۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

من این مدت سرم شلوغ بود در صحنه وبلاگستان حضور نداشتم بعد که برگشتم به صحنه دیدم دعوا شده. من هم که پایه دعوا و بزن بزن. دعواها را با علاقه دنبال کردم. این هم روایت من از دعواهای اخیر:

خانم شادی صدر مطلبی می‌نویسد و در آن خطاب به همه مردان ایرانی می‌گوید که شما برادران همه به خاطر وضعیت اسفبار حقوق زنان در ایران مقصرید. منتها ظاهرا خانم صدر یک کم عصبانی بوده و با اصول اولیه آمار و بحث هم آشنایی نداشته در نتیجه از دستش در می‌رود و در مقاله‌اش کل مردان را با هم یکی می‌کند و همه آنها را از روشنفکر و خوشبو تا حجت السلام صدیقی و مردان متجاوز از یک قماش می‌داند. به خاطر این اشتباهی هم که می‌کند این فرصت را به ملت می‌دهد که این ایراد وارد را بر ایشان بگیرند که همه ما که بد نیستیم و به کسی تجاوز نکردیم و متلک نگقتیم. عده‌ای هم این وسط شلوغ کردند که آی به مردان ایرانی توهین شد. اما واقعیتش را بخواهید به نظر من اصل ماجرا توهین به مردان ایرانی نیست. اصل ماجرا این حرف به نظر من درست است که همه ما در وضع اسف بار حقوق بشر در مرحله اول و حقوق زنان در مرحله دوم در ایران شریک هستیم و در قبال آن مسوولیت داریم. بر خلاف نظرات عالمانه این وبلاگ که این داستان را مغالطه یکسان‌سازی یا مساله مجرمین و ساکتین می‌داند، به نظر من مساله اصلا این نیست. مساله این نیست که عده‌ای "مجرم" وحود دارند که جامعه را آلوده کرده‌اند و بقیه بی گناهند و از ترس جانشان ساکتند و ما حالا می‌خواهیم برای هر کسی درصد شراکتش در جرم را تعیین کنیم. مساله این است که زنان ایرانی می‌خواهند وضعیت حقوق شان در ایران بهتر شود و برای این کار متوجه شده‌اند که چیزهایی در هویت و فرهنگ ما باید عوض شود. چیز هایی که آنچنان عمیق و در هم تنیده در هویت ایرانی که هیچ ایرانی متوسطی امکان گریز از آن را ندارد.

ملت از خانم صدر این ایراد را گرفته اند که تسلط کافی به علم آمار ندارد حالا من هم از آنها این ایراد را بگیرم که شما هم ظاهرا تسلط کافی روی بعضی از علوم را ندارید. در تئوری سیستم‌های پیچیده مفهومی وجود دارد به نام emergence که یک بار هم قبلا درباره‌اش نوشته بودم. کل ایده‌ی پشت این emergence این است در یک سیستم پیچیده ممکن است مجموعه‌ای از قوانین ساده در اجزا سیستم باعث ایجاد رفتاری غیرقابل پیشبینی در کل بشوند و این رفتار غیر قابل پیش بینی در اجزا سیستم تعریف نشده است و نتیجه مستقیم ارتباط و اثر گذاری متقابل اجزای سیستم است. یک مثال ساده و کلاسیک اش مدل جداسازی نژادی توماس شلینگ است. در اویل دهه هفتاد شلینگ به حل این مساله علاقه مند بود که چرا در آمریکا به صورت متواتر محله هایی مختص به یک تژاد به وجود می‌آید در حالی که هیچ الزامی برای ایجاد چنین محله هایی وجود ندارد. او مدل ساده شده‌ای از مساله را در نظر گرفت که در آن گروهی از سیاه پوستان و سفید پوستان به صورت تصادفی در منطقه‌ای اسکان می‌یافتند و هر فرد بسته به این که همسایگان اش چه کسانی بودند تصمیم می‌گرفت در همان محلی که اسکان داده شده بماند یا به محل دیگری به صورت تصادفی نقل مکان کند. شلینگ نشان داد که اگر هر یک از افراد یک نژاد ترجیح اندکی (متلا 51 به 49) داشت که همسایه‌اش هم نژاد خودش باشد، در کل سیستم مساله خودش را به صورت جداسازی بسیار شدید دو نژاد نشان خواهد داد و منطقه هایی تماما سفید و تماما سیاه به وجود خواهد آمد. این جداسازی مثالی از یک پدیده‌ی emergent در کل سیستم است. دقت کنید که این جداسازی سیاه از سفید در قواعد محلی رفتار اشخاص تعریف نشده بود. آن ها تنها ترجیح اندکی و نه لزوما شدیدی داشتند که همسایه‌شان هم نژاد خودشان یاشد اما همین ترجیح اندک آن جداسازی شدید و گسترده را درکل به وجود می‌آورد. حالا ان مثال داشته باشید. مثال‌های بسیار دیگری هست که ردیابی اثر قواعد محلی در کل از این هم دورتر از ذهن است و شما چیزی در کل می‌بینید که علت آن به هیچ وجه با نگاه کردن صرف به اجزا سیستم قابل ردیابی نیست.
حدس من و البته خیلی های دیگر این است که ماجرای حقوق زنان هم در ایران و ماجراهای مشابه دیگر از این جنس است*. ما ایرانیان اعم از زن و مرد در رفتار خود ترجیح‌هایی داریم و قواعد ساده‌ای را دنبال می‌کنیم که ممکن در نگاه اول بی ضرر به نظر بیایند یا اثر محدودی داشته باشند. من می‌خواهم به یاد ملت بیاورم که ممکن است اثر این رفتارهای ساده‌ی ما خیلی گسترده تر از چیزی که فکر می‌کنیم باشد. دیگر مساله‌ی ما مساله ساکنین و مجرمان نیست که عده‌ای مجرم باشند که انگشت کنند و متلک بیاندازند و ما تنها ساکت باشیم. شاید همین ساکت بودن ما و رفتارهای ساده و کوچک دیگری مثل اجازه خواندن سرود ندادن به دختر های هم کلاسی و یا حتی روشی که ما با دوست دختر یا پسر خودمان تا می‌کنیم در به وجود آمدن این پدیده قراگیر زیر پا گذاشتن حقوق زنان نقش داشته باشد. بله من هم قبول دارم شاید جرم آن کس که انگشت کرده سنگین‌تر باشد؛ اما اگر بخواهیم علت این رفتار و این وضع را پیدا کنیم و از آن مهم تر اگر بخواهیم این وضع را تغییر دهیم، مطمئنا مسوولیت مای ساکت کمتر از آن افراد «مجرم» نخواهد بود. یعنی واقعا نمی شود بیایی بگویی من از این که اجازه خواندن سرود ندادم ناراحتم اما من بخشی از این دلایل این وضع موجود نیستم. حتی من دوست دارم فکر کنم آن انگشت‌کننده هم بیشتر از آن که علت این وضع باشد، قربانی و معلول این وضع است. شاید اگر ما با تنگ‌نظری‌های خودمان جلوی مسیر طبیعی رابطه زن و مرد را نمی گرفتیم این مسیر این قدر خمیده و در هم تنیده نمی‌شد. البته همه این داستان‌هایی که من به هم می‌بافم در حد نظریه‌پردازی است و هنوز به طور دقیق کسی تبیین نکرده است که جگونه این رفتارهای بیمار تک تک ما در این مساله خاص در کل اثر می‌گذارند. شاید حدس من اصلا نادرست باشد و تعیین درستی و نادرستی اش بر عهده کسانی است که رشته‌شان علوم اجتماعی است. اما همین که من می‌دانم که چنین امکانی وجود دارد به من این تلنگر را می‌زند که خیلی خودم را جدا از این ماجرا نبینم.

حالا که دارم به کل قضیه فکر می‌کنم یک مشاهده دردناک آخر قضیه خوابیده است. خانم صدر به تجربه ظاهرا دریافته بود که همه مردان** در این مورد مسوول اند و می‌خواست آنها را متوجه این مسوولیت کند. اما با لحن خشمگینی که انتحاب کرده بود و یک کاسه کردن تقلیل گرایانه همه با هم این فرصت را به وجود آورد که ملت به ایشان گیر بدهند که حرف شما مثال نقض دارد و کجا همه این طور هستند که شما می‌گویید. عده ای هم که آمدند از ایشان دفاع کنند نظریه ایشان را به این تقلیل دادند که حالا شمای گل پسر را نمی‌گوییم بغل دستی‌ات را می‌گوییم. بعد این داستان وجود مثال نقض در نهایت حرف خانم صدر را لوس کرد و امکانی به وجود آورد که همه مردان گرامی بدون توجه به اثر رفتار های به ظاهر بی اهمیت (و شاید در باطن اثر گذار)، خود را با خیال راحت در دسته مثال نقض جا بدهند و حتی برای لحظه‌ای هم که شده فکر نکنند که شاید من هم مقصر بودم. شاید اگر من رفتار های ساده‌ای را در خودم تغییر می‌دادم وضع حقوق آدمها در آن کشور در نهایت به بدی الان نمی‌بود و غیره. یعنی که آخرش بعد این همه دعوا هیچی به هیچی.

یک نتیجه‌ای که در آخر می‌گیریم این است: اگر می‌خواهی از حقوقت دفاع کنی و حرفت را یزنی باید درس بخوانی. درس نه به معنی مدرک، به این معنی که اصول اولیه جدل و بحث و ریاضیات و غیره را بلد باشی. والا یک مقاله بلند بالا می‌نویسی و بعد یکی از همین آدم‌هایی که شش ماه برای امتحان GRE خر زده و دکترا در آمریکا قبول شده و ایده‌اش از زن همانی است که زنگ می‌زنی ایران برایت می‌گیرند، چهار تا ایراد منطقی از حرفت می‌گیرد و آخرش به هیچ جایی نمی‌رسی.

پ. ن.:
* در علوم اجتماعی emergence را با اسم دیگری هم می‌شناسند: micro-macro link. اگر با این اسم جستجو کنید انبوهی از منابع را پیدا می‌کنید که به مسایل مشابه پرداخته‌اند.

** و البته زنان. اینکه ایشان زنان را مستثنا از این حریان کرده یکی از ایرادهای اساسی به نظریات خانم صدر است و شادی خانم را تا حد یک فمینیست عصبانی پایین می‌آورد و ایشان می شود یک ضد مرد کلاسیک.

۲۱ فروردین ۱۳۸۹

امروز داشتم به متال هایی که در دوران شباب دوست داشتم گوش می دادم. اون موقع آرزوم این بود بتونم اجراهای اینا رو از نزدیک ببینم. چند سال بعد من بیشتر این گروه ها رو از نزدیک تو اسکاندیناوی دیدم. ولی اون موقع دیگه از هیچ کدومشون اون قدرها خوشم نمی اومد.
من با هر دختری که هستم تا وقتی که باهاش هستم نظر به بیشعوری ذاتی ام طرف به هیچ جام نیست. اما وقتی که رابطه به هم می خوره من بعد چند ماه دو زاریم می افته که از طرف خوشم می اومد و دلم تنگ میشه.

دو نتیجه می گیریم: یک. همیشه آدم برای چیزی که ندارد دلش تنگ می شود. دوست داشتن در واقع خواستن کاملا خودخواهانه و بدوی چیز های دور از دسترس است و اصالتی ندارد. دو. نظر به این ماهیت دوست داشتن انسان هیچ وقت نمی تواند در دوست داشتنش سر وقت باشد. همیشه یا زود است یا دیر.
من از تولد نوزده سالگیم وبلاگ می‌نوشتم. یکی دو ماه دیگه هم میشه بیست و هفت سالم. یعنی من هشت ساله که وبلاگ می‌نویسم. هشت سال اثری از خود آفرینش می‌کردم و در شبکه جهانی می‌گذاشتم تا مرا بخوانند. از آن یکی دو سال اول که هر یکی دو روز می‌نوشتم و وبلاگ مان خواننده داشت و تا الان که تعداد کسانی که به دنبال کان و ممه به اینجا گذارشان می‌افتد از خوانندگان ثابتم بیشتر است. برای ننوشتن هم بهانه ام مشغله است. مشغله! برای بی‌توجهی به دوست دخترهایم هم بهانه‌ام همیشه مشغله بود. که من دانشجوی دکترا هستم. نه بابا جان. ما کار زیادی در زندگی نداریم. الکی تخصیلات را جدی گرفتیم و الا خبری نیست. درس هم آنقدر ها نمی‌خوانیم. وقت تلف می‌کنیم. در هپروتیم. خلسه. حال نداریم. بیکار که می‌شویم ترجیح می‌دهیم برویم فیلم پورن نگاه کنیم تا با کسی مربوط شویم.

مادرم شاکی است که رفتی فرنگ دختر لا مذهب دیده ای خانواده یادت رفته. می‌خواهم بهش بگویم مادر من. خانواده چی؟ دختر چی؟ من حال ندارم. من حس ندارم. حس و حال هم داشته باشم حرفی ندارم. زنگ بزنم چی بگویم. بگویم اسم بابا را گوگل کردم دیدم در یک سایت طب دارویی پیام خوانندگان گذاشته که افسرده است و از بس قرص آرامبخش خورده چهار چرخش هوا شده و اسم و فامیل و شماره موبایلش را آنجا گذاشته؟ مادر من روش من این است. من حوصله کسی را ندارم. وانمود می‌کنم سرم شلوغ است تا کسی مزاحم من نشود من هم مزاحم آنها نشوم.

این وبلاگ هم مثل خیلی چیز های دیگه در زندگی ام پروژه ای شکست خورده و سر کاری است. ادامه اش دادم مثل همه مسیر های دیگر که ادامه دادم. بدون دلیل. که ارتباط؟ شوخی می‌کنی؟ یک بار یک دختری وبلاگ ما را خواند و عاشقمان شد. بعد هم که ریدیم به روحش گفت با اینکه به روح من ریدی ولی یک چیزی در ته وجودت داری. یک سال بعدش اما که خوب فکر کرد گفت نه اشتباه کردم هیج چیزی ته وجودت نداری و تو با من بازی کردی. شمای خواننده مثل آن دختر نباش. از همان اولش بفهم که من ته وجودم چیزی ندارم. البته حتما تا حالا فهمیدی چون شما هم ترجیح می‌دهی پورن ات را ببینی و فقط در جستجوی ممه و کان ممکن است گذارت به اینجا بیفتد. مادرم با شما هم هستم. پسر شما تهش آن قند عسل که شما فکر می‌کنی نیست. درست است که من الان آدم مودبی هستم و مثل هفده سالگی ام جفتک نمی‌زنم اما روش تربیتی شما هم شکست خورده. بله می‌دانم که که در خاندان شما رسم بوده که وقتی می‌خواهی در واقع به کسی محبت کنی با او کتک کاری می‌کنی. اما مادرم بیا با حقیقت رو به رو شویم. این روش جواب نداده است. من متاسفانه محبت کردن یاد نگرفتم. این محبتها هم که در ظاهر به اطرافیان گاهی می‌کنم تمرینی است. همه را بعد از هجده سالگی خودم به خودم برای حفظ ظاهر زورچپان کرده ام. هیچ کدامشان ملکه‌ام نیست. از واقعیت ام و درونم نمی‌آید. خمیر مایه‌ای که در پنج سالگی من شکل گرفته چیز دیگری است و عوض هم نمی‌شود. من بچه‌ای بودم فاقد نزاکت و مردم گریز و خجالتی و بی توجه به دیگران. الان هم همینم. البته ناراحت نشو مادرم. مسوول این خمیر مایه شما نیستی. روزگار است و تصادف و ذات خراب من. من غلط بکنم به جان شما غر بزنم. دست شما را هم می بوسم. همین که با هزار بدبختی من تن پرور را به اینجا رساندید یک دنیا ممنونم. فقط اگر گاهی می‌بینی که پسرت سرش شلوغ است بدان چرا. دلیلش این است گاهی من از نقش بازی کردن خسته می‌شوم. حوصله کتک کاری هم به روش خاندانمان ندارم. این قدر هم اینجا چپ راست ما را مجبور نکن با عمه ننه قلی خان در آمریکا بروم رفت و آمد خانوادگی کنم تا شاید دختری از آن قوم غیور نصیب ما بشود. می‌روم آنجا یک گندی بالا می‌آورم آبروی شما هم می‌رود.

این از درد دل یک جوان بی‌نزاکت.

راستی امروز یک سنجاب را با دوچرخه زیر گرفتم. این سنجاب های اینجا هم عقب‌مانده اند ها. هر روز جسد یکیشان را می‌بینی که یک جا پخش زمین شده و ماشینی چیزی از رویش رد شده. این یکی هم حتما حسین فهمیده‌ی شان بود. سردار سنجاب آبادی و رفقا با وعده نهر شراب و فندق بهشتی و سنجاب باکره فرستاده بودنش که برود زیر دو چرخه ما و ما را بترکاند. به هر حال به لطف حق این بار سنجاب/حسین فهمیده مزبور فرصت نکرد ضامن فندق انفجاریش را بکشد. ما پیروزمندانه از رویش رد شدیم و به راهمان ادامه دادیم. سردار سنجابیان باید یک قکری به حال روش عملیاتیشان بکند. این طوری همه اش دارند کشته می‌دهند و هیچ کدام از ما کفار را هم که تا حالا نکشته اند. از پس دوچرخه زپرتی من بر نمی‌آیند با خودروی های زرهی و تانک دشمن چه می‌کنند. من می‌گویم از درخت پایین نیایند از همان بالا با فندق مغز ما را نشانه بگیرند. یا مثلا چه می‌دانم بروند در منبع آب خانه ما جیش کنند. خلاصه که قرن بیست و یک است و دوران روشهای نوین جنگی.

دیروز تگرگ هم آمد. دانه ای دو سانت (حالا چون شمایی یک سانت و نیم. کوچک‌تر نبود خداییش). ما هم رفتیم زیرش ضربه مغزی بشویم اما این کله علیرغم پوکی محکم‌تر از این حرف هاست. ضربه های تگرگ مثل بوسه های معشوق بود بر بدن زخمی ما. سرد و مکرر و همه سویه.
آقا این جریان این فیلم محرمانه از عملیات ارتش آمریکا در عراق را که چند روز پیش به بیرون درز کرد شنیده اید که. لینکش لینک شماره یک digg بود. دوستان می گفتند در اروپا هم خبرش در صفحه اول روزنامه ها بوده. حالا فکر کن فیلم به آن وحشتناکی را دیده‌ای بعد می روی در بالاترین می‌بینی لینک فیلم مربوطه وسط لینک های مارمولکی با دو آلت و برنامه جنبش سبز برای تسخیر بیت زهبری با امتیاز نیم بندی دارد دست و پا می‌زند. پای لینک هم عده ای دوستان آزادی خواه آمده اند و می گویند که تقصیر خود این تروریست‌های عراقی است و در جنگ از این اتفاقات می افتد و عراقی‌ها باید از امریکا برای آزادیشان متشکر باشند و چه و چه. یعنی زبان قاصر است. فقط بگویم که من ده دقیقه هنگ کرده بودم وقتی دیدم ایرانیان سبز نظریات مشابهی با یک redneck داغان اهل تکزاس دارند.
که مردم سبز ایران در آزادیخواهی سرآمد دنیا اند؟ هاها.