۹ آبان ۱۳۹۰

معمای غامض زندانی

من به این نتیجه رسیدم اگه بخواهم درست حالی ملت کنم که دقیقا چه اتفاق فرخنده ای در بحران مالی آمریکا افتاد امکان ندارد کلش در یک مطلب جا بشود. بنابراین قبل از ادامه دادن بحث derivative می خواهم چند تا داستان برایتون تعریف کنم.

فرض کنید که شما و یک نفر دیگر در اعتراض به فساد نظام سرمایه داری چرخ جت شخصی مدیر عامل یک بانک بزرگ را پنجر کرده اید و حالا دستگیر شده اید. از هر کدام از شما دو نفر در یک اتاق جدا بازجویی می شود و هیچ کدام از شما امکان ارتباط با دیگری را ندارد. شما می دونید که اگر هر دو به جرمتون اعتراف نکنید به علت کمبود مدارک مجزات هر دوی شما نفری سه ماه زندان خواهد بود. اگر هم هر دو هم اعتراف کنید که مدارک کافی وجود خواهد داشت و هر دو به جرم تخریب اموال خصوصی به نفری یک سال زندان محکوم می شوید. اما اگر یکی از شما اعتراف کند و اون یکی نکند آن کسی که اعتراف کرده به علت همکاری با پلیس تبرئه می شود و آن یکی به علت دروغ گویی به دستگاه عدالت به علاوه تخریب اموال به پنچ سال زندان محکوم می شود. حالا سوال این است شما باید اعتراف کنید یا اینکه دهنتان را ببندید؟

اقتصاد دان برای نشان دادن چنین وضعیت هایی از جدول شبیه این استفاده می کنند:








زندانی دوم








کتمان اعتراف
زندانی اول




کتمان

۳و ۳ ۶۰ و ۰





اعتراف


۰و ۶۰ ۱۲و ۱۲

در این جدول تمام حالت ممکن برای هر کدام از زندانی ها به همراه مجازات مربوطه به ماه آمده است. مشخص است بهترین حالتی که می تواند اتفاق بیفتد حالتی است که هر دوی شما قضیه را کتمان کنید (بالا راست در جدول). آن وقت در مجموع هر دو بعد از سه ماه آزاد می شوید و می توانید بروید سر زندگیتان. حالا ما می خواهیم ببینیم اگر هر دوی شما کاملا منطقی عمل کنید چه اتفاقی می افتد و آیا این حالت به تحقق خواهد پیوست؟ تصور کنید که شما در اتاق بازجویی هستید و می خواهید تصمیم بگیرید که چه کار کنید. شما می خواهید حدس بزنید که آن آدم دیگر چه کار می کند و بسته به پیشبینی شما از رفتار او واکنش مناسب را نشان دهید تا زندان کمتری بکشید. مشخصا طرف شما دو گزینه دارد. گزینه اول این که دهنش را ببندد و گزینه دوم این که اعتراف کند. در حالت اول که او دهنش را می بندد شما دو گزینه خواهید داشت. گزینه اول این که شما هم دهنتان را ببندید و به سه ماه زندان محکوم شوید و گزینه دوم که اعتراف کنید و تبرئه شوید. پس بهترین کار در این حالت این است که اعتراف کنید. حالت دوم هم این است که او گزینه دوم را انتخاب کند و اعتراف کند، در این صورت اگر شما اعتراف نکنید پنج سال زندان خواهید گرفت و در صورتی که اعتراف کنید یک سال. پس در این حالت هم بهتر است اعتراف کنید. پس در مجموع شما به این نتیجه می رسید که مهم نیست که طرف شما چه کار می کند. در هر دو حالت برای شما اعتراف کردن بهتر است. طرف شما هم که بهره ای از عقل دارد هم تحلیل مشابهی انجام می دهد و به این نتیجه می رسد بهترین گزینه برای او هم اعتراف است. در نتیجه هر دو اعتراف می کنید و به نفری یک سال زندان محکوم می شوید و در کمال شگفتی گزینه بهتر که هر دو ساکت بمانید محقق نمی شود. به عبارت دیگر شما با خیانت به طرفتان حداکثر سود را خواهید کرد نه با همکاری با او. به زبان تئوری بازی ها که شاخه ای از ریاضی است که سعی می کند نتایج این طور موقعیت ها را پیش بینی کند، حالت اعتراف-اعتراف (پایین چپ در جدول) «استراتژی غالب» برای بازی فوق است و این نتیجه مستقیم آن آست که هر کدام شما کاملا منطقی تصمیم گیری می کند. این داستان یک اسم خوبی هم دارد: Prisoner's dilemma (معمای زندانی).

حالا فرض کنید که خشم شما و آن نفر دیگر از نظام سرمایه داری خیلی دامنه دار است و شما دو نفر کلا هدف خود در زندگی را می گذارید پنچری چرخ جت های شخصی مدیرعامل های بانک ها. در نتیجه شما انتظار دارید چپ و راست دستگیر بشوید و به ترتیب بالا به همراه نفر دیگر از شما دو نفر بازجویی بشود. فرق این وضعیت با وضعیت قبلی این است که شما هر بار جدیدی که دستگیر می شوید تاریخچه تصمیمات طرفتان را در دفعات قبلی را می دانید و این دستگیری ها همین طور تا نابودی سرمایه داری قرار است تکرار بشود. سوال این است استراتژی بهینه شما برای اعتراف کردن یا نکردن در صورت دستگیری چه خواهد بود؟ واقعیتش پاسخ دادن به این سوال به آسانی مورد بالا نیست. مشکل این جاست که شما انتخاب های بیشماری برای استراتژی خودتان دارید. هزار و یک جور می شود بر مبنای تاریخچه تصمیمات طرفتان استراتژی وضع کرد. یک راه برای آنکه استراتژی بهینه مشخص شود این است که شما استراتژی خود را طی هر بار دستگیری تکامل دهید و اگر استراتژی شما موفق بوده به همان بچسبید و اگر ناموفق بوده بسته یه این که هر چقدر زندانی کشیده اید آن را تغییر دهید. معلوم شده که شما این کار کنید بعد از تعداد زیادی تکرار به یک استراتژی ساده خواهید رسید. (برای آن ها که می دانند الگوریتم ژنتیک چیست، یک راه تدوین استراتژی بهینه استفاده از الگوریتم ژنتیک است. به این ترتیب که شما می آیید یک برنامه می نویسید که استراتژي ای تصادفی را اختیار می کند و مدام تجربه دستگیری را تکرار می کند و هر بار بسته به این که استراتژی اش موفق بوده آنرا دست نخورده نگه می دارد یا با یک احتمالی کمی آن را تفییر می دهد تا به استراتژی موفقی برسد) این استراتژی ساده عبارتست از اعتراف نکردن در دستگیری اول و بعد در دستگیری های بعد کپی کردن گزینه انتخابی طرفتان در بار قبل دستگیری (منبع). آمریکایی ها به این استراتژی tit fot tat می گویند و معنی اش این است هر بلایی سر من آوردی دفعه بعد سر خودت می آورم. اگر هم کار بدی نکردی دفعه بعد من هم مهربان خواهم بود. توجه کنید وقتی شما استراتژی تان را tit for tat انتخاب می کنید اولا به طرفتان این پیغام را می دهید که اگر او اعتراف نکند شما هم آماده به اعتراف نکردن هستید و ثانیا شما ابله نیستید و اگر طرفتان به شما خیانت کند و اعتراف کند دفعه بعد شما او را مجازات خواهید کرد. این داستان دوم به ما می گوید که بر خلاف یک تک بازی مجزا اگر یک بازی به تعداد کافی تکرار شود همکاری می تواند در نهایت به وجود بیاید.

حالا من برای چی همه این داستان ها را تعریف کردم؟ به این دلیل که این معمای زندانی ها مدل خوبی از بسیاری از پدیده ها در دنیای واقعی است. خیلی موقعیت ها در دنیای واقعی پیش می آید که یک یا چند شخص یا سازمان در یک بازی قرار گرفته اند که هر کس دو گزینه همکاری با بقیه یا ترکاندن آنها را دارد و این امکان وجود دارد که اگر همه همکاری کنند نتیجه مطلوبی حاصل شود. اما یک شخص می تواند با خیانت به بقیه وقتی آنها با هم همکاری می کنند سود بیشتری ببرد. این نکته از این نظر مهم است که چهارچوبی را ایجاد می کند که ما می توانیم در غالب آن به ارزیابی کارایی دست نامریی و اقتصاد کلاسیک بپردازیم. اقتصاد کلاسیک ادعا می کند که اگر همه آدم ها سود شخصی شان را دنبال کنند و کاملا منطقی باشند یک دست نامریی شکل خواهد گرفت که منابع را به صورت بهینه تخصیص خواهد داد. در حالیکه در مثال معمای زندانی شما دیدید که ممکن است دو نفر کاملا منطقی باشند و نتیجه بهتر حاصل نشود. به این معنی وضعیت هایی زیادی وجود دارند که دست نامریی کار نمی کند و وضعیت شکست بازار به وجود می اید. یادتان هم باشد که مثال بازی تکرار شونده در بیشتر موارد در دنیای واقعی بی ربط است و فرصت آن که همکاری شکل بگیرد وجود ندارد زیرا در دنیای واقعی در بیشتر موارد بازیگران امکان این که بازی مربوطه را تکرار کنند ندارند. به علاوه بازی های دنیای واقعی معمولا دو بازیگر ندارند و تعداد زیادی بازیگر دارند که سعی می کنند با توجه پیش بینی شان از رفتار بقیه برای خود استراتژی بهینه تدوین کنند. در چنین وضعیتی امکان این که همکاری بین همه این آدم ها در قالب tit for that شکل بگیرد عملا غیر ممکن است. مثلا وضعیت یک همچین چیزی است: شما مدیر عامل یک بیزنس هستید و رقبا دارند شما را می ترکانند و اگر شما همین الان با استراتژی بهینه شرکت را نجات ندهید کارتان را از دست می دهید.

یک مثال خیلی مهم که معمای زندانی برای فهم آن راهگشا است تراژدی منابع عمومی (tragedy of the commons) است. فرض کنید که یک دریاچه بزرگ وحود دارد که تعدادی ماهی لذیذ در آن زندگی می کنند. یک دهکده هم در مجاورت این دریاچه هست که منبع اصلی درآمد مردمش ماهیگیری از این دریاچه است. همه ماهیگر های دهکده به خوبی می دانند اگر همه بیش از حد ماهی بگیرند ممکن است کلا نسل ماهی ها در دریاچه بر بیافتد و منبع اصلی درآمد همه برود روی هوا. درآمد هر ماهیگیر هم متناسب با میزان ماهی ای است که می گیرد و هدف هر ماهیگیری منطبق بر طبیعت ما آدم ها تنها رفاه خودش است. حالا فرض کنید یک ماهیگیر می خواهد تصمیم بگیرد که بیشتر ماهی بگیرد یا نه. از این نظر وضعیت کاملا مثل معمای زندانی است. از یک سو ماهیگر می تواند با بقیه همکاری کند و ماهی بیشتری نگیرد که در نهایت به نفع همه است اما مشکلش این است که در آمد کمتری خواهد داشت (مشابه اعتراف نکردن دو طرف در معمای زندانی). حالت دیگر این است که ماهیگیر ما ماهی بیشتری بگیرد و در آمدش را افزایش دهد و بقیه ماهی بیشتری نگیرند. هر چند این گزینه این خطر نابودی ماهی ها را بیشتر می کند، اما چون هزینه نابودی ماهی ها بین همه تقسیم می شود اما سود ماهی بیشتر گرفتن تنها در جیب ماهیگیر مربوطه می رود، این حالت مطلوبیت بالاتری برای ماهیگر مربوطه خوهد داشت و به ضرر بقیه خواهد بود (مشابه اعتراف کردن فقط یک طرف در معمای زندانی). بدترین حالت هم این است که همه با هم با تمام توان ماهی بگیرند که سبب نابودی ماهی ها خواهد شد که به ضرر همه است (مشابه اعتراف کردن هر دو طرف در معمای زندانی). در نتیجه درست مثل معمای زندانی ماهی گیر ما این نتیجه را می گیرد که چه بقیه ماهیگیر ها ماهی بیشتری نگیرند و چه بگیرند نفع او در هر چه بیشتر ماهی گرفتن است. به این ترتیب هر کدام از ماهیگیر ها با چنین تحلیلی شروع می کنند به با تمام توان ماهی گرفتن و به سرعت نسل ماهی ها منقرض می شود. تراژدی قضیه هم اینجاست که اگر هر کس تنها به خودش فکر کند نابودی منابع عمومی اجتناب ناپذیر خواهد بود. مشابه این مشکل در بقیه اموال عمومی شامل جنگل و محیط زیست و آب و هوا و کره زمین هم وجود دارد. دوستان لیبرتارین و طرفدار اقتصاد بازار آزاد می گویند که راه حل این مشکل مالکیت خصوصی منابع عمومی است و نیازی به دخالت حکومت نیست. به این معنا که مثلا در مثال دریاچه هر ماهیگری بتواند مالک بخشی از دریاچه باشد و در نتیجه چون مالک آن بخش است مسوولانه تر رفتار کند. به علاوه مالکیت این خوبی را دارد که اگر کسی بخواهد دریاچه را آلوده کند، مالکان دریاچه از او شکایت می کنند و جلوی آلوده شدن دریاچه را می گیرند. به نظر من این نظر کمی ساده انگارانه است. اولا امکان تعریف مالکیت برای خیلی چیزها وجود ندارد. مثلا چه کسی مالک لایه اوزون است که اگر سوراخ شد از آلوده کننده ها شکایت کند؟ ثانیا خصوصی سازی منابع عمومی مشکل تضاد بین منافع شخصی مالکان و منافع عموم را از بین نمی برد. برای فهم این نکته مثلا فرض کنید که مطابق پیشنهاد دوستان لیبرتارین شما مالک یک جنگل در حاشیه یک شهر آلوده شده اید. شما متوجه می شوید اگر جنگل مربوطه را صاف نمایید و در آن ساخت و ساز کنید سود هنگفتی که بسیار بیشتر از درآمد چوب بری در این جنگل است نصیب شما خواهد شد. بنابراین شما که تنها سود شخصیتان را دنبال می کنید می آیید در یک اقدام بر خلاف منافع عمومی این جنگل را که شهر مجاور شدیدا برای بهبود کیفیت هوایش به آن نیاز دارد از بین می برید. بنابراین درست است که خصوصی سازی در مواردی می تواند به حل مشکل کمک کند اما اگر حکومت با وضع و اجرای قوانین دخالت نکند عملا امکان جلوگیری از تراژدی منابع عمومی در خیلی از موارد مهم وجود ندارد.

مثال های جالب دیگر از موارد کاربرد معمای زندانی و نظریه بازی ها زیادند اما چون این سری مطلب ها در مورد بحران مالی است می خواهم چند مثال مربوط به بحران مالی بزنم. برای اولین مثال فرض کنید شما CEO بانک Goldman Sachs هستید و سال ۲۰۰۷ است و شما فهمیده اید که اوضاع بازار خیلی عالی نیست. بنابراین یک گزینه این است که بخشی از اموال تان به خصوص آنها را که به نظر ریسک زیادی دارند بفروشید تا هم موجودی بیشتری داشته باشید که در صورت بحران به کمکتان بیاید و هم از شر اموال مشکل دار خلاص شوید. یک مثال از اموالی شما دلتان می خواهد از شرشان خلاص شوید همین CDO های مبتنی بر وام های مسکن آدم های درب داغان است (در این مطلب توضیح داده ام CDO چیست). مشکل اینجاست که شما تنها کسی نیستید که متوجه این نکته شده اید و بقیه بانک های بزرگ رقیب شما مثل مورگن استنلی، مریل لینچ و سیتی گروپ هم این نکته را می دانند و ممکن است تصمیم مشابهی بگیرند. اگر همه بانک های بزرگ با هم شروع کنند به فروختن اموالشان به دلیل افزایش ناگهانی عرضه حسابی تو سر قیمت ها خواهد خورد و در نتیجه ارزش دارایی های همه کاهش پیدا خواهد کرد و همه با هم ضرر خواهند کرد. به علاوه این تغییر قیمت ناگهانی به خصوص CDO ها اوضاع را در غالب یک فیدبک مثبت بدتر خواهد کرد به این معنا که همه که می بینند قیمت CDO ها دارد پایین می رود هجوم می آورند برای فروش که این خودش عرضه را بیشتر می کند و قیمت را باز هم پایین تر می برد و همین طور اوضاع بدتر و بدتر می شود. گزینه دیگر هم این است که فعلا دست نگه دارید و امولتان را نفروشید. اگر همه بانک ها با هم دست نگه دارند و در همکاری با هم اموالشان را نفروشند اوضاع اگر احتمالا بهتر نشود بدتر نخواهد شد و این به نفع همه است. در اینجا هم مشابه معمای زندانی اگر شما اموالتان را بفروشید و بقیه این کار را نکنند این به شدت به نفع شما خواهد بود و بقیه شدیدا ضرر خواهند کرد. حالا دیگر ما از معمای زندانی می دانیم که استراتژی بهینه برای شمای CEO منطقی بدون توجه به این که دیگران چه کار می کنند چیست. استراتژی بهینه برای شما ترکاندن بقیه است یعنی فروش اموالتان تا جایی که می شود. بقیه هم استراتژی مشابهی را در پیش خواهند گرفت و در نتیجه همه باهم شروع می کنند به فروش و این تنها اوضاع را بدتر می کند. عملا هم چیزی که اتفاق افتاد دقیقا همین بود و همه بانک ها با هم شروع کردن به فروش اموالشان. برای آنکه ملت کف کنند رفم ضرر ها را می نویسم. Goldman Sachs که کل دارایی اش (assets - شامل ارزش اموالش و موجودی نقدی) ۱۱۰۰ ملیارد دلار در سال ۲۰۰۷ بود، یک سال بعد ۸۸۵ ملیارد دلار دارایی داشت. مریل لینچ که کل دارایی اش ۱۰۰۰ ملیارد دلار در آن سال بود، یک سال بعد ۸۷۵ ملیارد دلار داشت. مورگن استنلی که دارایی اش ۱۰۰۰ ملیارد دلار در همان سال بود، یک سال بعد دارایی اش ۶۶۰ ملیارد بود و سیتی گروپ که اموال به علاوه موجودی اش ۲۲۰۰ ملیارد دلار در سال ۲۰۰۷ بود، یک سال بعد ۱۹۰۰ ملیارد دارایی داشت (منبع باز هم این کتاب و این گزارش عالی دولت فدرال از بحران مالی).

یک مثال دیگر که مربوط به بحران مالی می شود پدیده bank run است. برای آنکه این پدیده را توضیح دهم اول یک توضیحی در مورد طرز کار بانک ها باید بدهم. هر بانکی (سرمایه گذاری یا تجاری) میزان مشخصی دارایی (assets) شامل موجودی نقد و به اضافه اموالش دارد و میزان مشخصی تعهدات مالی (liabilities). یک مفهوم مهم امکان نقد شوندگی (liquidity) است. عموما بیشتر اموال بانک ها (مثلا وام های مسکن، security ها و derivative ها) در میان مدت و بلند مدت نقد خواهند شد و امکان نقد شدگی آنی را ندارند. به این معنی که شما نمی توانی بروی به سرمایه گذاری به او وام داده ای بگویی وام هایت را همین فردا پس بده. از آن طرف بیشتر تعهدات بانک ها کوتاه مدتند و موعد پرداخت آنها به سرعت فرا می رسد. یک مثالش پولی است که بانک ها از هم قرض می کنند. به خصوص بانک های سرمایه گذاری خیلی دوست دارند که پول قرض کنند. علتش هم چیزی است به نام leverage. برای فهم این مفهوم فرض کنید شما توی کار خرید و فروش آب میوه هستید و هزار دلار هم موجودی دارید. بعد یک آبمیوه ای را می شناسید که احتمال می دهید تا یک هفته دیگر گران شود. شما می توانید با همین هزار دلارتان از این آبمیوه بخرید و بفروشید و اگر قیمتش بالا رود سود کنید (یا اگر پایین برود ضرر کنید). اما اگر بخواهید سود بیشتری کنید می توانید پول قرض کنید. فرض کنید بانکی حاضی شده به شما مبلغ ده هزار دلار در راه خدا برای یک هفته بدهد. شما می آیید از این بانک ده هزار دلار را قرض می کنید و با آن آب میوه می خرید. فرض کنید قیمت آب میوه ۱۰ درصد بالا رود. در آن صورت شما هزار دلار سود می کنید. حالا فرض کنید قیمت آب میوه ۱۰ درصد پایین رود در ان صورت شما هزار دلار ضرر می کنید و کل موجودی شما پاک می شود و شما ورشکست می شوید. در صورتی که اگر پولی قرض نکرده بودید و با همان هزار دلارتان تجارت می گردید ضرر شما فقط ۱۰۰ دلار بود. به این مفهوم leverage می گویند و در واقع leverage ابزاری است برای چند برابر کردن سود (یا اگر بدشانس باشید ضرر) شما و ریسک فعالیت اقتصادی را زیاد می کند. درست به همین دلیل هم بانک های سرمایه گذاری دوست دارند پول قرض کنند تا leverage شان را زیاد کنند و در خرید فروش سرمایه گذاری ها بیشتر سود کنند. به قولی هم همین leverage بود که با چند برابر کردن ضرر ها بانک ها را زمین زد (این را ببینید). معمولا چون بانک ها امکان نقد کردن سریع اموالشان را ندارند و تعهداتشان را معمولا به سرعت باید بازپرداخت کنند، عملا به صورت دوره ای و شاید هم همیشه دارند پول قرض می کنند وقرض هایی را که سر آمده با این این پول پرداخت می کنند. بنابراین حیات یک بانک کاملا به این که بتواند پول قرض کند وابسته است و حتی ممکن است دارایی های یک بانک از تعهداتش بیشتر باشد ( به عبارتی ضرر خاصی در جایی نکرده باشد) اما به دلیل کمبود liquidity بانک مزبور نتواند تعهداتش را پرداخت کند و ورشکست شود. حالا bank run چیست؟ فرض کنید شما یکی از کسانی هستید که یک بانک بزرگ سرمایه گذاری طلب دارید و موعد طلب شما به زودی سر می رسد. اوضاع بازار بد است و شما متوجه شده اید بخشی از اموال این بانک شامل سرمایه گذاری هایی هستند که امکان نقد شوندگی پایینی دارند (باز هم مثال اصلی این نوع دارایی ها CDO ها هستند). بنابراین شما نگرانید که شاید بانک مزبور نتواند قرض شما را بازپرداخت کند. جو هم ملتهب است و همه نگرانند. دیگربانک ها هم متوجه این نکته شده اند و به بانک مزبور دیگر قرض نمی دهند چون هم اعتمادشان به این بانک از بین رفته و هم حدس می زنند آنها هم ممکن است پولشان را برای پرداخت بدهی های خودشان نیاز داشته باشند. در نتیجه بانک مزبور کمی دچار مشکل برای باز پرداخت شده و از شما می خواهد سی روز دیگر به آن مهلت دهید تا بتواند بخشی از اموالش را بفروشد و طلب شما را بدهد. چنین وضعیتی شما و دیگر طلبکاران را در موقعیت معمای زندانی قرار خواهد داد. از یک سو اگر همه همکاری کنند و کمی به بانک مزبورفرصت دهند احتمالا طلب همه پرداخت می شود و همه به پولشان می رسند. اما از سوی دیگر هر کدام از طلب کاران و البته شما می خواهند هر چه زودتر پولشان را قبل از بقیه دریافت کنند. در نتیجه مشابه معمای زندانی استراتژی غالب این می شود که هیچ کس به بانک مزبور مهلت ندهد. در نتیجه بانک مزبور ورشکست شده و قرض همه طلب کاران روی هوا می رود و نتجه اتفاقی می شود که به ضرر همه است. بانک سرمایه گذاری Bear Stearns یکی از پنج بانک بزرگ سرمایه گذاری آمریکا در زمان بحران مالی با همین مکانیزم در مارس سال ۲۰۰۸ تا مرز ورشکستگی رفت و در نهایت JP Morgan این بانک را که هر سهمش یک سال پیش ۱۵۰ دلار بود به قیمت ۱۰ دلار برای هر سهم خرید. جالب این است که در مقایسه با بعضی از بانک های دیگر این بانک آن قدر ها هم آلوده بازار وام های مسکن درب و داغان نشده بود (منبع) اما به هر حال باز هم زمین خورد!

فکر می کنم حالا دیگر دستتان آمده که بعضی وقت ها معمای زندانی بد جوری دست نامریی را قلم می کند. بقیه بحران مالی بماند برای مطالب بعدی.

۳ آبان ۱۳۹۰

Derivatives

من همیشه دوست دارم به بیست سال گذشته آمریکا به چشم یک آزمایش علمی نگاه کنم. آزمایش تئوری بازار آزاد. سوالی هم که این آزمایش قرار است جواب دهد این است که چه اتفاقی خواهد افتاد اگر شما یک اقتصاد بنا شده بر نهاد های مالی را مقررات زدایی کنید و مقادیر عظیمی پول ارزان را به آن تزریق کنید. آیا دست نامرئی کار خواهد کرد و همیشه چیز به خوبی و خوشی پیش خواهد رفت؟

امروز می خواهیم در مورد یکی از ابزار هایی که در مرکز این آزمایش بزرگ بودند صحبت کنیم. derivative ها یا مشتقات مالی. این موجودات تمام خصوصیات مورد نظر ما در آزمایش بالا را در بیست سال گذشته دارند. بازارشان کاملا مقررات زدایی شده بود. پول فراوانی صرف سرمایه گذاری روی آنها شد و آن ها یکی از سود آور ترین فعالیت های نهاد های مالی در این سال ها بوده اند.

خب derivative ها چی هستند؟ مثال ساده زیر رو در نظر بگیرید: فرض کنید شما یک رستوران دارید و هر هفته رستوران شما به میزان مشخصی نیاز به آب میوه دارد. مشتری های شما هم مشکل پسندند و فقط آبمیوه تازه دوست دارند و در نتیجه شما نمی توانید نیاز آبمیوه یک سالتان را بخرید و ذحیره کنید و مجبورید که هر هفته آبمیوه تازه برای مشتریانتان از بازار آبمیوه خریداری کنید. مشکل شما این جاست که بازار آبمیوه بسیار متلاظم است و قیمت آبمیوه مدام بالا و پایین می رود. شما برای آن که ریسک بالا رفتن قیمت آبمیوه را کنترل کنید با یکی از عرضه کنندگان آبمیوه قرار دادی می بندید که تضمین می کند شما بتوانید از آن عرضه کننده در تاریخ های از پیش تعیین شده ای آبمیوه را به قیمتی که از الان مشخص شده بخرید. در این قیمت ریسک بالا و پایین رفتن قیمت آب میوه لحاظ شده است. قیمت روز آبمیوه در تاریخ های مزبور هر چه که باشد، شما آب میوه را به این قیمت که آن اول رویش توافق کردید دریافت خواهید کرد. نکته جالب است که این قرارداد هم برای خودش یک ارزشی دارد. برای فهم این نکته فرض کنید که سه ماه بعد به دلیل جنگی که بین دو کشور تولید کننده آب میوه در می گیرد قیمت آب میوه به شدت بالا رود. در این صورت قرارداد شما که امکان خرید آب میوه را به قیمتی بسیار پایین تر از قیمت روز به خریدار می دهد بسیار با ارزش است. این قرارداد مثالی از مشتقات مالی یا derivative است. علت این نامگذاری هم این است که قیمت قرارداد شما از قیمت محصولی که خرید آن را تضمین می کند یعنی آبمیوه مشتق (derive) شده است. نکته جالب این جاست که چون این قرارداد خودش برای خودش ارزشی دارد می توان آن را قیمت گذاری کرد و و در بازار مشتقات مالی آن را داد و ستد کرد. بنابراین شما که می بینید بعد سه ماه قیمت آبمیوه به شدت بالا رفته قراردادتان را می فروشید و پول خوبی به جیب می زنید و به مشتری هایتان هم می گویید آب میوه بی آب میوه. یک سری سرمایه گذار هم هم وقتی این امکان سودآوری مشتقات مالی را می بییند شروع می کنند به سرمایه گذاری در بازار derivatives. به این معنی که ان ها می آیند و با قبول یک ریسکی derivative هایی را که پیش بینی می کنند قیمتشان بالا رود می خرند و امید وارند که بعدا بتوانند آن ها را با سود خوبی بفروشند. از یک منظر دیگر derivative ابزاری است که این امکان را به وجود می آورد که روی خود «ریسک» قیمت گذاری شود و این ریسک از شما صاحب رستوران آبمیوه دوست به سرمایه گذاران علاقه مندی که توانایی قبول این ریسک را دارند منتقل شود.

یک مفهم کلیدی دیگر security (معادل فارسی؟) است. security از اون مفاهیم گل گشاد است که در برگیرنده هر نوع سند یا قرار دادی است که نشان می دهد شما در جایی سرمایه گذاری کرده اید و یا اینکه انتظار باز پرداخت را از جایی دارید. به این معنا اوراق قرضه (bond) یا سهام (stock) هر دو security هستند. security یک فرق مهم با derivative دارد. derivative یک بازی جمع صفر است به این معنی که اگر شما سود کنید کسی یا کسانی به میزان مساوی ضرر می کنند. در حالیکه اگر یک security سود آور نباشد هیچ کس سود نمی کند.

یک جانور دیگر هم که بد نیست در باره اش بدانیم بانک های سرمایه گذاری هستند. بانک های سرمایه گذاری با بانک های تجاری که سر خیابان شما هم یکی از آنها هست و از آن ها وام می گیرید و سپرده هایتان را در آنها می گذارید فرق دارد. فرض کنید جنرال موتورز می خواهد اوراق قرضه ای به ارزش یک ملیارد دلار برای توسعه یک خط تولید جدید را منتشر کند. در این صورت جنرال موتورز به سراغ بانک های سرمایه گذاری می رود و از آن کمک می خواهد. بانک ها هم این اوراق را از جنرال موتورز خریده آن را به سرمایه گذاران می فروشند. به عبارت دیگر بانک های سرمایه گذاری دسترسی نهاد های مختلف را به بازار سرمایه تسهیل می کنند و هدفشان هم معطوف به این نهاد های خواهان سرمایه است و سرمایه گذاری در آنها را به مشتریان خوب معرفی می کنند. این در حالی است که بانک های تجاری دقیقا عکس بانک های سرمایه گذاری عمل می کنند و می خواهند مطمئن شوند که سرمایه گذاری مشتری ای که از آنها وام می گیرد واقعا خوب هست یا نه. این یک تضاد منافع بین بانک های سرمایه گذاری و تجاری به وجود می آورد و سبب می شود که بانک های تجاری و سرمایه گذاری ذاتا دو پدیده مستقل باشند (برای اطلاعات بیشتر).

برگردیم به بجث مشتقات مالی. تا قبل از دهه نود بازار مشتقات مالی خیلی بزرگ نبود. اما اولین عامل مهمی که رشد این بازار را تسهیل کرد تصمیمی بود که در سال ۱۹۹۰ بانک مرکزی آمریکا به ریاست آلن گرینسپن گرفت. در این سال بانک مرکزی آمریکا به بانک تجاری JP Morgan این اجازه را داد که به عنوان یک واسطه وارد بازار security ها شود و آنها را از دیگران بخرد و بعد security ها را به سرمایه گذاران علاقه مند بفروشد (منبع). دقت کنید این یک ریسک بزرگ از طرف بانک بود چون اگر JP Morgan نمی توانست برای security هایی که خریده مشتری ای پیدا کند مجبور بود آنها را نگه دارد و ممکن بود اساسا ضرر کند. این تصمیم از آن نظر مهم بود که تا آن زمان بانک های تجاری طبق قوانینی که میراث بحران بزرگ ۱۹۳۰ بود کاملا از بانک های سرمایه گذاری جدا شده بودند و اجازه نداشتند که وارد فعالیت های ریسکی شوند. علت این جدا سازی هم این بود که اگر تکه ای از بازار می ترکید اثر این ترکیدن محدود باشد و به همه بازار سرایت نکند. به علاوه همان طور که توضیح دادیم بین وظابف بانک های سرمایه گذاری و تجاری تضاد منافعی ذاتی وجود دارد. به هر حال در سال ۱۹۹۶ بانک مرکزی آمریکا به بانک های تجاری اجازه داد که بانک های سرمایه گذاری را با یک سری محدودیت بخرند که البته آن محدودیت ها هم به مرور از بین رفت. در نهایت هم در سال ۱۹۹۹ قانون بسیار مهم به نام Glass–Steagall Act را که در سال ۱۹۳۳ تصویب شده بود و ادغام بانک های سرمایه گذاری و بانک های تجاری و موسسات بیمه را ممنوع می کرد رسما لغو شد. قانون جایگزین در آمریکا به قانون نجات Citigroup معروف است. داستانش هم این است که در سال ۱۹۹۸ یک سال قبل از لغو Glass-Steagall بانک بزرگ Citi و غول بیمه travelers با پررویی اعلام کردند که با هم ادغام خواهند شد و تبدیل به Citigroup بزرگترین نهاد مالی امریکا خواهند شد. این ادغام بر خلاف نص صریح قانون فوق بود که ادغام شرکت های بیمه و بانک ها را کاملا ممنوع کرده بود. یک سال بعد از اعلام این ادغام کنگره هم که مشخصا* با این موسسات مالی همراه بود به پیشنهاد رییس بانک مرکزی آمریکا این قانون را لغو کرد تا این ادغام غیر قانونی با عطف به ماسبق قانونی شود. به این ترتیب بود که در دهه نود بانک های مختلف سرمایه گذاری و تجاری آمریکا شروع کردند به ملق زدن در بازار سرمایه گذاری و به خصوص بازار مشتقات مالی. در آن زمان خیلی از سیاست گذاران و اقتصاد دانان از گسترش بازار مشتقات مالی حمایت می کردند با این استدلال که این گسترش سبب هرچه بیشتر تقسیم شدن ریسک بین سرمایه گذاران مختلف از مسیر داد و ستد ریسک می شود (ببینید). در نتیجه سهم هر کس از ریسک اصلی بخش کوچکی خواهدبود و به این ترتیب بازار برای همه امن تر خواهد شد. سر دسته کسانی هم که از گسترش derivative ها حمایت می کرد شخص آلن گرینسپن رییس وقت بانک مرکزی آمریکا بود که البته این کاملا منطق بر ایمان عمیقش به بازار آزاد بود. او معتقد بود که این مکانیزم تقسیم ریسک جایگزینی برای وضع قوانین و دخالت دولت در بازار است. در تمام این سالها به حرف اقتصادان هایی هم که با این تز موافق نبودند کسی گوش نکرد (برای مثال این مقاله معروف را ببینید).

پیرو اتفاقات بالا در دهه نود هر روز انواع پیچیده تری از derivative ها به وجود آمدند. چند نوع آنها در مرکز بحران مالی بودند:
یک. security های مبتنی بر وام مسکن (Mortgage Backed Securities - MBS) که امکان سرمایه گذاری و مالکیت «بسته ای» از وام های مسکن ملت را فراهم می کردند. این ها بسته های سرمایه گذاری بودند که با خانه هایی که وام روی آنها گرفته شده بود اصل پول تضمین شده بود و یک عایدی مشخص هم از پرداخت اقساط وام های مسکن توسط ملت نصیب سرمایه گذار می شد. قیمت این مشتقات مالی هم ارزش خانه هایی که روی آنها وام گرفته شده بود مشتق شده بود.
دو. Collateralized Debt Obligation - CDO که یک نوع derivative بود که ارزشش به نوبه خود از ارزش انواع security ها و الاخصوص Mortgage Backed Securities مشتق شده بود. به عبارت دیگر کالایی که این فراورده مالی رویش تعریف شده بود خودش می توانست یک فراورده مالی دیگر باشد! این موجود راهی بود برای داخل یک بسته گذاشتن چندین سرمایه گذاری و derivative. این بسته هم ارزش خودش را داشت و عایدی اش از جمع عایدی فراورده های مالی که در بسته بودند مشتق می شد. اکر گیج شدید باید بگویم هنوز تمام نشده و بد ترین جایش مانده است. CDO ها می توانستند ساختار طبقه طبقه هم داشته باشند به این ترتیب که یک CDO از تعداد دیگری CDO در طبقه زیرش مشتق می شد و آن CDO به نوبه خود از CDO های دیگر یا MBS یا security های دیگر مشتق می شدند. ممکن هم بود این طبقه های مختلف در مالکیت موسسات مختلف باشد. بعد اگر وام مسکن های مسکن یا سرمایه گذاری ها در زیری ترین طبقه ضرر می دادند، این ضرر بین طبقه های مختلف به ترتیبی که ضرر طبقه های پایین بیشتر از طبقه های بالا بود تقسیم می شد. به عبارت دیگر سرمایه گذاران نزدیک به دارایی فیزیکی زیرین ضرر بیشتری می کردند و سرمایه گذاران دورتر ضرر کمتر. به این ترتیب طبقه های زیرین دارای ریسک بالا تری از طبقه های پایین تر بودند. کلا این عملیات محیر العقول همه اش برای همین بود که یک derivative با ریسک کم در بالاترین طبقه تشکیل شود.
سه. Credit Default Swap - CDS بود که برای از بین بردن ریسک یک وام دهنده در عدم بازپرداخت وامش طراحی شده بود. به این ترتیب که فردی وامی از جایی می گرفت و CDS روی این وام تعربف می شد. بعد یک خریدار می آمد مبلغی می پرداخت و قراردادی با فروشنده CDS می بست که تضمین می کرد اگر فرد وام گیرنده نتواست اقساط وام یا اعتباری که دریافت کرده را بپردازد، خریدار CDS از فروشنده مبلغی را دریافت می کند. از این نظر این قرارداد خیلی شبیه بیمه به نظر می رسد که خریداری خود را در برابر عدم باز پرداخت وامی بیمه می کند**. اما CDS یک تفاوت شگفت انگیز و اساسی با بیمه داشت. خریدار CDS می توانست کسی که وام را داده است نباشد و برای مثال من می توانستم بروم روی این که شما وام خانه ات رو نخواهی داد شرط بندی کنم و یک CDS بخرم و اگر شما قسطت را ندادی مبلغی را دریافت کنم! در حالتی که خریدار خود وام دهنده بود معمولا مالکیت این وام هم به فروشنده CDS انتقال پیدا می کرد تا او بعدا وام را به پول نزدیک کند. جند سالی که گذشت دیگر حتی لازم نبود که وام یا اعتباری در کار باشد. برای مثال من می توانستم روی این که هوا یک ماه بعد چگونه است شرط بندی کنم و یک derivative بخرم که اگر هوا توفانی بود مبلغی به من پرداخت شود. (این کار واقعا در وال استریت انجام می شود و برای خودش بیزنس بزرگی است.) حالا فرض کنید این دفعه من و همه بچه محل ها بیاییم روی این که مثلا قیمت نفت بالا می رود شرط بندی کنیم و نفری یک derivative بخریم. در این حالت اگر قیمت نفت بالا برود پولی به همه ما می رسد و ما سود می کنیم اما اگر قیمت نفت پایین برود همه ما با هم ضرر می کنیم. به عبارت دیگر این خرید دسته جمعی ما آمده ضرر یا ریسک مربوطه را در تعداد ما ضرب کرده. این معنیش این است که بعضی وقت ها نه تنها ریسک بین سازمان های درگیر تقسیم نمی شود بلکه در تعداد آنها ضرب می شود و derivative ها ریسک را بیشتر می کنند. نکته ساده ای که به آن در همه این سالها کسی توجهی نمی کرد.

یک نکته مهم این بود که مفهوم تقسیم ریسک (بدون توجه به امکان ضرب ریسک) سبب شده بود به طرز معجزه آسایی خرید و فروش derivative از یک سرمایه گذاری پر ریسک با پتانسیل سود و یا زیان بالا به یک سرمایه گذاری مطمئن تبدیل شود. ایده پشت قضیه هم این بود وقتی شما چند derivative و security ریسکی را کنار هم در یک CDO می گذاری ضرر احتمالی یک derivative را سود derivative دیگری جبران خواهد کرد و در نتیجه احتمال اینکه شما ضرر کنی کاهش می یابد. دقت کنید که پشت این ایده یک فرض کلیدی هست که قیمت derivative ها و security های مختلف در یک بسته با هم همبستگی ندارد و یا به عبارت دیگر احتمال اینکه همه derivative ها با هم ضرر بدهند کم است. بعدا معلوم شد این فرض در مواقع بحران اقتصادی نادرست است (مشکل عدم رعایت متد علمی را که فریدمن گسترشش داد در این مطلب یادتان بیاید. مشکل اینجا هم از همان جنس است). در واقع بحران که می شود همه derivative ها و security های بسته با احتمال خوبی همه با هم ضرر می دهند و در نتیجه شما شدیدا ضرر می کنید (منبع). حالا فرض کنید یک صندوق بازنشستگی که طبق قانون اینجا اصولا باید سرمایه گذاری های کم ریسک انجام دهد، بیاید و با موجودی اش یک CDO را به عنوان سرمایه گذاری کم ریسک بخرد. نتیجه چه می شود؟ بحران که می شود بازنشستگی یک سری آدم بدبخت می رود رو هوا. اتفاقی که در بحران مالی اخیر به کرات افتاد (مثلا این را ببینید). به علاوه کم کم با ورود نهاد های سرمایه گذاری مختلف به این بازار این فرصت برای بانک ها پیش آمد که در آمد هنگفتی از مسیر خرید و فروش derivative ها به جیب بزنند. برای یک بانک بهترین حالت این بود که هر چه بیشتر derivative بخرد و بفروشد تا سود بیشتری از تفاوت قیمت خرید و فروش بکند. بنابراین بانک ها از ارزیابی ریسک واقعی derivative ها و security هایی که معامله می کردند فاصله گرفتند و تنها سعی کردند بر حجم معادلات derivative ها بیافزایند. بانک ها شروع کردند به بسته بندی derivative های با ریسک بالا در غالب CDO هایی با ریسک کم ظاهری. مثلا می آمدند تعدادی mortgage backed security روی خانه کسانی که در مک دونالد کار پاره وقت دارند و الکلی اند را از شرکت های هایی که وام مسکن می دادند خریدند و بعد چند طبقه CDO رو آنها تعریف می کردند و نتیجه می شد یک سرمایه گذاری طلایی. این که حالا چگونه چنین آدم هایی می توانستند وام خانه بگیرند بماند برای مطلب بعدی. بعد هم موسسات رتبه بندی ریسک سرمایه گذاری که کارشان مثلا نمره دادن به سرمایه گذاری های مختلف بر اساس ریسکشان بود به این دلیل که با بانک ها دستشان توی کاسه بود و اصلا دستمزدشان را از بانک ها می گرفتند (منبع) می آمدند به این سرمایه گذاری های طلایی نمره AAA (سرمایه گذاری کاملا مطمئن) می دادند! این طوری بود که ناگهان چپ و راست سرمایه گذاری AAA که تا به حال فقط برای سرمایه گذاری های خیلی خاص مثل اوراق قرضه کشور های ثروتمند بود، سر از تخم در آورد. دقت هم کنید که اوراق قرضه توسط دولت های کشور مربوطه تضمین شده اند و حالا بسته ای مشتق از وام مسکن یک لشکر آدم درب و داغان همان نمره را دریافت می کرد. سرمایه گذاران هم دیدند که این سرمایه گذاری ها AAA است و سودش هم مناسب است ریختند برای خریدن و بانک ها حسابی سود کردند.

ریاضیات و روش های کمی هم این وسط نقش پررنگی داشت. فکر کنم بتوانید تصور کنید تخمین ریسک این فراورده های عجیب و غریب و بعد قیمت گذاری آنها می تواند مشکل باشد و به ریاضیات نسبتا پیچیده ای نیاز دارد. به همین دلیل وال استریت تبدیل شد که به یکی از بزرگترین استخدام کنندگان دارندگان دکترای ریاضی و فیزیک با دستمزد عالی. در نتیجه عده زیادی از باهوش ترین ریاضیدانان و فیزیک دانان از دانشگاه های خوب آمریکا که می توانستند روی خیلی چیزهای دیگر کار کنند و به پیشرفت آمریکا کمک کنند، در وال استریت مشغول به کار شدند. بحث تخصیص بهینه منابع در بازار آزاد را یادتان بیاید. این به نظر من یک مثال واضح از عدم تخصیص بهینه منابع (این جا نیروی انسانی باهوش) در بازار مقرارت زدایی شده است. هر چند ریاضیات قضیه هم به دلایلی که در پست بعدی توضیح خواهم داد ترکید و نتیجه کار این همه آدم باهوش عملا دود شد و رفت هوا.

نهادهای نظارتی فدرال هم پیرو ایمان به بازار آزاد تلاشی برای قانون مند کردن بازار مشتقات مالی نکردند. SEC که نظارت بر security ها را بر عهده داشت که می گفت وظیفه من نیست، CFTC که قاعدتا نظارت بر مشتقات مالی در حوزه کاری اش بود هم نتوانست کاری کند و بانک مرکزی که کنترل بانک ها دستش بود رییسش آلن گرینسپن فدایی بازار آزاد بود. از آن طرف چون قانونی وجود نداشت که بانک ها و موسسات مالی درگیر این داستان را مجبور کند بگویند دقیقا چه گل کاری ای دارند می کنند، عملا هیچ اطلاعاتی را در مورد این بازار منتظر نمی کردند. درنتیجه آن قدر این بازار derivative پیچیده و البته غیر شفاف بود که عملا کسی در دولت قدرال نمی دانست دقیقا چه خبر است که حالا بیاید نظارت بکند. این غیر شفاف بودن یک مشکل دیگر هم ایجاد می کرد. شمای سرمایه گذار وقتی derivative را می خریدی واقعا نمی دانستی که این موجودی که شما خریدی چقدر می ارزد و آیا بانک سر شما را کلاه گذاشته یا نه. به علاوه در بیشتر موارد نمی داستی آن اموالی که این derivative ها ازشان مشتق شده اند دقیقا چه هستند. از آن بد تر شما به عنوان مشتری موسسات مدیریت سرمایه گذاری که در این بازار هم سرمایه گذاری می کردند واقعا نمی دانستی که موسسه ای که می خواهی پولت را دستش بدهی دقیقا در معرض چه میزان ریسک است. اگر هم یک مشتری بودی که می خواستی مثلا برای تامین آبمیوه ات یک derivative تهیه کنی تا ریسک خودت را پوشش بدهی وضع بهتر نبود. هیچ مرکز خاصی مثل بازار بورس مرکزی نیویورک و مانند آن وجود نداشت که شما بروی آنجا و انتخاب هایت را بسنجی. باید با آدم های موسسات مالی و بانک های مختلف تماس می گرفتی و آنها بین شما و یک فروشنده derivative آب میوه واسطه می شدند. این واسطه ها به شما نمی گفتند که کسی که derivative را به شما می فروشد چه کسی است. عملا تنها چیزی که به شما گفته می شد قیمت نهایی این derivative بود. فروشنده derivative هم به نوبه خودش نمی دانست قیمت نهایی derivative ای که می فروشد چه قدر است و تنها می دانست این واسطه چه قدر به او می پرازد. یعنی نه شمای خریدار و نه فروشنده نمی دانستید که این trader واسطه چه میزان کارمزد در این معامله برای خودش بر می دارد. این به معنی سودی فوق العاده برای آن واسطه و احتمالا کلاه گشاد سر شمای مشتری رفتن است. حالا این را مقایسه کنید با بازار سهام که همه به قیمت ها دسترسی دارند و می دانند کدام سهام برای کدام کمپانی است و کار مزد های کارگزاران سرمایه گذاری هم مشخص است. همین الان هم که بعد از آن بحران مالی بالاخره قانونی تصویب شده و کمی derivative ها را قانون مند کرده عملا بازار شفاف نشده و بانک ها موظف به انتشار خیلی از اطلاعات نیستند. به اضافه این که چون قانون مزبور به همت لابی عزیز بانک ها به درستی نوشته نشده، بانک ها هنوز جوهر قانون خشک نشده است که راه های دررو اش را پیدا کرده اند. به طوری که به نظر نمی رسد این قانون جدید هم دردی از این وضع دوا کند (این را ببینید).

البته این وسط کسانی هم در دولت فدرال بودند که نگران رشد غیر قابل کنترل بازار derivative ها بودند. یکی از این آدم ها بروکسلی بورن بود. زنی باهوش و قوی که شاگرد اول دانشکده حقوق دانشگاه استنفورد بود و در دولت کلینتون به ریاست سازمان فدرال CFTC که وظیفه نظارت بر derivative ها را بر عهده داشت بر گزیده شده بود. او در سال ۱۹۹۸ بعد از چند ورشکستی کوچک و بزرگ در بازار مشتقات مالی تلاش کرد که derivative ها و به خصوص credit default swap ها را که خواهیم دید نقشی مهم در بحران مالی ایفا کردند تحت نظارت در آورد. او می خواست بانک هایی را که به خرید و فروش derivative می پرداختند مجبور کند یک مبلغ حداقلی را برای پوشاندن ضرر های احتمالی در صورت نوسان شدید قیمت derivative ها قبل از خرید کنار بگذارند تا کمی بانک ها بر خلاف رویه معمول به ارزیابی ریسک فراورده ای که خرید و فروش می کنند بپردازند و در صورت بحران وقتی مشتقات مالی بانک مزبور روی دستش باد کرد، مبلفی برای جبران ضرر ها وجود داشته باشد. به علاوه او می خواست بانک ها را محبور کند که در مورد derivative هایی که خرید و فروش می شود اطلاعات بیشتری را منتشر کنند تا کمی بازار شفاف شود (از این کتاب). این حرکت بورن با مخالفت شدید اعضای مختلف دولت کلینتون در آن زمان رو به رو شد که بعدا البته معلوم شد کاملا حق با بروکسلی بورن بوده. لیست آدم های مخالف طولانی است اما می خواهم چند تا از آن ها را برای شما ذکر کنم. با مزه تر از همه هم این است که چند تایی از آنها علی رغم گندی که آن موقع زدند الان در دولت اوباما مشغول به کارند:
گرینسپن رییس بانک مرکزی آمریکا که قبلا در باره اش حرف زدیم. یک نکته قابل ذکر در باره او این است که او دوست خیلی نزدیک آین رند نویسنده و فیلسوف مورد علاقه دوستان لیبرتارین و محافظه کار بود. گرینسپن در یک جلسه به بورن گفته بود که بورن اصلا نمی داند دارد چه کار می کند.
رابرت روبین
وزیر خزانه داری وقت که قبل از وزارتش نایب رییس هیات مدیره بانک سرمایه گذاری Goldman Sachs بود.
لارنس سامرز معاون او و وزیر بعدی که اقتصاد دانی طرفدار بازار آزاد و رییس سابق هاروارد بود. او بعدا مشاور ارشد اوباما در امور اقتصادی شد.
تیموتی گیتنر
که معاون دیگر وزیر خزانه داری آمریکا بود و در حال حاضر وزیر خزانه داری در دولت اوباما است.
مشکل اینجا بود که طبق قوانین CFTC فقط باید به کنگره پاسخ دهد و رییس بانک مرکزی یا وزارت خزانه داری کنترلی روی آن ندارند. بنابر این این آدم ها وقتی دیدند زورشان به بورن نمی رسد، با همکاری یکدیگر و کمک لابی قدرتمند بانک ها مستقیما سراغ کنگره رفتند و از آن خواستند که قانونی تصویب کند که جلوی نظارت CFTC را بر derivative ها بگیرد. این قانون در سال ۱۹۹۹ تصویب شد و کمی بعد بورن استعفا داد. با مزه این که سامرز در یک جلسه کنگره با عصیانیت به بورن گفته بود: "تو باعث بدترین بحران اقتصادی از زمان جنگ جهانی دوم خواهی شد." بعدا دیدیم که سامرز و دوستان خودشان باعث بدترین بحران اقتصادی از زمان جنگ جهانی دوم شدند.

تا اینجای کار را فکر می کنم که شما دیگر دستتان آمده derivative چیست. این مطلب هم خیلی دراز شده و من امروز کار و زندگی دارم. بقیه را در مطلب بعدی می نویسم. در پست بعدی خواهیم دید که چکونه بازار derivative ها ترکید و دست نامریی نتوانست مشکل را حل کند و بحران بزرگ سال ۲۰۰۸ به وجود آمد.

پی نوشت:
* یک نکته ای که می خواهم رویش تاکید کنم این است که علت حمایت همه جانبه ی کنگره فقط لابی گری نبود. وال استریت به کمک آدم هایی مثل فریدمن واقعا توانسته بود بخش بزرگی از عموم مردم و اعضای کنگره را قانع کند که بازار همه مشکلات را می تواند حل کند و هر چیزی که به نفع بازار (بخوانید وال استریت) باشد واقعا به نفع همه مردم و کشور آمریکا خواهد بود. توهمی که کم کم دارد در آمریکا می شکند و اشغال وال استریت هم به همین دلیل است.

** حیف است داستان اولین CDS را برایتان تعریف نکنم. در سال ۱۹۸۹ در دومین حادثه بزرگ نشت نفت در تاریخ آمریکا (رتبه اول برای حادثه خلیج مکزیک است) یک نفت کش شرکت Exxon در سواحل آلاسکا با یک صخره برخورد کرد و در نتیجه چند صد هزار بشکه نفت خام به دریا نشت کرد و محیط زیست بکر آن منطقه به شدت آسیب دید. علت حادثه هم سهل انگاری Exxon و شرکت های تابعه اش در تعمیر رادار کشتی و عدم به کار گماردن خدمه کافی و با تجربه در کشتی بود (گزارش دولت فدرال واین مطلب را ببنید). به دنبال این واقعه Exxon در دادگاه به پرداخت خسارت ها و به علاوه جریمه ای ۵ ملیارد دلاری که به اندازه سود یک سال این شرکت بود برای آسیب به محیط زیست محکوم شد. Exxon هم در واکنش به رای دادگاه یک اعتبار ۵ ملیارد دلاری از بانک JP Morgan برای پرداخت احتمالی جریمه دریافت کرد. طبق قوانین آن زمان هر بانکی باید به اندازه ۸٪ مبلغی که اعتبار می داد موجودی می داشت. JP Morgan برای آنکه محبور نباشد این پول را کنار بگذارد ریسک عدم بازپرداخت وام رو در قالب اولین CDS مدرن به بانک های دیگر منتقل کرد. همزمان هم Exxon شروع کرد به تجدید نظر خواستن و طی سه بار (نه یک بار) تجدید نظر توانست مبلغ جریمه را تا ۲/۵ ملیارد دلار در سال ۲۰۰۲ پایین بیاورد. اما Exxon دست بردار نبود و یک جوری بالاخره پرونده رو به دادگاه عالی آمریکا رسوند. در سال ۲۰۰۸ یعنی نوزده سال بعد از حادثه یک قاضی دادگاه عالی آمریکا که منسوب جرج بوش بود و به محافظه کاران نزدیک بود طی حکمی جریمه ۲/۵ ملیارد دلاری رو لغو کرد و Exxon تنها قرار شد خسارت ها را که حدود ۵۰۰ ملیون دلار بود بپردازد. از نظر این قاضی فرهیخته گناه Exxon در این واقعه یک جایی بین بی توجهی و آسیب عمدی قرار داشت و بنابراین این جریمه منصفانه نبود. به علاوه درست بعد از حادثه در سال ۱۹۹۰ با همکاری دوستان در کنگره قانونی تصویب شده بود که سقفی ۷۵ میلیون دلاری برای جبران هزینه های شکات در نظر گرفته شده بود (منبع). به عبارت دیگر طبق این قانون اگر طی یک حادثه زیست محیطی ملت از کمپانی مقصر شکایت کنند این شرکت به جز خرج پاک سازی تا حداکثر فقط ۷۵ ملیون خسارت به شکات باید بپردازد! این پست را یادتان بیاید. احتمالا حالا می فهمید چرا گاهی برای یک شرکت نفتی صرف می کند که خرج ایمنی عملیات هایش نکند.

۳۰ مهر ۱۳۹۰

Milton Friedman

من اول می خواستم یک مطلب در مورد بحران مالی اخیر بنویسم ولی وقتی کمی فکر کردم که چی بنویسم، دیدم احتمالا نتیجه یک کتاب خواهد شد نه یک پست وبلاگی. بنابراین تصمیم گرفتم کم کم عوامل موثر در این بحران رو در مطالب مجزا معرفی کنم و در نهایت همه رو در یک پست به هم ربط بدم. پست امروز رو به سلامتی اون دوستی که آمد در مورد لیبرتاریانیزم با ما بحث کرد به میلتون فریدمن یکی از آدم های مهم این طرز تفکر و یکی از اقتصاد دانهای تاثیرگذار معاصر اختصاص می دهیم.

اول از همه چرا میلتون؟ چرا نمی رویم سراغ یک اقتصاددان دیگر؟ چون میلتون فریدمن جدای فعالیت آکادمیکش به نظر من تاثیرگذار ترین افتصاد دان معاصر بر جامعه آمریکا بوده است. دو کتاب پر فروش او Capitalism and freedom و Free to choose که به زبان ساده و برای مخاطب عام نوشته شدند، یک جور هایی کتاب مقدس آمریکایی های محافظه کار حساب میشوند. به برکت میلتون هم بوده که محافظه کاران آمریکا صاحب یک مجموعه برنامه منسجم اقتصادی شدند. هنوزم که هنوزه مردم آمریکا او رو برای سری ده قسمتی تلویونی PBS که اون درش به دفاع از اقتصاد بازار آزاد پرداخت به یاد دارند.

حالا دستاورد های فریدمن چی بودند؟ به نظر من میلتون دو دستاورد مهم داشته که بد نیست مخاطب ایرانی در موردش بدونه.

دستاورد اول میلتون احیای بازار آزاد به عنوان یک سیاست جایگزین اقتصادی بود. تا قبل از میلتون و ریگان و دار دسته اقتصاد بازار آزاد خیلی مورد اقبال نبود به این خاطر که بیشتر اقتصاد دانهای اون موفع بازار آزاد و رشد حبابی بورس رو مسوول بحران مالی بزرگ دهه ۳۰ آمریکا می دونستند. برای اینکه بازار آزاد بتونه دوباره به عرصه سیاست گذاری برگرده باید بحران بزرگ دهه ۳۰ گردن کس دیگه ای می افتاد. و چه کسی بهتر از حکومت. میلتون و همکارش سال ۱۹۶۳ طی یک تحقیق مهم اومدن نشون دادند که در سالهای دهه سی کل میزان پول درگردش به یک سوم مقدار همیشگی اش تقلیل پیدا کرده بود و دلیل اصلی بحران این بود که پول در گردش برای انجام فعالیت افتصادی کافی نبود. این معنیش این بود اگر بانک مرکزی آمریکا در اون زمان پول بیشتری به جامعه تزریق کرده بود از بحران به سادگی جلوگیری می شد. حالا بماند که این نظر چقدر دقیق است اما نتیجه ای که لازم بود گرفته شده بود. پس ایراد کار از بازار نبود. از حکومت بود که کار خودش رو انجام نداده بود. به عبارت دیگه بحران دهه ۳۰ یک مثال شکست بازار نبوده بلکه نمونه ای از شکست حکومت بوده است. پیرو همین نظر یک سیاست جدید اقتصادی به نام monetarism هم متولد شد که کل ایده اش این بود که ابزار اصلی دولت برای کنترل اقتصاد همین عرضه پول هست و اگه عرضه پول به درستی انجام بشه بازار خودش از پس بقیه کارها و تخصیص منابع بر میاد.

حالا این monetarism دقیقا چیه؟ برای توضیحش باید به دهه شصت آمریکا بر گردیم. قبل از میلتون در دهه شصت و هفتاد اقتصاد کینزی غالب بود. اقتصاد کینزی معتقده که کلا اقتصاد موجود ناپایدار و کند ذهنیه و حکومت باید مستقیما در عرصه عمومی از مسیر تنظیم مرتب سیاست های های دولت دخالت کنه. ابزار دولت در ابن برخورد فعالانه هم هزینه کردن در قالب بودجه و هم سیاست های پولی هست. کینزی ها پیرو همین نظرات هم فکر می کردند که بیکاری با تورم نسبت عکس داره. به این معنی که اگه سیاست گذار ها در مسیر دستکاری اقتصاد می گذاشتند تورم کمی زیاد شه میشد که بیکاری رو کم کرد. سال ۱۹۶۸ فریدمن اومد و طی یک نتیجه مهم دیگه نشون داد که اصولا یک نرخ بیکاری طبیعی وجود داره که اگه به زور از اون پایین تر برویم خود به خود تورم ایجاد میشه، منتها کسی بهش گوش نداد. تا اینکه بعد از جنگ اعراب اسراییل و تحریم نفتی اعراب ناگهان اقتصاد آمریکا دچار یک رکود و در نتیجه بیکاری مزمن شد و هر چه به توصیه کینزی ها جکومت سعی می کرد با هزینه کردن و اجازه افزایش تورم رو دادن بیکاری رو پایین بیاره بیکاری پایین نمی اومد (منبع). این جا بود که با درست در اومدن این پیش بینی فریدمن در مورد بیکاری و تورم فریدمن ناگهان به مقام خدایی رسید و کینزی ها کاملا مقبولیت خودشون رو از دست دادند. وقتی ریگان رییس جمهور شد به توصیه فریدمن با کنترل حجم پول (monetarism) تورم رو کنترل کرد و افسار بازار رو هم رها کرد و در نتیجه آمریکا رشد اقتصادی و به دنبالش کاهش بیکاری رو به بهای افزایش نابرابری و تحلیل رفتن طبقه متوسط تجربه کرد (دراین پست در موردش بحث شده). من حدس می زنم بعضی از خواننده ها اینجا الان گیج شده باشند و درست فرق monetarism و افتصاد کینزی رو نفهمیده باشند پس یک مثال می زنم که قضیه روشن شه. فرض کنید که با رفقا جمع شدید و یک مهمونی گرفتید و می خواهید که خوش بگذره. یک عده می آیند و پیشنهاد می دهند که همه بسیج شده بازی دزد و وزیر بکنید تا خوش بگذره. این ها می شوند کینزی ها که به برنامه ریزی مرکزی و دخالت بیرونی معتقدند. یک عده هم میان میگن چه کاریه شما عرق (با اگه مسلمون هستید آب میوه) مهمونی رو تامین کن بقیش با خود مهمون ها. خودشون می دونند چه کار کنند که بهشون خوش بگذره. این میشه monetarism بر مبنای بازار آزاد. آب میوه هم میشه پول. فریدمن می گفت اگه به مهمون ها به موقع آب میوه برسه همیشه خوشحالند و هیچ وقت ملت حوصله شون سر نمی ره که حالا شما بخوای بیای برنامه ریزی کنی. بحران دهه ۳۰ آمریکا هم به خاطر این بوده که به ملت آب میوه نرسیده و در نتیجه همه قاطی کردند و کتک کاری شده والا مهمون ها آدم های نازنینی هستند و هیچ وقت دعوا نمی کنند. این وسط هم میلتون بر مبنای اعتقاد عمیقش به بازار و این که بازار همیشه منابع رو درست تخصیص میده با حرارت از کوچک کردن دولت، کاهش مالیات ها، حذف قوانین دست و پا گیر و انحلال بازو های مختلف نظارتی حکومت حمایت می کرد. که خیلی از این سیاست ها هم در دوره ریگان اجرا شد. حتی اون به این ها هم راضی نبود و می گفت برنامه های دولت در عرصه عمومی از جمله آموزش و پرورش، بیمه درمانی، نگه داری پارک ها و حفاظت محیط زیست هم باید ملغی بشوند، چون بازار همه این ها را به نحو بهتر و کارآمد تری می تونه تامین کنه. اون همچنین سعی کرد موارد شکست بازار رو کمرنگ جلوه بده و برای مثال می گفت در مورد مشکل انحصار و قبضه کردن بازار اغراق شده یا اینکه می گفت تنها نظارتی که کار می کند نظارت نهاد اقتصادی مربوطه بر خودش است و نظارت دولت ضررش خیلی بیشتر از سودش است (برای منبع این کتاب عالی رو ببینید). بگذریم هم که میلتون می گفت که اگه آب میوه به موقع برسه امکان نداره بحران به وجود بیاد. به همین دلیل برای زمان بحران برنامه ای نداشت. بعدا دیدیم با آب میوه خالی نمیشه جلو بحران رو گرفت. درست به همین دلیلم همه جای دنیا بحران که می شه همه بازار آزاد یادشون میره و پیرو کینز می شوند و ناگهان یادشون میاد که حکومت باید اقتصاد را نجات بدهد. یعنی اگر در مهمونی بالا یه جایی چاقو کشی شد نمیشود با عرضه آب میوه دعوا را بخوابونی. باید وارد صحنه بشی و ملت را جدا کنی. به علاوه ظاهرا در ملت آدم عوضی هم پیدا می شود و هر چه قدر که شما آب میوه به خیک ملت ببندی آخرش یکی دعوا راه می اندازد.

دستاورد دوم میلتون هم جا انداختن این نکته برای جامعه آمریکا بود که آزادی اقتصادی و آزادی سیاسی همیشه با هم همراهند. او استدلال می کرد کنترل مرکزی که کینزی ها توصیه می کردند در نهایت به بیش از حد قدرت گرفتن حکومت و از دست رفتن آزادی های فردی می انجامد و تنها راه کنترل حکومت کوتاه کردن دستش از فعالیت های اقتصادی است. هر چند اگر در نوشته های فریدمن دقیق بشوید می بینید او آزادی اقتصادی را تنها شرط لازم و نه کافی برای آزادی سیاسی می دونست، ولی به نظر من در عمل با تکرار عبارت های آزادی اقتصادی و سیاسی کنار هم از مسیر فعالیت های او و دیگران در رسانه ها در ذهن عامه مردم آمریکا و دنیا این جا افتاد که این دو هم معنی و متناظرند (منبع). دنیای غرب هم که آزادی اقتصادی را در برنامه کارش قرار داده بود کلا «دنیای آزاد» در برابر شرق کمونیست نامیده شد. به نظر من یکی از دلایل اقبال مردم آمریکا به فریدمن این بود که اون پیشنهاداتش مبنی بر کوچک کردن حکومت و کاهش مالیات ها رو در قالب راهی به سوی آزادی سیاسی و در لباس فردگرایی آمریکایی ارائه کرد. در واقع دلیل اینکه فریدمن تونست خیلی ها رو با خودش همراه کنه دست گذاشتن بر بدبینی تاریخی آمریکایی ها به حکومت و میل اونها به اتکای به خود بود نه درک عمیق عامه مردم از سیاست هایی که اون پیشنهاد می داد. به نظر من اگر فریدمن نزد مردم آمریکا به عنوان چیزی که عملا بود - حامی کمپانی های بزرگ و منافع ثروتمندان - شناخته می شد نمی توانست این تاثیر گذاری رو داشته باشد.

امروز که ما بعد ۳۰ سال به گذشته نگاه می کنیم اگر بخواهیم منصف باشیم باید به نفش فریدمن در جا انداختن این نکته که بازار آزاد سرچشمه توسعه و پیشرفت اقتصادی است اذعان کنیم. فریدمن با از بین بردن بدبینی دهه شصت و هفتاد به بازار آزاد امکان رشد را در خیلی از جاهای دنیا از جمله شرق آسیا، چین و البته اروپا و آمریکا رو از مسیر این ابزار اقتصادی موثر فراهم کرد.

اما میراث فریدمن فقط شامل چیزهای خوب و خوشبو نمی شود. امروزمعلوم شده بخش بزرگی از گزاره هایی که فریدمن در زمان حیاتش سعی می کرد درستیش را به همه بقبولاند نادرست بوده اند. سی سال گذشته و ما دیده ایم که مقررات زدایی و نظارت نهادها بر خودشان که فریدمن پیشنهاد داده بود نه تنها کار نمی کند بلکه به بزرگ ترین بحران مالی چند دهه اخیر انجامیده است. خیلی ها الان آلن گرینسپن رییس سابق بانک مرکزی آمریکا را که از نظر فکری فتوکپی فریدمن بود به دلیل ایمان احمقانه اش به بازار یکی از پایه گذاران اصلی بحران مالی اخیر می دونند (اینجا). سی سال گذشته و ما دیده ایم که اگر بازار آزاد به حال خود رها شود در تمامی مواردی که اکسترنالیتی وجود داشته باشد بازار منابع را درست تخصیص نمی دهد و گرم شدن کره زمین و نابودی محیط زیست گواه این ادعا است. سی سال گذشته و دیدیم که بازار شبکه حمل و نقلی را از مسیر لابی هایش به وجود آورده که unsustainable و متکی بر اتلاف منابع است. دیده ایم که آزاد سازی اقتصادی چنان سبب قدرت گرفتن کمپانی های بزرگ شده که حیات دموکراتیک مردم آمریکا به خطر افتاده و عملا کنگره و حکومت آمریکا توسط بیزنس های بزرگ کنترل می شوند (در این مورد یک پست جدا می نویسم). و از همه مهم تر فریدمن این تصور دگم را در بخش بزرگی از جامعه آمریکا جا انداخته است که بازار آزاد می تواند همه مسایل را حل کند و هر جا که مشکلی هست کار حکومت است و نمی شود که کار بازار باشد. این تصور دگم وقتی با مساله پیچیده اداره جامعه رو به رو می شود به جای انتخاب مدلی که در برابر بجران ها و بی عدالتی مقاوم باشد ساده ترین مدل ممکن یعنی بازار آزاد صرف را انتخاب میکند. در صورتی که الان معلوم شده بازار با اینکه لازمه یک سیستم اقتصادی موفق است اما به هیچ وجه کافی نیست و به مولفه های دیگری که حکومت تامین می کند در کنار بازار هم نیاز است تا همه چیز به خوبی کار کند (منبع) و اصلا هم هنر هم همین است که شما بدانی چقدر و کجا باید از این مولفه های اضافی را خرج کنی. یک نکته بامزه هم همین دوستان لیبرتارین و tea party هستند که وقتی می بینند اوضاع خراب است و ثروتشان دارد از دستشان در می رود به جای آنکه متوجه مشکل اصلی شوند می خواهند حکومت را کوچک کنند. و یک لحظه هم به ذهنشان نمی رسد که شاید مشکل اصلی الان در آمریکا زیاد بودن مالیات یا اتلاف منابع در دولت نباشد و به جایش کاپیتالیزم مریضی باشد که کل آمریکا رو توانسته قبضه کند. نمی فهمند هم که اگر الان حکومت آمریکا توی جیب کورپوریشن هاست معنیش این نیست که باید حکومت رو حذف کرد، بلکه معنیش این است که باید حکومت رو از جیب کورپوریشن ها بیرون کشید. نمی فهمند با تضعیف حکومت کار برای کورپوریشن ها راحت تر از اینی که هست خواهد شد.

فریدمن را عامه مردم در آمریکا با مثال معروف مدادش یه یاد می آورند. او یک بار در برنامه تلویزیونی اش مدادی را در آورد و جلو دروبین گرفت و برای آنکه قدرت بازار را خاطر نشان شود گفت: "هزاران نفر در تولید این مداد نقش دارند. عده ای گرافیت را استخراج می کنند. عده چوب تهیه می کنند. عده ای دیگر محصول را تولید و عده ای برای محصول نهایی بازار یابی می کنند. و هیچ مرکزی هم اعمال این آدم ها را هدایت نمی کند. تولید این مداد از راه جادوی بازار آزاد انجام شده است."
سی سال بعد از این نقل قول اتفاق جالبی در بازار مداد افتاده. بازار مداد تقریبا به طور کامل توسط چین تسخیر شده است. یک سوالی که پیش می آید این است که چرا دیگر جادوی بازار در جاهای دیگر دنیا کار نمی کند و مدادی تولید نمی شود؟ در حالیکه بهترین معادن گرافیت دنیا در مکزیک، ذخایر چوب مرغوب دنیا در برزیل و اندونزی و تکنولوژی برتر تولید مداد در اختیار آلمان و آمریکا است. حتی دلیلش نیروی کار ارزان چین هم نمی تواند باشد چون نیروی کار در بنلادش و ویتنام و دیگر کشور های جهان سوم هم ارزان است. البته سخت کوشی و کار آفرینی چینی ها را نباید دست کم گرفت اما داستان بدون اشاره به سیاست های دولت چین در مورد مداد کامل نمی شود. در چین شرکت های دولتی سرمایه گذاری اولیه و آموزش نیروی کار را ابتدا انجام دادند. قیمت چوب به دلیل عدم حفاظت جدی از جنگل های چین در این کشور پایین نگه داشته شده است. دستکاری دولت چین در یوان ارزش آن را در برابر ارزهای دیگر پایین نگه می دارد. دولت چین هم از پرداخت سوبسید های سختمندانه به این صنعت دریغ نمیکند. مجموع این عومل صنعت مداد چین را یک قدم از بقیه رقبا جلو انداخته است. به عبارت دیگر سیاست های جکومتی هم می تواند توانایی های بازار را در رقابت با رقبایش بهبود بخشد. چیزی که میلتون احتمالا سی سال پیش فکرش را نمی کرد (مثال بر گرفته از این مقاله و این پست وبلاگ دنی رودریک اقتصاد دان).

یک انتقاد جدی دیگر از نظر من به فریدمن به یک غفلت از روش علمی بر می گردد. فریدمن پیرو دفاعش از بازار آزاد نظر معروفی داشت که می گفت صحت یک مدل را اصلا نمی توان با صحت فرضیات اون مدل سنجید بلکه باید دید این مدل تا چه حد خوب واقعیت را توصیف می کند. (کلا اقتصاد دان ها کارشان مدل کردن پدیده های اقتصادی است و در مدلشان برای آنکه ریاضیات قضیه جفت و جور بشود معمولا فرض های ساده کننده ای را وارد می کنند. یک مثال از این فرض ها این است که آدم ها همیشه منطفی رفتار می کنند. معمولا این فرض ها طوری انتخاب می شوند که جنبه هایی از پدیده اقتصادی مزبور را که برای ما مهم است برجسته کنند و مدل بدون از دست دادن رفتار هایی که برای ما مهم است تا حد امکلن ساده باشد.) در این چهارچوب اصولا سنجیدن اعتبار فرضیات یک مدل گمراه کننده است و راه به جایی نمی برد و تنها باید به قدرت توصیف مدل برای ارزیابی آن نگاه کرد. تا اینجا درست و متین. حالا فرض کنید که شما فرضیاتی کرده اید و بر مبنای آنها مدلی تولید کردید و می بینید هم که مدل شما به خوبی در یک یا چند نقطه کار این سیستم اقتصادی (مثلا وضعیت فعلی اقتصادی) را توصیف می کند و بر واقعیت منطبق است. یک امکان خطر وقتی است که شما در یک غفلت از روش علمی یادت برود که اقتصاد یک سیستم به شدت غیر خطی است و این که مدل شما فعلا در نقطه کار فعلی مدل با فرضیات شما کار می کند معنی اش این نیست که این مدل و همین فرضیات در نقاط کار دیگر سیستم هم راه گشا خواهد بود. به عبارت دیگر شما یادت برود که مثلا مدل بازار آزاد شما تنها در یک سری حالت خاص که شما بررسی شان کرده اید جواب می دهد و شاید نقطه کار های دیگری وجود داشته باشند که برای مدل سازی سیستم اقتصادی شما به فرضیات دقیق تری نیاز داشته باشید. یک مثال از این نفاط کار که به فرضیات اضافه نیاز است وقتی است که بحران اقتصادی شکل می گیرد که برای مدل سازی اش احتملا باید حداقل این نکته را که ملت جوگیر می شوند و به صورت گله ای عمل می کنند را هم در نظر گرفت. در نتیجه اگر شما مثل فریدمن بیایی ادعا کنی که بحران اقتصادی اصولا اتفاق نمی افتد، این ادعا نه یک واقعیت بیرونی منتج از مدل دقیق شما بلکه نتیجه جنبی فرضیات نا کافی ای است که شما کرده ای و حالا خودت ناگهان به آن ایمان آورده ای. درست هم به همین دلیل است که علم اقتصاد مدرن بعد فریدمن به سمت این رفت که این فرضیات پیچیده کننده را به مدل ها وارد کند تا مدل ها در حالت های بیشتری راه گشا باشند. مشکل فریدمن این بود که وقتی به معرفی پر حرارت بازار آزاد برای عامه می پرداخت خواسته یا ناخواسته این مساله مهم را فراموش می کرد و دیدگاه بیش از حد ساده شده و محدود خودش از اقتصاد را به اسم مدلی همگانی به خورد ملت می داد.

دلم نمی آید یک نقل قول معروف از بن برنانکی را ته این مطلب نیاورم. او در سال ۲۰۰۲ وفتی یکی از اعضای کلیدی بانک مرکزی آمریکا در دولت بوش بود، خطاب به فریدمن گفت: "در مورد بحران دهه سی. حق با تو بود. تقصیر ما بود. ما متاسفیم. اما به خاطر زحمات تو، ما آن اشتباه را دوباره تکرار نخواهیم کرد." شش سال بعد آمریکا دوباره شبیه همان اشتباه را تکرار کرد. حق هم با فریدمن نبود. بن برنانکی الان در دولت اوباما رییس بانک مرکزی آمریکا است.

۲۳ مهر ۱۳۹۰

Peak oil and suburbs

در ایران به سبک دایی جان ناپلئون خیلی ها فکر می کنند که آمریکا نفت هایش را برای بعدا که نفت خاورمیانه تمام شد ذحیره کرده است و برای همین است که الان نفت وارد می کند. اما واقعیت چیز دیگری است. ذخایر ثابت شده ایالات متحده در سال ۱۹۷۰ به اوج خودش که حدود ۳۹ ملیارد یشکه بود رسید و از آن موقع تا به حال رو به افول بوده است. ذخایر ثابت شده فعلی ایالات متحده ۲۱ ملیارد بشکه است. همچنین تولید نفت ایالات متحده که در سال ۱۹۷۰ به اوجش یعنی ۹/۶ ملیون بشکه رسیده بود از آن زمان همواره رو به افول بوده است و در سال ۲۰۰۶ به حدود روزی ۵/۱ ملیون بشکه رسیده است (منبع). شاید این رقم به نظر شما بزرگ بیاید اما اگر به یاد شما بیاورم مصرف آمریکا در سال گذشته حدود ۱۸/۷ ملیون بشکه بوده است و این کشور با ۴ درصد جمعیت دنیا ۲۱ درصد انرژی دنیا رو مصرف می کند (منبع) می فهمید اوصاع خیلی هم عالی نیست. به این به اوج رسیدن و بعد افول تولید نفت peak oil می گویند که مفهومی کلیدی برای پیش بینی آینده انرژی در دنیا است. فرضیه peak oil پیش بینی می کند که میزان تولید نفت یک حوزه نقتی و در مقیاس بزرگ تر یک کشور ابتدا به صورتی نمایی رشد می کند، سپس به یک اوج (peak) می رسد و بعد از آن افول می کند تا آنکه به مرور ذخیره نفتی حوزه یا کشور مورد نظر به صفر برسد. زمانی هم که ما اوج را رد کردیم و وارد فاز افول شدیم مهم نیست شما چقدر تکنولوژی پیشرفته ای دارید یا چقدر پول خرج استخراجتان می کنید. شما نخواهید توانست روند مزبور را معکوس کنید مگر اینکه ذخایر جدیدی کشف کنید(منبع). به عبارت دیگر چون هر کشور ذخیره متناهی ای نفت دارد و چون تکنولوژی استخراج به هر حال یک حد تولید را اجازه می دهد، یک جایی منطقا تولید شما به ماکزیمم خود میرسد. ادامه منطقی استدلال بالا هم این است که احتمالا در سطح جهانی هم ما دیر یا زود شاهد یک peak oil خواهیم بود. تقریبا بیشتر متخصصان امر با هم با این نکته موافقند (برای نمونه گزارش داخلی شرکت شل را در این مورد بیینید. این هم شرحی است بر این گزارش) و تنها بحث سر این است که این peak کی اتفاق می افتد و بعد هم تولید با چه شتابی افول خواهد کرد. بدبین ها می گویند همین سالها به peak خواهیم رسد و خوشبین ها می گویند چند دهه دیگر. یک دلیل برای این که نمی شود به طور قطعی زمانی رو مشخص کرد خالی بندی کشور های عضو اوپک است. چون سهمیه تولید در اوپک بر به نسبت میزان ذخایر تقسیم می شود کشور های عضو انگیزه دارند که در میزان ذخیره نفت خود خالی بندی نمایند و هیج کس واقعا نمی داند مثلا عربستان واقعا چه قدر نفت دارد (یک دانشجو دکترای عربستانی در دانشگاه ما که قبلا چند سالی در شرکت نفت عربستان ARAMCO کار کرده بود، می گفت عربستان در واقع همین الان به peak رسیده است. راست و دروغش با او). این که علی رغم کشف نشدن حوزه های بزرگ میزان ذخایر رسمی هیچ کدام از کشورهای اپک از جمله ایران عملا نسبت به بیست سال گذشته علیرغم بیست سال استخراج تغییر نکرده است و کمی هم بیشتر شده آدم را به شک می اندازد (منبع) به هر حال ما چون آدم های خوش بینی هستیم در این مطلب فرض میکنیم peak oil در سال ۲۰۴۰ اتفاق می افتد.

اولین نتیجه مستقیم peak oil این است که مکانیزم تمام شدن نفت در سطح جهانی صفر و یک نخواهد بود که تا الان ما نفت داشتیم از فردا دیگر نداریم. به جای آن چیزی که احتمالا مشاهده خواهیم کرد این است که برای چند دهه آتی تولید همگام با تقاضا رشد می کند (یادتان باشد که تفاضا مرتب به دلیل رشد جمعیت و مهم تر از آن رشد اقتصادی در سطج جهان و عدم اراده کافی برای جستجوی انرژی های جایگزین رشد می کند) و بعد به یک جایی میرسیم که تولید نفت به اوجش می رسد و دیگر امکان رشد برای پاسخ گویی به تقاضا را ندارد و تقاضا بیشتر از عرضه می شود. این بیشتر شدن تقاضا از عرضه سبب می شود که قیمت نفت به شدت بالا رود. نفت هم از آن کالاهایی است که به قول اقتصاد دانان inelastic است و کمی دست کاری عرضه و تقاضایش قیمتش را مقدار زیادی تغییر می دهد. چند نکته قضیه را نگران کننده تر می کند. اولا به نظر می رسد در حال حاضربیشتر حوزه های نفتی بزرگ (مثل حوزه نفتی غوار که برای پنجاه سال به تنهایی دو سوم تولید نفت عربستان از آن بود) کشف شده اند و به ندرت حوزه نفتی بزرگی در دهه هایی اخیر کشف شده است و احتمالا آنچه کشف نشده باقی مانده حوزه های کوچک تر هستند (اینجا را ببینید). دقت هم کنید که کمیتی که اینجا مهم است میزان تولید است و نه میزان ذخیره. وقتی حوزه های جدید به تعداد سابق کشف نمی شوند عرضه هم که مشخصا تابع میزان کشفیات است یک جایی دیگر زیاد نمی شود و همین که عرضه تغییر نکرد مشکلات ما آغاز می شود. ثانیا ما در حال حاضر تمام نفت هایی که استخراجشان آسان و کم هزینه بوده را یا استخراج کرده ایم یا داریم استخراج می کنیم و بعد از این باید سراغ نفت های مشکل تر مثل نفت در آبها عمیق یا نفت های بی کیفیت برویم. حادثه نشت نفت در خلیج مکزیک هم نمونه ای از این استخراج های پر خرج بود که در آنها همه چیز به خوبی پیش نرفته است. گزینه های دیگر oil shales یا tar sand است. tar sand به جای نفت معمول یک ماسه آغشته به قیر است که طی فرایندی بسیار انرژی بر و پر خرج باید قیر آن از ماسه جدا شود و بعد فراوری شود و استخراخش واقعا دردسر دارد. مشکلات مشابهی هم در مورد oil shales وجود دارد. این معنی اش این است که با اینکه ذخایر tar sand یا oil shale در روی کاغذ توانایی جایگزینی نفت خام را دارند در عمل تولید آنها بسیار گران تر خواهد شد و در هر حال هزینه تمام شده انرژی بالا خواهد رفت.

حالا این که دقیقا peak oil چه قدر دردسر ساز خواهد بود سرش بحث است. یک عده خوش بین خوشحال می گویند که الان لازم نیست کار خاصی انجام شود و به محض اینکه قیمت نفت بعد رسیدن به اوج تولید بالا رفت انرژی جایگزین که در حال حاضر از نفت گران ترند اقتصادی می شوند و با سوق داده شدن تحقیقات و منابع مالی به سمت آنها ما دوره گذار از نفت به انرژی های جایگزین را با حداقل دردسر طی می کنیم. اگر فرض کنیم تا آن موقع جمعیت کره زمین رشدش متوقف شده باشد می توانیم امیدوار باشیم دیگر مصرف انرژی با آن نرخ سابق رشد نکند و نیاز جهان به انرژی تقریبا ثابت بماند و ما با انرژی های جایگزین تجدید پذیری که تا آن موقع به آنها دست پیدا کرده ایم الی ابد خوشحال به زندگی مان خواهیم پرداخت. (این دو مطلب عالی: یک و دو را ببینید. یک فیزیکدان است که تخمین زده آینده بلند مدت انرژی چگونه است و آیا رشد افتصادی می تواند الی ابد ادامه پیدا کند.)

بر خلاف نظر بالا من فکر می کنم که اگر مردم این کشور از قبل دست به کار نشوند و تا دقیقه نود صبر کنند همه چیز به این گل و بلبلی نخواهد بود. علتش هم این است که در صورت ادامه روند فعلی آن زمان همزمان با افزایش قیمت نفت چند مشکل اساسی با هم سر دنیا و به خصوص ایالات متحده خراب خواهد شد که حل أنها اگر ممکن هم باشد احتمالا بسیار هزینه بر خواهد بود. جلوگیری از هر کدام هم به اراده قوی سیاسی نیاز دارد که فعلا در آمریکا به نظر دور از دسترس است. اولین مشکل تغییرات آب و هوایی اند که احتمالا تا آن زمان خود را به طور محسوس نشان خواهد داد. دردسر اصلی این است که فعلا چین به صورت شش سیلندر دارد دنیا را آلوده می کند و اصلا هم حاضر نیست با کسی سر کم کردن از آلودگی تولیدی اش توافق کند. بعضی ها هم می گویند که چین که می داند خیلی از کشورها واقعا می خواهند آلودگیشان را کاهش دهند می خواهد سواری مجانی بگیرد. به هر حال ظاهرا چینی ها از فرمول جادویی رشدی که اقتصادشان را متحول ساخته خیلی خوششان آمده و تنها وقتی از این فرمول دست خواهند کشید که واقعا مجبور باشند که تا آن زمان یکی دو دهه فکر کنم باقی مانده. مذاکرات کپنهاگ که در آن مثلا قرار بود دولت ها سر سیاست های زیست محیطی برای جلوگیری از تغییرات آب هوایی به توافق برسند هم سر همین شکست خورد. چین از خر شیطان پایین نمی آمد. البته بگذریم که بعدا طبق اسناد لو رفته توسط ویکی لیکس ادعا شد آمریکا هم آن وسط ها موش کوچکی می دوانده (این را ببینید). پیش بینی می شود در صورت ادامه روند فعلی تا آن زمان بخش اصلی یخ های قطب شمال آب شود که هزار جور مشکل از بالا آمدن سطح آی دریا ها و زیر آب رفتن سواحل کشور ها و توفان های شدید و تا کاهش بازدهی محصولات کشاورزی را به دنبال خواهد داشت (اینجا را ببینید). مشکل دوم کسری بودجه آمریکاست که اگر اقدامی اساسی برای حل آن نشود تا آن زمان مشکلی کاملا جدی خواهد شد. در مورد کسری بودجه شاید بعدا یک مطلب مستقل نوشتم اما فقط این را بگویم که مشکل اصلی ۷۸ ملیون نوزادی اند که در یک انفجار جمعیتی بعد از جنگ جهانی دوم متولد شدند و به baby boomer معروفند (ظاهرا در همه جای دنیا زیاد که در زمان جنگ که به ملت فشار می آید، نتیجه اش بعد جنگ در تفریح سالم تولید مثل بیرون می زند). این دوستان baby boomer در سالهای آتی کم کم بازنشسته خواهند شد و دولت آمریکا به هم آنها Medicaid and Medicare (بیمه درمانی برای سالمندان) قول داده است. social security (تامین اجتماعی) هم یک تعهد بزرگ دیگر دولت آمریکا است که آن هم رو به رشد است. در حال حاضر صندوق social security trust fund (معادل صدوق تامین اجتماعی در ایران) در آمد زا است و دولت أمریکا از در آمد تقریبا ۱۰۰ ملیارد دلاری اش برای پوشاندن بخشی از کسری بودجه اش استفاده میکند. پیش بینی میشود در آینده social security trust fund نه تنها درآمدزا نخواهد بود بلکه هزینه رو به افزایشی را به دولت آمریکا تحمیل خواهد کرد. از آن بدتر Medicaid and Medicare است که به برکت بازنشستگی baby boomers ها و همچنین رشد افسار گسیخته هزینه درمان در آمریکا به شدت رشد خواهد کرد (هزینه های درمانی در آمریکا نسبت به ۲۰ سال پیش ۱۵۰ درصد رشد کرده در حالی که تورم کلی حدود ۷۵ درصد در همین مدت بوده (منبع). این که چرا هزینه های درمان این گونه افسار گیسخته در آمریکا رشد می کند بماند برای یک مطلب دیگر.) در مجموع انتظار می رود در صورت ادامه روند فعلی هزینه این دو قلم بالا از رقم ۱۰ درصد تولید ناخالص ملی آمریکا در حال حاضر به ۱۸ الی ۲۴ درصد بسته به این که چه سیاستی اتخاذ شود تا سال ۲۰۴۰ برسد (این گزارش را برای ارقام بالا بیینید). این به این معنی است که اولا باید اقلام دیگر در بودجه صرفه جویی شود جون ۱۸ الی ۲۴ درصد تولید ناخالص یک کشور واقعا رقم بزرگی است (در حال حاضر نسبت بودجه آمریکا به تولید ناالص اش حدود ۲۴ درصد است) و جای زیادی برای اقلام دیگر نمی گذارد و ثانیا برای تامین هزینه این اقلام دولت آمریکا یا مجبور به افزایش قابل توجه مالیات ها خواهد بود که مشکلات خودش را دارد یا مجبور به استقراض خواهد بود که آن را هم تا یک جایی می توان ادامه داد. یک چیزی که من اینجا زیاد دیدم این است که نسل جوان آمریکا خیلی از دست baby boomer ها شاکی اند چون از یک طرف با سیاست های اقتصادی خودخواهانه سی سال گذشته شان و به خصوص با خرج از جیب آیندگان وضعیت اقتصادی کشور و کسری بودجه اش را به اینجا رساندند و از طرف دیگر خرج بازنشستگی هنگفت آنها را هم این نسل با زدن از اقلام ضروری برای خودش باید بدهد. سومین مشکل که تا آن زمان احتمالا خودنمایی می کند درگیری های احتمالی است که بر سر منابع باقی مانده انرژی در خواهد گرفت. چون از یک سو هند و چین با مسیری که در پیش گرفته اند نیازشان به انرژی شدیدا رشد خواهد کرد و به رقابت سر انرژی با آمریکا خواهند پرداخت. از سوی دیگر هم به نظر من ایالات متحده هر کاری که از دستش بر بیاید برای تضمین جریان ارزان انرژی برای حفظ سطح زندگی مردمش انجام حواهد داد. (در این چهارچوب حضور فعلی آمریکا در خاورمیانه قابل توجیه است. احتمالا این کشور از الان می خواهد برای رقابتی که سی سال بعد در خواهد گرفت جای پای محکمی در منطقه داشته باشد.) مشکل چهارم و آخر عدم سازگاری سبک زندگی آمریکا و زیر ساخت های این کشور با دنیای بدون نفت است که آن را در پایین توضیح می دهم. اصلاح این سبک زندگی مطمئنا برای آمریکا بسیار مشکل تر از کشوری مثل آلمان خواهد بود که هم از همین الان کار روی انرژی های جایگزین را با پرداخت سوبسید و بخشودگی های مالیاتی شروع کرده است و سبک زندگی مردمش متعادل تر است. در مجموع اگر از الان کاری انجام نشود به نطر من مجموع این مشکلات احتمالا سبب خوابیدن اقتصاد و یک رکود تورمی ناجور در زمان peak oil در آمریکا خواهد شد که احتمالا قدرت مانور دولت آمریکا در آن زمان کاملا محدود خواهد کرد.

اما چرا من ادعا می کنم که سبک زندگی آمریکا و زیر ساخت های این کشور با دنیای بدون نفت سازگار نیست؟

اولین دلیلم موجودی است به نام suburb (حومه) که در مرکز سبک زندگی آمریکایی در بیشتر نقاط آمریکا غیر از چند شهر بزرگ خاص مثل نیویورک و شیکاگو و بوستون و سانفرانسیسکو و پورتلند است. اول به عکس یک نمونه از suburb نگاه کنید:

حالا این را بگذارید مثلا کنار اینجا:

شما را نمی دانم اما من اصلا جای اولی را دوست ندارم. به نظر من محل زندگی آدم یا باید در یک ده وسط جنگل و کوه باشد یا اگر هم در شهر است باید یک جایی مثل عکس دوم باشد. اما مکان اول متاسفانه به دلایلی که توضیح خواهم داد خیلی در آمریکای شمالی شایع است و ۵۰ درصد جمعیت آمریکا الان در suburb زندگی می کنند (منبع). حالا suburb چه ایرادی دارد؟ برای این که ایراد هایش را بگویم باید به تاریخ توسعه شهری در آمریکا برگردیم. بیشتر شهر های آمریکایی در اوایل این قرن جاهای کثیف و آلوده ای بودند که در دوران انقلاب صنعتی رشد کرده بودند و از معماری و هنر و فضای های عمومی در آنها خبری نبود. چون زندگی در آنها اصلا خوشایند نبود یک سری از آدم ها تصمیم گرفتند به ییلاق حاشیه شهر برای زندگی بروند و ناگهان رویای آمریکایی که سخنش در این پست رفت تبدیل داشتن یک خانه با حیاط و دار درخت در ییلاق شد. همین گونه بود تا بعد از جنگ جهانی دوم که وضع اقتصادی خوب شد و همه ملت ریختند که رویای آمریکایی شان را تحقق ببخشند. شرکت های توسعه شهری هم دیدند مشتری برای خانه در ییلاق همه جا را برداشته، آمدند در زمین های حومه شهر ها در وسط بیابان و مزارع و جنگل انبوه سازی قالبی از نوع عکس بالا کردند و خانه ارزان تولید کردند و همه را صاحب خانه کردند. اسمش هم این بود که خانه در ییلاق است و خارج شهر. بعد هم چون محیط خیلی یکنواخت بود، آمدند جلو خانه ها چمن کاشتد که مثلا جبران شود و فضای سبز ایجاد شود.
مهمترین مزیت suburb این بود که خانه هایش آنقدر ارزان بودند (و همین الان هم در خیلی جاهای آمریکا هستند) که هر آمریکایی متوسطی می توانست با مثلا دو برابر درآمدش در سال صاحب خانه شود. اما این خانه ها ایراد های خودشان را داشتند: کیفیت پایین ساخت ساز. بی هویتی و این که محله چیز دندان گیری ندارد که آدم ها به آن تعلق پیدا کنند. این که به یک همچین جایی ملت عملا حس خوابگاه را دارند و نه خانه. کمبود حریم خصوصی. این که عملا سکوت و آرامش ییلاق هم در این جور محل ها وجود نداشت و یک همسایه عوضی یا یک سگ واق واقو کافی بود تا زندگی شما جهنم شود. نبود فضاهای عمومی و نبود community یا ارتباط نزدیک بین همسایه ها. این که محیط قالبی suburb به این کمک می کرد که آدم ها هم قالبی و یک شکل فکر کنند و بیشتر در برابر مدیا و تبلیغات آسیب پذیر باشند. وام های مسکن و اعتبارهای بانکی هم برای کمک به خانه دار شدن ملت افزایش پیدا کرد که بعدا آن هم از کنترل خارج شد و دو بار با دو مکانیزم متفاوت باعث دو بحران مالی ناجور شد که اولیش بحران قرضه و پس انداز و دومی اش همین بحران مالی اخیر است. بزرگترین ایراد هم این بود که جز در شهرهای کوچک معمولا اردوگاه های مشابه عکس بالا کاملا دور از محل کار و زندگی و خرید ساکنانش بود و آنها برای هم کاری ناگزیر به استفاده از اتومبیل می شدند. به علاوه چون تراکم جمعیت در suburb پایین بود و از آن طرف بنزین ارزان بود صرف نمی کرد که روی حمل نقل عمومی سرمایه گذاری شود. به عبارت دیگر استفاده از اتومبیل برای رفت آمد بهایی بود که طبقه متوسط آمریکا با کله پرداخت که صاحب خانه شود. همزمان هم برای رفاه دوستان طبقه متوسط suburb نشین فروشگاه های بزرگ مثل والمارت و target و فست فود ها مثل مک دونالد به وجود آمدند و رشد کردند که آنها هم به نوبه خود بیشتر بزینس های محلی رقیب کوچک را زمین زدند و در تمامی شهرهای کوچک هم امکان این که فضاهای عمومی و یا down town شلوغ و زنده ای شکل بگیرد از دست رفت. در نتیجه بخش بزرگی از آمریکا غیز از چند شهر خاص ملتی شد ماشین سوار که ماشین های پر مصرف می راند و در suburb زندگی می کند و از والمارت همه چیزش را می خرد و در مک دونالد غذا می خورد و در شهری زندگی می کند که جز محل کارش عملا هیچ چیز دیگری برای زندگی در آن نیست. آمریکایی های متوسط هم با تلویزیون نگاه کردن و آخر هفته ها مست کردن به این مشکلات پاسخ دادند.

کل این داستان هم از کجا شروع شده بود: از نفت ارزان. الان هم بخش اعظم واردات نفت خام آمریکا در بخش حمل و نقل صرف می شود (منبع). اگر خوب فکر کنید می بینید تمام این داستان به خوبی با مصرف گرایی که در پست های قبل صحبتش را کردیم هماهنگ است. بخش بزرگی از آمریکا به بهای آینده نسل های بعد برای رسیدن سریع و ارزان همه چیز از خانه ویلایی بگیر تا غذای چرب و پر کالری بخش بزرگی از ثروت بعد از جنگ جهانی دوم آمریکا را صرف ساختاری کردند که کاملا وابسته به چیزی است که زمانی تمام می شود. خیلی ها الان در آمریکا فکر می کنند شاید بهتر بود بعد از جنگ راه دیگری را می رفتند و می گذاشتند خانه مثل اروپا گران بماند اما شهرهای واقعی می ساختند. شاید هم اگر هر کس یک خانه ویلایی بزرگ نمی خواست می شد که مثل همه دنیا به قیمت نسبتا ارزان آپارتمان های کوچک تر در محله هایی با تراکم بالا به همراه بقیه فضا های شهری و حمل نقل عمومی ساخته شود. جالب است بدانید این وسط کمپانی های خودرو سازی و نفتی هم تمام تلاششان را کردند که یک وقت تصادفا زیر ساخت های مناسب از جمله حمل نقل عمومی گسترده یا انرژی های جایگزین برای کم شدن وابستگی به نفت پا نگیرد. (بحث اکسترنالیتی و حق تبلیغات در انتخابات کورپوریشن ها را یادتان بیاید. حالا فکر کنم می فهمید چرا این بحث این قدر مهم است.) مثلا الان دیگر تقریبا همه مطمئنند که در دهه هفتاد جنرال موتورز از طریق دو شرکت صوری که در واقع متعلق به خودش بودند قطار های شهری را در جاهای مختلف آمریکا خرید و نابود کرد و بعد آن ها را با اتوبوس هایی که خودش تولید می کرد جایگزین نمود (منبع). یک مثال دیگرش تلاش کمپانی نفتی Chevron برای جلوگیری از استفاده از تکنولژی باتری های جدید در ماشین های الکتریکی است. Chevon در سال ۲۰۰۱ با خرید شرکت Texaco سهام دار عمده کمپانی GM Ovonics شده بود. GM Ovonics روی باتری های پیشرفته NiMH برای ماشین های الکتریکی کار می کرد. این شرکت بعد از این که Chevron آن را خرید شرکت های دیگری که روی باتری NiMH کار می کردند را به خاطر نقض ثبت اختراع به دادگاه کشاند و در دادگاه برنده شد. Chevron از آن به بعد از حق رایش در این شرکت برای وتو فروش این شرکت یا تکنولوژی باتری NiMH استفاده کرد و امکان فروش این باتری ها را هم شدیدا محدود کرد (منبع). همچنین کمپانی های اتومبیل سازی از طریق لابی قدرتمندی که داشتند در مقابل تصویب هر گونه قانونی که آلودگی خودرو ها را محدود می کرد یا می خواست که کشور را در مسیر انرژی های جایگزین قرار دهد تا مدتها مخالفت می کردند و تلاش های گاه به گاه دولت فدرال در این زمینه به کندی پیش می رفت. یک مثال خیلی جالب اش این بود که چگونه آنها به کمک دولت بوش استاندارد زیست محیطی ای را که ایالت کالیفرنیا برای خود تصویب کرده بود لغو کردند که داستانش مفصل است و شاید یک جای دیگر برایتان تعریف کردم (اینجا را ببینید). نتیجه اش این شده که الان متوسط مسافت طی شده به ازای یک گالن بنزین در اروپا ۴۳ مایل و در آمریکا ۲۹ مایل است (منبع) . به علاوه دولت آمریکا ۷۲ ملیارد دلار از سال ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۸ (منبع) در قالب بخشودگی مالیاتی و دیگر تسهیلات به کمپانی های نفتی کمک کرده است. الان هم که بحث لغو این کمک هاست، لابی شرکت های نفتی سفت جلو لغو این کمک ها ایستاده است به این بهانه که قطع این کمک ها سبب افزایش قیمت بنزین و نابودی اشتغال و از همه بامزه تر نابودی تحقیقات در زمینه انرژی های جایگزین می شود! (بنا بر این گزارش واقعا کمپانی های نفتی از سال ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۵ نود و هشت ملیارد دلار صرف تحقیقات در زمینه انرژی های تجدید پذیر، جایگزین و تکنولوژی های نوطهور کرده اند که تیکه «نو ظهورش» که هشتاد و شش ملیارد دلار این پول بوده صرف تحقیقات در مورد روش فراوری tar sands و oil shales شده است و عملا یک ملیارد دلار از این پول صرف انرژی های پاک شده است!) حالا این کمک دولت به کمپانی های نفتی را مقایسه کنید با ۲۹ ملیارد دلاری که به کمپانی هایی که روی انرژی های جایگزین کار می کنند در مدت مشابه کمک شده است. تازه از این ۲۹ ملیارد تقریبا نصفش برای تولید اتانول به عنوان سوخت جایگزین از ذرت اختصاص یافته (منبع) که به نظر خیلی از متخصصان امر یک جک بزرگ است و علاوه بر این که مشکلات اخلاقی به واسه تبدیل غذا به سوخت در جهانی که این همه گرسنه اند دارد، نسبت انرژی خروجی به ورودی اش کمتر از یک است (و یا به ادعای مثلا وزارت کشاورزی آمریکا ۱/۳۹ است) به عبارت دیگر انرژی ای که برای تولید این سوخت مصرف می شود در بهترین حالت فقط کمی کمتر از میزان انرژی تولید شده توسط این سوخت است. جالب است بدانید همین عدد برای انرژی بادی حدود ۲۰ است! ظاهرا تنها دلیلی که این همه هزینه تولیداتانول از ذرت می شود لابی قوی کمپانی های کشاورزی است. به همین دلایل به نظر می رشد آمریکا در تکنولوژی های تجدید پذیر عقب افتاده (منبع) و کشوری مثل آلمان با اختصاص کمک های مالی بسیار به این صنعت در این زمینه پیشتاز است. دقت کنید که دخالت حساب شده دولت و وضع قوانین در موارد بالا ضروری است چون مسایل زیست محیطی externality هستند و اگر بازار را به حال خودش رها کنیم بازار دوست دارد که هی بیشتر و بیشتر دنیا را آلوده کند و برای آن از دولت آمریکا سوبسید هم بگیرد!

یک دلیل دیگری که من ادعا می کنم ایالات متحده برای دنیای بدون نفت آماده نیست نحوه کشاورزی و توزیع محصولات کشاورزی در این کشور است. در این کشور قدم به قدم این پروسه به نفت خام وابسته است. از کود شیمیایی که از نفت خام و فسفر معدنی (جالب است بدانید فسفر هم به احتمال زیاد تا قبل از ۲۰۴۰ به پیک خواهد رسید) سنتز می شود تا ماشینی که محصول را برداشت می کند تا کارخانه که محصول را فراوری می کند تا شبکه عظیم حمل نقلی که محصول را توزیع می کند و به کمپانی های مثل والمارت و مک دونالد اجازه می دهد در همه جا محصولات غذایی و کشاورزی را عرضه کنند؛ همه به نفت وابسته اند. یک تخمین نشان می دهد در ایالات متحده به ازای هر کالری غذای مصرف شده تفریبا ۱۰ کالری انرژی فسیلی مصرف می شود تا این غذا تولید و به دست مصرف کننده برسد (منبع). به عبارت دیگر کشاورزی و توزیع در آمریکا یک ماشین عظیم تبدیل انرژی فسیلی به غذاست و با تمام شدن انرژی های فسیلی دچار وقفه جدی خواهد شد. یک نظر رادیکال این است که اصولا جمعیتی که کره زمین با منابعش می تواند در خود جای دهد (carrying capacity) حدود یک ملیارد نفر است و ما به کمک انرژی فسیلی به طور موقت از این ظرفیت بالا زده ایم و بعد از تمام شدن انرژی فسیلی ما مشکلات اساسی با هفت هشت ملیارد جمعیت کره زمین خواهیم داشت (این کتاب عالی را ببینید). ما برای آن که خیلی روزمان خراب نشود این تز آخری را بی خیال می شویم.

بقیه کاربرد های نفت در زندگی مدرن را هم فاکتور می گیریم.

همه این پیش بینی های بالا برای زمانی است که مردم آمریکا دست رو دست بگذارند و هیچ کاری نکنند. اما در نهایت چیزی که من را امیدوار نگه می دارد آدم هایی هستند که برای تغییر این وضع تلاش می کنند و روز به روز هم تعدادشان بیشتر میشود. آدم هایی که در همین آمریکای مصرف گرا سبک زندگیشان را تغییر داده اند. آنها سعی می کنند از اتومبیل استفاده نکنند و اگر هم می کنند یک همچین چیزی سوار نشوند تا به همه اعلام کنند که tough guy هستند. مواد غذایی و بقیه مایجتاجشان را از فروشگاه های محلی و یا حتی بازار های روز محلی تهیه می کنند تا بیزنس های محلی در برابر کمپانی های بزرگ قوی تر شوند و در روزی که شبکه های توزیع عظیم و به دنبالش بیزنس های غولی مثل والمارت به علت کمبود انرژی فرو میریزند جایگزینی برای آنها وجود داشته باشد. مواد غذایی ای را می خرند که با نظر داشتن محیط زیست و با روش طبیعی تولید شده است. در خانه های کوچک تر زندگی می کنند. پول هایشان را به جای بانک های بزرگ درCredit Union ها (بانک های محلی) می گذارند. در محله شان جامعه ای قوی و دوستانه تشکیل می دهند تا در روز های سخت همه به کمک هم از پس مشکلات بر بیایند. و از همه مهم ترآنها تلاش می کنند که اول در سطح منطقه ای و بعد فدرال سیاست های جاری را تغییر دهند. عده ای از این جور آدم ها هم همان کسانی هستند که این روزها در وال استریت تجمع کرده اند.

پی نوشت: الان ناگهان به ذهنم رسید دلم نمی خواهد یک وقت ملت فکر کنند که ایده peak oil وsuburb مال من است. کلیت ایده این یک مطلب از این فیلم مستند گرفته شده هر چند من کمی از سازندگان این فیلم خوش بین ترم. کلا بیشتر تحلیل ها و آمار و رقم ها در این سری مطلب ها از چیزهای مختلفی که به مرور خوانده ام یا در فیلم های مستند دیده ام یا جایی شنیده ام یا دیده ام می آید و من همه را با هم در یک ساختار منطقی مخلوط می کنم و به هم ربط می دهم و نتیجه می شود روایت انتقادی من از آمریکا. مطلب بالا هم همین طور است.

۲۰ مهر ۱۳۹۰

Corporations are people

در ده ما پدر بزرگ من شخص محترمی بود. اما در آمریکا در نبود پدر بزرگ من مک دونالد و Pfizer و جنرال موتورز «اشخاص» محترمی هستند. حتما می خواهید بگویید این هایی که اسمشان را بردم که شخص نیستند و کورپوریشن هستند. خیر. همه اینها در آمریکا از حقوق بذات یک شخص حقیقی که در متمم های اول، پنچم و چهاردهم قانون اساسی آمریکا به رسمیت شناخته شده است، برخوردارند. برای مثال حق مالکیت و آزادی بیان دو مورد از این حقوق اند. از طنز های روزگار اینه متمم چهاردهم که برای حمایت از حقوق سیاهان پس از دوران برده داری تصویب شده بود و خدشه در آزادی و یا اموال شهروندان رو ممنوع می کرد؛ بعدا تضمین کننده حقوق یک کورپوریشن به عنوان شخص شد. دقت هم کنید این حقوق بذاتند و قانون اساسی تنها می تواند آنها را به رسمیت بشناسد. به عبارت دیگر نهاد قانون گذاری در آمریکا همان طور که بر طبق قانون اساسی آمریکا نمی تواند قانونی تصویب کند که برای مثال آزادی بیان شهروندی را محدود کند، نمی تواند قانونی تصویب کند که حقوق حقه شرکت های بزرگ را خدشه دار نماید. حق شکایت از نهاد قانون گذار به قوانینی که از نظر این شرکت ها این حقوق را خدشه دار می کند نیز برای آنها محفوظ است. به عبارت بهتر، این امکان وجود دارد که کنگره آمریکا که منتخب مردم است قانونی را برای نظارت بر شرکت های بزرگ تصویب کند و وکلای این شرکت ها بر علیه کنگره شکایت کنند و این قانون را از مسیر دادگاه لغو کنند!

نکته بعدی این است که بر طبق رای مهمی که دادگاه عالی آمریکا در ژانویه ۲۰۱۰ اعلام کرد شرکت ها حق دارند برای کاندیدای مورد علاقه شان به تبلیغات مستقل بپردازند و جلوگیری از این کار حق آزادی بیان شرکت ها را زیر پا خواهد گذاشت. بخش اصلی بودجه انتخاباتی هر کاندیدا را هم آگهی های تبلیغاتی انتخابی تشکیل می دهد و فکر نکنم نیازی به توضیح باشد که تبلیغات به شدت در نتیجه انتخابات موثر است. بنابراین این تصمیم دادگاه عالی آمریکا امکان اثر گذاری مستفیم در نتیجه انتخابات را به شرکت ها خواهد داد (اینجا را ببینید).

تا اینجا را داشته باشید. بیایید ببینیم این اشخاص محترم که حالا امکان یافته اند برای کاندیدایشان تبلیغ هم کنند چطور اشخاصی هستند. برای بررسی این نکته باید به تعریف کورپریشن Corporation در قوانین آمریکا برگردیم. کورپوریشین یک اختراع قانونی است که به سهام دارانی که برای هدف خاصی (بزینس) گرد هم آمده اند این امکان را می دهد حقوق و مسؤولیت های قانونی مجزایی را برای این اختراع از حقوق و مسؤولیت های شخصی خود تعریف کنند. همان طور هم که دیدیم این حقوق و مسؤولیت ها تقریبا همه حقوق یک بشر واقعی را در بر می گیرد. (البته با یک کورپوریشن نمی توانید ازدواج کنید.) همچنین در ایالات متحده کورپوریشن ها بر طبق قانون موظفند تمام تلاش خود برای هرجه بیشتر سود ده بودن برای سهام داران خود را انجام دهند. این ساختار قانونی مفید سالهاست که زیربنای فعالیت شرکت ها و کورپوریشن ها مختلف در ایلات متحده بوده است و زمینه ساز رشد اقتصادی این کشور شده است. حالا می خواهیم ببینیم مشکلات این ساختار چه هستند.

واقعیتش مشکلات این ساختار به امکان اثر گذاری در انتخابات منحصر نمی شود. یک مشکل اساسی تر تضادی است که گاهی بین مسؤولیت های فردی کارکنان و مدیران یک شرکت و مسؤولیت حقوقی آن که سوددهی است به وجود می آید. مثلا CEO یک کمپانی نفتی بزرگ را در نظر بگیرید که فهرست اقدامات حفاظتی لازم برای سکوی های حفاری شرکتش را در دریا بررسی می کند. او با این سوال روبرو است که آیا باید یک سیستم اضافه محافظتی به سکوهایش اضافه کند یا نه. در هر سکوی شرکت او یک قطعه وجود دارد که در کف دریا نصب می شود و در صورت حادثه می توان به آن فرمان داد که چاه را از همان جا ببندد. این قطعه با سیم از سکو کنترل می شود. سیستم محافظتی اضافه یک سیستم سوییچ از راه دور آکوستیک است که اگر کنترل با سیم به هر دلیلی کار نکرد، بتوان با امواج آکوستیک فرمان بستن چاه را داد. این سیستم سوییچ از راه دور تا نیم ملیون دلار قیمت دارد. CEO این شرکت مسلما می داند اگر او این سیستم را نصب نکند و به این دلیل حادثه ای پبش بیاید شرکت مبلغ هنگفتی را باید صرف پاکسازی لکه نفتی کند. بنابراین در نگاه اول بهتر است این سیستم را نصب کرد. اما او اگر در نظر بگیرد که شرکتش سکو های زیادی دارد که هر کدامشان به یکی از این سیستم ها نیاز دارد و به علاوه هر حادثه احتمال کمی دارد و در صورت حادثه هم به هر حال سیستم کنترل با سیم وجود دارد، ممکن است به این نتیجه برسد که در مجموع برای شرکتش اقتصادی است که سیستم سوییچ آکوستیک را نصب نکند و در صورت وقوع حادثه هزینه پاکسازی و مهار سکو را بپردازد*. این گزینه به وضوح از نظر اخلاقی درست نیست زیرا هر حادثه سبب آسیب شدید به محیط زیست می شود. اما اگر مدیر عامل این شرکت سود سهام دارانش را به مسوولیت اخلاقی اش ترجیح دهد انتخاب منطقی او نصب نکردن سیستم حفاظتی اضافه است. به علاوه اگر او سیستم حفاظتی را نصب کند و شرکت سود آوری لازم را نداشته باشد، ممکن است کارش را از دست دهد. یک مشکل اصلی کورپریشن ها هم دقیقا همین است. در کورپوریشن ها هر جا که تضادی بین سود آوری شرکت و مناقع عامه (یا اخلاق) پیش می آید، در عمل کسی از این ساختار پاداش خواهد گرفت که اخلاق یا منافع دیگران را زیر پا بگذارد. از این نظر کورپوریشن ها خیلی شبیه حکومت های توتالیتر هستند که در آنها هم اگر فردی به سیستم خدمت کرد و اخلاق را زیر پا گذاشت پاداش می گیرد و اگر اخلاق را ترجیح داد مجازات می شود. فکر نکنم لازم باشد توضیح دهم این مکانیزم پاداش و مجازات وارونه می تواند سبب شود که یک شرکت تا گردن در بی اخلاقی فرو رود. (به مرور در مطلب های بعدی نمونه های این بی اخلاقی ها را برایتان تعریف می کنم.)

بعضی وفت ها که این تضاد که بین منافع عموم و سود شرکتی پیش می آید، بر خلاف مثال بالا مستقیما مشکلی برای شرکتی که اخلاق را زیر پا می گذارد و به مناقع عموم ضربه می زند مشکلی پیش نمی آید. مثلا یک شرکت حمل و نقل مواد غدایی را که کاهوی نیمی از سوپرمارکت های فلوریدا را تامین می کند در نظر بگیرید. این شرکت می تواند کاهو را از مزرعه های محلی در فلوریدا بخرد یا اینکه آنرا به قیمت نصف از کالیفرنیا بخرد و بعد به فلوریدا حمل کند. فرض کنید قیمت گازوییل آن قدر پایین است که برای این شرکت می صرفد کاهو اش را از کالیفرنیا تهیه کند. در این صورت محتمل است که برای این شرکت این که کامیون هایش هوا را آلوده می کند مهم نباشد. گور پدر هوا! بگذار یک نفر دیگه یک فکری برای آلودگی هوا بکند. این «بگذار یک نفر دیگر» یک اسم خوبی در اقتصاد دارد. externality. اکسترنالیتی تاثیری است که یک فعالیت اقتصادی بر روی شخص یا اشخاص ثالث خارج از اراده آنها می گذارد. یکی از موارد شکست بازار وقتی است که در اثر فعالیت اقتصادی اکسترنالیتی تولید می شود. شکست بازار یعنی بازار آزاد به جای آنکه بر خلاف معمول منابع را بهینه تخصیص دهد منابع را طوری تخصیص دهد که نتیجه مطلوب حاصل نشود. به این معنا که اگر بازار آزاد را به حال خودش رها کنیم نمی تواند جلوی تولید اکسترنالیتی را بگیرد. در مثال ما شرکت ما هرچه بیشتر و بیشتر در رقابت با بقیه شرکت ها هوا را آلوده می کند تا اینکه لایه اوزون سوراخ شود. چند نمونه های دیگر externality این ها هستند: تغییرات آب و هوایی، انقراض جانوران، استفاده بیش از حد از آنتی بیوتیک در دامداری که منجر به تولید گونه های مقاوم باکتری شده و ریسک هایی که مدیران وال استریت در جزیان بحران مالی اخیر کردند. این قضیه اکسترنالیتی تا آنجایی مهم است که بعضی آدم های بدبین تر می گویند عملا کورپوریشن یک ماشین تولید اکسترنالیتی و البته ثروت است و بنا بر تعریف آن بر مبنای سود دهی، نمی توان از تولید اکسترنالیتی جلوگیری کرد و یک شر بنیادی در مفهوم کورپریشن خوابیده است.

نکته دیگر هم مسؤولیت محدود قانونی سهام داران است. به این معنی که اگر کمپانی به هر دلیلی جز کلاه برداری ورشکست شد، سهام دار تنها سهامش را از دست می دهد و اموال شخصی اش دست نخورده باقی می ماند. هدف این امکان قانونی هم این است که به کار آفرینان و سهام داران جسارت لازم برای ریسک کردن و شروع کردن بیزنس جدیدی را بدهد. در عمل گاهی اوقات این نکته باعث می شود که سهام داران خیلی خود را درگیر جزییات شرکتشان نکنند و شرکت اگر هم فعالیتی غیر اخلاقی انجام می دهد با اعتراض سهام داران روبرو نشود.

به هر حال به معجون اکسترنالیتی و سود گرایی و بی عملی سهام داران باید بعضی از سجایای ما آدم ها رو هم اضافه کنید. یکی از سجایای ما آدم ها این است که اگر از بین ما و اتفاقی فاصله وجود داشته باشد ما حساسیت اخلاقی مان را نسبت به اون از دست می دهیم. مثلا اگر شما ببینید غریبه ای در جلوی چشمان شما دارد جانش را از دست می دهد احتمالا برای شما صحنه ای بسیار درد آور خواهد بود اما احتمالا خبر مرگ یک غریبه در شهر همسایه زیاد هم شما را اذیت نخواهد کرد. کورپوریشن به نظر من یک ایده هوشمندانه است که به آدم ها به عنوان یک عضو از یک مجموعه بزرگ این امکان رو می دهد که به طور کامل از نتیجه عملشان فاصله بگیرند و تنها به تولید ثروت فکر کنند. به عبارت دیگر کورپوریشن به شما این فرصت را می دهد که انرژی خود را صرف امور «ثانوی» نکنید و بهره وری بالاتری داشته باشید. یک مثال این قضیه شرکت های تکنولوژی هستند که محصولاتشون رو در چین تولید می کنند. فرقی هم نمی کند dell باشد یا اپل یا سونی یا شرکتی که رادیو بدون نام آشپزخانه شما را می سازد. همه آنها همون طور که در آمریکا نشسته اند با شرکت چینی Foxconn تماس می گیرند و بعد یک قرارداد می بندند که فلان تعداد از فلان محصول با این تکنولوژی و مختصات را به این قیمت می خواهیم. Foxconn هم که برای خودش غولی هست (گردش مالی Foxconn سالی شصت ملیارد دلار است) بیشتر کارهای گل مثل اختصاص نیروی کار و بیگاری از نیروی کار کشیدن و غیره رو انجام می دهد. حالا اگر این شرکت ها آمریکایی خیلی مهربون و انسان دوست باشند، کمی به Foxconn فشار میارن که شرایط کارخونه ها رو در چین انسانی کند و گاهی هم چند نفری رو می فرستند برای بازدید کارخانه ها که عملا زیاد چیز خاصی را تغییر نمیدهد چون به هر حال فشار بیش از حد ممکن است در قیمت محصول تمام شده خودش را نشان بدهد. این فاصله بین چین و آمریکا و این که شرایط بد در کارخانه های Foxconn توی چشم اون شرکت های آمریکایی و البته مصرف کننده آمریکایی نیست، به اون شرکت آمریکایی امکان انجام راحت بیزنس اش را می دهد و به مصرف کننده گرامی آمریکایی هم این امکان را که از محصول ارزان قیمت چینی لذت ببرد.

اگر همه حرف های بالا رو خلاصه کنیم به یک نتیجه کلی می رسیم. یک کورپوریشن در آمریکا اگر «شخص» هم باشد، در بعضی از موارد خیلی شخص محترمی نیست و به خصوص وقنی اشخاص واقعی و حتی اتحادیه ها اصلا امکان رقابت با منابع یک کورپوریشن را ندارند، دادن امکان اثر گذاری رسمی در انتخابات این کشور به این شخص نامحترم ایده خوبی نمی تواند باشد. یکی از خواسته های مهم کسانی که این روز ها در وال استریت شلوغ می کنند هم پایان دادن به جنبه هایی از «شخص» بودن کورپوریشن هاست. آنهم کورپوریشن هایی که به واسطه سیاست های سی سال اخیر و جهانی شدن از همیشه بیشتر قوی شده اند.


* این سناریو می تواند همان چیزی باشد که در حادثه نشت نفت در خلیج مکزیک اتفاق افتاد. روایت رسمی شرکت های درگیر این ماجرا این است که این اتفاق یک حادثه بوده است. چیزی که مشخص است سوییچ های آکوستیک که بحثش رفت نصب نشده بودند و حادثه هم به دلیل عمل نکردن همان قطعه ایمنی اتفاق افتاده است (اینجا رو ببینید).

۱۸ مهر ۱۳۹۰

من در این چند روزی که سر مردن استیو جابز در بالاترین و وبلاگ ها دعوا بود متوجه شدم که چقدر جماعت ایرانی در مورد دنیای سرمایه داری و به طور خاص آمریکا و مشکلاتش کم اطلاع و بی اطلاعند و چقدر تحت تاثیر تبلیغات ساده انگارانه فکر می کنند. و متاسفانه این شامل کسانی که در خارج ایران زندگی می کنند هم میشه. بنابراین تصمیم گرفتم با اینکه واقعا حس و حال نوشتن ندارم یک سری مطلب بنویسم و کمی در این مورد اطلاعات به ملت بدم. یک چیز رو هم پنهان نمی کنم. من با اینکه مکانیزم بازار آزاد رو یک ابزار اقتصادی قوی می دونم اما کاملا دغدغه اجتماعی سیاسی چپ دارم. این سری مطالب احتمالا شامل خیلی فکت و یا ادعا ها میشه که من سعی می کنم برای اونهایی که محل مناقشه اند منبع ذکر کنم ولی به دلیل تنبلی منبع اونهایی که واضح اند و به راحتی میشه با گوگل کردن تاییدشون کرد رو ذکر نمی کنم.

دارم فکر می کنم با چی شروع کنیم. با یکی از موضوعات روز یعنی مالیات شروع می کنیم.

یکی از مباحثی که خیلی این روز ها در آمریکا داغه مساله افزایش مالیات ثروتمندان به خصوص یک درصد بالا هرم درآمدی هست. من به شخصه کاملا با افزایش مالیات ثروتمندان موافقم. برای اینکه دلایلم رو توضیح بدم اول کمی در مورد تاریخچه مالیات در آمریکا صحبت کنیم. قانون مالیات فعلی آمریکا بسیار پیچیده است و نسخه ی کتاب خانه دانشگاه ما حدود ۲۰۰۰ صفحه بود. دلیلش هم اینه که اولا این قانون پر از بخشش های مالیاتی خاص برای بخش های مختلف اقتصادی هست (اینکه چطور این منافع خاص وارد قانون مالیات شده بخش بزرگیش به لابی گری برای منافع خاص در آمریکا بر می گرده که خودش داستانی داره و احتمالا یک پست رو کامل به اون اختصاص بدم) دومین دلیل پیچیدگی این قانون اینه که به مرور ملت کلک های جور واجوری با استفاده از نقاط در رو این قانون سوار کردند. IRS هم که مامور جمع آوری مالیات بوده متوجه شده و اون های به دادگاه برده و بعد از برنده شدن در دادگاه بند های جدیدی به قانون اضافه شدند که جلوی این کلک ها گرفته بشه. یک نکته با مزه هم اینه که به دلیل پیچیدگی شدید این قانون الان هزینه این که شما به عنوان یک بیزنس بخوای کسانی رو استخدام کنی که از این قانون سر در بیارند و برای شما استراتژی مالیاتی بهینه تدوین کنند بسیار بالاست و بزینس های کوچک و متوسط از پس پرداختش بر نمیان. به عبارت دیگه هرچی بیزنس کوچک تر باشه احتمال اینکه شما مالیات اضافه ای بدی بیشتر میشه! بنابراین من سعی می کنم خیلی شیرجه نزنم در قانون مالیات آمریکا و فقط یک سری کلیات را این جا برای شما بگم.

در آمریکا هزار جور مالیات وجود داره. مثلا یک نوعش که من خودم به عنوان دانشجو دکترای خارجی پرداخت می کنم payroll tax نامیده میشه و خرج بیمه درمانی برای سالمندان و تامین اجتماعی برای آدم های فقیر میشه. بیشتر ایالت ها هم یک مالیات مخصوص به خودشون رو دارند که این یکی در ایالت من تکزاس وجود نداره. اما دو نوع مالیات به نظر من از همه بیشتر مهمند. یکی مالیات بر درآمد (income tax) که من به دلیل کم بودن درآمدم پرداخت نمیکنم و دومی مالیات بر سود سرمایه (capital gains tax) که اونم حدس بزنید پرداخت می کنم یا نه. منبع اصلی درآمد دولت آمریکا هم هین دوتا مالیات هست. مالیات بر درآمد یعنی مالیاتی که بر درآمد (سود) یک فرد یا یک مجموعه اقتصادی وضع شده. مالیات دوم که دو نوع خودش داره و شامل کوتاه مدت و بلند مدت میشه و برای گیج نشدن شما نوع کوتاه مدتش رو فاکتور می گیریم، مالیاتی هست که بر سرمایه گذاری در بازار سرمایه مثل خرید سهام، املاک و آپشن ها قرار دادند. دعوایی که در آمریکا هست اینه که نرخ هر دوی ابن مالیات ها به خصوص دومی خیلی پایینه و باید بالا برده بشه. مخالفان این قضیه (عمدتا جمهوری خواهان) استدلالی که می کنند اینه که اولا بالا بردن مالیاتها باعث میشه فعالیت های اقتصادی بخوابه و در واقع یک جور مجازات کردن آدم موفق و پولسازه و انگیزه فعالیت رو از اون ها می گیره. دومین استدلال مهم اونها اینه که جکومت ذاتا در تخصیص صحیح منابع نا کارآمده وسببب حیف میل مالیات میشه. اگر قرار به خرج کردن پول مالیات شهروندان باشه، خود شهروندان خیلی بهتر از دولت منابعشن رو اختصاص می دهند و می دونند پول مالیات رو باید کجا خرج کنند. یک اصطلاح با مزه ای هم دارند. trickle down economics. یعنی اقتصاد به پایین چکنده! منظورشون هم اینه اگر من پول دار پولم رو برای خودم نگه دارم، این پول از مسیر سرمایه گذاری و فعالیت اقتصادی ای که من می کنم به پایین هم چکه می کنه و به دست آدم های فقیری که من استخدام می کنم و خدمات برشون تولید میکنم هم می رسه. بنابراین نیازی نیست که دولت از من مالیات بگیره و اون رو با ناکارامدی برای بهبود زندگی آدم های فقیر صرف کنه. یک حرف با مزه ای هم که جمهوری خواهان می زنند این است که افزایش مالیات ها رقابت پذیری اقتصاد آمریکا رو کاهش می دهد. فعلا این را علل حساب داشته باشید که یک گزارشی مجمع جهانی اقتصاد منتشر می کند که در آن اقتصاد های مختلف را بر اساس رقابتی بودنشان رتبه بندی می کند. در این گزارش سوییس و سوئد هر دو با نرخ مالیاتی به مراتب بیشتر از آمریکا بالاتر از آمریکا قرار دارند.

من هدفم از این پست اینه که ببینیم به این حرف هایی که این برادران جمهوری خواه می زنند و به طرز شگفت انگیزی قاطبه ایرانیان اون رو تکرار می کنند چه انتقاد هایی وارده.

اولین نکته اینه که در آمریکا از دوره ریگان همیشه مالیات ها در مقایسه با دوران قبل از اون خیلی پایین بوده. جالب است بدونید درصد مالیات بر در آمد در دهه پنچاه برای دهک بالایی در آمد حدود ۹۰ درصد بوده (منبع). و در دهه شصت و هفتاد تا هفتاد درصد پایین امده و در دوره ریگان طی دو اصلاح قانون مالیات ناگهان به رقم کم ۲۸ درصد می رسه. خیلی از آمریکایی ها درست به همین دلیل و به دلیل مقررات زدایی های اون دوره و کاهش هزینه برنامه های دولت که ریگان انجام داد (یادم باشه به مقررات زدایی هم یک پست اختصاص بدم) ریگان رو پایه گذار وضع فعلی وخیم سیاسی اجتماعی و اقتصادی آمریکا می دونند (منبع). در مقابلشون از نظر جمهوری خواه هم یک جورهایی ریگان بهترین چیزیه که بعد از اسلحه و pick up truck خلق شده. باز عده ای دیگه اون دوران سیاهی رو که مالیات بر در آمد ۹۰ درصد بوده اوج قدرت و رونق آمریکا می دونند. دروه ای که بیشتر مردم (به شرطی که سیاه نبودند) در رفاه نسبی زندگی می کردند و به تحصیل و بهداشت مناسب دسترسی داشتند. یک خانواده متوسط می تونست با کار کردن یکی از اعضای خانواده به تنهایی تامین باشه. مردم امید وار بودند و به عینه می دیدند که وضع بچه هاشون از خودشون بهتر میشه و الی آخر(منبع). بعدا بوش پدر و کلینتون کمی با این نرخ بازی کردند و در نهایت به نرخ فعلی ۳۵ درصد مالیت بر درآمد برای دهک بالایی رسیدند. مالیات بر سود سرمایه هم تا سال ۱۹۷۸ به مرور افزایش پیدا کرد تا از سال ۱۹۷۸ هی کم و کم تر شده تا به نرخ فعلی حداکثر ۲۰ درصد رسیده. جورج بوش پسر هم در اون بخشودگی مالیاتی معروفش اومد و درصد این مالیات رو برای دهک های بالایی برای مدت محدودی کم کرد و به ۱۵ درصد رسوند که این کار رو هم رفته تا به حال سبب انتقال حدود ۲ هزار ملیارد دلار از درآمد دولت آمریکا البته برای کار و سازندگی به ثروتمندان شده. حالبه بدونید اوباما هم که با شعار افزایش مالیات بر ثروتمندان روی کار اومده بود در نهایت طی به نظر من یک جنگ زرگری سیاسی این بخشودگی مالیاتی رو تمدید کرد.

چند نکته رو اینجا می خواهم برجسته کنم.
اولیش نقش علم اقتصاد در این چرخش سیاسی در دوره ریگان هست. در دهه هفتاد بعد دوران طلایی بعد جنگ آمریکا آمریکا دچار یک رکود تورمی و بی کاری مزمن شده بود. سیاست های اقتصادی اون دوره هم که بر دخالت مستقیم دولت عرضه عمومی و تنظیم مرتب سیاست های پولی و هزینه های دولت در واکنش به وضعیت اقتصادی بود (که به آن اقتصاد کینزین می گویند) اصلا جوابگو نبود. بنابراین ایده هایی که آزاد سازی افتصادی ترویج می کردند شامل کوچک کردن دولت، محدود کردن حجم پول، کاهش مالیات و غیره فرصت پیدا کردند تا در دوره ریگان اجرا شوند. میلتون فریدمن معروف هم که در ایران آن را عده ای حلوا حلوا می کنند در همین دوره مشاور اقتصادی ریگان بود. میلتون حتی پا رو از تبلیغ مزایای بازار و مضرات دخالت دولت در اقتصاد فرا تر گذاشته بود و بر این باور بود که آزادی اقتصادی، آزادی سیاسی به همراه خواهد داشت که البته بعدا دبدیم خیلی از این خبر ها نیست.

نکته دوم گسترش شدید فردیت در ده شصت و به دنبالش هفتاد بود که به هر کس این حس رو می داد که جزیره ای مستقل و احتمالا بی نیاز از بقیه است. با اینکه دهه شصت دهه پرسش مستقیم این فرد گرایی از قدرت و عطش اون برای آزادی های سیاسی و اجتماعی بود، اما از اواخر دهه هفتاد این فرد گرایی توسط کمپانی های بزرگ کم کم به سرقت رفت. در دهه هفتاد کمپانی های بزرگ به کمک تبلیغات موثر و با به رسمیت شناختن فردیت آدم ها و به طبعش عرضه محصولات متنوع برای ذائقه های متقاوت توانستند اونها رو از چزیره های مستقل انقلابی به حزیره های مستقل مصرف کننده تبدیل کنند. اگر هم این مصرف کنندگان خوش بخت و سرگرم تصادفا می پرسیدند که چرا سهمشان از قدرت و ثروت کشورشان این قدر کم است، یک پاسخ قانع کننده برای آنها تدارک دیده شده بود. رویای آمریکایی. در آمریکا یکی به دلیل چند دهه ثبات اقتصادی و رونق پس از جنگ و تقسیم نسبتا مساوی ثروت در آن زمان و یکی به دلیل همان فرد گرایی یاد شده کم کم این تفکر شکل گرفته بود اگر فردی به اندازه کافی تلاش کند ثروتمند خواهد شد. حتی اگر از خانواده ای فقیر باشد. حتی اگر مهاجر باشد. اگر هم آٔدمی فقیر بود دلیلش این نیست که روزگار نامراد بوده، این آدم خودش تنبلی کرده است. هنوزم که هنوزه در آمریکا خیلی از آدم های طبقه متوسط و پایین شدیدا با افزایش مالیات ثروتمندان و کمپانی های بزرگ مخالفنند. قاعدتا نباید این طور باشد چون این به وضوح بر خلاف منافع آنهاست. اما چون این آدم ها جدا باور دارند که یک روزی ثروتمند می شوند، مالیات ها را برای روز ثروتمند شدن خود پایین می خواهند. به عبارت دیگر در آمریکا بسیاری از آدم های فقیر خود را ثروتمندانی در عسرت می بینند که کمی الان دچار دردسری موقتی شده اند. البته ظاهرا کم کم رویای آمریکایی هم دارد به فنا می رود. یک مطالعه جدید نشون می ده که ظاهرا در جامعه فعلی آمریکا امکان جابه کایی بین سطوح مختلف در آمدی همبستگی شدید با وضع فعلی پدرو مادر شما دارد. به عبارت دیگر اگر شما فقیر باشید احتمالا هر چه قدر هم تلاش کنید فقیر خواهید موند. (اینجا رو ببینید)

نکته سوم نحوه انتخاب ریگان بود. دوره ریگان اولین دوره ای در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا بود که سیاست مداری سعی کرد به صورت فعال به خواسته های این جزیره های مستقل مستقر در کاناپه ولو آنکه احمقانه باشند پاسخ دهد. این باعث شد ریگان کارتر رو که شعار دور شدن از مصرف گرایی و برگشتن به اصل انسانی رو می داد، شکست سختی دهد. این روند تا به امروز ادامه دارد و هیچ کدام از کاندیداها جرئت نمی کنند به طور مستقیم از سبک زندگی آمریکایی در جریان انتخابات انتقاد کنند. (این وسط موش دواندن ایران سر جریان گروگان گیری رو هم نباید فراموش کرد. عده ای می گویند ایران بر مبنای توافق پشت پرده ای با جمهوری خواهان که صد البته هیچ وقت اثبات نشده است، گروگان ها را یک روز بعد از اتمام دوره کارتر آزاد کرد و با تحقیرش از او چهره ای ضعیف جلوی عامه آمریکا ساخت. حتی اگر هم توافق پشت پرده ای در کار نباشد، در هر صورت این که کارتر نتوانست مساله گروگان ها رو حل کند بد جوری به وجه اش ضربه زد.) سیاست های آزاد سازی ریگان البته به طور موقت جواب دادند. البته اگر جواب دادن را به معنی رشد حجم اقنصاد و نه بهبود وضع زندگی عام مردم بگیریم. جالب است که بدانید با وجود رشد آهسته و پیوسته ای که در دوره ریگان وجود داشت درصد تعداد آدم های زیر خط دقیقا هیچ تغییری نکرد. اون اواخر دوره ریگان هم یک سری مشکلات مثل بحران مالی پسنداز و قرضه هم شروع شدند که البته زیاد مهم نیست. به این نکته باز هم بر می گردیم.

نکته چهارم ترکیدن اتحادیه های کارگری در دهه هفتاد آمریکا بود. اتحادیه کارگری که مسوول مستقیم بهبود زندگی خیلی از آمریکایی های طبقه متوسط بودند در در دهه پنجاه و شصت پیوند محکمی با دموکرات ها داشتند. اما در دهه هفتاد جماعت چپ چند تکه شدند و سیاه ها و دوستداران محیط زیست و فمنیست از دل چپ ها آمدند بیرون و هر کدامشان شروع کرد ساز خودش را زدن. از آن طرف جماعت بیزنس که تو دهه هفتاد شروع کرده بودند با هم متحد شدن (مرجع) طی یک ضد حمله و البته با استفاده از امکانات مالیشون اتحاد دمکرات - اتحادیه رو به اتحاد دموکرات - بیزنس تا حدود زیادی تغییر دادند. در نتیحه اتحادیه ها بخش بزرگی از فدرت و به دنبالش پایگاه اجتماعی شون رو از دست دادن و پایگاه اجتماعی اون ها پیرو مخ زنی هایی که ذکرش رفت از اردوگاه جمهوری خواهان ناگهان سر در آورد. دموکرات هم این حزب بی بو و خاصیتی شد که الان می بینیم. در نهایت هم بعدها با جهانی سازی و خروج شغل های مربوط به تولید صنعتی از آمریکا به سمت کشورهای توسعه نیافته آخرین رمق اتحادیه کارگری از بین رفت.

آخرین نکته ای که باید برای فهم کاهش ناگهانی مالیات بهش اشاره کنم حضور کمپانی های بزرگ به طور بی سابقه ای در کنار ریگان بود. آدم های دور و بر ریگان اکثرا آدم هایی با روابط خاص با کمپانی های بزرگ بودند. برای مثال وزیر خزانه داری ریگان CEO قبلی مریل لینچ انتحاب شد تا موی لای درز کاهش مالیات ها نرود. مریل لینچ یکی از بانک های بزرگ سرمایه گذاری آمریکا بود که بحران مالی اخیر هم وسط ماجرا بود و دولت آمریکا Bank of America رو مجبور کرد (با قول کمک مالی از پول مالیات دهندگان) که آنرا بخرد و از وزشکستگی نجات دهد. اگر این نکته رو مد نظر داشته باشید مقررات زدایی شدیدی رو که ریگان از فعالیت های اقتصادی انجام داد هم درک می کنید. جالبه که بدونید CEO قبلی گلدمن سکس یک بانک قدرتمند دیگه سرمایه گذاری در آمریکا هم وزیر خزانه داری بوش بود.

القصه این طوری شد که مالیات ها کاهش پیدا کرد. سیاست های بوش هم که فتوکپی ریگان با دوز بالاتر جنگ بود. کلینتون هم این وسط یکی می زد به نعل و یکی به میخ و تغییری در این روند نداد. حالا بیایید ببینیم واقعا چقدر این کاهش مالیات ها اولا منصفانه و دوما موثر بوده است.

برای بررسی مالیات ها از نظر اخلاقی باید به فلسفه مالیات برگردیم. یکی از توجیه های اصلی برای مالیات این است که برای هر فعالیت اقتصادی یک سری ملزومات و زیر ساخت ها شمال راه ها و حمل نقل، امنیت، آموزش نیروی کار، حفظ سلامت نیروی کار و غیره وجود دارد که نگهداری و ایجاد این ملزومات هزینه بر است. گذاشتن تامین آنها به عهده بازار هم نا کاآمد و نا ممکن است و سبب اتلاف منابع می شود. بنابراین هر کس که فعالیت اقتصادی ای انجام می دهد باید متناسب با بهره ای که از این بستر می برد (که خودش در بیشتر موارد متناسب با در آمد شخض است) باید مالیاتی را بپردازد تا هزینه این ملزومات شود. به این معنا هر کس باید متناسب با در آمدش مالیات پرداخت کند. در این حالت درصد پرداخت مالیات در همه دهک ها درآمدی قاعدتا برابر باشد. اما مالیات یک کارکرد دیگر هم دارد. بازتوزیع درآمد. نشان داده شده است که اگر بازار آزاد مبتنی بر سرمایه را به حال خودش رها کنیم بعد از مدتی ثروت در دست گروه قلیلی جمع می شود. برای آن هم که بازار عملکرد لازم رو داشته باشد باید درآمد به اندازه کافی بین گروه های مختلف پخش شده باشد. بنابراین نیاز به مکانیزمی است که در جهت خلاف این تجمع درآمد اثر کند و گستردگی نسبی آن را در بازار را دست نخورده نگه دارد. یک مکانیزم که می تواند این کار را انجام دهد مالیات است. به این معنا باید مالیات کمی بیشتری از دهک های بالایی گرفته شود و صرف ایجاد فرصت های کافی (در قالب آموزش. خدمات اجتماعی و غیره) برای طبقه پایین شود. به این سیستم مالیاتی progressive گفته می شود که در بیشتر کشور های پیشرفته استفاده می شود. این کمی مالیات اضافه در حالی که زیاد طبقه بالا رو اذیت نمی کند، برای طبقه پایین واقعا به معنای زندگی بهتر است و به این معنا هم قابل توجیه هست. حالا اگر بخواهیم بفهمیم در کشوری زور کدام گروه از اقلیت پولدار یا اکثریت متوسط و فقیر در حکومت می چربد، باید بینیم آیا پول دارها درصد بیشتری از درآمدشان را مالیات می دهند یا اینکه این میزان بین دهک های مختلف مساوی است و یا در حالت استثماری ناجورش پول دار ها درصد کمتری از فقرا مالیات می دهند. اگر به داده های مربوطه به آمریکا نگاه کنیم و یک درصد مالیات موثر شامل انواع مالیات هایی که شخص می پردازد محاسبه کنیم می بینیم که درصد مالیات موثر برای هشتاد درصد پایین (معادل درآمد کمتر از صد هزار دلار در سال) بین ده تا سیزده درصد کمتر از بیست درصد بالا (معادل در آمد سالی صد هزار دلار و بیشتر) هست (منبع). تا اینجایش به نظر همه چیز عالی و به نفع فقرا است. اما اگر بیست درصد بالا را به گروه های کوچک تری بشکنیم می بینیم که درصد پرداخت مالیات وقتی درآمد از صد هزار بیشتر می شود از ۳۱ درصد شروع می شود کمی افزایش می یابد و به یک ماکزیم ۳۲ درصدی می رسد و بعد با یک درصد کاهش به ۳۱ درصد می رسد. به عبارت بهتر افرادی که بین صد تا دویست هزار دلار در سال درآمد دارند مالیاتی مساوی با افرادی که به طور متوسط یک ملیون دلار و خورده ای در آمد دارند می پردازند. این معنی اش این است که سیستم اصلا progressive نیست و به هیچ وجه جلوی شدید تر شدن فاصله ضعیف و غنی را نمی گیرد.
اما قضیه در اینجا تمام نمی شود. این دهک بندی که در بالا استفاده کردیم و فرقی بین این که منبع در آمد از کجا بوده نمی گذارد و تنها متوسط درصد مالیات بین همه اعضای دهک را محاسبه می کند. اما همان طور که در بالا اشاره کردم نرخ مالیات برای سود سرمایه و درآمد از کار متفاوت است. برای مثال اگر شما ده ملیون دلار از مسیر کارتان در آمد داشته باشید مالیات موتر شما تقریبا ۳۴٪ خواهد بود در حالیکه اگر ده ملیون دلار سود سهام شما باشد نرخ موثر مالیات شما ۱۷٪ خواهد بود (منبع). و دقیقا عمق فاجعه همین جا است. یک درصد بالای آمریکا تفریبا ۴۲٪ سرمایه آمریکا را در اختیار دارند و هشتاد درصد پایین تفریبا ۷٪! بخش اعظم در آمد آدم های خیلی ثروتمند هم از مسیر سود سرمایه است. به علاوه در آمریکا خیلی از مدیر عامل ها و کارمندان شرکت ها یک کلک بامزه ای را برای فرار از مالیات سوار می کنند. بدین ترتیب که CEO شرکت مربوطه می آید به صورت «نمادین» ماهی یک دلار حقوق می گیرد. البته نگران نباشید. CEO مزبور بعدش از گرسنگی نمی میرد. او دستمزدش رو هر چند سال یک بار دستمزدش رو به صورت stock option دریافت می کند که همان طور که حالا می دانید مالیاتش به جای ۳۵ درصد ۱۵ درصد است. یک نمونه اش هم همین استیو جابز مخترع خودمان بود. من دیگر سراغ بقیه سوراخ سمبه های قانون مالیات آمریکا و راه های در روی مالیات نمی روم. برای یک نمونه با مزه بگویم که پارسال جنرال موتورز با آن عظمت و تشکیلات مالیاتی که پرداخت صفر بود که از مالیاتی که من دانشجو دادم کمتر است. به عبارت دیگر نه تنها موفقیت در سیستم فعلی مجازات نمی شود بلکه فقیر بودن است که مجازات می شود!
بنابراین من فکر می کنم وضعیت فعلی مالیات ها منصفانه نیست. ظاهرا اوباما بعد تمدید بخشش مالیات ها یادش افتاده که افزایش مالیات ها برای ثروتمندان ایده خوبی ست که با توجه به نوع شخصیتش و این که اهل درگیر شدن نیست خیلی بعید است بتواند از پس جمهوری خواهان بر بیاید و این کار را عملی کند.

در مورد موثر بودن. خیلی ها استدلال می کنند که کاهش مالیات ها در دوره ریگان مسبب اصلی رونق اقتصاد آمریکا در دهه نود بوده است. من که شک دارم. تا آنجایی که من می دانم علت اصلی رونق اقتصاد آمریکا در دهه نود سیاست های پولی بانک مرکزی آمریکا در دوره ریگان و خرج بی حساب ازحساب آیندگان که آغاز کسری بودجه آمریکا هم شد بود (مرجع). به علاوه رشد حبابی بازار بورس و در نهایت ورود اینترنت در دهه نود هم عامل های مهمی بودند. اثری که کاهش مالیات ها داشته بیشتر خود را در قالب رشد نابرابری در بیست سی سال اخیر در آمربکا و قدرت گرفتن هر جه بیشتر کمپانی ها بزرگ نشان داده است. به علاوه در سال ۲۰۰۱ هم بوش مالیات ها را باز هم کاهش داد که خیلی ها استدلال می کنند عملا فایده خاصی نداشت و تنها سبب افزایش شدید کسری بودجه آمریکا شد (کسری بودجه وقتی اتفاق می افتد که دخل کشوری کمتر از خرجش باشد. این جناب بوش هم دخل را با کاهش مالیات ها کوچک کرد هم خرج را با جنگ هایش و طرح های تخیلی درمانی برای سالمندان بزرگ تر) در نهایت هم کاهش مالیات ها هیچ کمکی به جلو گیری از بحران مالی نکرد و عده ای زیادی در آمریکا به خصوص آدم های عادی شدیدا آسیب دیدند (در مورد بحران مالی هم یک پست خواهیم داشت). همین الان هم که اوباما بخشش های مالیاتی را تمدید کرده است، با اینکه وضعیت گردش مالی اکثر شرکت های بزرگ در آمریکا خوب است و همه شان سود قابل توجه سالیانه ای را گزارش می کنند، شرکت ها ترجیح می دهند روی همه پولی که در می آورد بخوابند و تمایلی به استخدام نیروی کار جدید ندارند و بیکاری تکان نمی خورد (اینجا رو ببینید). در واقع چیزی از آن بالا ها ظاهرا به پایین چکه نمی کند. و خود شهروندان پولدار منابع را خیلی هم عالی تخصیص نمی دهند. البته جایش تا دلت بخواهد شرکت های بزرگ در بازار های جدید مثل شرق آسیا و هند سرمایه گذاری و ایجاد شغل می کنند. به عبارت دیگر به نظر می رسد هیچ کدام از وعده هایی که طرفداران کاهش مالیات ها می دادند تحقق پیدا نکرده است. آنها می گفتند که کاهش مالیات ها سبب رشد اقتصادی خواهد شد و این رشد اقتصادی هم به فقیر و هم به غنی سود خواهد رساند که این طور نشد. آنها می گفتند کاهش مالیات سبب افزایش تفاضا در بازار می شود و این افزایش تقاضا اقتصاد را به تحرک در می آورد و در نتیجه عایدی دولت نه تنها با کاهش مالیات ها کم نمی شود که زیاد هم می شود! این هم اتفاق نیافتاد. در مقابل وعده اصلی مخالفان افزایش مالیات یعنی افزایش نابرابری تحقق پیدا کرده است.

در هر حال سر اینکه واقعا کاهش شدید مالیات ها آنهم تا این اندازه موثر است یا نه دعوا زیاد است و اگر از یک جمهوری خواه بپرسید حتما با حرارت آنرا تایید می کند و هر کس نظری دارد (اینجا رو ببینید). بنابراین من نمی خواهم خیلی وارد این داستان شوم اما چیز دیگری را می خواهم برجسته کنم. واقعا موثر بودن سیاست های اقتصادی یعنی چه؟ اگر به فرض کاهش مالیات سبب شود که اقتصاد کشوری در طی ۳۰ سال حجمش دو برابر شود اما قدرت خرید مردم عادی اصلا تغییری نکند و حتی برای قشر ضعیف کمتر هم شود و مردم دو برابر بیشتر هم کار کنند تا همان دستمزد سابق را بگیرند - اتفاقی که دقیقا در آمریکا افتاده است (منبع)- و اگر سیاستی منجر به این بشود که کمپانی ها چنان قدرتمند و بزرگ بشوند که ملتی برده آنها باشد آیا این یعنی این سیاست ها موثر بوده؟ اگر یک آمریکایی هر روز به این فکر کند که وضع او از پدر و مادرش بدتر است و وضع بچه هایش از او بدتر خواهد بود، این یعنی موفقیت؟ اگر به رشد اقتصادی نگاه کنیم بله، اما بعید می دانم جز عده کمی کسی در این میان خوشبخت تر و شادتر شده باشد. رشد اقتصادی در آمریکای سی سال گذشته به جای بهبود وضع همه ـ چیزی که همیشه مدافعان رشد وعده می دهند - واقعا وضعیت گروه بزرگی از مردم را بدتر کرده است. من به تئوری های توطئه معتقد نیستم اما عملا نتیجه اتفاقات سی سال گذشته یک جایجایی بزرگ ثروت از سوی طبقه متوسط به سوی عده ای خاص بوده است. به علاوه، چه کسی گفته رشد اقتصادی حتما خوب است و هدف غایی بشری است؟ مدل کنونی اقتصادی که رشد را در مرکز قرار می دهد یک فرض احمقانه می کند. این که منابع نا محدوند و تا ابد می توان رشد کرد. نه! منابع محدودند. خیلی هم سریع داریم به حد نهایی اش می رسیم. می دانید اگر هندی ها و چینی ها هم بخواهند اندازه آمریکایی ها در همین حال حاضر مصرف کنند ما به چهار تا کره زمین اضافه نیار داریم؟ پس برای چه همه کشورها تمام زورشان را می زنند که رشد کنند وقتی این رشد را حتی تا چند دهه دیگر هم نمی توان ادامه داد. آیا این رشد تاپایدار که در نهایت شاید مایه نابودی گونه بشر شود، به ایجاد نابرابری و ظلم و تبعیض می ارزد؟ حداقل در مورد کشور های پیشرفته شاید واقعا نیازی به این نوع رشد اقتصاد نباشد و هدف را باید پایدار سازی وضع موجود قرار داد. اصلا فرض کنیم افزایش مالیات ها باعث کند شدن رشد اقتصادی بشود. این به نظر من به داشتن زندگی آسوده تر و شاد برای همه می ارزد. مگر همه اروپا که نرخ بالاتری دارد الان تبدیل به یک خرابه شده است؟ این ها حرف هایی هست که این روز ها زمزمه اش در همین آمریکا به گوش می رسد و من می خواستم شمای خواننده این ها را بدانی و بعد آمریکا بشود کعبه مقصودت.


پی نوشت: توجه کنید که من در این مطلب هیچ مخالفتی با بازار آزاد ندارم و به نظرم بازار آزاد در مجموع بهترین شانس هر سیستم اقتصادی برای تخصیص منابع است. چیزی که باهاش مشکل دارم نحوه اجرای این ایده در آمریکا و این ایمان احمقانه در این کشور است که بازار همه مشکلات را حل خواهد کرد. به نظر من و خیلی های دیکر مساله تخصیص منابع مساله پیچیده ای است که یک جواب سر راست ساده (صرف بازار یا کمونیسم یا هر چیز دیگر) ندارد و باید با مجموعه ای از ابزار ها و کلک ها از پسش بر آمد. اتفاقا بخش بزرگی از اقتصاد جدید هم بر همین ایده استوار شده و اقتصاد دانان سعی می کنند که مثلا از موارد شکست بازار جلوگیری کنند یا متناسب با نوع مساله روش حل مناسبی را بیابند. نکته دیگری که با آن مشکل دارم فساد موجود در آمریکا و ضعف نهاد های دمکراتیک آن است که سبب شده است به جای یک بازار بی طرف و سالم یک نسخه کج و کوله به سمت جیب طبقه خاصی در آمریکا شکل بگیرد. درباره این نکته بعدا بیشتر برایتان تعریف می کنم.

پی نوشت ۲: یک نفری در کامنت ها به مساله انگیزه ها اشاره کرده. یکی از استدلال هایی که در دفاع از کاهش مالیات می شه اینه که کم کردن مالیات انگیزه برای کار و تولید رو افزایش می ده و یا سبب فرار سرمایه میشه. سر اینکه این قضیه تا چه حد موثره و آیا واقعا چند درصد ناقابل افزایش مالیات که نهایت مطلوب ما هست سبب اثر منفی قابل ملاحظه ای می شه باز دعواست و نظر زیاده. مثلا در مورد مالیات بر در آمد از یک سو میشه استدلال کرد افزایش مالیات ها سبب کاهش فعالیت اقتصادی شما می شه چون هزینه کار نکردن شما کاهش پیدا می کنه و از سوی دیگه میشه استدلال کرد که افزایش مالیات ها یا یک: سبب افزایش فعالیت شما می شه چون شما برای جبران درآمد از دست رفته تلاش بیشتری می کنید و یا دو: سبب میشه شما در آمدتون رو سرمایه گذاری کنید چون با سرمایه گذاری خودتون کمتر در معرض نرخ بالای مالیات بر در آمد قرار می دهید. ظاهرا این دو اثر در عمل همدیگر رو خنثی می کنند و تغییر نسبتا کوچک در مالیات بر در آمد تاثیر چندانی روی انگیزه برای فعالیت اقتصادی نمی گذاره. در مورد مالیات بر سود سرمایه قضیه پیچیده تر است. از سویی کم کردن مالیات سود بر سرمایه سبب افزایش سرمایه گذاری میشه و از سوی دیگه سبب میشه که خیلی ها ترجیج بدهند برای فرار از مالیات در آمدشون از کارشون رو تبدیل به سرمایه گذاری های کم بازده بکنند که در عمل باعث بی رمق شدن اقتصاد میشه. به هر حال در مورد اینکه با کمی افزایش مالیات دقیقا چه اتفاقی می اقته و این که الان وقتش هست یا نه بحث زیاده و هر کس نظری داره. (این کتاب رو هم ببینید.)

در این میان یک حلقه اقتصادی به نام supply side economics که ایده های اقتصاد به پایین چکنده بالا هم منتج از نظرات اونهاست با شدت و حدت از این تاثیر کاهش مالیات ها دفاع می کنند. به نظر اونها نه تنها این کاهش مالیات سبب افزایش انگیزه میشه با رونق اقتصادی که سبب میشه در نهایت درآمد مالیاتی رو افزایش هم می ده. یک چیزی که شمای خواننده باید بدونی اینه که این حلقه اقتصادی در دهه های اخیر تا حد زیادی اعتبار علمی اش رو در دنیای اقتصاد از دست داده است (منبع) و نظر خیلی از اقتصاد دانهای گردن کلفت مخالف نظر اونهاست. فقط اشاره می کنم که در سال ۲۰۰۳ چهارصد و پنجاه اقتصاد دان شامل بیست و چهار برنده جایزه نوبل طی نامه معروفی که به بوش نوشتند با این قضیه مخالفت کردند. (بعد هم دویست و پنجاه اقتصاد دان دیگه که سر credential های بعضی از اونها هم دعوا بود یه نامه نوشتند و از کاهش مالیات ها حمایت کردند.) بعدا هم دیدیم عملا حق با چهارصد و پنجاه اقتصاد دان بود (اینجا رو ببینید). نظر شخصی من اینه که قضیه انگیزه ها بیش از حد بزرگ شده و به بهونه اون بحث مالیات به گروگان گرفته شده است. یعنی جماعت پول دار با تهدید از دست دادن انگیزه هی قدم قدم جلو تر اومدند و ثروت طبقه متوسط آمریکا رو بیشتر و بیشتر از دستش در آوردند.