شخصا فکر می کنم ایده آل این است که نه تنها روی کربن بلکه باید روی هر نوع استفاده از منابع طبیعی و زیست محیطی و معدنی به علاوه هر نوع دفع مواد به محیط زیست و ایجاد آلودگی مالیات اساسی گرفته شود و به جای آن مالیات بر ارزش افزوده کاهش پیدا کند تا ملت انگیزه داشته باشند که هم مصرف کربن به علاوه آلودگی را کاهش دهند و هم فعالیت های اقتصادی با وابستگی کم به منابع طبیعی را توسعه دهند. 

البته یک عده آدم خوشحال می گویند که با مشکل تر شدن دسترسی به نفت ارزان بازار خود به خود به سمت انرژی های جایگزین خواهد رفت و اگر تا آن موقع به دلیل گرم شدن زمین همه چیز به فنا نرفته باشد اوضاع خودش درست می شود. اما جدای مساله گرم شدن کره زمین هم این اتفاق احتمالا نخواهد افتاد. یک دلیلش این است جایگزینی انرژی های فسیلی با جدید پذیر نیازمند تغییرات اساسی در حوزه حمل و نقل (و به تبع آن در طراحی شهری) و کشاورزی است و زیر ساخت های تولید و انتقال و ذخیره انرژی جدیدی هم باید ساخته شوند (این مطلب من یادتان بیاید). این کار هزینه بسیار بالایی خواهد داشت و در عین حال بسیار هم انرژی بر خواهد بود. اگر ما دست روی دست بگذاریم و منتظر بازار شویم تا خودش دست به کار شود احتمالا بازار که دید بلند مدت خوبی ندارد (در نهایت سود سالانه هر کمپانی برایش مهم است نه چیز دیگر)، درست همان موقعی دست به کار خواهد شد که انرژی به علت بیشتر شدن تقاضا از عرضه اش به شدت گران شده و اقتصاد جهانی هم به دنبال این گرانی حال و روز خوبی ندارد. کاملا ممکن است که بازار در آن زمان از پس تامین سرمایه و انرژی لازم برای چنین تلاش بزرگی بر نیاید و ما در یک تله کمبود انرژی گرفتار شویم. یک مطالعه جدید از اقتصاددان معروف عاصم اوغلو نشان می دهد که برای جلوگیری از گرفتار شدن در این تله و تضمین رشد بلند مدت نه تنها باید روی کربن مالیات گرفته شود، بلکه دولت ها هم باید به صورت فعال وارد صحنه شوند و روی انرژی های جایگزین سوبسید دهند تا این صنایع در زمان پیشی گرفتن تقاضای انرژی های فسیلی از عرضه اش به بلوغ لازم برای جایگزینی انرژی های فسیلی رسیده باشند. به علاوه مدل برادر عاصم مشخص می کند که حدود دخالت دولت در بازار تا کجا باید باشد. اگر امکان جایگزینی کامل انرژی های فسیلی با تجدیدپذیر وجود داشته باشد دخالت دولت موقت خواهد بود و بعد از ملتی بازار خودش از پس قضیه بر خواهد آمد. اما اگر این امکان جایگزینی به صورت کامل وجود نداشته باشد دخالت دولت باید همیشگی باشد و حداقل تا کشف منبع انرژی با امکان  جایگزینی کامل روی کربن مالیات گرفته شود و برای تحقیقات انرژی سوبسید داده شود. روی امکان جایگزینی کامل انرژی های فسیلی با انرژی های تجدید پذیر هم بحث زیاد است. در نهایت به نظر من حداقل در دو بخش کشاورزی و حمل و نقل (به خصوص در آمریکا که اتومبیل وسیله اصلی حمل و نقل است) امکان جایگزینی کامل وجود ندارد و هیچ نوع خودروی الکتریکی با هیدروژنی نمی تواند کار یک کامیون هجده چرخ را بکند.

در مورد بیشتر منابع طبیعی اما همین امکان جایگزینی محدود هم وجود ندارد. همان طور که در این مطلب توضیح دادم سپردن منابع طبیعی به مالکیت خصوصی هم به تنهایی جوابگو نیست و نیاز به بنیاد های جدید و مدیریت دولت ها در همکاری با یکدیگر بر منابع طبیعی عمومی است.

نکته آخر هم این است که ساختار فعلی و مکانیزم بازار امکان استفاده موثر از رشد اقتصادی را در کشور های فقیر فراهم نمی کند. این درست که رشد اقتصادی جهان واقعا وضع عده زیادی از مردم کشور های فقیر را بهتر کرده است، اما این رشد با ساختار فعلی اش لزوما زیر ساخت های انسانی و نهاد هایی را که برای گذار یک کشور از مرحله در حال توسعه به توسعه یافته را لازم دارد ایجاد نمی کند و به همین دلیل رشد در این خیلی از کشورها پس از مدتی متوقف می شود (منبع). به علاوه نابرابری در کشور های توسعه نیافته هم امکان اثر گذاری این رشد را کم می کند. برای مثال دو کشور را با ۴۰ درصد جمعیت زیر خط فقر و رشد اقتصادی ۲ درصد در سال در نظر بگیرید با این نفاوت که در یکی توزیع درآمد نسبتا عادلانه است و در دیگری نیست. کشور اول برای کاهش درصد افراد زیر خط فقر به نصف به ده سال زمان نیاز خواهد داشت در حالی که کشور دوم برای انجام مشابه همین کار به شصت سال زمان نیاز دارد (مثال از اینجا). بنابراین علاوه بر تلاش برای رشد کاهش نابرابری و برنامه ریزی مرکزی برای ایجاد زیر ساخت های انسانی لازم هم باید در دستور کار کشور های فقیر باشد (این) چیزی که عملا در حال حاضر جز در چین هیچ خبری از آن نیست. یک نکته بامزه دیگر هم این است که جهانی سازی این فرصت را به کشور های ثروتمند داده که بخش بزرگی از فعالیت اقتصادی انرژی بر و «کثیف» خودشان مثل بخش تولید صنعتی را به کشور های در حال توسعه انتقال دهند (منبع) و بعد هم با پررویی بگویند ما آلودگی خودمان را کاهش دادیم حالا نوبت کشور های در حال توسعه است! همین باعث شده عده ای توهم بزنند که اصولا با پیشرفت یک کشور از مرحله توسعه نیافته تا یک جایی میزان فشار بر محیط زیست افزایش می یاید و بعد که کشور به یک حد بالا از توسعه رسید فشار بر محیط زیست کاهش می یابد (این را ببینید) و ما برای حل مشکلات زیست محیطی لازم نیست کاری بکنیم. رشد خودش همه چیز را حل می کند. این دوستان فراموش کرده اند که علت اصلی این کاهش فشار بر محیط زیست در کشورهای پیشرفته در بیشتر موارد کاهش واقعی مصرف نیست بلکه انتقال بخش های ناجور اقتصاد به دلیل آزادی جابجایی سرمایه به کشور های در حال توسعه است. بنابراین علاوه بر مالیات بر کربن نیاز به یک ساز و کار جهانی هم هست که جابه جایی سرمایه بین کشور های مختلف را کنترل کند که تا در یک جا قوانین زیست محیطی به صنعتی برای تغییر فشار آوردند، صنعت مربوطه به یک کشور در حال توسعه که هنوز رشد عملیاتی در دستور کارش است فرار نکند تا به روش سابقش ادامه دهد (این را ببینید) و عملا مردم کشور های فقیر هزینه مصرف بالای مردم کشور ثروتمند را بدهند. اتفاقی که در حال حاضر بیش از پیش دارد می افتد.


آخر مطلب هم کمی حرف های فلسفی بزنم. اگر به طبیعت نگاه کنیم می بینیم واکنش طبیعی تمامی موجودات زنده به کمبود منابع جنگیدن بر سر منابع است. گوریل ها سر قلمرو با هم دعوا می کنند. هر درخت سعی می کند بیشتر از درختان دیگر رشد کند و روی بقیه سایه بیاندازد و مانند آن. ما آدم ها هم اگر مطابق ذات تکاملی مان عمل کنیم احتمالا در نهایت طبیعی ترین مسیر این است که بیشتر و بیشتر مصرف کنیم و بعد که کمبود منابع پیش آمد با هم بجنگیم. یعنی جنگ طبیعی ترین نتیجه ممکن شرایط کمبود منابع است نه کاهش مصرف و تمام داستان هایی که در بالا تعریف کردیم. تنها در یک صورت این واکنش «طبیعی» محقق نخواهد شد؛این که اکثریت ما از این چیزی که بقیه جانوران ندارند استفاده کنیم: قدرت تفکر.


پی نوشت:
یک. یکی ممکن است بگوید که تکنولوژی های جدیدی که ما در آینده کشف خواهیم کرد به کمک ما خواهند آمد و ما نباید توانایی های گونه بشر در نوآوری و اختراع را دست کم بگیریم. من در آینده نیستم و آینده را نمی توانم پیش بینی کنم اما یک چیز را می دانم. این اعتماد به نفس ما انسان ها به توانایی هایمان تا حد زیادی کاذب است. بیشتر دستاورد های بشر در یکی دو قرن گذشته نتیجه مستقیم وجود یک منبع انرژی عملا مجانی بوده است که ما آن را طی فعل و انفعالاتی تبدیل به افتخارات به یاد ماندنی کرده ایم (این کتاب کلاسیک را ببینید). مثلا اکتشافات فضایی ما را در نظر بگیرید. هر کدام از آن موشک هایی که فضاپیمایی را به مدار زمین می برند انرژی فوق العاده زیادی را مصرف می کنند. حالا فرض کنید نفت نبود. دلم می خواست می دیدم چه کسی می تواند یک تن بار را به مدار زمین برساند (برای سفر به ماه حدود پنجاه تن بار به مدار زمین برده شد). محدودیت های جدیدی که ما به آنها داریم می رسیم با تمام مسایلی که ما در گذشته حل کردیم متفاوت اند. این محدودیت ها ناشی از حدود فیزیکی حاکم بر جهان اطراف ما هستند. زمین بدبخت دیگر بیشتر از این نمی کشد. بیشتر از این جمعیت را نمی تواند تغذیه کند. نمی تواند برای همه این آدم ها انرژي لازم برای روزی چند ده کیلومتر رانندگی را حالا با هر وسیله ای که شمای مخترع صلاح می دانی فراهم کند. عده ای هم این وسط مدام از همجوشی هسته ای (fusion) حرف می زنند و این که ما حداقل به صورت آزمایشی روی همجوشی کار می کنیم و فقط یک هل کوچک لازم است تا این تکنولوژی به مرحله تجاری برسد و ما از آب کره بگیریم. خود من هم تا وقتی در مورد جزییات یک نیروگاه گداخت هسته ای چیزی نمی دانستم فکر می کردم که راه نجات ما همین است. اما واقعیتش را بخواهید ساخت یک نیروگاه گداخت هسته ای که انرژی خروجی از ورودی اش به اندازه کافی بیشتر باشد و به علاوه قابل اطمینان و ایمن و به اندازه کافی ارزان باشد که بشود در مقیاس یزرگ از آن استفاده کرد خیلی مشکل تر از چیزی است که فکرش را می کنید و به یک تعداد خوبی پیشرفت اساسی در فیزیک و مهندسی که هر کدام شایسته یک جایزه نوبل هستند نیاز است تا این کار انجام شود. یک دلیلی وجود دارد که چهل پنجاه سال است که فیزیک دان ها توی سر خودشان میزنند که راکتور گداخت هسته ای بسازند و نمی شود (این و این را ببنید). به نظر من از جنبه مهندسی مساله ساخت اقتصادی راکتور گداخت شاید بارها سخت تر از ایجاد یک پایگاه فضایی دائمی در سطح کره ماه باشد و من و خیلی های دیگر روی انجام شدنش به این زودی ها حساب نمی کنیم.

دو. یکی دیگر هم ممکن است گیر بدهد ای موجود چرا این قدر چپ می زنی. باید در پاسخ بگویم بنده چپ نیستم اما فکر می کنم بازار آزاد ارباب گونه بشر نیست که نشود به آن گفت بالای چشمت ابرو است بلکه خدمتکار بشر است. اگر یک جایی این خدمتکار خدمتی را که لازم بود نمی داد، باید بازار را با وضع قوانین و مالیات به گونه ای طراحی کرد که این خدمت را نتیجه دهد.

۲۰ اسفند ۱۳۹۰

Just world hypothesis

یک فیلم سینمایی را به صورت تصادفی انتخاب کنید و آن را تماشا کنید. به احتمال خیلی خوبی اتفاق فوق در فیلم مزبور می افتد:
آدم خوب داستان برنده می شود و به خوبی و خوشی الی ابد زندگی می کند و آدم بد داستان نتیجه اعمال پلید خود را می بیند و اگر یک جوری در آخر کشته نشود حداقل به فنا می رود. یعنی خیلی بعید است در فیلمی آدمی واقعا بد و بی ریخت و درب و داغان و بد جنس باشد و او آخر فیلم برنده شود.

یک سوال فنی این است که چرا در بیشتر فیلم ها و داستان ها و افسانه ها در نهایت آدم بد داستان به سزای اعمالش می رسد و آدم خوب پاداش اعمال نیکویش را دریافت می کند؟

شاید علتش این باشد که ما آدم ها دوست داریم فکر کنیم دنیا اصولا در و پیکر دارد و در آن در نهایت عدالت بر قرار است. به این جهت گیری ذهنی ما در انگلیسی just world hypothesis (پیش فرض وجود عدالت در دنیا) می گویند. یک کلمه کلیدی اینجا «پیش فرض» است. واقعا هیچ دلیل محکمی وجود ندارد که در این دنیا عدلی وجود داشته باشد. این ما هستیم که فرض می کنیم عدلی بر قرار است؛ چون دلمان می خواهد ساز و کار دنیا بر مبنای حساب و کتابی باشد و نشود که کسی واقعا همیشه انتخاب های بد انجام دهد و هیچ مشکلی برایش پیش نیاید.

مطالعات متعددی در حوضه روان شناسی اجتماعی وجود این پیش فرض در ذهن گونه بشر را بررسی کرده اند. اولین کسی که روی این قضیه کار کرد روانشناسی به نام ملوین لرنر در دهه ۶۰ میلادی بود. او در یک مطالعه کلاسیک آمد از عده ای دانشجوی دختر خواست که رفتار شخصی با (نام مستعار فاطی) را که در برابر آنها به سوالاتی جواب می دهد زیر نطر بگیرند. فاطی هر وقت پاسخ غلط به سوالی می داد به عنوان مجازات شوک الکتریکی دردناکی را دریافت می کرد. (البته واقعا شوکی در کار نبود و طرف یک بازیگر بود اما جماعت دانشجو این را نمی دانستند). بعد از آنکه نیمی از زمان آزمایش سپری شد او به دسته ای از دانشجویان که به تصادف انتخاب شده بودند این امکان را داد که تصمیم بگیرند که آیا شوک های الکتریکی ادامه پیدا کند یا نه که البته همه آنها نصمیم به توقف شوک الکتریکی گرفتند. اما دسته دیگر چنین امکانی را نداشت و به آنها گقته شد که شوک تا پایان پاسخ گویی به سوالات ادامه پیدا خواهد کرد. به علاوه فاطی جلو یک بخشی از دسته دوم یک فیلم هندی هم اجرا کرد: این که نمی خواهد به آزمایش ادمه دهد و در جواب به او گفته شد اگر آزمایش ادامه پیدا نکند همه دانشجویان نمره ای برای آزمایشگاه روانشناسی نمی گیرند و فاطی با بی میلی به آزمایش ادامه داد. این طوری دانشجوان این بخش دسته دوم فکر می کردند مجازات فاطی کمی هم تفصیر آنهاست. در نهایت هم لرنر به ملت پرسش نامه ای را داد که در آن سوالاتی مانند این که چقدر فاطی دوست داشتنی بود؟ چقدر آدم پخته ای بود؟ چقدر خودحواه بود؟ چقدر او را شبیه خودتان یافتید و مانند آن پرسیده شده بود. پاسخ ملت به پرسش نامه خیلی جالب بود. آنهایی که امکان توقف شوک را داشتند خوشبینانه ترین ارزیابی را از فاطی داشتند. و ارزیابی دسته دوم که امکان توقف شوک را نداشت به طرز معنی داری از فاطی پایین تر بود. از همه جالب تر، آنهایی که فکر می کردند فاطی به خاطر آنها دارد درد می کشد بدبینانه ترین ارزیابی را از فاطی داشتند.به نظر می رسید دانشجویان لرنر در دسته دوم به شخصیت فاطی نمره پایینی داده بودند تا بین شخصیت او و سرنوشتش در این آزمایش «تطابق» بر قرار شود (منبع)! به عبارت دیگر ما آدم ها وقتی با موقعیت دردناک روبه رو می شویم که با پیش فرض ذهنی ما مبنی بر حساب و کتاب داشتن دنیا تناقض دارد، فرض می کنیم که حتما کسی که رنج می برد یک مشکلی دارد که این بلا سرش آمده است و حقش است. حتی اگر واقعا ندیده باشیم که قربانی مزبور انتخاب اشتباهی را انجام دهد هم باز بر این باور هستیم.

لرنر اما در اینجا توقف نکرد. در آزمایش دیگری او از عده ی دیگری خواست که باز هم رفتار شخصی را (این بار با نام مستعار هوشنگ) که در برابر آنها به سوالاتی جواب می دهد زیر نطر بگیرند. این بار هم او ملت را به دو دسته تقسیم کرد. در آخر آزمایش در مقابل دسته اول مبلغ زیادی به عنوان پاداش به هوشنگ پرداخت شد و البته به ملت هم گفته شد این مبلغ کاملا تصادفی پرداخت شده است. اما هوشنگ در مقابل دسته دوم هیچ پاداشی را دریافت نکرد. این بار ارزیابی گروهی که دیده بودند هوشنگ پاداشی را دریافت کرده با این که می دانستند این پاداش تصادفی بوده است به طرز معنی داری از دسته دیگر بهتر بود. باز هم ملت ارزیابی شان را از طرف برای «تطابق» با سرنوشتش تغییر داده بودند! نتیجه ای که لرنر گرفت ساده بود: ما می خواهیم که در دنیا عدالت وجود داشته باشد پس فرض می کنیم که وجود دارد.

بعد از لرنر هم به کرات با آزمایش های دقیق تر وجود این پیش فرض تایید شد و امروز درک خوبی از جنبه های مختلف این پیش فرض در روان شناسی به دست آمده است. مثلا نشان داده شده که هرچه قربانی کمتر در مسوول سرنوشت دردناکش باشد او نمره کمتری از نظر ملت کسب می کند و یا اینکه وجود این پیش فرض در کشور های مختلف شدت و ضعف دارد و بین مذهبی و دیکتاتور مآب بودن و این پیش فرض یک همبستگی وجود دارد (این). مکانیزم های مختلفی هم برای توضیح این پیش فرض توسط روان شناسان پیشنهاد شده است. اولی اینکه این پیش فرض یک واکنش دفاعی است و به ما کمک می کند که در این دنیای بی رحم و بی صاحاب زنده بمانیم و کمتر احساس آسیب پذیری کنیم: کنترل زندگی من دست خودم است. من اگر انتخاب درست و اخلاقی را انجام دهم و اگر اشتباهات این آدم بدبخت را انجام ندهم در نهایت من برنده می شوم. ظلم بر قرار نمی ماند و از این جور افکار شیرین. دومین پیشنهاد متمرکز بر  اضطراب و سرگشتگی ما است وقتی متوجه می شویم ما در دنیایی بی در و پیکری زندگی می کنیم که پر از بی عدالتی است و در آن بدون هیچ دلیلی ممکن است آدم های خوب آسیب بینند و آدم های بد برنده شوند. هضم این سرگشتگی برای خیلی ها به این سادگی ها نیست و در نتیجه ما به این فرض که عدالتی وجود دارد پناه می بریم. از این جنبه معلوم می شود چرا بین این فرض و مذهبی بودن هم رابطه نزدیکی است. اعتقاد به دنیای دیگر هم مکانیزم مشابهی برای هضم اضطراب مرگ است (این را ببینید). به علاوه انسان خیال آسوده تری خواهد داشت اگر فرض کند که اگر در این دنیا عدالت نیست در جای دیگری هست و درد مجازاتش هم خیلی زیاد است.

حالا تبعات Just World hypothesis چیست؟

ساده ترینش این که حالا معلوم می شود چرا وقتی عشقتان به شما خیانت می کند شما فکر می کنید که او جزای این عملش را خواهد دید. بعد هم که می بینید نه تنها جزایی ندیده بلکه خیلی هم خوشحال و سرحال است، شما آتش می گیرید.

اما یک نتیجه مهم تر این است:
در دنیایی که در آن عدالت وجود دارد عاقبت به خیری در نهایت تنها برای آدم های خوب است. حالا اگر شما مثل بیشتر مردم آمریکا آدم مادی ای باشید و فکر کنید که رسیدن به پول و مقام عاقبت خیری است و به علاوه ندانید اصولا در دنیا چه خبر است و چه قدر دنیا می تواند بی در و پیکر باشد، ممکن است به این پیش فرض ذهنی (نادرست) خود اعتماد کنید و به صورت اتوماتیک نتیجه بگیرید که خواص و ثروتمندان باید آدم های خوب و اخلاقی ای باشند و ثروت و قدرت حق سزاوار آنها است (مثلا این و این را ببینید). به علاوه آدم های فقیر و بدبخت هم تنبل و بد و بی اخلاق هستند. اگر هم کسی فقیر و بد بخت بیچاره بود مقصر خودش است و اگر کسی ثروتند است هم نتیجه تلاش و پشتکار او بوده است*. یا جدیدا مد شده که می گویند مشکل الان آمریکا هم خورد رفتن اخلاق در طبقه متوسط است نه قبضه شدن کشور توسط عده ای خاص (مثلا این). حالا شما تا فردا برایشان دلیل و سند بیاور که نه این گونه نیست و لزوما فقر یا ثروت ارزش انسانی کسی را تعیین نمی کند: بین هوش بالا و ثروت همبستگی ای وجود ندارد و آدم هایی با هوش کمی بالاتر از متوسط بیشترین احتمال ثروتمند شدن را دارند در حالیکه در آدم های با هوش زیر متوسط و خیلی باهوش این احتمال کاملا کمتر است (اینجا). آدم های ثروتمند احتمال بیشتری وجود دارد که دروغ بگویند تقلب کنند یا دزدی کنند (این). قدرت سبب بی تفاوتی به سرنوشت دیگران و عدم توانایی کنترل خود می شود (منبع. اینجا را هم بخوانید). بین درآمد و طبقه اجتماعی والدین و درآمد و طبقه اجتماعی فرزندان همبستگی وجود دارد (منبع).  موفقیت در زندگی به شدت به این که کودکی در کجا زندگی کند بستگی دارد (ازاینجا). ثروت جدید تولید شده در جامعه ترجیح می دهد به سمت آدم هایی که از قبل ثروتمند هستند برود** (این). حتی یک مطالعه وجود دارد که نشان می دهد که فاکتور شانس می تواند در جهت تجمع ثروت در دست عده ای عمل کند (منبع)*** و غیره. هیج کدام به گوش این جماعت نمی رود.

به علاوه شاید این داستان توضیح دهد که چرا در آمریکا عده ای از آدم های محافظه کار شدیدا با این که پول مالیاتشان برای خدمات درمانی و اجتماعی به فقرا صرف شود مخالفند، در حالیکه با این که مبلغ کلانی از مالیاتشان صرف نجات بانک های گردن کلفت شود مشکلی ندارند.


پی نوشت:
* دو مطالعه از جانب دو مرکز تحقیقاتی وابسته به محافظه کاران وجود دارد که چنین ادعایی می کنند. این را بخوانید. نشان داده چرا استدلال این دو مطالعه نادرست اند. عده ای هم می گویند درصد خالص ثروتی که در آمریکا به ارث رسیده است حدود ۲۰٪ است پس ثروتمندان خودشان با کار کوشش ثروتمند شده اند. مشکل این استدلال به نظر من این جاست که مساله پول روی پول گذاشتن را در نظر نمی گیرد. تولد در خانواده ای نسبتا ثروتمند هم آدم را در راه کسب ثروت و پیشرفت بسیار جلو می اندازد.

** برای آنهایی که می دانند preferential attachment در یک گراف پیچیده چیست: مکانیزم انتقال ثروت این جا preferential attachment است که باعث می شود ثروت توزیع توانی (power law) پیدا کند. هر وقت چیزی توزیع توانی داشت هم یعنی اصلا به صورت عادلانه توزیع نشده است. حالا شاید یک مطلب در مورد توزیع توانی که مفهوم مهمی است نوشتم.

*** در مطالعه مربوطه طرف آمده از یک مدل بسیار ساده برای شبیه سازی رقابت تعداد زیادی سرمایه گذار استفاده کرده است. در ابتدای شبیه سازی همه سرمایه گذاران ثروتی مساوی دارند. به علاوه میزان سود هر سرمایه گذار در سال به صورت کاملا تصادفی از میان مجوعه مقادیر ممکن انتخاب می شود. در نتیجه سود بالا در یک سال لزوما به معنی سود بالا در سال های بعدی نیست و مدل اصلا تفاوت سرمایه گذاران را در توانایی و عملکرد را در نظر نمی گیرد. به علاوه در این مدل فرض شده که ثروت هر سرمایه گذار بعد از مرگ او به فرزندش انتقال پیدا می کند. بعد حتی در این مدل ساده هم شبیه سازی تجمع شدید ثروت در دست عده ای را با گذشت زمان نشان می دهد. دقت کنید این عده ثروتمند در این مدل واقعا جز این که خوش شانس بودند هیچ فرقی با بقیه نداشتند. حالا یکی ممکن است به درستی این ایراد را بر این مطالعه بگیرد که این مدل زیادی برای دنیای واقعی ساده است یا اینکه پارامتر های مدل با داده های دنیا واقعی تایید نشده است یا اینکه مشخص نیست دقیقا نقش وراثت به چه میزان است. اما نکته مهم این است که این مدل حداقل این نکته را نشان می دهد که شانس می تواند فاکتور مهمی در تجمع ثروت باشد و نمی شود بدون هیچ دلیلی فرض کرد هر کس ثروتمند است نتیجه لیاقت خودش بوده است.