من در این چند روزی که سر مردن استیو جابز در بالاترین و وبلاگ ها دعوا بود متوجه شدم که چقدر جماعت ایرانی در مورد دنیای سرمایه داری و به طور خاص آمریکا و مشکلاتش کم اطلاع و بی اطلاعند و چقدر تحت تاثیر تبلیغات ساده انگارانه فکر می کنند. و متاسفانه این شامل کسانی که در خارج ایران زندگی می کنند هم میشه. بنابراین تصمیم گرفتم با اینکه واقعا حس و حال نوشتن ندارم یک سری مطلب بنویسم و کمی در این مورد اطلاعات به ملت بدم. یک چیز رو هم پنهان نمی کنم. من با اینکه مکانیزم بازار آزاد رو یک ابزار اقتصادی قوی می دونم اما کاملا دغدغه اجتماعی سیاسی چپ دارم. این سری مطالب احتمالا شامل خیلی فکت و یا ادعا ها میشه که من سعی می کنم برای اونهایی که محل مناقشه اند منبع ذکر کنم ولی به دلیل تنبلی منبع اونهایی که واضح اند و به راحتی میشه با گوگل کردن تاییدشون کرد رو ذکر نمی کنم.
دارم فکر می کنم با چی شروع کنیم. با یکی از موضوعات روز یعنی مالیات شروع می کنیم.
یکی از مباحثی که خیلی این روز ها در آمریکا داغه مساله افزایش مالیات ثروتمندان به خصوص یک درصد بالا هرم درآمدی هست. من به شخصه کاملا با افزایش مالیات ثروتمندان موافقم. برای اینکه دلایلم رو توضیح بدم اول کمی در مورد تاریخچه مالیات در آمریکا صحبت کنیم. قانون مالیات فعلی آمریکا بسیار پیچیده است و نسخه ی کتاب خانه دانشگاه ما حدود ۲۰۰۰ صفحه بود. دلیلش هم اینه که اولا این قانون پر از بخشش های مالیاتی خاص برای بخش های مختلف اقتصادی هست (اینکه چطور این منافع خاص وارد قانون مالیات شده بخش بزرگیش به لابی گری برای منافع خاص در آمریکا بر می گرده که خودش داستانی داره و احتمالا یک پست رو کامل به اون اختصاص بدم) دومین دلیل پیچیدگی این قانون اینه که به مرور ملت کلک های جور واجوری با استفاده از نقاط در رو این قانون سوار کردند. IRS هم که مامور جمع آوری مالیات بوده متوجه شده و اون های به دادگاه برده و بعد از برنده شدن در دادگاه بند های جدیدی به قانون اضافه شدند که جلوی این کلک ها گرفته بشه. یک نکته با مزه هم اینه که به دلیل پیچیدگی شدید این قانون الان هزینه این که شما به عنوان یک بیزنس بخوای کسانی رو استخدام کنی که از این قانون سر در بیارند و برای شما استراتژی مالیاتی بهینه تدوین کنند بسیار بالاست و بزینس های کوچک و متوسط از پس پرداختش بر نمیان. به عبارت دیگه هرچی بیزنس کوچک تر باشه احتمال اینکه شما مالیات اضافه ای بدی بیشتر میشه! بنابراین من سعی می کنم خیلی شیرجه نزنم در قانون مالیات آمریکا و فقط یک سری کلیات را این جا برای شما بگم.
در آمریکا هزار جور مالیات وجود داره. مثلا یک نوعش که من خودم به عنوان دانشجو دکترای خارجی پرداخت می کنم payroll tax نامیده میشه و خرج بیمه درمانی برای سالمندان و تامین اجتماعی برای آدم های فقیر میشه. بیشتر ایالت ها هم یک مالیات مخصوص به خودشون رو دارند که این یکی در ایالت من تکزاس وجود نداره. اما دو نوع مالیات به نظر من از همه بیشتر مهمند. یکی مالیات بر درآمد (income tax) که من به دلیل کم بودن درآمدم پرداخت نمیکنم و دومی مالیات بر سود سرمایه (capital gains tax) که اونم حدس بزنید پرداخت می کنم یا نه. منبع اصلی درآمد دولت آمریکا هم هین دوتا مالیات هست. مالیات بر درآمد یعنی مالیاتی که بر درآمد (سود) یک فرد یا یک مجموعه اقتصادی وضع شده. مالیات دوم که دو نوع خودش داره و شامل کوتاه مدت و بلند مدت میشه و برای گیج نشدن شما نوع کوتاه مدتش رو فاکتور می گیریم، مالیاتی هست که بر سرمایه گذاری در بازار سرمایه مثل خرید سهام، املاک و آپشن ها قرار دادند. دعوایی که در آمریکا هست اینه که نرخ هر دوی ابن مالیات ها به خصوص دومی خیلی پایینه و باید بالا برده بشه. مخالفان این قضیه (عمدتا جمهوری خواهان) استدلالی که می کنند اینه که اولا بالا بردن مالیاتها باعث میشه فعالیت های اقتصادی بخوابه و در واقع یک جور مجازات کردن آدم موفق و پولسازه و انگیزه فعالیت رو از اون ها می گیره. دومین استدلال مهم اونها اینه که جکومت ذاتا در تخصیص صحیح منابع نا کارآمده وسببب حیف میل مالیات میشه. اگر قرار به خرج کردن پول مالیات شهروندان باشه، خود شهروندان خیلی بهتر از دولت منابعشن رو اختصاص می دهند و می دونند پول مالیات رو باید کجا خرج کنند. یک اصطلاح با مزه ای هم دارند. trickle down economics. یعنی اقتصاد به پایین چکنده! منظورشون هم اینه اگر من پول دار پولم رو برای خودم نگه دارم، این پول از مسیر سرمایه گذاری و فعالیت اقتصادی ای که من می کنم به پایین هم چکه می کنه و به دست آدم های فقیری که من استخدام می کنم و خدمات برشون تولید میکنم هم می رسه. بنابراین نیازی نیست که دولت از من مالیات بگیره و اون رو با ناکارامدی برای بهبود زندگی آدم های فقیر صرف کنه. یک حرف با مزه ای هم که جمهوری خواهان می زنند این است که افزایش مالیات ها رقابت پذیری اقتصاد آمریکا رو کاهش می دهد. فعلا این را علل حساب داشته باشید که یک گزارشی مجمع جهانی اقتصاد منتشر می کند که در آن اقتصاد های مختلف را بر اساس رقابتی بودنشان رتبه بندی می کند. در این گزارش سوییس و سوئد هر دو با نرخ مالیاتی به مراتب بیشتر از آمریکا بالاتر از آمریکا قرار دارند.
من هدفم از این پست اینه که ببینیم به این حرف هایی که این برادران جمهوری خواه می زنند و به طرز شگفت انگیزی قاطبه ایرانیان اون رو تکرار می کنند چه انتقاد هایی وارده.
اولین نکته اینه که در آمریکا از دوره ریگان همیشه مالیات ها در مقایسه با دوران قبل از اون خیلی پایین بوده. جالب است بدونید درصد مالیات بر در آمد در دهه پنچاه برای دهک بالایی در آمد حدود ۹۰ درصد بوده (منبع). و در دهه شصت و هفتاد تا هفتاد درصد پایین امده و در دوره ریگان طی دو اصلاح قانون مالیات ناگهان به رقم کم ۲۸ درصد می رسه. خیلی از آمریکایی ها درست به همین دلیل و به دلیل مقررات زدایی های اون دوره و کاهش هزینه برنامه های دولت که ریگان انجام داد (یادم باشه به مقررات زدایی هم یک پست اختصاص بدم) ریگان رو پایه گذار وضع فعلی وخیم سیاسی اجتماعی و اقتصادی آمریکا می دونند (منبع). در مقابلشون از نظر جمهوری خواه هم یک جورهایی ریگان بهترین چیزیه که بعد از اسلحه و pick up truck خلق شده. باز عده ای دیگه اون دوران سیاهی رو که مالیات بر در آمد ۹۰ درصد بوده اوج قدرت و رونق آمریکا می دونند. دروه ای که بیشتر مردم (به شرطی که سیاه نبودند) در رفاه نسبی زندگی می کردند و به تحصیل و بهداشت مناسب دسترسی داشتند. یک خانواده متوسط می تونست با کار کردن یکی از اعضای خانواده به تنهایی تامین باشه. مردم امید وار بودند و به عینه می دیدند که وضع بچه هاشون از خودشون بهتر میشه و الی آخر(منبع). بعدا بوش پدر و کلینتون کمی با این نرخ بازی کردند و در نهایت به نرخ فعلی ۳۵ درصد مالیت بر درآمد برای دهک بالایی رسیدند. مالیات بر سود سرمایه هم تا سال ۱۹۷۸ به مرور افزایش پیدا کرد تا از سال ۱۹۷۸ هی کم و کم تر شده تا به نرخ فعلی حداکثر ۲۰ درصد رسیده. جورج بوش پسر هم در اون بخشودگی مالیاتی معروفش اومد و درصد این مالیات رو برای دهک های بالایی برای مدت محدودی کم کرد و به ۱۵ درصد رسوند که این کار رو هم رفته تا به حال سبب انتقال حدود ۲ هزار ملیارد دلار از درآمد دولت آمریکا البته برای کار و سازندگی به ثروتمندان شده. حالبه بدونید اوباما هم که با شعار افزایش مالیات بر ثروتمندان روی کار اومده بود در نهایت طی به نظر من یک جنگ زرگری سیاسی این بخشودگی مالیاتی رو تمدید کرد.
چند نکته رو اینجا می خواهم برجسته کنم.
اولیش نقش علم اقتصاد در این چرخش سیاسی در دوره ریگان هست. در دهه هفتاد بعد دوران طلایی بعد جنگ آمریکا آمریکا دچار یک رکود تورمی و بی کاری مزمن شده بود. سیاست های اقتصادی اون دوره هم که بر دخالت مستقیم دولت عرضه عمومی و تنظیم مرتب سیاست های پولی و هزینه های دولت در واکنش به وضعیت اقتصادی بود (که به آن اقتصاد کینزین می گویند) اصلا جوابگو نبود. بنابراین ایده هایی که آزاد سازی افتصادی ترویج می کردند شامل کوچک کردن دولت، محدود کردن حجم پول، کاهش مالیات و غیره فرصت پیدا کردند تا در دوره ریگان اجرا شوند. میلتون فریدمن معروف هم که در ایران آن را عده ای حلوا حلوا می کنند در همین دوره مشاور اقتصادی ریگان بود. میلتون حتی پا رو از تبلیغ مزایای بازار و مضرات دخالت دولت در اقتصاد فرا تر گذاشته بود و بر این باور بود که آزادی اقتصادی، آزادی سیاسی به همراه خواهد داشت که البته بعدا دبدیم خیلی از این خبر ها نیست.
نکته دوم گسترش شدید فردیت در ده شصت و به دنبالش هفتاد بود که به هر کس این حس رو می داد که جزیره ای مستقل و احتمالا بی نیاز از بقیه است. با اینکه دهه شصت دهه پرسش مستقیم این فرد گرایی از قدرت و عطش اون برای آزادی های سیاسی و اجتماعی بود، اما از اواخر دهه هفتاد این فرد گرایی توسط کمپانی های بزرگ کم کم به سرقت رفت. در دهه هفتاد کمپانی های بزرگ به کمک تبلیغات موثر و با به رسمیت شناختن فردیت آدم ها و به طبعش عرضه محصولات متنوع برای ذائقه های متقاوت توانستند اونها رو از چزیره های مستقل انقلابی به حزیره های مستقل مصرف کننده تبدیل کنند. اگر هم این مصرف کنندگان خوش بخت و سرگرم تصادفا می پرسیدند که چرا سهمشان از قدرت و ثروت کشورشان این قدر کم است، یک پاسخ قانع کننده برای آنها تدارک دیده شده بود. رویای آمریکایی. در آمریکا یکی به دلیل چند دهه ثبات اقتصادی و رونق پس از جنگ و تقسیم نسبتا مساوی ثروت در آن زمان و یکی به دلیل همان فرد گرایی یاد شده کم کم این تفکر شکل گرفته بود اگر فردی به اندازه کافی تلاش کند ثروتمند خواهد شد. حتی اگر از خانواده ای فقیر باشد. حتی اگر مهاجر باشد. اگر هم آٔدمی فقیر بود دلیلش این نیست که روزگار نامراد بوده، این آدم خودش تنبلی کرده است. هنوزم که هنوزه در آمریکا خیلی از آدم های طبقه متوسط و پایین شدیدا با افزایش مالیات ثروتمندان و کمپانی های بزرگ مخالفنند. قاعدتا نباید این طور باشد چون این به وضوح بر خلاف منافع آنهاست. اما چون این آدم ها جدا باور دارند که یک روزی ثروتمند می شوند، مالیات ها را برای روز ثروتمند شدن خود پایین می خواهند. به عبارت دیگر در آمریکا بسیاری از آدم های فقیر خود را ثروتمندانی در عسرت می بینند که کمی الان دچار دردسری موقتی شده اند. البته ظاهرا کم کم رویای آمریکایی هم دارد به فنا می رود. یک مطالعه جدید نشون می ده که ظاهرا در جامعه فعلی آمریکا امکان جابه کایی بین سطوح مختلف در آمدی همبستگی شدید با وضع فعلی پدرو مادر شما دارد. به عبارت دیگر اگر شما فقیر باشید احتمالا هر چه قدر هم تلاش کنید فقیر خواهید موند. (اینجا رو ببینید)
نکته سوم نحوه انتخاب ریگان بود. دوره ریگان اولین دوره ای در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا بود که سیاست مداری سعی کرد به صورت فعال به خواسته های این جزیره های مستقل مستقر در کاناپه ولو آنکه احمقانه باشند پاسخ دهد. این باعث شد ریگان کارتر رو که شعار دور شدن از مصرف گرایی و برگشتن به اصل انسانی رو می داد، شکست سختی دهد. این روند تا به امروز ادامه دارد و هیچ کدام از کاندیداها جرئت نمی کنند به طور مستقیم از سبک زندگی آمریکایی در جریان انتخابات انتقاد کنند. (این وسط موش دواندن ایران سر جریان گروگان گیری رو هم نباید فراموش کرد. عده ای می گویند ایران بر مبنای توافق پشت پرده ای با جمهوری خواهان که صد البته هیچ وقت اثبات نشده است، گروگان ها را یک روز بعد از اتمام دوره کارتر آزاد کرد و با تحقیرش از او چهره ای ضعیف جلوی عامه آمریکا ساخت. حتی اگر هم توافق پشت پرده ای در کار نباشد، در هر صورت این که کارتر نتوانست مساله گروگان ها رو حل کند بد جوری به وجه اش ضربه زد.) سیاست های آزاد سازی ریگان البته به طور موقت جواب دادند. البته اگر جواب دادن را به معنی رشد حجم اقنصاد و نه بهبود وضع زندگی عام مردم بگیریم. جالب است که بدانید با وجود رشد آهسته و پیوسته ای که در دوره ریگان وجود داشت درصد تعداد آدم های زیر خط دقیقا هیچ تغییری نکرد. اون اواخر دوره ریگان هم یک سری مشکلات مثل بحران مالی پسنداز و قرضه هم شروع شدند که البته زیاد مهم نیست. به این نکته باز هم بر می گردیم.
نکته چهارم ترکیدن اتحادیه های کارگری در دهه هفتاد آمریکا بود. اتحادیه کارگری که مسوول مستقیم بهبود زندگی خیلی از آمریکایی های طبقه متوسط بودند در در دهه پنجاه و شصت پیوند محکمی با دموکرات ها داشتند. اما در دهه هفتاد جماعت چپ چند تکه شدند و سیاه ها و دوستداران محیط زیست و فمنیست از دل چپ ها آمدند بیرون و هر کدامشان شروع کرد ساز خودش را زدن. از آن طرف جماعت بیزنس که تو دهه هفتاد شروع کرده بودند با هم متحد شدن (مرجع) طی یک ضد حمله و البته با استفاده از امکانات مالیشون اتحاد دمکرات - اتحادیه رو به اتحاد دموکرات - بیزنس تا حدود زیادی تغییر دادند. در نتیحه اتحادیه ها بخش بزرگی از فدرت و به دنبالش پایگاه اجتماعی شون رو از دست دادن و پایگاه اجتماعی اون ها پیرو مخ زنی هایی که ذکرش رفت از اردوگاه جمهوری خواهان ناگهان سر در آورد. دموکرات هم این حزب بی بو و خاصیتی شد که الان می بینیم. در نهایت هم بعدها با جهانی سازی و خروج شغل های مربوط به تولید صنعتی از آمریکا به سمت کشورهای توسعه نیافته آخرین رمق اتحادیه کارگری از بین رفت.
آخرین نکته ای که باید برای فهم کاهش ناگهانی مالیات بهش اشاره کنم حضور کمپانی های بزرگ به طور بی سابقه ای در کنار ریگان بود. آدم های دور و بر ریگان اکثرا آدم هایی با روابط خاص با کمپانی های بزرگ بودند. برای مثال وزیر خزانه داری ریگان CEO قبلی مریل لینچ انتحاب شد تا موی لای درز کاهش مالیات ها نرود. مریل لینچ یکی از بانک های بزرگ سرمایه گذاری آمریکا بود که بحران مالی اخیر هم وسط ماجرا بود و دولت آمریکا Bank of America رو مجبور کرد (با قول کمک مالی از پول مالیات دهندگان) که آنرا بخرد و از وزشکستگی نجات دهد. اگر این نکته رو مد نظر داشته باشید مقررات زدایی شدیدی رو که ریگان از فعالیت های اقتصادی انجام داد هم درک می کنید. جالبه که بدونید CEO قبلی گلدمن سکس یک بانک قدرتمند دیگه سرمایه گذاری در آمریکا هم وزیر خزانه داری بوش بود.
القصه این طوری شد که مالیات ها کاهش پیدا کرد. سیاست های بوش هم که فتوکپی ریگان با دوز بالاتر جنگ بود. کلینتون هم این وسط یکی می زد به نعل و یکی به میخ و تغییری در این روند نداد. حالا بیایید ببینیم واقعا چقدر این کاهش مالیات ها اولا منصفانه و دوما موثر بوده است.
برای بررسی مالیات ها از نظر اخلاقی باید به فلسفه مالیات برگردیم. یکی از توجیه های اصلی برای مالیات این است که برای هر فعالیت اقتصادی یک سری ملزومات و زیر ساخت ها شمال راه ها و حمل نقل، امنیت، آموزش نیروی کار، حفظ سلامت نیروی کار و غیره وجود دارد که نگهداری و ایجاد این ملزومات هزینه بر است. گذاشتن تامین آنها به عهده بازار هم نا کاآمد و نا ممکن است و سبب اتلاف منابع می شود. بنابراین هر کس که فعالیت اقتصادی ای انجام می دهد باید متناسب با بهره ای که از این بستر می برد (که خودش در بیشتر موارد متناسب با در آمد شخض است) باید مالیاتی را بپردازد تا هزینه این ملزومات شود. به این معنا هر کس باید متناسب با در آمدش مالیات پرداخت کند. در این حالت درصد پرداخت مالیات در همه دهک ها درآمدی قاعدتا برابر باشد. اما مالیات یک کارکرد دیگر هم دارد. بازتوزیع درآمد. نشان داده شده است که اگر بازار آزاد مبتنی بر سرمایه را به حال خودش رها کنیم بعد از مدتی ثروت در دست گروه قلیلی جمع می شود. برای آن هم که بازار عملکرد لازم رو داشته باشد باید درآمد به اندازه کافی بین گروه های مختلف پخش شده باشد. بنابراین نیاز به مکانیزمی است که در جهت خلاف این تجمع درآمد اثر کند و گستردگی نسبی آن را در بازار را دست نخورده نگه دارد. یک مکانیزم که می تواند این کار را انجام دهد مالیات است. به این معنا باید مالیات کمی بیشتری از دهک های بالایی گرفته شود و صرف ایجاد فرصت های کافی (در قالب آموزش. خدمات اجتماعی و غیره) برای طبقه پایین شود. به این سیستم مالیاتی progressive گفته می شود که در بیشتر کشور های پیشرفته استفاده می شود. این کمی مالیات اضافه در حالی که زیاد طبقه بالا رو اذیت نمی کند، برای طبقه پایین واقعا به معنای زندگی بهتر است و به این معنا هم قابل توجیه هست. حالا اگر بخواهیم بفهمیم در کشوری زور کدام گروه از اقلیت پولدار یا اکثریت متوسط و فقیر در حکومت می چربد، باید بینیم آیا پول دارها درصد بیشتری از درآمدشان را مالیات می دهند یا اینکه این میزان بین دهک های مختلف مساوی است و یا در حالت استثماری ناجورش پول دار ها درصد کمتری از فقرا مالیات می دهند. اگر به داده های مربوطه به آمریکا نگاه کنیم و یک درصد مالیات موثر شامل انواع مالیات هایی که شخص می پردازد محاسبه کنیم می بینیم که درصد مالیات موثر برای هشتاد درصد پایین (معادل درآمد کمتر از صد هزار دلار در سال) بین ده تا سیزده درصد کمتر از بیست درصد بالا (معادل در آمد سالی صد هزار دلار و بیشتر) هست (منبع). تا اینجایش به نظر همه چیز عالی و به نفع فقرا است. اما اگر بیست درصد بالا را به گروه های کوچک تری بشکنیم می بینیم که درصد پرداخت مالیات وقتی درآمد از صد هزار بیشتر می شود از ۳۱ درصد شروع می شود کمی افزایش می یابد و به یک ماکزیم ۳۲ درصدی می رسد و بعد با یک درصد کاهش به ۳۱ درصد می رسد. به عبارت بهتر افرادی که بین صد تا دویست هزار دلار در سال درآمد دارند مالیاتی مساوی با افرادی که به طور متوسط یک ملیون دلار و خورده ای در آمد دارند می پردازند. این معنی اش این است که سیستم اصلا progressive نیست و به هیچ وجه جلوی شدید تر شدن فاصله ضعیف و غنی را نمی گیرد.
اما قضیه در اینجا تمام نمی شود. این دهک بندی که در بالا استفاده کردیم و فرقی بین این که منبع در آمد از کجا بوده نمی گذارد و تنها متوسط درصد مالیات بین همه اعضای دهک را محاسبه می کند. اما همان طور که در بالا اشاره کردم نرخ مالیات برای سود سرمایه و درآمد از کار متفاوت است. برای مثال اگر شما ده ملیون دلار از مسیر کارتان در آمد داشته باشید مالیات موتر شما تقریبا ۳۴٪ خواهد بود در حالیکه اگر ده ملیون دلار سود سهام شما باشد نرخ موثر مالیات شما ۱۷٪ خواهد بود (منبع). و دقیقا عمق فاجعه همین جا است. یک درصد بالای آمریکا تفریبا ۴۲٪ سرمایه آمریکا را در اختیار دارند و هشتاد درصد پایین تفریبا ۷٪! بخش اعظم در آمد آدم های خیلی ثروتمند هم از مسیر سود سرمایه است. به علاوه در آمریکا خیلی از مدیر عامل ها و کارمندان شرکت ها یک کلک بامزه ای را برای فرار از مالیات سوار می کنند. بدین ترتیب که CEO شرکت مربوطه می آید به صورت «نمادین» ماهی یک دلار حقوق می گیرد. البته نگران نباشید. CEO مزبور بعدش از گرسنگی نمی میرد. او دستمزدش رو هر چند سال یک بار دستمزدش رو به صورت stock option دریافت می کند که همان طور که حالا می دانید مالیاتش به جای ۳۵ درصد ۱۵ درصد است. یک نمونه اش هم همین استیو جابز مخترع خودمان بود. من دیگر سراغ بقیه سوراخ سمبه های قانون مالیات آمریکا و راه های در روی مالیات نمی روم. برای یک نمونه با مزه بگویم که پارسال جنرال موتورز با آن عظمت و تشکیلات مالیاتی که پرداخت صفر بود که از مالیاتی که من دانشجو دادم کمتر است. به عبارت دیگر نه تنها موفقیت در سیستم فعلی مجازات نمی شود بلکه فقیر بودن است که مجازات می شود!
بنابراین من فکر می کنم وضعیت فعلی مالیات ها منصفانه نیست. ظاهرا اوباما بعد تمدید بخشش مالیات ها یادش افتاده که افزایش مالیات ها برای ثروتمندان ایده خوبی ست که با توجه به نوع شخصیتش و این که اهل درگیر شدن نیست خیلی بعید است بتواند از پس جمهوری خواهان بر بیاید و این کار را عملی کند.
در مورد موثر بودن. خیلی ها استدلال می کنند که کاهش مالیات ها در دوره ریگان مسبب اصلی رونق اقتصاد آمریکا در دهه نود بوده است. من که شک دارم. تا آنجایی که من می دانم علت اصلی رونق اقتصاد آمریکا در دهه نود سیاست های پولی بانک مرکزی آمریکا در دوره ریگان و خرج بی حساب ازحساب آیندگان که آغاز کسری بودجه آمریکا هم شد بود (مرجع). به علاوه رشد حبابی بازار بورس و در نهایت ورود اینترنت در دهه نود هم عامل های مهمی بودند. اثری که کاهش مالیات ها داشته بیشتر خود را در قالب رشد نابرابری در بیست سی سال اخیر در آمربکا و قدرت گرفتن هر جه بیشتر کمپانی ها بزرگ نشان داده است. به علاوه در سال ۲۰۰۱ هم بوش مالیات ها را باز هم کاهش داد که خیلی ها استدلال می کنند عملا فایده خاصی نداشت و تنها سبب افزایش شدید کسری بودجه آمریکا شد (کسری بودجه وقتی اتفاق می افتد که دخل کشوری کمتر از خرجش باشد. این جناب بوش هم دخل را با کاهش مالیات ها کوچک کرد هم خرج را با جنگ هایش و طرح های تخیلی درمانی برای سالمندان بزرگ تر) در نهایت هم کاهش مالیات ها هیچ کمکی به جلو گیری از بحران مالی نکرد و عده ای زیادی در آمریکا به خصوص آدم های عادی شدیدا آسیب دیدند (در مورد بحران مالی هم یک پست خواهیم داشت). همین الان هم که اوباما بخشش های مالیاتی را تمدید کرده است، با اینکه وضعیت گردش مالی اکثر شرکت های بزرگ در آمریکا خوب است و همه شان سود قابل توجه سالیانه ای را گزارش می کنند، شرکت ها ترجیح می دهند روی همه پولی که در می آورد بخوابند و تمایلی به استخدام نیروی کار جدید ندارند و بیکاری تکان نمی خورد (اینجا رو ببینید). در واقع چیزی از آن بالا ها ظاهرا به پایین چکه نمی کند. و خود شهروندان پولدار منابع را خیلی هم عالی تخصیص نمی دهند. البته جایش تا دلت بخواهد شرکت های بزرگ در بازار های جدید مثل شرق آسیا و هند سرمایه گذاری و ایجاد شغل می کنند. به عبارت دیگر به نظر می رسد هیچ کدام از وعده هایی که طرفداران کاهش مالیات ها می دادند تحقق پیدا نکرده است. آنها می گفتند که کاهش مالیات ها سبب رشد اقتصادی خواهد شد و این رشد اقتصادی هم به فقیر و هم به غنی سود خواهد رساند که این طور نشد. آنها می گفتند کاهش مالیات سبب افزایش تفاضا در بازار می شود و این افزایش تقاضا اقتصاد را به تحرک در می آورد و در نتیجه عایدی دولت نه تنها با کاهش مالیات ها کم نمی شود که زیاد هم می شود! این هم اتفاق نیافتاد. در مقابل وعده اصلی مخالفان افزایش مالیات یعنی افزایش نابرابری تحقق پیدا کرده است.
در هر حال سر اینکه واقعا کاهش شدید مالیات ها آنهم تا این اندازه موثر است یا نه دعوا زیاد است و اگر از یک جمهوری خواه بپرسید حتما با حرارت آنرا تایید می کند و هر کس نظری دارد (اینجا رو ببینید). بنابراین من نمی خواهم خیلی وارد این داستان شوم اما چیز دیگری را می خواهم برجسته کنم. واقعا موثر بودن سیاست های اقتصادی یعنی چه؟ اگر به فرض کاهش مالیات سبب شود که اقتصاد کشوری در طی ۳۰ سال حجمش دو برابر شود اما قدرت خرید مردم عادی اصلا تغییری نکند و حتی برای قشر ضعیف کمتر هم شود و مردم دو برابر بیشتر هم کار کنند تا همان دستمزد سابق را بگیرند - اتفاقی که دقیقا در آمریکا افتاده است (منبع)- و اگر سیاستی منجر به این بشود که کمپانی ها چنان قدرتمند و بزرگ بشوند که ملتی برده آنها باشد آیا این یعنی این سیاست ها موثر بوده؟ اگر یک آمریکایی هر روز به این فکر کند که وضع او از پدر و مادرش بدتر است و وضع بچه هایش از او بدتر خواهد بود، این یعنی موفقیت؟ اگر به رشد اقتصادی نگاه کنیم بله، اما بعید می دانم جز عده کمی کسی در این میان خوشبخت تر و شادتر شده باشد. رشد اقتصادی در آمریکای سی سال گذشته به جای بهبود وضع همه ـ چیزی که همیشه مدافعان رشد وعده می دهند - واقعا وضعیت گروه بزرگی از مردم را بدتر کرده است. من به تئوری های توطئه معتقد نیستم اما عملا نتیجه اتفاقات سی سال گذشته یک جایجایی بزرگ ثروت از سوی طبقه متوسط به سوی عده ای خاص بوده است. به علاوه، چه کسی گفته رشد اقتصادی حتما خوب است و هدف غایی بشری است؟ مدل کنونی اقتصادی که رشد را در مرکز قرار می دهد یک فرض احمقانه می کند. این که منابع نا محدوند و تا ابد می توان رشد کرد. نه! منابع محدودند. خیلی هم سریع داریم به حد نهایی اش می رسیم. می دانید اگر هندی ها و چینی ها هم بخواهند اندازه آمریکایی ها در همین حال حاضر مصرف کنند ما به چهار تا کره زمین اضافه نیار داریم؟ پس برای چه همه کشورها تمام زورشان را می زنند که رشد کنند وقتی این رشد را حتی تا چند دهه دیگر هم نمی توان ادامه داد. آیا این رشد تاپایدار که در نهایت شاید مایه نابودی گونه بشر شود، به ایجاد نابرابری و ظلم و تبعیض می ارزد؟ حداقل در مورد کشور های پیشرفته شاید واقعا نیازی به این نوع رشد اقتصاد نباشد و هدف را باید پایدار سازی وضع موجود قرار داد. اصلا فرض کنیم افزایش مالیات ها باعث کند شدن رشد اقتصادی بشود. این به نظر من به داشتن زندگی آسوده تر و شاد برای همه می ارزد. مگر همه اروپا که نرخ بالاتری دارد الان تبدیل به یک خرابه شده است؟ این ها حرف هایی هست که این روز ها زمزمه اش در همین آمریکا به گوش می رسد و من می خواستم شمای خواننده این ها را بدانی و بعد آمریکا بشود کعبه مقصودت.
پی نوشت: توجه کنید که من در این مطلب هیچ مخالفتی با بازار آزاد ندارم و به نظرم بازار آزاد در مجموع بهترین شانس هر سیستم اقتصادی برای تخصیص منابع است. چیزی که باهاش مشکل دارم نحوه اجرای این ایده در آمریکا و این ایمان احمقانه در این کشور است که بازار همه مشکلات را حل خواهد کرد. به نظر من و خیلی های دیکر مساله تخصیص منابع مساله پیچیده ای است که یک جواب سر راست ساده (صرف بازار یا کمونیسم یا هر چیز دیگر) ندارد و باید با مجموعه ای از ابزار ها و کلک ها از پسش بر آمد. اتفاقا بخش بزرگی از اقتصاد جدید هم بر همین ایده استوار شده و اقتصاد دانان سعی می کنند که مثلا از موارد شکست بازار جلوگیری کنند یا متناسب با نوع مساله روش حل مناسبی را بیابند. نکته دیگری که با آن مشکل دارم فساد موجود در آمریکا و ضعف نهاد های دمکراتیک آن است که سبب شده است به جای یک بازار بی طرف و سالم یک نسخه کج و کوله به سمت جیب طبقه خاصی در آمریکا شکل بگیرد. درباره این نکته بعدا بیشتر برایتان تعریف می کنم.
پی نوشت ۲: یک نفری در کامنت ها به مساله انگیزه ها اشاره کرده. یکی از استدلال هایی که در دفاع از کاهش مالیات می شه اینه که کم کردن مالیات انگیزه برای کار و تولید رو افزایش می ده و یا سبب فرار سرمایه میشه. سر اینکه این قضیه تا چه حد موثره و آیا واقعا چند درصد ناقابل افزایش مالیات که نهایت مطلوب ما هست سبب اثر منفی قابل ملاحظه ای می شه باز دعواست و نظر زیاده. مثلا در مورد مالیات بر در آمد از یک سو میشه استدلال کرد افزایش مالیات ها سبب کاهش فعالیت اقتصادی شما می شه چون هزینه کار نکردن شما کاهش پیدا می کنه و از سوی دیگه میشه استدلال کرد که افزایش مالیات ها یا یک: سبب افزایش فعالیت شما می شه چون شما برای جبران درآمد از دست رفته تلاش بیشتری می کنید و یا دو: سبب میشه شما در آمدتون رو سرمایه گذاری کنید چون با سرمایه گذاری خودتون کمتر در معرض نرخ بالای مالیات بر در آمد قرار می دهید. ظاهرا این دو اثر در عمل همدیگر رو خنثی می کنند و تغییر نسبتا کوچک در مالیات بر در آمد تاثیر چندانی روی انگیزه برای فعالیت اقتصادی نمی گذاره. در مورد مالیات بر سود سرمایه قضیه پیچیده تر است. از سویی کم کردن مالیات سود بر سرمایه سبب افزایش سرمایه گذاری میشه و از سوی دیگه سبب میشه که خیلی ها ترجیج بدهند برای فرار از مالیات در آمدشون از کارشون رو تبدیل به سرمایه گذاری های کم بازده بکنند که در عمل باعث بی رمق شدن اقتصاد میشه. به هر حال در مورد اینکه با کمی افزایش مالیات دقیقا چه اتفاقی می اقته و این که الان وقتش هست یا نه بحث زیاده و هر کس نظری داره. (این کتاب رو هم ببینید.)
در این میان یک حلقه اقتصادی به نام supply side economics که ایده های اقتصاد به پایین چکنده بالا هم منتج از نظرات اونهاست با شدت و حدت از این تاثیر کاهش مالیات ها دفاع می کنند. به نظر اونها نه تنها این کاهش مالیات سبب افزایش انگیزه میشه با رونق اقتصادی که سبب میشه در نهایت درآمد مالیاتی رو افزایش هم می ده. یک چیزی که شمای خواننده باید بدونی اینه که این حلقه اقتصادی در دهه های اخیر تا حد زیادی اعتبار علمی اش رو در دنیای اقتصاد از دست داده است (منبع) و نظر خیلی از اقتصاد دانهای گردن کلفت مخالف نظر اونهاست. فقط اشاره می کنم که در سال ۲۰۰۳ چهارصد و پنجاه اقتصاد دان شامل بیست و چهار برنده جایزه نوبل طی نامه معروفی که به بوش نوشتند با این قضیه مخالفت کردند. (بعد هم دویست و پنجاه اقتصاد دان دیگه که سر credential های بعضی از اونها هم دعوا بود یه نامه نوشتند و از کاهش مالیات ها حمایت کردند.) بعدا هم دیدیم عملا حق با چهارصد و پنجاه اقتصاد دان بود (اینجا رو ببینید). نظر شخصی من اینه که قضیه انگیزه ها بیش از حد بزرگ شده و به بهونه اون بحث مالیات به گروگان گرفته شده است. یعنی جماعت پول دار با تهدید از دست دادن انگیزه هی قدم قدم جلو تر اومدند و ثروت طبقه متوسط آمریکا رو بیشتر و بیشتر از دستش در آوردند.
دارم فکر می کنم با چی شروع کنیم. با یکی از موضوعات روز یعنی مالیات شروع می کنیم.
یکی از مباحثی که خیلی این روز ها در آمریکا داغه مساله افزایش مالیات ثروتمندان به خصوص یک درصد بالا هرم درآمدی هست. من به شخصه کاملا با افزایش مالیات ثروتمندان موافقم. برای اینکه دلایلم رو توضیح بدم اول کمی در مورد تاریخچه مالیات در آمریکا صحبت کنیم. قانون مالیات فعلی آمریکا بسیار پیچیده است و نسخه ی کتاب خانه دانشگاه ما حدود ۲۰۰۰ صفحه بود. دلیلش هم اینه که اولا این قانون پر از بخشش های مالیاتی خاص برای بخش های مختلف اقتصادی هست (اینکه چطور این منافع خاص وارد قانون مالیات شده بخش بزرگیش به لابی گری برای منافع خاص در آمریکا بر می گرده که خودش داستانی داره و احتمالا یک پست رو کامل به اون اختصاص بدم) دومین دلیل پیچیدگی این قانون اینه که به مرور ملت کلک های جور واجوری با استفاده از نقاط در رو این قانون سوار کردند. IRS هم که مامور جمع آوری مالیات بوده متوجه شده و اون های به دادگاه برده و بعد از برنده شدن در دادگاه بند های جدیدی به قانون اضافه شدند که جلوی این کلک ها گرفته بشه. یک نکته با مزه هم اینه که به دلیل پیچیدگی شدید این قانون الان هزینه این که شما به عنوان یک بیزنس بخوای کسانی رو استخدام کنی که از این قانون سر در بیارند و برای شما استراتژی مالیاتی بهینه تدوین کنند بسیار بالاست و بزینس های کوچک و متوسط از پس پرداختش بر نمیان. به عبارت دیگه هرچی بیزنس کوچک تر باشه احتمال اینکه شما مالیات اضافه ای بدی بیشتر میشه! بنابراین من سعی می کنم خیلی شیرجه نزنم در قانون مالیات آمریکا و فقط یک سری کلیات را این جا برای شما بگم.
در آمریکا هزار جور مالیات وجود داره. مثلا یک نوعش که من خودم به عنوان دانشجو دکترای خارجی پرداخت می کنم payroll tax نامیده میشه و خرج بیمه درمانی برای سالمندان و تامین اجتماعی برای آدم های فقیر میشه. بیشتر ایالت ها هم یک مالیات مخصوص به خودشون رو دارند که این یکی در ایالت من تکزاس وجود نداره. اما دو نوع مالیات به نظر من از همه بیشتر مهمند. یکی مالیات بر درآمد (income tax) که من به دلیل کم بودن درآمدم پرداخت نمیکنم و دومی مالیات بر سود سرمایه (capital gains tax) که اونم حدس بزنید پرداخت می کنم یا نه. منبع اصلی درآمد دولت آمریکا هم هین دوتا مالیات هست. مالیات بر درآمد یعنی مالیاتی که بر درآمد (سود) یک فرد یا یک مجموعه اقتصادی وضع شده. مالیات دوم که دو نوع خودش داره و شامل کوتاه مدت و بلند مدت میشه و برای گیج نشدن شما نوع کوتاه مدتش رو فاکتور می گیریم، مالیاتی هست که بر سرمایه گذاری در بازار سرمایه مثل خرید سهام، املاک و آپشن ها قرار دادند. دعوایی که در آمریکا هست اینه که نرخ هر دوی ابن مالیات ها به خصوص دومی خیلی پایینه و باید بالا برده بشه. مخالفان این قضیه (عمدتا جمهوری خواهان) استدلالی که می کنند اینه که اولا بالا بردن مالیاتها باعث میشه فعالیت های اقتصادی بخوابه و در واقع یک جور مجازات کردن آدم موفق و پولسازه و انگیزه فعالیت رو از اون ها می گیره. دومین استدلال مهم اونها اینه که جکومت ذاتا در تخصیص صحیح منابع نا کارآمده وسببب حیف میل مالیات میشه. اگر قرار به خرج کردن پول مالیات شهروندان باشه، خود شهروندان خیلی بهتر از دولت منابعشن رو اختصاص می دهند و می دونند پول مالیات رو باید کجا خرج کنند. یک اصطلاح با مزه ای هم دارند. trickle down economics. یعنی اقتصاد به پایین چکنده! منظورشون هم اینه اگر من پول دار پولم رو برای خودم نگه دارم، این پول از مسیر سرمایه گذاری و فعالیت اقتصادی ای که من می کنم به پایین هم چکه می کنه و به دست آدم های فقیری که من استخدام می کنم و خدمات برشون تولید میکنم هم می رسه. بنابراین نیازی نیست که دولت از من مالیات بگیره و اون رو با ناکارامدی برای بهبود زندگی آدم های فقیر صرف کنه. یک حرف با مزه ای هم که جمهوری خواهان می زنند این است که افزایش مالیات ها رقابت پذیری اقتصاد آمریکا رو کاهش می دهد. فعلا این را علل حساب داشته باشید که یک گزارشی مجمع جهانی اقتصاد منتشر می کند که در آن اقتصاد های مختلف را بر اساس رقابتی بودنشان رتبه بندی می کند. در این گزارش سوییس و سوئد هر دو با نرخ مالیاتی به مراتب بیشتر از آمریکا بالاتر از آمریکا قرار دارند.
من هدفم از این پست اینه که ببینیم به این حرف هایی که این برادران جمهوری خواه می زنند و به طرز شگفت انگیزی قاطبه ایرانیان اون رو تکرار می کنند چه انتقاد هایی وارده.
اولین نکته اینه که در آمریکا از دوره ریگان همیشه مالیات ها در مقایسه با دوران قبل از اون خیلی پایین بوده. جالب است بدونید درصد مالیات بر در آمد در دهه پنچاه برای دهک بالایی در آمد حدود ۹۰ درصد بوده (منبع). و در دهه شصت و هفتاد تا هفتاد درصد پایین امده و در دوره ریگان طی دو اصلاح قانون مالیات ناگهان به رقم کم ۲۸ درصد می رسه. خیلی از آمریکایی ها درست به همین دلیل و به دلیل مقررات زدایی های اون دوره و کاهش هزینه برنامه های دولت که ریگان انجام داد (یادم باشه به مقررات زدایی هم یک پست اختصاص بدم) ریگان رو پایه گذار وضع فعلی وخیم سیاسی اجتماعی و اقتصادی آمریکا می دونند (منبع). در مقابلشون از نظر جمهوری خواه هم یک جورهایی ریگان بهترین چیزیه که بعد از اسلحه و pick up truck خلق شده. باز عده ای دیگه اون دوران سیاهی رو که مالیات بر در آمد ۹۰ درصد بوده اوج قدرت و رونق آمریکا می دونند. دروه ای که بیشتر مردم (به شرطی که سیاه نبودند) در رفاه نسبی زندگی می کردند و به تحصیل و بهداشت مناسب دسترسی داشتند. یک خانواده متوسط می تونست با کار کردن یکی از اعضای خانواده به تنهایی تامین باشه. مردم امید وار بودند و به عینه می دیدند که وضع بچه هاشون از خودشون بهتر میشه و الی آخر(منبع). بعدا بوش پدر و کلینتون کمی با این نرخ بازی کردند و در نهایت به نرخ فعلی ۳۵ درصد مالیت بر درآمد برای دهک بالایی رسیدند. مالیات بر سود سرمایه هم تا سال ۱۹۷۸ به مرور افزایش پیدا کرد تا از سال ۱۹۷۸ هی کم و کم تر شده تا به نرخ فعلی حداکثر ۲۰ درصد رسیده. جورج بوش پسر هم در اون بخشودگی مالیاتی معروفش اومد و درصد این مالیات رو برای دهک های بالایی برای مدت محدودی کم کرد و به ۱۵ درصد رسوند که این کار رو هم رفته تا به حال سبب انتقال حدود ۲ هزار ملیارد دلار از درآمد دولت آمریکا البته برای کار و سازندگی به ثروتمندان شده. حالبه بدونید اوباما هم که با شعار افزایش مالیات بر ثروتمندان روی کار اومده بود در نهایت طی به نظر من یک جنگ زرگری سیاسی این بخشودگی مالیاتی رو تمدید کرد.
چند نکته رو اینجا می خواهم برجسته کنم.
اولیش نقش علم اقتصاد در این چرخش سیاسی در دوره ریگان هست. در دهه هفتاد بعد دوران طلایی بعد جنگ آمریکا آمریکا دچار یک رکود تورمی و بی کاری مزمن شده بود. سیاست های اقتصادی اون دوره هم که بر دخالت مستقیم دولت عرضه عمومی و تنظیم مرتب سیاست های پولی و هزینه های دولت در واکنش به وضعیت اقتصادی بود (که به آن اقتصاد کینزین می گویند) اصلا جوابگو نبود. بنابراین ایده هایی که آزاد سازی افتصادی ترویج می کردند شامل کوچک کردن دولت، محدود کردن حجم پول، کاهش مالیات و غیره فرصت پیدا کردند تا در دوره ریگان اجرا شوند. میلتون فریدمن معروف هم که در ایران آن را عده ای حلوا حلوا می کنند در همین دوره مشاور اقتصادی ریگان بود. میلتون حتی پا رو از تبلیغ مزایای بازار و مضرات دخالت دولت در اقتصاد فرا تر گذاشته بود و بر این باور بود که آزادی اقتصادی، آزادی سیاسی به همراه خواهد داشت که البته بعدا دبدیم خیلی از این خبر ها نیست.
نکته دوم گسترش شدید فردیت در ده شصت و به دنبالش هفتاد بود که به هر کس این حس رو می داد که جزیره ای مستقل و احتمالا بی نیاز از بقیه است. با اینکه دهه شصت دهه پرسش مستقیم این فرد گرایی از قدرت و عطش اون برای آزادی های سیاسی و اجتماعی بود، اما از اواخر دهه هفتاد این فرد گرایی توسط کمپانی های بزرگ کم کم به سرقت رفت. در دهه هفتاد کمپانی های بزرگ به کمک تبلیغات موثر و با به رسمیت شناختن فردیت آدم ها و به طبعش عرضه محصولات متنوع برای ذائقه های متقاوت توانستند اونها رو از چزیره های مستقل انقلابی به حزیره های مستقل مصرف کننده تبدیل کنند. اگر هم این مصرف کنندگان خوش بخت و سرگرم تصادفا می پرسیدند که چرا سهمشان از قدرت و ثروت کشورشان این قدر کم است، یک پاسخ قانع کننده برای آنها تدارک دیده شده بود. رویای آمریکایی. در آمریکا یکی به دلیل چند دهه ثبات اقتصادی و رونق پس از جنگ و تقسیم نسبتا مساوی ثروت در آن زمان و یکی به دلیل همان فرد گرایی یاد شده کم کم این تفکر شکل گرفته بود اگر فردی به اندازه کافی تلاش کند ثروتمند خواهد شد. حتی اگر از خانواده ای فقیر باشد. حتی اگر مهاجر باشد. اگر هم آٔدمی فقیر بود دلیلش این نیست که روزگار نامراد بوده، این آدم خودش تنبلی کرده است. هنوزم که هنوزه در آمریکا خیلی از آدم های طبقه متوسط و پایین شدیدا با افزایش مالیات ثروتمندان و کمپانی های بزرگ مخالفنند. قاعدتا نباید این طور باشد چون این به وضوح بر خلاف منافع آنهاست. اما چون این آدم ها جدا باور دارند که یک روزی ثروتمند می شوند، مالیات ها را برای روز ثروتمند شدن خود پایین می خواهند. به عبارت دیگر در آمریکا بسیاری از آدم های فقیر خود را ثروتمندانی در عسرت می بینند که کمی الان دچار دردسری موقتی شده اند. البته ظاهرا کم کم رویای آمریکایی هم دارد به فنا می رود. یک مطالعه جدید نشون می ده که ظاهرا در جامعه فعلی آمریکا امکان جابه کایی بین سطوح مختلف در آمدی همبستگی شدید با وضع فعلی پدرو مادر شما دارد. به عبارت دیگر اگر شما فقیر باشید احتمالا هر چه قدر هم تلاش کنید فقیر خواهید موند. (اینجا رو ببینید)
نکته سوم نحوه انتخاب ریگان بود. دوره ریگان اولین دوره ای در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا بود که سیاست مداری سعی کرد به صورت فعال به خواسته های این جزیره های مستقل مستقر در کاناپه ولو آنکه احمقانه باشند پاسخ دهد. این باعث شد ریگان کارتر رو که شعار دور شدن از مصرف گرایی و برگشتن به اصل انسانی رو می داد، شکست سختی دهد. این روند تا به امروز ادامه دارد و هیچ کدام از کاندیداها جرئت نمی کنند به طور مستقیم از سبک زندگی آمریکایی در جریان انتخابات انتقاد کنند. (این وسط موش دواندن ایران سر جریان گروگان گیری رو هم نباید فراموش کرد. عده ای می گویند ایران بر مبنای توافق پشت پرده ای با جمهوری خواهان که صد البته هیچ وقت اثبات نشده است، گروگان ها را یک روز بعد از اتمام دوره کارتر آزاد کرد و با تحقیرش از او چهره ای ضعیف جلوی عامه آمریکا ساخت. حتی اگر هم توافق پشت پرده ای در کار نباشد، در هر صورت این که کارتر نتوانست مساله گروگان ها رو حل کند بد جوری به وجه اش ضربه زد.) سیاست های آزاد سازی ریگان البته به طور موقت جواب دادند. البته اگر جواب دادن را به معنی رشد حجم اقنصاد و نه بهبود وضع زندگی عام مردم بگیریم. جالب است که بدانید با وجود رشد آهسته و پیوسته ای که در دوره ریگان وجود داشت درصد تعداد آدم های زیر خط دقیقا هیچ تغییری نکرد. اون اواخر دوره ریگان هم یک سری مشکلات مثل بحران مالی پسنداز و قرضه هم شروع شدند که البته زیاد مهم نیست. به این نکته باز هم بر می گردیم.
نکته چهارم ترکیدن اتحادیه های کارگری در دهه هفتاد آمریکا بود. اتحادیه کارگری که مسوول مستقیم بهبود زندگی خیلی از آمریکایی های طبقه متوسط بودند در در دهه پنجاه و شصت پیوند محکمی با دموکرات ها داشتند. اما در دهه هفتاد جماعت چپ چند تکه شدند و سیاه ها و دوستداران محیط زیست و فمنیست از دل چپ ها آمدند بیرون و هر کدامشان شروع کرد ساز خودش را زدن. از آن طرف جماعت بیزنس که تو دهه هفتاد شروع کرده بودند با هم متحد شدن (مرجع) طی یک ضد حمله و البته با استفاده از امکانات مالیشون اتحاد دمکرات - اتحادیه رو به اتحاد دموکرات - بیزنس تا حدود زیادی تغییر دادند. در نتیحه اتحادیه ها بخش بزرگی از فدرت و به دنبالش پایگاه اجتماعی شون رو از دست دادن و پایگاه اجتماعی اون ها پیرو مخ زنی هایی که ذکرش رفت از اردوگاه جمهوری خواهان ناگهان سر در آورد. دموکرات هم این حزب بی بو و خاصیتی شد که الان می بینیم. در نهایت هم بعدها با جهانی سازی و خروج شغل های مربوط به تولید صنعتی از آمریکا به سمت کشورهای توسعه نیافته آخرین رمق اتحادیه کارگری از بین رفت.
آخرین نکته ای که باید برای فهم کاهش ناگهانی مالیات بهش اشاره کنم حضور کمپانی های بزرگ به طور بی سابقه ای در کنار ریگان بود. آدم های دور و بر ریگان اکثرا آدم هایی با روابط خاص با کمپانی های بزرگ بودند. برای مثال وزیر خزانه داری ریگان CEO قبلی مریل لینچ انتحاب شد تا موی لای درز کاهش مالیات ها نرود. مریل لینچ یکی از بانک های بزرگ سرمایه گذاری آمریکا بود که بحران مالی اخیر هم وسط ماجرا بود و دولت آمریکا Bank of America رو مجبور کرد (با قول کمک مالی از پول مالیات دهندگان) که آنرا بخرد و از وزشکستگی نجات دهد. اگر این نکته رو مد نظر داشته باشید مقررات زدایی شدیدی رو که ریگان از فعالیت های اقتصادی انجام داد هم درک می کنید. جالبه که بدونید CEO قبلی گلدمن سکس یک بانک قدرتمند دیگه سرمایه گذاری در آمریکا هم وزیر خزانه داری بوش بود.
القصه این طوری شد که مالیات ها کاهش پیدا کرد. سیاست های بوش هم که فتوکپی ریگان با دوز بالاتر جنگ بود. کلینتون هم این وسط یکی می زد به نعل و یکی به میخ و تغییری در این روند نداد. حالا بیایید ببینیم واقعا چقدر این کاهش مالیات ها اولا منصفانه و دوما موثر بوده است.
برای بررسی مالیات ها از نظر اخلاقی باید به فلسفه مالیات برگردیم. یکی از توجیه های اصلی برای مالیات این است که برای هر فعالیت اقتصادی یک سری ملزومات و زیر ساخت ها شمال راه ها و حمل نقل، امنیت، آموزش نیروی کار، حفظ سلامت نیروی کار و غیره وجود دارد که نگهداری و ایجاد این ملزومات هزینه بر است. گذاشتن تامین آنها به عهده بازار هم نا کاآمد و نا ممکن است و سبب اتلاف منابع می شود. بنابراین هر کس که فعالیت اقتصادی ای انجام می دهد باید متناسب با بهره ای که از این بستر می برد (که خودش در بیشتر موارد متناسب با در آمد شخض است) باید مالیاتی را بپردازد تا هزینه این ملزومات شود. به این معنا هر کس باید متناسب با در آمدش مالیات پرداخت کند. در این حالت درصد پرداخت مالیات در همه دهک ها درآمدی قاعدتا برابر باشد. اما مالیات یک کارکرد دیگر هم دارد. بازتوزیع درآمد. نشان داده شده است که اگر بازار آزاد مبتنی بر سرمایه را به حال خودش رها کنیم بعد از مدتی ثروت در دست گروه قلیلی جمع می شود. برای آن هم که بازار عملکرد لازم رو داشته باشد باید درآمد به اندازه کافی بین گروه های مختلف پخش شده باشد. بنابراین نیاز به مکانیزمی است که در جهت خلاف این تجمع درآمد اثر کند و گستردگی نسبی آن را در بازار را دست نخورده نگه دارد. یک مکانیزم که می تواند این کار را انجام دهد مالیات است. به این معنا باید مالیات کمی بیشتری از دهک های بالایی گرفته شود و صرف ایجاد فرصت های کافی (در قالب آموزش. خدمات اجتماعی و غیره) برای طبقه پایین شود. به این سیستم مالیاتی progressive گفته می شود که در بیشتر کشور های پیشرفته استفاده می شود. این کمی مالیات اضافه در حالی که زیاد طبقه بالا رو اذیت نمی کند، برای طبقه پایین واقعا به معنای زندگی بهتر است و به این معنا هم قابل توجیه هست. حالا اگر بخواهیم بفهمیم در کشوری زور کدام گروه از اقلیت پولدار یا اکثریت متوسط و فقیر در حکومت می چربد، باید بینیم آیا پول دارها درصد بیشتری از درآمدشان را مالیات می دهند یا اینکه این میزان بین دهک های مختلف مساوی است و یا در حالت استثماری ناجورش پول دار ها درصد کمتری از فقرا مالیات می دهند. اگر به داده های مربوطه به آمریکا نگاه کنیم و یک درصد مالیات موثر شامل انواع مالیات هایی که شخص می پردازد محاسبه کنیم می بینیم که درصد مالیات موثر برای هشتاد درصد پایین (معادل درآمد کمتر از صد هزار دلار در سال) بین ده تا سیزده درصد کمتر از بیست درصد بالا (معادل در آمد سالی صد هزار دلار و بیشتر) هست (منبع). تا اینجایش به نظر همه چیز عالی و به نفع فقرا است. اما اگر بیست درصد بالا را به گروه های کوچک تری بشکنیم می بینیم که درصد پرداخت مالیات وقتی درآمد از صد هزار بیشتر می شود از ۳۱ درصد شروع می شود کمی افزایش می یابد و به یک ماکزیم ۳۲ درصدی می رسد و بعد با یک درصد کاهش به ۳۱ درصد می رسد. به عبارت بهتر افرادی که بین صد تا دویست هزار دلار در سال درآمد دارند مالیاتی مساوی با افرادی که به طور متوسط یک ملیون دلار و خورده ای در آمد دارند می پردازند. این معنی اش این است که سیستم اصلا progressive نیست و به هیچ وجه جلوی شدید تر شدن فاصله ضعیف و غنی را نمی گیرد.
اما قضیه در اینجا تمام نمی شود. این دهک بندی که در بالا استفاده کردیم و فرقی بین این که منبع در آمد از کجا بوده نمی گذارد و تنها متوسط درصد مالیات بین همه اعضای دهک را محاسبه می کند. اما همان طور که در بالا اشاره کردم نرخ مالیات برای سود سرمایه و درآمد از کار متفاوت است. برای مثال اگر شما ده ملیون دلار از مسیر کارتان در آمد داشته باشید مالیات موتر شما تقریبا ۳۴٪ خواهد بود در حالیکه اگر ده ملیون دلار سود سهام شما باشد نرخ موثر مالیات شما ۱۷٪ خواهد بود (منبع). و دقیقا عمق فاجعه همین جا است. یک درصد بالای آمریکا تفریبا ۴۲٪ سرمایه آمریکا را در اختیار دارند و هشتاد درصد پایین تفریبا ۷٪! بخش اعظم در آمد آدم های خیلی ثروتمند هم از مسیر سود سرمایه است. به علاوه در آمریکا خیلی از مدیر عامل ها و کارمندان شرکت ها یک کلک بامزه ای را برای فرار از مالیات سوار می کنند. بدین ترتیب که CEO شرکت مربوطه می آید به صورت «نمادین» ماهی یک دلار حقوق می گیرد. البته نگران نباشید. CEO مزبور بعدش از گرسنگی نمی میرد. او دستمزدش رو هر چند سال یک بار دستمزدش رو به صورت stock option دریافت می کند که همان طور که حالا می دانید مالیاتش به جای ۳۵ درصد ۱۵ درصد است. یک نمونه اش هم همین استیو جابز مخترع خودمان بود. من دیگر سراغ بقیه سوراخ سمبه های قانون مالیات آمریکا و راه های در روی مالیات نمی روم. برای یک نمونه با مزه بگویم که پارسال جنرال موتورز با آن عظمت و تشکیلات مالیاتی که پرداخت صفر بود که از مالیاتی که من دانشجو دادم کمتر است. به عبارت دیگر نه تنها موفقیت در سیستم فعلی مجازات نمی شود بلکه فقیر بودن است که مجازات می شود!
بنابراین من فکر می کنم وضعیت فعلی مالیات ها منصفانه نیست. ظاهرا اوباما بعد تمدید بخشش مالیات ها یادش افتاده که افزایش مالیات ها برای ثروتمندان ایده خوبی ست که با توجه به نوع شخصیتش و این که اهل درگیر شدن نیست خیلی بعید است بتواند از پس جمهوری خواهان بر بیاید و این کار را عملی کند.
در مورد موثر بودن. خیلی ها استدلال می کنند که کاهش مالیات ها در دوره ریگان مسبب اصلی رونق اقتصاد آمریکا در دهه نود بوده است. من که شک دارم. تا آنجایی که من می دانم علت اصلی رونق اقتصاد آمریکا در دهه نود سیاست های پولی بانک مرکزی آمریکا در دوره ریگان و خرج بی حساب ازحساب آیندگان که آغاز کسری بودجه آمریکا هم شد بود (مرجع). به علاوه رشد حبابی بازار بورس و در نهایت ورود اینترنت در دهه نود هم عامل های مهمی بودند. اثری که کاهش مالیات ها داشته بیشتر خود را در قالب رشد نابرابری در بیست سی سال اخیر در آمربکا و قدرت گرفتن هر جه بیشتر کمپانی ها بزرگ نشان داده است. به علاوه در سال ۲۰۰۱ هم بوش مالیات ها را باز هم کاهش داد که خیلی ها استدلال می کنند عملا فایده خاصی نداشت و تنها سبب افزایش شدید کسری بودجه آمریکا شد (کسری بودجه وقتی اتفاق می افتد که دخل کشوری کمتر از خرجش باشد. این جناب بوش هم دخل را با کاهش مالیات ها کوچک کرد هم خرج را با جنگ هایش و طرح های تخیلی درمانی برای سالمندان بزرگ تر) در نهایت هم کاهش مالیات ها هیچ کمکی به جلو گیری از بحران مالی نکرد و عده ای زیادی در آمریکا به خصوص آدم های عادی شدیدا آسیب دیدند (در مورد بحران مالی هم یک پست خواهیم داشت). همین الان هم که اوباما بخشش های مالیاتی را تمدید کرده است، با اینکه وضعیت گردش مالی اکثر شرکت های بزرگ در آمریکا خوب است و همه شان سود قابل توجه سالیانه ای را گزارش می کنند، شرکت ها ترجیح می دهند روی همه پولی که در می آورد بخوابند و تمایلی به استخدام نیروی کار جدید ندارند و بیکاری تکان نمی خورد (اینجا رو ببینید). در واقع چیزی از آن بالا ها ظاهرا به پایین چکه نمی کند. و خود شهروندان پولدار منابع را خیلی هم عالی تخصیص نمی دهند. البته جایش تا دلت بخواهد شرکت های بزرگ در بازار های جدید مثل شرق آسیا و هند سرمایه گذاری و ایجاد شغل می کنند. به عبارت دیگر به نظر می رسد هیچ کدام از وعده هایی که طرفداران کاهش مالیات ها می دادند تحقق پیدا نکرده است. آنها می گفتند که کاهش مالیات ها سبب رشد اقتصادی خواهد شد و این رشد اقتصادی هم به فقیر و هم به غنی سود خواهد رساند که این طور نشد. آنها می گفتند کاهش مالیات سبب افزایش تفاضا در بازار می شود و این افزایش تقاضا اقتصاد را به تحرک در می آورد و در نتیجه عایدی دولت نه تنها با کاهش مالیات ها کم نمی شود که زیاد هم می شود! این هم اتفاق نیافتاد. در مقابل وعده اصلی مخالفان افزایش مالیات یعنی افزایش نابرابری تحقق پیدا کرده است.
در هر حال سر اینکه واقعا کاهش شدید مالیات ها آنهم تا این اندازه موثر است یا نه دعوا زیاد است و اگر از یک جمهوری خواه بپرسید حتما با حرارت آنرا تایید می کند و هر کس نظری دارد (اینجا رو ببینید). بنابراین من نمی خواهم خیلی وارد این داستان شوم اما چیز دیگری را می خواهم برجسته کنم. واقعا موثر بودن سیاست های اقتصادی یعنی چه؟ اگر به فرض کاهش مالیات سبب شود که اقتصاد کشوری در طی ۳۰ سال حجمش دو برابر شود اما قدرت خرید مردم عادی اصلا تغییری نکند و حتی برای قشر ضعیف کمتر هم شود و مردم دو برابر بیشتر هم کار کنند تا همان دستمزد سابق را بگیرند - اتفاقی که دقیقا در آمریکا افتاده است (منبع)- و اگر سیاستی منجر به این بشود که کمپانی ها چنان قدرتمند و بزرگ بشوند که ملتی برده آنها باشد آیا این یعنی این سیاست ها موثر بوده؟ اگر یک آمریکایی هر روز به این فکر کند که وضع او از پدر و مادرش بدتر است و وضع بچه هایش از او بدتر خواهد بود، این یعنی موفقیت؟ اگر به رشد اقتصادی نگاه کنیم بله، اما بعید می دانم جز عده کمی کسی در این میان خوشبخت تر و شادتر شده باشد. رشد اقتصادی در آمریکای سی سال گذشته به جای بهبود وضع همه ـ چیزی که همیشه مدافعان رشد وعده می دهند - واقعا وضعیت گروه بزرگی از مردم را بدتر کرده است. من به تئوری های توطئه معتقد نیستم اما عملا نتیجه اتفاقات سی سال گذشته یک جایجایی بزرگ ثروت از سوی طبقه متوسط به سوی عده ای خاص بوده است. به علاوه، چه کسی گفته رشد اقتصادی حتما خوب است و هدف غایی بشری است؟ مدل کنونی اقتصادی که رشد را در مرکز قرار می دهد یک فرض احمقانه می کند. این که منابع نا محدوند و تا ابد می توان رشد کرد. نه! منابع محدودند. خیلی هم سریع داریم به حد نهایی اش می رسیم. می دانید اگر هندی ها و چینی ها هم بخواهند اندازه آمریکایی ها در همین حال حاضر مصرف کنند ما به چهار تا کره زمین اضافه نیار داریم؟ پس برای چه همه کشورها تمام زورشان را می زنند که رشد کنند وقتی این رشد را حتی تا چند دهه دیگر هم نمی توان ادامه داد. آیا این رشد تاپایدار که در نهایت شاید مایه نابودی گونه بشر شود، به ایجاد نابرابری و ظلم و تبعیض می ارزد؟ حداقل در مورد کشور های پیشرفته شاید واقعا نیازی به این نوع رشد اقتصاد نباشد و هدف را باید پایدار سازی وضع موجود قرار داد. اصلا فرض کنیم افزایش مالیات ها باعث کند شدن رشد اقتصادی بشود. این به نظر من به داشتن زندگی آسوده تر و شاد برای همه می ارزد. مگر همه اروپا که نرخ بالاتری دارد الان تبدیل به یک خرابه شده است؟ این ها حرف هایی هست که این روز ها زمزمه اش در همین آمریکا به گوش می رسد و من می خواستم شمای خواننده این ها را بدانی و بعد آمریکا بشود کعبه مقصودت.
پی نوشت: توجه کنید که من در این مطلب هیچ مخالفتی با بازار آزاد ندارم و به نظرم بازار آزاد در مجموع بهترین شانس هر سیستم اقتصادی برای تخصیص منابع است. چیزی که باهاش مشکل دارم نحوه اجرای این ایده در آمریکا و این ایمان احمقانه در این کشور است که بازار همه مشکلات را حل خواهد کرد. به نظر من و خیلی های دیکر مساله تخصیص منابع مساله پیچیده ای است که یک جواب سر راست ساده (صرف بازار یا کمونیسم یا هر چیز دیگر) ندارد و باید با مجموعه ای از ابزار ها و کلک ها از پسش بر آمد. اتفاقا بخش بزرگی از اقتصاد جدید هم بر همین ایده استوار شده و اقتصاد دانان سعی می کنند که مثلا از موارد شکست بازار جلوگیری کنند یا متناسب با نوع مساله روش حل مناسبی را بیابند. نکته دیگری که با آن مشکل دارم فساد موجود در آمریکا و ضعف نهاد های دمکراتیک آن است که سبب شده است به جای یک بازار بی طرف و سالم یک نسخه کج و کوله به سمت جیب طبقه خاصی در آمریکا شکل بگیرد. درباره این نکته بعدا بیشتر برایتان تعریف می کنم.
پی نوشت ۲: یک نفری در کامنت ها به مساله انگیزه ها اشاره کرده. یکی از استدلال هایی که در دفاع از کاهش مالیات می شه اینه که کم کردن مالیات انگیزه برای کار و تولید رو افزایش می ده و یا سبب فرار سرمایه میشه. سر اینکه این قضیه تا چه حد موثره و آیا واقعا چند درصد ناقابل افزایش مالیات که نهایت مطلوب ما هست سبب اثر منفی قابل ملاحظه ای می شه باز دعواست و نظر زیاده. مثلا در مورد مالیات بر در آمد از یک سو میشه استدلال کرد افزایش مالیات ها سبب کاهش فعالیت اقتصادی شما می شه چون هزینه کار نکردن شما کاهش پیدا می کنه و از سوی دیگه میشه استدلال کرد که افزایش مالیات ها یا یک: سبب افزایش فعالیت شما می شه چون شما برای جبران درآمد از دست رفته تلاش بیشتری می کنید و یا دو: سبب میشه شما در آمدتون رو سرمایه گذاری کنید چون با سرمایه گذاری خودتون کمتر در معرض نرخ بالای مالیات بر در آمد قرار می دهید. ظاهرا این دو اثر در عمل همدیگر رو خنثی می کنند و تغییر نسبتا کوچک در مالیات بر در آمد تاثیر چندانی روی انگیزه برای فعالیت اقتصادی نمی گذاره. در مورد مالیات بر سود سرمایه قضیه پیچیده تر است. از سویی کم کردن مالیات سود بر سرمایه سبب افزایش سرمایه گذاری میشه و از سوی دیگه سبب میشه که خیلی ها ترجیج بدهند برای فرار از مالیات در آمدشون از کارشون رو تبدیل به سرمایه گذاری های کم بازده بکنند که در عمل باعث بی رمق شدن اقتصاد میشه. به هر حال در مورد اینکه با کمی افزایش مالیات دقیقا چه اتفاقی می اقته و این که الان وقتش هست یا نه بحث زیاده و هر کس نظری داره. (این کتاب رو هم ببینید.)
در این میان یک حلقه اقتصادی به نام supply side economics که ایده های اقتصاد به پایین چکنده بالا هم منتج از نظرات اونهاست با شدت و حدت از این تاثیر کاهش مالیات ها دفاع می کنند. به نظر اونها نه تنها این کاهش مالیات سبب افزایش انگیزه میشه با رونق اقتصادی که سبب میشه در نهایت درآمد مالیاتی رو افزایش هم می ده. یک چیزی که شمای خواننده باید بدونی اینه که این حلقه اقتصادی در دهه های اخیر تا حد زیادی اعتبار علمی اش رو در دنیای اقتصاد از دست داده است (منبع) و نظر خیلی از اقتصاد دانهای گردن کلفت مخالف نظر اونهاست. فقط اشاره می کنم که در سال ۲۰۰۳ چهارصد و پنجاه اقتصاد دان شامل بیست و چهار برنده جایزه نوبل طی نامه معروفی که به بوش نوشتند با این قضیه مخالفت کردند. (بعد هم دویست و پنجاه اقتصاد دان دیگه که سر credential های بعضی از اونها هم دعوا بود یه نامه نوشتند و از کاهش مالیات ها حمایت کردند.) بعدا هم دیدیم عملا حق با چهارصد و پنجاه اقتصاد دان بود (اینجا رو ببینید). نظر شخصی من اینه که قضیه انگیزه ها بیش از حد بزرگ شده و به بهونه اون بحث مالیات به گروگان گرفته شده است. یعنی جماعت پول دار با تهدید از دست دادن انگیزه هی قدم قدم جلو تر اومدند و ثروت طبقه متوسط آمریکا رو بیشتر و بیشتر از دستش در آوردند.
۳۲ نظر:
آقا، خانم، هر کی هستی دستت درد نکنه. این بهترین مقالهای بود که به فارسی دربارهی اقتصاد امریکا خوندم. یعنی حرفهایی که نمیتونستم به طور واضح برای دیگران توضیح بدم به طور واضح تشریح کردی و منبع آوردی. دستت واقعا درد نکنه
اقعا ممنون از زحمتی که کشیدید. اطلاعات حقیقتا مفیدی بود. اما مایلم بگویم آنچه آمریکا را به قول شما کعبه مقصود ما ساخته توهم بی نقصی سیستم تامین اجتماعی و رفاه یا آرمان کم کردن فاصله های طبقاتی نیست(که اگر چنین بود چین و کوبا و شاید همین ایران خودمان بتهای زیباتری بودند) بلکه ایمان نظام اقتصادی سیاسی آمریکا به بازار آزاد است. مقاله وزین شما نیز موید همین مطلب بود. اگر در قرن گذشته به واسطه فلسفه های به ظاهر اخلاقی و آرمانهای چپها-نظیر آنچه شما به عنوان فلسفه مالیات ذکر کردید و تقلیل مفهوم مالیات به یک پدیده مبهم اخلاقی و البته عوامفریبانه بود- سیاستهای بنیادین نظام اقتصادی آمریکا متاثر می شد(بسان آنچه در بسیاری از کشورهای با رهبری سوسیالیستها یا پوپولیستها!!اتفاق افتاد) امروز دیگر خبری از توسعه اقتصادی و البته سیاسی در اقصای عالم نبود. من نیز با شما کاملا موافقم که گردش سرمایه و سیاستهای مالیاتی آمریکا به نفع فقرا نخواهد بود. علت آن هم کاملا ساده است تبیین ارزشهای اخلاقی در نظام سرمایه داری بسیار دشواراست و آنچه که نظام سیاسی-اقتصادی آمریکا را متمایز می کند همین مقاومت دربرابر انواع فشارهای احساسی اجتماعی و ایدئولوژیک در طول تاریخ است. مقاومتی که نه تنهاهیچ گاه از آن تقدیر نشده است بلکه همواره مورد طعنه و حمله غالبا غیرمنصفانه روشنفکران غیراقتصادی، دیکتاتورهای ایدئولوگ و سیاستمداران پوپولیست بوده است. افرادی که هیچگاه نتوانستند شمه ای از بهشت موعودشان را به مشام کسی برسانند. از کمونیستها گرفته تا جنبشهای چپ دهه های اخیر و یا همین تظاهرات فتح وال استریت همه و همه چیزی در چنته سیاستهای اقتصادیشان ندارند. ژیژک امروز شده متفکر اقتصادی!! و شما بسان بسیاری دیگر فریدمن را مورد عنایت قرار می دهید که چرا توسعه اقتصادی را زمینه ساز توسعه سیاسی دانسته و شاهد ادعایتان هم چین است. جالب است که چشمتان را هم بر روی فجایع به بارآمده سیاسی و اقتصادی در نظامهای چپ می بندید و هم بر روی تغییر شگرف اجتماعی فرهنگی و سیاسی کشوری مثل چین که بدون شک سرمایه داری یکی از مهمترین عوامل تبدیل نشدنش به کره شمالی بوده است. ابدا اعتقادی به بی نقصی یا عادلانه بودن نظام اقتصادی آمریکا ندارم و اتفاقا بسیاری از دغدغه های مطرح شده در متن را حقیقی میدانم،اما متعجبم که چرا همیشه دریچه ورود ما به نقد سرمایه داری همواره آغشته به تحقیر و طعنه و استوار بر پایه هایی قبلا فروریخته است. از زمان مارکس و پیش از آن، از زمان پیدایش بشر این دغدغه زوال منابع وجود داشته است و هر دهه که می گذرد منابع جدیدی کشف تولید و بهینه می شوند و مساله به کلی مرتفع!! شما می پرسید چه کسی گفته است رشد اقتصادی خوب است. حق با شماست ولی چه کسی گفته است که تقسیم ثروت و کم کردن فاصله طبقاتی خوب است. این تنها یک قضاوت ارزشی، ایدئولوژیک و البته بسیار بسیار مبهم و بحث برانگیزاست. و دقیقا به همین علت هم هست که در پایان ضمن ابراز اعتقاد به بازار آزاد تنها می توانید مفهومی کلی(استفاده از پکیجی از سیاستها) را توصیه کنید. با اینکه از مطلبتان استفاده کردم متحیرم که هدفتان از نگارش آن چه بوده؟! نذر داشتید به سرمایه داری و آمریکا فحش بدهید؟ یا تصور کردید الان ممکن است ایران به تبع آمریکا در چاه سرمایه داری بیافتد؟! از این بابت خیالتان راحت! ما که هیچ وقت آن قاطبه معتقد به سرمایه داری را ندیدیم آنچه مانده روشنفکرانی هستند که برای بیش از 60 سال است برای پرستیژ آن هم که شده چپ هستند و دولتی که فارغ از هر دوطرف دغدغه ای جز تبدیل کردن قشر مرفه به فقیر و بالابردن انتظارات قشر فقیر ندارد
حناب ناشناس ممنون از کامنت شما.
چند نکته:
اول. نظام های دنیا دو دسته نیستند که یک سری چپ های مصیبت زا یاشند و یک سری سرمایه دار که اگر نظامی یکیشان نبود حتما آن یکی باشد. بازار آزاد هم تنها محدود به آمریکا نمی شود. من از چپ نظام های کمونیستی منظور نبود. بیشتر به کشور های اسکاندیتاوی و یا حتی آلمان یا ژاپن و دیگر کشور های پیشرفته فکر می کردم و به
social market economy
با چاشنی آزادی های اجتماعی بیشتر.
دوم. در مورد در چنته نداشتن جنبش های چپ زیاد با شما موافق نیستم. اتفاقا فکر می کنم نظامی که در یک اقدام متناقض از یک سو مالیات ها رو کاهش می دهد و از سویی به مخارج را برای رشوه به رای دهندگان می افزاید چیزی در چنته ندارد. خیلی از کسانی هم که امروز در وال استریت نظاهرات می کنند یک سری خواسته مشخص با پشتنوانه علمی دارند. مثلا پایان دادن به
Corporation personhood
یا اعتراض به لابی گری در کنگره و چیز های مهم دیگر که به مرور درباره آنها می نویسم. استیگلیتز که برنده نوبل اقتصاد و از طرفداران اقتصاد بازار آزاد هم هست یکی از همین آدم های معترض است چرا که وضعیت موجود را خصوصی سازی سود و ملی کردن زیان می دونه.
لینک:
http://www.washingtonsblog.com/2011/10/nobel-prize-winning-economist-supports-protests.html
سوم. در مورد رشد اقتصادی و کشف منابع هم با شما موافق نیستم. اگر عمری بود مفصل یک پست در این باره می نویسم و بعد با هم بحث می کنیم.
چهرم. در مورد مبهم بودن آلترناتیو ها هم یک جمله می گویم. خیلی از مسایل پیچیده یک راه حل ساده، غیر مبهم و البته غلط دارند.
پنجم. دقت کنید من از نقسیم ثروت حمایت نکردم. بلکه گفتم کمی افزایش مالیات ها خوب است چرا که یک بازار با توزیغ ثروت به شدت ناعادلانه و بدون
economic mobility
به خوبی کار نمی کند. والا به نظر من هم ثروت و ماکیت خصوصی محترم است
یک چیز دیگری هم گفته اید که خیلی جای بحث دارد و آن این است که نظام آمریکا همواره در برابر فشار های احساسی اجتماعی مقومت کرده است.
راستش نه! در مورد حضور مذهب در عرصه عمومی در آمریکا چه می گویید؟ از آن بدتر در مورد
tea party
که الان برای خودش وزنه ای سیاسی شده و از دست زمین و زمان علل خصوص هرجیزی که سفید مسیحی نباشد عصبانی است شنیده اید؟
اگر متن را دقیق بخوانید اتفاقا می بینید یکی مثل ریگان و بعدا بوش کاملا سوار بر همین مزخرفات احساسی اجتماعی رای می آورد والا آدم بی پول عاقل به کسی که میخواهد آب باریکه اش را هم قطع کند رای نمیدهد. البته شاید هم جماعت بی پول از اینکه بوش می خواست جلو ازدواج همجنس گرا ها را بگیرد خیلی خوشحال بودند!
جناب بدون عنوان متشکرم از پاسخ عالمانه اتان و خوشحالم از ادامه گفتگو با شما،
آنچه در مورد مقاومت دربرابر فشارهای احساسی اجتماعی گفتم مورد سوء تعبیر واقع شد. سعی می کنم از تبیین همین حرفم به نکات دیگرتان هم بپردازم: ساختار اقتصادی ایالات متحده واجد تاریخ منحصربفردی از اعتقاد به بازار آزاد و سرمایه داری و وفاداری به آن در برابر فشارهای سیاسی، اجتماعی و احساسی است. (توجه داشته باشید که من ابدا در مورد دولتها سخن نمی گویم و مثلا معتقدم طرح کمکهای مالی اوباما (که اتفاقا سیاستهای او را هم عموما ذیل اقتصاد بازار عمومی طبقه بندی می کنند) در بحران مالی اخیر یک بازی روانی، رشوه به رای دهندگان و نقض اصول بازار آزاد بوده و درنهایت به ضرر شکوفایی اقتصاد آمریکاست. چرا که مانع از نابودی بنگاههای ناکارامد، ایجاد رقابت و تشویق بنگاههای با کارایی بیشتر خواهدبود.) مساله اینجاست که شما با معیارهایی اقتصاد آمریکا را نقد می کنید که ابدا مناسب چنین نظامی نیست. اقتصاد آمریکا یک اقتصاد مولف است و طبعا با نظامهای مقلد اقتصادی(اسکاندیناوی) یا نظامهایی که اقتصادشان در مواجهه با بحران شکل گرفته اند(مشخصا به اقتصاد ژاپن و آلمان و مثلا بهره گیری از Social Market Economy نظردارم) کاملامتفاوت است. فرضیات و ایمانی که شما آنها را ابلهانه می دانید در حقیقت میراث مبارزه ای است که امروزه اقتصاد بازار آزاد را در جهان زنده نگه داشته اند. البته بدیهی است که چنین ساختاری تنبل و مقاوم به تغییر باشد.
در مورد آنچه آلترناتیو غیرمبهم غلط خواندید با شما همرأیم اما اگر توجه کنید من ابدا راه حلی ارائه نکردم. اعتراض من (همانند نکته اول شما) آنجاست که همواره در اولین قدم با شعارهای چپ به حل مشکلات آمریکا فکر می کنیم. (آیا تصور کرده اید که همین فضای روانی ضد سرمایه داری تا چه حد سیاستمداران آمریکایی را مجبور به اغماض و رشوه به رای دهندگان کرده است؟ حتی می توان انتخاب اوباما را هم مدیون چنین فضایی دانست. به همین منوال می توانیم دوره های رشد و شکوفایی را هم به فضای روانی دوران جنگ سرد و پس از آن و اعتماد عمومی مردم و روشنفکران به کارایی بازار آزاد مرتبط بدانیم)
در مورد درخواستهای معترضین وال استریت، با توجه به اطلاعات اندکم از فضای فعلی امریکا، و همچنین در خصوص مساله کمبود منابع مشتاقانه منتظر نوشته های شما خواهم بود.
امیدوارم وقت و حوصله کافی برای ادامه نوشتن داشته باشید
جناب ناشناس
اولا با مقلد خواندن یا تحت بحران شکل گرفتن افتصادی نمی شود کشوری را به راحتی فرعی نامید و آمریکا را اصلی. اتفاقا هم نقطه روشن این کشورها در مواردی است که از آمریکا تقلید نمی کنند. مواردی که دقیقا این پست هم از همان ها انتقاد می کند والا باز هم می گویم من با اصل بازار آزاد مشکلی ندارم. یک مثال می زنم
برعکس آمریکا که اتحادیه های کارکنان در آن نقشی ندارند، در آلمان انحادیه های کارکنان طبق قانون در هیات مدیره شرکت ها دارای کرسی هستند و این خودش به آنها یک قدرت واقعی می دهد. نتیجه این شده که کمپانی های بزرگ در آلمان تا حد زیادی کنترل شده اند و طبقه متوسط
به حقوق اش می رسد
به هر حال همین موارد هستند که به مرور زمان اثرشان بزرگ و بزرگ تر شده و جامعه آمریکا را به وضع کنونی رسانده اند.
در مورد وال استریت اگر اطلاعات شما به قول حودتان در این مورد کم است خب نباید خیلی راحت بگویید که اینها چیزی
در چنته ندارند.
من تو آمریکا زندگی میکنم. خیلی برام روشن نبود چرا اینها دارن اعتراض میکنند. با توجه به اینکه تازه به آمریکا اومدم اطلاعات زیادی نداشتم. خیلی خوشحال شدم این مطلب رو پیدا کردم. حتما به نوشتن ادامه بدید. من خواننده شما هستم. خیلی عالی مینویسید.
سلام
تشکر از این که وقت گذاشتید و این مطلب رو نوشتید. البته به نظر من این مطلب شما یک ایرادی داره و اون هم تقریبا نادیده گرفتن دیدگاه تحلیل اقتصادی مبتنی بر انگیزهها (اینسنتیوس) هست.
اگر این مباحث رو از دید انگیزهای نگاه کنیم خیلی از نتایجی رو که شما گرفتید نمیشه به همین راحتی گرفت. من یه چند مورد از این مسایل رو عرض میکنم.
- شما چند مورد از کارکردهای مالیات رو گفتید ولی هیچ کدام از ایرادهای مالیات رو نگفتید. مالیات بیشتر تاثیرات تخریبی هم داره. به این معنی که انگیزه کار و درآمدزایی رو کاهش میده. در یک بحث منصفانه باید به این جنبهها هم اشاره بشه.
- بعضی وقتها دلیل این که مالیات از یک حدی پایینتر هست مسایل عملی مربوط به تعیین نرخ مالیات هست و نه عادلانه بودن. مثلا یکی از دلایلی که نرخ مالیات سرمایه از مالیات بر درآمد پایین تر هست جذب سرمایه است. اگر نرخ مالیات بر سرمایه خیلی افزایش پیدا کنه فرد سرمایه دار سرمایهاش رو میبره به یه کشور دیگه که نرخ پایینتر هست.
- این که حقوق مدیران ارشد کمپانیها به صورت سهم داده میشه شاید یک جنبهاش فرار از مالیات باشه (که شما بهش میگید کلک) ولی جنبه مهمترش (لااقل از دیدگاه سهامدارهای کمپانی) اینه که فرد مدیر برای سودآور شدن کمپانی هرچه بیشتر تلاش کنه والا درآمد و سرمایه خودش کمتر میشه. یعنی در این جا هم شما بحث انگیزهها رو مطرح نکردید و تقریبا نادیده گرفتید.
صرف نظر از اینکه دیدگاه انگیزهها رو شما ندیده گرفتید نوشته شما متاسفانه کلی از موضوعات رو یه صورت یکجانبه مطرح میکنه. مثلا شما میگید که
خیلی ها استدلال می کنند که کاهش مالیات ها در دوره ریگان مسبب اصلی رونق اقتصاد آمریکا در دهه نود بوده است. من که شک دارم. تا آنجایی که من می دانم علت اصلی رونق اقتصاد آمریکا در دهه نود سیاست های پولی بانک مرکزی آمریکا در دوره ریگان و خرج بی حساب ازحساب آیندگان که آغاز کسری بودجه آمریکا هم شد بود (مرجع).
در صورتی که هیچ کدام از استدلالهای افرادی که نظری مخالف نظر شما دارند رو مطرح نمیکنید. از اونجایی که افراد زیادی که نوشته شما رو میخونند افرادی هستند که پیش زمینه اقتصادی ندارند نوشته شما رو احتمالا به صورت فکت در نظر میگیرند در صورتی که خیلی از مباحث شما به هیچ وجه در حد فکت نیستند و نهایتا به عنوان یک نظر و تحلیل میشه در نظرشون گرفت.
موفق باشید و امیدوارم که دفعه بعد بیطرفانهتر تحلیل کنید و نظر اون طرفی ها رو هم کامل بگید که خواننده غیر متخصص بتونه خودش قضاوت کنه.
خدمت دوست ناشناس
والا من سعی کردم هر جایی که ادعا ها محل مناقشه است به این نکته اشاره کنم و بگم که چیزی که می نویسم نظر من هست. یک پی نوشت هم در مورد مساله انگیزه ها نوشتم.
خیلی ممنون که به کامنت بنده جواب دادید - گرچه فقط جواب یکی ازموارد مطرج شده در کامنت من رو دادید
اما خواستم یه چند نکته در مورد جوابتون عرض کنم. البته صحبت زیاد هست ولی بنده به چند مورد بسنده میکنم
چرا شما بیشتر مراجعتون روزنامهها و مجلهها هستند؟ چرا به متنهای دانشگاهی ارجاع نمیدید؟ شاید اگر به متنهای دانشگاهی
ارجاع بدیم حرفامون دقیقتر و قابل استنادتر باشه و بهتر حرف همدیگرو متوجه بشیم
گفتهاید که:
مثلا در مورد مالیات بر در آمد از یک سو میشه استدلال کرد افزایش مالیات ها سبب کاهش فعالیت اقتصادی شما می شه چون هزینه کار نکردن شما کاهش پیدا می کنه و از سوی دیگه میشه استدلال کرد که افزایش مالیات ها یا یک: سبب افزایش فعالیت شما می شه چون شما برای جبران درآمد از دست رفته تلاش بیشتری می کنید و یا دو: سبب میشه شما در آمدتون رو سرمایه گذاری کنید چون با سرمایه گذاری خودتون کمتر در معرض نرخ بالای مالیات بر در آمد قرار می دهید. ظاهرا این دو اثر در عمل همدیگر رو خنثی می کنند و تغییر نسبتا کوچک در مالیات بر در آمد تاثیر چندانی روی فعالیت اقتصادی نمی گذاره
اولا کاش یک مرجع مناسب برای حرفاتون میاوردید. ثانیا کمتر کسی در دنیای اقتصاد در این تشکیک میکنه که در حالت کلی اگر نرخ مالیات پلهای رو برای افراد با درآمد بالا افزایش بدید فعالیت اقتصادی کمترمیشه. ولی دو بحث اساسی در این بین وجود داره اولا این که این تغییر در نرخ مالیات چقدر باید باشه که افراد شروع کنند به واکنش نشون دادن. مثلا اگر شما در یک حالت فرضی نرخ مالیات پله آخر رو ۹۹/۹۹۹۹ درصد قرار بدهید احتمالا هیچ کس کار اضافی نخواهد کرد. در حالی که اگر نرخ مالیات پله آخر رو ۰/۰۰۰۰۱ درصد تغییری بدید احتمالا هیچ تغییری در پترن کار افراد به وجود نمیاد. بنابراین در اصل این که افزایش نرخ مالیات پلهای باعث کاهش فعالیت اقتصادی میشه در حالت کلی شکی نیست و اصل بحث در این است که این اتفاق در چه اندازه تغییر نرخ مالیات اتفاق خواهد افتاد. دوما بحث دیگری که مطرح هست میزان مالیاتی هست که در اثر فعالیت اقتصادی عاید دولت میشه و اقتصاددانان مکتب جنبه تولید اعتقاد دارند که کاهش نرخ مالیات هزینهای برای دولت نداره و باعث کاهش درآمد مالیاتی نمیشه در صورتی که این نظر مورد تشکیک قرار گرفته در دهههای اخیر. بنابراین چیزی که مورد تشکیک قرار گرفته این ادعا هست که کاهش نرخ مالیات باعث کاهش درآمد دولت نمیشود و نه این ادعا که که کاهش نرخ مالیات باعث افزایش فعالیت اقتصادی می شود. در نهایت علاقهمندم که به مرجع زیراشاره کنم که در سالهای اخیر به چاپ رسیده و تا به حال بیش از ۲۲۰ بار بهش ارجاع شده :
Romer, Christina D., and David H. Romer. 2010. "The Macroeconomic Effects of Tax Changes: Estimates Based on a New Measure of Fiscal Shocks." American Economic Review, 100(3): 763–801.
http://elsa.berkeley.edu/~cromer/RomerDraft307.pdf
و همین طور به سایتهای زیر:
http://www.econlib.org/library/Enc/MarginalTaxRates.html
http://www.nber.org/digest/mar08/w13264.html
به نقل از این مراجع
Tax changes have very large effects: an exogenous tax increase of 1 percent of GDP lowers real GDP by roughly 2 to 3 percent."
ببینید من هم با این که بایستی به قیمت افزایش نرخ مالیات به قشر کمتر مرفه جامعه کمک بشه تا حدی موافقم چون که این کار انسانیتر هست. ولی من فکر میکنم که باید بپذیریم که همچین کاری احتمالا به قیمت کاهش فعالیت اقتصادی وکاهش بهرهوری خواهد بود. ایراد دموکراتها این هست که این رو قبول نمیکنند که افزایش نرخ مالیات احتمالا به ضرر اقتصاد خواهد بود. ایراد جمهوریخواهها این هست که قبول نمیکنند که کاهش نرخ مالیات احتمالا به نتایج غیر انسانی منجر میشه. به نظر من باید قبول کنیم که کمک به اقشار کمتر مرفه جامعه ممکن است نتایج منفی برای اقتصاد جامعه داشته باشه ولی به این دلیل که کار انسانیتری هست ما این طبعات رو قبول میکنیم.
دوست ناشناس
من هم با شما موافقم که دعوا سر این
است که دقیقا با چند درصد بالا بردن مالیات است که کاهش فعالیت اقتصادی ظاهر می شود. در متن هم به آن اشاره کردم. به علاوه فکر می کنم نتیجه به وضعیت کنونی اقتصادی هم بستگی داشته باشه. مثلا وسظ یک بحران اقتصادی افزایش مالیات ها ایده خیلی خوبی شاید نباشه. به نظر من
مشکل وقتی پیش میاد که اختلاف مالیات بر در آمد و مالیات بر سود سرمایه زیاد باشه. می تونید به این کتاب رجوع کنید:
http://books.google.com/books?id=2qA26eGl7sgC&lpg=PP1&dq=capital%20gains%20tax&pg=PP1#v=onepage&q&f=false
این عدد هایی رو هم که نقل کردید رو من هم دیده بودم. به نظرم منطقی تمیاد
به هر حال من واقعا نمی دونم دقبقا چه اتفاقی با افزایش چند درصدی مالیات میافته.
حرف من بیشتر دو چیز بود:
اول اینکه سر اینکه افرایش چند درصدی مالیات چه نتیجه ای داره دعواست.
دوم اینکه حتی اگر هم رشد اقتصادی با افزایش مالیات کم بشه به کمک به از بین بردن نابرابری می ارزه. مشخصا بازاری که همه ثروتش در دست عده ای کم تجمع کرده در بلند مدت کارایی نخواهد داشت.
دوست ناشناس دوباره سلام.
من امروز در مورد مطالعه
Romer and Romer 2010
که مرجع اصلی شما بود کمی تحقیق کردم. ظاهرا ایراد هایی به روش شناسی این مطالعه وارده. مثلا این کامنت به نسخه ۲۰۰۷ مقاله رو ببینید
http://www.econbrowser.com/archives/2007/04/new_estimates_o.html
نسخه اصلی مقاله اینجاست
http://emlab.berkeley.edu/users/dromer/papers/RomerandRomerAERJune2010.pdf
در مقاله بالا نویسنده اومده افزایش مالیات رو بر اساس هدفی که پشت اونها از طرف سیاست مداران بوده طبقه بندی کرده (کاهش کسری بودجه و یا دلایل دیگر) و بعد نتیجه سه درصد کاهش به ازای یک درصد افزایش تولید ناخالص که شما به اون اشاره کردید رو برای
exogenous tax increases not directed at reducing an inherited budget deficit
به دست آورده.
Thus, failing to account for the reasons for tax changes can lead to substantially biased estimates of the macroeconomic effects of fiscal actions. Finally, we find suggestive evidence that tax increases to reduce an inherited budget deficit do not have the large output costs associated with other exogenous tax increases.
به عبارت دیگر نتایح مقاله به شرطی به کار میان که شما این نوع طبقه یندی رو در نظر داشته باشید و البته اون رو صحیح بدونید. اینجا رو ببینید
http://www.econbrowser.com/archives/2011/06/tax_changes_rev.html
یک نکته دیگر هم اینه که حتی اگه از ایراد فوق صرف نظر کنیم ظاهرا اعدادی که نقل کردید حداقل در حال حاضر به کار نمیان و حدس من که داستان به شرایط اقتصادی هم بستگی داره خیلی هم بی راه نبوده. به نظرم بهتره یک بار با دقت مقاله و نه فقط چکیده اش رو بخونید
خیلی جالب بود! واقعاٌ اینقدر حساب شده به این قضیه مالیات نگاه نمی کردم! خیلی ممنون که مطلبی مهم را به ما آموختید!
خیلی ممنون! تقریباً کف کردم!
Kheili mamnun az matne ziba o por-mohtava.
Tanha mikhastam khater-neshan konam communism rahe hale sadeyi nist, agar bud piadesazish dar Rusie o Chin javab midad; piade-sazie sahihe communism ham momkene be andazeye piade-sazie sahihe liberal-democracy doshvar bashe.
من هم کمونیزم رو تجویز نکردم.
دوست عزيز، از خوندن مقاله شما بى نهايت لذت بردم. زيباتر از مقاله شما، گفتمان شما با دوست منتقدمون بود كه نشان داديد از آگاهى و دانش بالا صحبت ميكنيد.
متاسفانه ما در زندگى روزمره به فراخور رشته تحصيلى خود پيشرفت ميكنيم ولى در زمينه هاى حسابدارى و مالى اگر رشته تحصيلميان نباشد; خير. به همين خاطر بلاگ شما كه اطلاعات اقتصادى رو از مراجع انگليسى گرفته و پس پردازش به زبان عاميانه بيان ميكند، واقعا سودمند است.
بنده بلاگ شما رو در ليست بوك مارك مرورگرم قرار دادم و با افتخار به ليست خوانندگان شما اضافه شدم
این بابایی که این بلاگ رو نوشته البته اطلاعات خوبی از اقتصاد داره اما معلومه که بیزنسمن نیست. مالیات فردی در آمریکا حدود 34% هست که با مالیات های متفذقه گاهی تا 50% هم بالا می ره اما نکته ای که اینجا باید بهش توجه کرد اینه که بیزینسمن ها در آمریکا هیچ بیزینسی رو غردی انجام نمی دن. اول یک سرکت ثبت میشه. بعدش من میشم مدیر عامل شرکت و از اونجا که شرکت مال خودمه حقوق من میشه یک دلار. به عبارت بهتر من می شم کارمند شرکت خودم. روی کاغذ هیچ درآمد فردی ندارم. خونه ماشین همه چیبه نام شرکت هستش و مدعی هستم که حتی تیغ ریش تراشی من استفاده بیزنسی داشته چون باید مرتب ومنظم می رفتم سر جلسه. شرکت هرگز 34% مالیات نمی ده. با تشکر از قانون بیزینس دوست آمریکا و سوراخعای گریز از مالیت: شرکت من فقط 18% مالیت می ده.
من پولدار هستم و شرکت مال خودمه اما از نظر دولت من کارمند یک شرکتی هستم و دارم مجانی براشون کار می کنم. اینم کلاه شرعی به سبک آمریکایی.
دوست ناشناس. خب به نظر شما بهتر نبود یک قانونی باشد که بین شمای صاحب بزینس کوچک و سهام داران پول دار گردن کلفت تفاوت بیشتری می گذاشت و از شما مثلا همان ۲۰ درصد را می گرفتند اما از آدم های خیلی بزرگ تر از شما کمی بیشتر؟
درست هم حدس زدید. من دانشجو هستم
یک دوست من این مطلب را در فیس بوک لینک کرده بود و نوشته بود که خیلی مطلب عالی است. من بعد از خواندن مطلب شما نظرم این بود که نکات قابل تاملی در مطلب شما هست، اما من آن را عالی توصیف نمیکردم. دلیلم هم این بود که مثلا در مطلب به این طولانیای حتی یک بار از کلمه دولت فدرال برای تفکیک آن با دولتهای ایالتی و محلی ذکری نبردهاید. همین طور اشارهای به آراء لیبرتارینها نکردهاید و به تبع آن بخش قابل توجهی از مناظرات حاکم بر مالیات را مغفول گذاشتهاید. دوستم معتقد بود که با توجه به اطلاعات محدود مخاطب ایرانی هنوز هم این مطلب خوب یا عالی است. من این جواب را برایش نوشتم، و بعد فکر کردم حالا که تایپش کردم عین نظرم را اینجا هم کپی کنم:
مشکل من اینه که این رفیقمون به قصد تنویر افکار عمومی و با دانش به این که ملت خیلی در مورد جریانهای فکری آمریکا نمیدونند این مطلب رو نوشته و خواسته مردم رو روشن کنه که «جمهوریخواهها» و آمریکا رو بشناسند که کعبه مقصودشون نشه. اما تصویر ناقص و در نتیجه یک جانبهای ارائه کرده. مثلا در مورد تیپارتی (که در حال حاضر زیر چتر جمهوریخواهها قرار گرفته) فقط گفته که از هر چیز غیرسفید مسیحی متنفر هستند (به قول خودش یه جواب ساده، غیرمبهم و غلط). اما استدلالهای عقلای تیپارتی رو اصلا اشاره نکرده. یا عامدانه خواسته یک سوی مناظره رو مخفی نگه داره، یا اصلا خودش هم به قضیه آشنا نبوده.
من معمولا در مطالب کسانی که کعبه آمالشون کشورهای اسکاندیناویه تا به حال ندیدم به تفاوتهای ساختاری اونها با آمریکا حتی اگر شده اشاره کنند و بعد بگن که مهم نیستند. مثلا آیا تنوع یا یکدستی فرهنگی اینها یکیه؟ تنوع یا یکدستی نژادیشون شبیهه؟ گستردگی یا محدودیت جغرافیاییشون؟ مهاجرپذیری و ضدمهاجر بودنشون؟ کشورهای همسایهشون؟ تاریخ بلندمدت و معاصرشون؟ همینطور تفاوت ساختار فدرالی گسترده آمریکا با دولت متمرکز اینهاست که معمولا بهش اشارهای نمیشه.
اینکه میگم اصلا حتی ذکری از عبارت دولت فدرال نیست هم در همین راستاست که نکته خیلی مهمی این وسط غایبه. ساختار فدرالی آمریکا هم مشکلات جدید ایجاد میکنه و هم فرصتهای جدید.
یک مثال از چیزهایی که باعث میشه مطلب رفیقمون عالی نباشه:
یک استدلالی که آدم حسابیهای تیپارتی که لیبرتارینها باشند مطرح میکنند، و من نمیتونم بیدرنگ ردش کنم، اینه که دولت فدرال زیادی بزرگه و با بودچه چندین تریلیون دلاری جاذبه زیادی برای گروههای اسپشال اینترست داره. برای کورپورتها و همینطور یونیونها صرفه اقتصادی داره که روی سیاستمدارها سرمایهگذاری کنند تا هر کدوم یک جوری از این همه پول رو هاپولی کنند (مثل ایران که هر کی دنبال یک شیر بزرگتر نفت به خونهشه). اینها میگن اختیارات باید به دولتهای ایالتی، بخش و شهر منتقل بشه که هم تطابق بیشری با قانون اساسی داره، هم پوله کوچیکتر بشه و صرفه اقتصادی اسپشال اینترستها رو کم کنه و هم نظارت بیشتره و از خیلی نزدیکتر میشه سیاستمدار فاسد رو تشخیص داد و سریعتر تعویض کرد. هر گونه افزایش مالیات دولت فدرال رو در تضاد با این میبینن و معتقدند که حتی اگر درآمد دولت بیشتر بشه لزوما جای درست خرج نمیشه. اسپشال اینترستها میبرند و بدهیش میمونه برای مردم عادی.
...ادامه در نظر بعدی...
...ادامه از نظر قبلی...
مثلا در مورد یکدست نبودن فرهنگی و نژادی، و شاید پسماندهای دوران جدایی نژادی، ممکنه که سفیدی وجود داشته باشه که این تصور رو داشته باشه که سیاهها تنبلاند و از جیب دولت میخورند. حالا آقای سفیدپوست یک سیاه از قضا انگل توی محلشون دیده که از دولت کمک میگرفته و ول ول میچرخیده، و این احساسات درش تقویت شده. مثلا خیلیهاشون انتقاد میکنند که کشور ما کشور فقیرهای چاق هست. طرف راضی نیست دولت بیشتر و بیشتر مالیات بگیره و بعد خرج زیربخشی از جامعه بشه که این احساس خوبی بهشون نداره. اینها مولفههای فرهنگیه که در واقع وجود داره. مزرعهدار آلابامایی دوست نداره که دولت مالیات بگیره و بعد استاد دانشگاه نیویورک نشین برای دولت تعیین کنه که کجا خرج بشه. ایدهآلهای اینها فرق داره. به همین دلیلهاست که از اساس عبارت بازتوزیع ثروت در آمریکا اخ شده.
این رفیقمون همه اینها رو از کنارش بیاعتنا گذشته، بعد اومده میگه اینها به عشق اینکه یک روزی خودشون پولدار بشن میخوان مالیاتها افزایش پیدا نکنه. انصافا من همچین توهمی رو تا حالا اینجا نه از کسی شنیدم، نه جایی دربارهاش خونده بودم.
یک عدهای مشکلات کورپورتیزم رو به کاپیتالیزم نسبت میدن. شاید برای اینکه کورپورتیزم رو مهار کرد لازم باشه که برعکس دولت رو کوچیک کرد!
باید متوجه بود که ساختار فدرالی آمریکا شرایط رو اساسی تغییر میده و گاهی فرصتهای جدیدی ایجاد میکنه. مثلا یک استدلال اینه که اگر لیبرالهای نیویورک خیلی عاشق مثلا خدمات درمانی عمومی هستند، خوب توی خود ایالت نیویورک که اگر اشتباه نکنم اقتصادش سه برابر سوئد هست این رو برقرار کنند که در صورت موفقیت الگوی بقیه ایالتها هم بشه. چرا باید این رو به مزرعهدار آلابامایی هم تحمیل کنند؟ در مورد مالیات هم همین طور!
در مجموع موافقم که این نوشتهها برای فضای وبلاگی ایرانیها مفید هستند. من که متاسفانه همت و انگیزهاش رو ندارم که در این مسایل مفصل مطالعه کنم تا بتونم وارد بحث بشم.
مجید عزیز چند نکته
اول. من چون نمی خواستم مطلب طولانی تر از اینی که هست بشه به لیبرتارین ها و خیلی چیزهای دیگر اشاره نکردم چون در مجموع فکر می کنم وزن سیاسی اونها در آمریکا اون قدر ها زیاد نیست.
دوم. دقت کنید دو نظر وجود داره. نظر یک کاسه کننده ای که آدم های تعطیلی مثل سارا پیلین و گلن بک رو با کسایی مثل ران پال و دارو دسته یکی می کنند و اسمش رو میزارن
tea party
و نظری که این دوسته رو جدا می بینه تا روی تفاوت های اونها تاکید کنه و تنها اسم دسته اول رو میگذاره
tea party
به نظر من آدم های مثل ران پال بهره ای از منطق و فکر دارند و گاهی حرف های درستی مثل اعتراض به
patriot act
هم می زنند و نباید اون ها رو با سارا پیلین در یک دسته قرار داد. ظاهرا خیلی از خود لیبرتارین ها هم این نظر رو بیشتر می پسندن.
سوم. من خودم شخصا به دلایل مختلف کاملا با تکیه بیشتر بر نهاد های محلی موافقم (مثلا پست مربوط به انرژی رو ببینید). اون چیزی که باهاش موافق نیستم رو هوا فرستادن یک سری از نقش های ضروری حکومته که لیبرتارین ها توصیه می کنند.
چهارم. انتقاد های جدی به لیبرتارین ها وارده. که من لابه لای حرف هام به بعضی هاشون اشاره کردم و بی تعارف به خاطر همین انتقادات من فکر می کنم این دوستان در صورت قدرت گرفتن ضررشون خیلی ببشتر از سودشون خواهد بود.
مثلا به نظر من لیبرتارین ها برای بحث شکست بازار (شامل ولی نه محدود به بحث های زیست محیطی، انحصار و غیره) که دخالت حکومت رو ضروری می کنه جواب قانع کننده ای ندارند.
یا اینکه من شدیدا با خصوصی کردن تحصیلات به توصیه اون ها مخالقم.
اینترنت پر از انتقادات مختلف به این دوستانه. می تونید مطالعه کنید.
پنجم. در نهایت فکر می کنم لیبرتارین ها برای اصلاح وضع موجود هدف رو اشتباه انتخاب کردند. مشکل اصلی الان در آمریکا زیاد بودن مالیات یا اتلاف منابع در دولت و یا وجود بانک مرکزی فاسد نیست. مشکل اصلی
کپیتالیزم مریضیه که اول کشور رو و بعد حکومت رو تونسته قبضه کنه. مشکل قدرت گرفتن بیش از حد این دوستانه که اتقاقا از مسیر آزاد سازی اقتصادی و مقررات زدایی (شبیه به توصیه لیبرتارین ها) بوده. اگه الان حکومت آمریکا توی جیب کورپوریشن هاست معنیش این نیست که باید حکومت رو حذف کرد معنیش اینه باید حکومت رو از جیب کورپوریشن ها بیرون کشید. با تضعیف حکومت کار برای کورپوریشن ها راحت تر از اینی که هست میشه.
مجید
در مورد نظر دومتون هم فقط بگم من با نظرات نژاد پرستانه ای که نقل کردید و ظاهرا جزیی طبیعی از آمریکا می دونید موافق نیستم.
بیشتر آدم های چاقی هم که می بینید به دلیل غذاهای ناسالم و سبک زندگی ای که کمپانی های مختلف در آمریکا طی این سالها ایجاد کردند، چاق شدند نه به خاطر کار نکردن.
جهت اطلاع شما آمریکایی های پول دار میزان بیشتری کمک در غالب بخشودگی مالیاتی نسبت به آدم های بی پول در غالب برنامه های تامین اجتماعی دریافت می کنند:
http://www.washingtonmonthly.com/magazine/julyaugust_2011/features/20000_leagues_under_the_state030498.php
در ضمن اگر شما چیزی رو نشنیدید معنیش این نیست که درست نیست. شاید باید بیشتر مطالعه کنید یا با آمریکایی های دور و برتون حرف بزنید یا از گوگل استفاده کنید
هنوز هم ساختار فدرال آمریکا رو بهش بیاعتنایی میکنی. صحبت ران پال اینه که اختیارات تا جای ممکن به ایالات سپرده بشه. در اون صورت من حتی در ایالت خودم هم کوچکترین دولت ممکن رو توصیه میکنم، اما اگر ایالتهای لیبرالتر رویایی سوسیالیزم بیشتر دارند، میتونند برن دنبالش. چه در مورد مالیات، چه در مورد هر خدمات رفاهی دولتی دیگه. لطفا شرح بده که چرا رویکرد شما با تخیل یک پیرهن تکسایز که به تن همه برازنده است فرق داره.
در مورد احساس عدم تعلق به زیرفرهنگهای دیگه جامعه، باز هم گفتم بخاطر تنوع بسیار بیشتر آمریکا، و این میتونه زیربخشهای نژادی هم باشه، موافق نبودن شما رو نمیفهمم! با چی موافق نیستی؟ که نیست یا نباید باشه؟ هست با باید باشه فرق داره. نیست با نباید باشه فرق داره. حواست باشه که در این مورد این قاعده برقراره که:
perception is the reality!
همین که اینها این تصور رو دارند که زیربخش دیگهای از جامعه سربار اینهاست کافیه!
من ادعا نکردم که چون من نشنیدم پس وجود نداره یا درست نیست! (آدمک حصیری میزنی؟) موضوع غالب بودن یا نبودن اونه! موضوع اینه که شما به دلایل ملموستر مخالفت با کل افزایش مالیات عامدانه یا سهلانگارانه بیاعتنا بودید و برای اینکه این موضوع به کل متن شما یاری بیشتری میرسوند این راه رو انتخاب کردید که القا کنید بخش قابل توجهی از کسانی که با افزایش مالیات مخالف هستند در توهم پولدار شدن به سر میبرند.
مجید جان
یه نگاه به تعریف لیبرتارینیزم در ویکدیپدیا بنداز.
http://en.wikipedia.org/wiki/Libertarianism
decentralization
فقط یکی از مولقه های این تفکره. اگه شما از لیبرتارینیسم منظورت فقط تقویت ساختار های محلی و فدرالیسم هست که اوکی منم موافقم. ولی این لیبرتارین هایی که ما دیدیم فقط این رو نمی گن.
به هر حال شما از معدود آدمایی بودی که من دیدم که دو کلمه
tea party
و عاقل رو در یک جمله استفاده کردن و شاید من نباید انتظار داشته باشم تعریف دقیق کلمات رو بدونی.
در مورد مالیات هم: من اگه مشکل شما مالیات فدراله منم با کاهش اون مشکلی ندارم. هدف کم کردن این انحصار ثروته نه تپل کردن دولت فدرال. به این معنی شاید افزایش مالیات های ایالتی به جای فدرال موثر تر هم باشه. مثلا همین تکزاس رو در نظر بگیر. الان این ایالت مشکل ناجور کسری بودجه داره و داره از بودچه آموزش و پرورشش می زنه که بخشودگی مالیاتی به بیزنس های بزرگ بده. اونم تو ایالتی که کمتری نعداد دارندگان مدرک دانشگاهی و ضعیف ترین زیر ساخت های آموزشی رو تو آمریکا داره. این در بلند مدت این ابالت رو رسما نابود می کنه. من با همچین کارهایی مخالفم نه با دادن اختیارهای بیشتر به ایالت ها.
در ضمن من لیاس خاصی برای همه پیشنهاد نکردم. فقط گفتم مشکل توزیع ثروت در همه جای آمریکا حاد شده و باید فکری براش بشه. اتفاقا به نظر من لیبرتارین ها (به معنی ای که در ویکپدیا نوشته شده) نسخه های خطرناک عجیب و غریب می دن.
دوست عزیز، من به بقیه وبلاگت هم نگاهی انداختهام و به نظرم آدم مطلعی میرسی. اما آخه این چه سخن کودکانهای است که اگر تیپارتی و عاقل را در یک جمله بگذاری احتمالا معنی کلمات را نمیدانی. شاید اگر چند پیرهن بیشتر پاره کنی، متوجه میشوی که نباید هر چیز را صفر و صدی دید.
اینها دینامیک فضای سیاسی آمریکا رو زیر و رو کردند. در وضعیتی که یک جمهوریخواه ارشد گفت که وضع این قدر خراب شده که اگر جمهوریخواه اسم برند غذای سگ بود تا حالا از قفسه فروشگاهها جمعش کرده بودند، اینها دوباره به جمهوریخواهها اکثریت مجلس رو برگردودند (البته تیپارتی خودشون رو محافظه کار میدونند، نه جمهوریخواه). با بلاهت صرف میشه این کارها رو کرد؟
حتی برای خود سارا پیلین هم اگر نیت اشتباهی تصور کنی ممکنه فکر کنی چه آدم ابله و دگمی! اما اگر نگاه کنی که مثلا چقدر در این مدت پول درآورده و در خواهد آورد، اون موقع شک میکنی که شاید نیت اشتباهی براش تصور کردی، وگرنه خیلی هم عاقلانه داره رفتار میکنه.
فلسفه لیبرتارین بر اساس آزادیهای فردی در مقابل مسوولیتهای فردی هست. شالوده آن در این سخن تامس جفرسون هست که:
I would rather be exposed to the inconveniences attending too much liberty than those attending too small a degree of it.
میگن نخواستیم کسی برای ما امکانات هدیه بیاره، اما برامون تعیین تکلیف هم نکنه. باز هم تاکید میکنم، چیزی که ظاهرا شما زیاد بهش توجه نداری، من به طور خاص به ظرف آمریکا نگاه میکنم. عمرا فلسفه لیبرتارینزم رو برای ایران که هزار سال سیاه، حتی برای اروپا هم قابل تصور نمیدونم. اما در آمریکا این پیشزمینه تاریخی و فرهنگی وجود داره و برام قابل تصوره که کار کنه.
یک چیز دیگه هم که شما غافلی اینه که میخوای برای کل آمریکا بر اساس سیستم ارزشهای بنیادین خودت ساختار تصور کنی. در صورتی که حرف لیبرتارینها اینه که از اساس سیستم ارزشی بنیادین آدمها فرق داره و باید به این اهمیت داد.
شاید از نظر شما تحصیلات یا خدمات درمانی از حقوق ابتدایی بشر باشه. اما ران پال صراحتا میگه اینها چیزهاییه که طرف باید با تلاش به دست بیاره! این یعنی تفاوت در سیستم ارزش بنیادین.
میگن که اختیارات رو به ایالتها بدیم که مثلا تکزاس تا دلش خواست دولتش رو کوچیک کنه (بر اساس سیستم ارزشی اکثریت اهالی خود تکزاس) و ماساچوست تا دلش خواست مالیات بگیره و خدمات دولتی بیشتری بده (بر اساس سیستم ارزشی خودشون). شاید در تکزاس اصلا کم شدن فاصله فقیر و غنی جز ارزشهای بنیادنیشون نباشه!
اگر بر فرض ماساچوست بهشت برین شد (که به آن سوئد هم میگویند دونقطه دی) و تکزاس یک جامعه قرن نوزدهمی، یا تکزاس هم به تبعیت و الگوبرداری از ماساچوست سیستم ارزشی و به تبع اون اجتماعیاش رو اصلاح میکنه، یا اینکه روی سیستم ارزشی خودش پافشاری میکنه و همونطوری خوشه. و زیبایی آمریکا برای این ساختار اینه که شهروندهای هر دو ایالت که با اکثریت موافق نیستند میتونند خیلی راحت و با کمترین هزینهای به اون یکی ایالت برن.
مثلا شما اگر قرار بود تکزاس موندنی بشی، به این نتیجه میرسیدی که تکزاسیها که مثل شما فکر نمیکنند رو رها کنی و بری ماساچوست که مثل شما فکر میکنن زندگی کنی. به سادگی یک اسباب کشی!
برادر من
هنوزم می گم. شما معنی کلمات رو نمی دونی. این حرف های قشنگی هم که میزنی در باغ سبز این فلسفه هست که من هزار بار شنیدم. اما بازم می گم این فلسفه به باغ زیبای
decentralization
خلاضه نمیشه. مشکل من با این دوستان در فدرالیسم نیست. در زمانیه که به فرض اونها دولت غیز متمرکز مورد نظر شما رو نشکیل دادن و در ایالتی مثلا تکزاس می خوان قدرت رو به دست بگیرن و اون ایالت رو اداره کنند. بر خلاف تصور شما این دوستان برای اون موقع هم مطابق فلسفه پر مغزشون برنامه و نسخه دارند و اگر اکثریت حمعیت تکزاس بی سواد و نا آکاهند من نیستم و می دونم که چقدر برنامه این دوستان احمقانه و خنده داره و هر کار از دستم بر بیاد می کنم که این رو برای بقیه هم روشن کنم.
ظاهرا ویکی پدیا رو که دلت نخواست بخونی حداقل بیا برو سایت خود ران پال رو بخون بفهمی این آدم حرف های دیگه هم میزنه. سخنان حکیمانه ران پال در مورد انرژی:
http://www.ronpaul2012.com/the-issues/energy/
دونه دونه سیاست هایی که این جا این بشر پیشنهاد کرده از انحلال آژانس حفاظت محیط زیست تا سپردن حل مشکل آلودگی به مالکیت شخصی تا حذف مقررات تا برداشتن مالیات بنزین و غیره به شدت احمقانه و غلطه و هر کدومش اجرا بشه فاجعه اساسی به بار میاد. من امروز وقت ندارم که برای شما بشینم مرجع پیدا کنم در مورد هر کدوم ولی همی قدر می گم که به این مسایل اقتصاد دان ها می گن شکست بازار و هیج اقتصاد دان غیر دیوانه ای الان فکر نکنم در دنیا وجود داشته باشه که موافق نباشه که موارد شکست بازار دخالت حکومت رو می طلبه. شما هم اگه می خوای در این مورد یاد بگیری یک کتاب رندم اقتصاد رو بر دار بخون یا گوگل کن
market failure
از همون اول هم به دوستم توي فيس بوك گفتم كه تبختر از كلامت ميباره اون هم بسيار بيشتر از اون چه كه مي دوني. مشدي من اگر به خودم اينجا اجازه مي دم كه درباره ليبرتارينزم كامنت بگذارم مطمئن باش چند سال پيش مرحله ويكيپيديا خواندنش را رد كرده ام و خوانده ام.
در همان حس تبختر و پرستيژ چپ بودن خوش باش كه فعلا در شرايطي نيستي كه بحث سازنده اي با تو بكنم كه هر دو بيشتر ياد بگيريم.
خداحافظ
مجید جان
شما جای کار آسونه (قهر) میومدی کار سخته رو می کردی و با چندین سال سابقه مطالعه ای که داری برای کسانی که این کامنت ها رو می خونند توضیح می دادی که چرا فکر می کنی سیاست های ران پال در زمینه انرژی درسته و من اشتباه می کنم
البته خیلی اعتماد به نفس و دانش می خواد آدم جریان اصلی علم اقتصاد رو زیر سوال ببره ولی به شخصه دلم می خواست می دیدم چه جوری این کار رو می کردی
نویسنده گرامی وبلاگ،
جالب است که استدلال شما دقیقا مشابه استدلال بعضی از طرفداران ولایت فقیه در نقد دموکراسی است. آنان می گویند دموکراسی ناکارآمد است چون باعث می شود افراد بعضا ناشایست اما محبوب اکثریت مانند سارکوزی یا جرج بوش انتخاب شوند در حالی که در نظام جمهوری اسلامی فردی شایسته(ولی فقیه) همیشه هست که جلوی ناشایستگی منتخبین را بگیرد!!! ایراد استدلال شما و آنها در اینجاست که تعبیر خودتان از دموکراسی (و در مورد شما سرمایه داری) را نقد می کنید نه معنای بنیادین آن را. دموکراسی از آن جهت مطلوب است که فارغ از آنکه چه کسی انتخاب شود سازوکاری را مهیا می کند که بتوان فردی را بدون متوسل شدن به زور از اریکه قدرت پایین کشید. این مساله ارزشی اساسی است که مطلوبیت آن بسیار بیشتر از رهبری x یا y است. به همین منوال آنچه سرمایه داری را مطلوب ساخته نه رفاه اقتصادی یا حفظ محیط زیست بلکه ارزش اساسی عدم اطمینان به پاکدستی دولتها، جلوگیری از ثروتمندشدن آنها (وبه تبع آن قدرتمند شدن و مستبد شدن آنها) است. باید اضافه کنم ارزش لیبرالیسم هم نه در برقراری آزادی (هو بما هو) بلکه تضمین فضای حداقلی ممکن برای حفظ حیات فکری همگان است. نظیر این مغالطه را مارکس زمانی مرتکب شد که به علت وضعیت ناگوار معیشتی و کاهش میانگین عمر کارگران کاپیتالیزم را مریض خواند. شما نیز جز تصویرکردن یک فضای آخرالزمانی و البته مشکوک الوجود کاری نمی کنید. غول سرمایه داری طبیعت را خواهد خورد و منابع را تمام می کند و البته من نمی دانم آیا همین قدر هم مشکوکانه به نتایج انقلاب چپ اندیشانه خود می اندیشید؟
مجتبی عزیز
کل آن جیزی که شما می کویی امکان پایین کشیدن عده ای خاص از قدرت یا تضمین فضای حداقلی ممکن برای حفظ حیات فکری همگان و غیره در حال خورد رفتن در آمریکا است. علت اصلی اش هم سیاست های خاصی است که در نسخه آمریکایی باراز آزاد اجرا شده است. و الا اگر قبل کامنت دادن مطالب من رو بخونید اتفاقا می بینید من خودم زیر بنای یک جامعه موفق را بازار آزاد می دونم. آن معنای بنیادین موهوم شما هم ظاهرا نتوانسته جلو این خوردگی را بگیرد. در ضمن وضعیت به تعبیر شما آخر زمانی نیست بلکه نیاز به اصلاح دارد.
مجید جان از نظرات تان لذت بردم. کاش شما وبلاگی داشتید تا بیشتر بهره می بردیم. به نظر می رسد صاحب محترم این بلاگ شدیداً تحت تبلیغات رسانه ها و آکادمیای چپ به اصطلاح لیبرال به سر می برند.
ارسال یک نظر