۲۲ اسفند ۱۳۹۰

رشد اقتصادی

این مطلب قرار است که به چندین سوال در مورد رشد اقتصادی جواب دهد. به هر حال رشد اقتصادی امری خطیر است چون اگر نبود در ایران آقای احمدی نژاد در مورد رقمش گاهی خالی بندی نمی کرد و سرش هم در همه جای دنیا این قدر در محافل اقتصادی و محیط زیست دعوا نبود.

حالا این رشد اقتصادی چیست؟ حتی سر تعریف رشد هم اتفاق نظری وجود ندارد. تعریف کلاسیک آن میزان رشد تولید ناخالص داخلی (GDP) است. یک تعریف دیگر که من اسمش را رشد عملیاتی (throughput growth) می گذارم میزان رشد مصرف منابع طبیعی و انرژی را اندازه می گیرد. اولی واحدش به دلار است و دومی واحدش کمیت های فیزیکی مثل واحد انرژی است. در دو قرن گذشته ما شاهد رشدی بسیار سریع هم به معنای کلاسیک آن و هم به معنای عملیاتی اش بوده ایم. این نکته شاید سبب شود ما تصور کنیم که در این دنیا رشد پدیده ای طبیعی و همیشگی است و الی ابد ادامه پیدا خواهد کرد. واقعیت این است که این دوره رشد سریع در مقایسه کل تاریخ جهان و حتی تاریخ حضور خود ما در روی کره زمین لحظه ای کوتاه بیشتر نیست و کمتر چیزی  به صورت پیش فرض در این دنیا به این شدت رشد می کند. بنابراین منطقی است که به عنوان اولین سوال بپرسیم آیا ادامه رشد الی ابد به خصوص در کشور های توسعه یافته ممکن است؟

واضح است که یک حد نهایی فیزیکی برای انرژی ای که ما در کره زمین مصرف می کنیم وجود دارد. از فیزیک دبیرستان باید یادتان باشد که انرژی مصرفی در نهایت به فرم انرژی پست گرمایی در می آید. با یک محاسبه سر انگشتی می توان نشان داد اگر روند فعلی رشد نمایی مصرف انرژی ادامه پیدا کند در عرض چند صد سال ما انقدر گرما تولید خواهیم کرد که تمام اقیانوس ها به جوش بیایند و بخار شوند (رشد نمایی چیز ناجوری است). مطمئنا ما دلمان نمی خواهد همه دنیا را بجوشانیم پس باید رشد مصرف انرژی در یک جایی متوقف شود. البته یک آدم خوشحالی ممکن است بگوید زمین که ظرفیتش تکمیل شد ما به سیارات و ستاره های دیگر خواهیم رفت و آنها را مسخر خواهیم کرد. اینجا جایش نیست من مشکلات سفر فضایی در مقیاس بزرگ را دانه دانه بشمارم (خودش پست جالبی می شود)، اما همین قدر بگویم که هر کسی با یک مدرک مهندسی یا علوم به شما خواهد گفت که از مسافرت موثر و ارزان به کره های دیگر حداقل تا چند صد سال دیگر خبری نخواهد بود و زیاد اسب خیالتان را پرواز ندهید. ما حداقل تا چند صد سال روی همین کره زمین هستیم و نباید آن را بجوشانیم (یکی می گفت که ساخت یک دهکده در کف اقیانوس احتمالا آسان تر ساخت یکی در کره مریخ است). از آن طرف هم ذخایر منبع اصلی انرژی ما - انرژی فسیلی - در صد سال آینده رو به اتمام اند و این هم رشد را مشکل تر می کند. ممکن است با جایگزینی انرژی فسیلی با انرژی های تجدید پذیر بتوان رشد انرژی را برای مدتی ادامه داد اما در نهایت میزان انرژی خورشیدی که کل  کره زمین دریافت می کند و پایه تمام انرژی های تجدید پذیر است ثابت است و بیشتر از آن نمی توان مصرف کرد.

در مورد سایر منابع طبیعی و محیط زیست هم اوضاع بد تر نباشد بهتر از اوضاع انرژی نیست. کافی است کمی اخبار را دنبال کنید تا دست شما بیاید چقدر اوضاع خراب است. لایه رویی حاصلخیز خاک دنیا که بخش اصلی تولید غذایی ما به آن وابسته است به علت فعالیت های انسانی بین ۱۰ تا ۴۰ بار سریع تر از نرخ طبیعی در معرض فرسایش قرار دارد (منبع). نابودی جنگل ها مساله ای جدی است و سبب انقراض بسیاری از گونه های جانوران شده است. جمعیت ماهی ها رو زوال است و تنها پنجاه سال تا نابودی کامل ماهی ها در اقیانوس ها فاصله داریم (منبع. این را هم بخوانید). دسترسی به آب آشامیدنی سالم هر روز مشکل تر می شود و از همه بد تر ما نزدیک خیلی از حدود بحرانی تغییرات آب و هوایی اساسی در کره زمین هستیم (این). اگر یادتان باشد در این مطلب گفتیم که تغییرات زیست محیطی ماهیت غیر خطی و ناگهانی دارند و سیستم زیست محیطی تغییر نمی کند نمی کند و ناگهان از اساس عوض می شود. مطابق همین مفهوم دانشمدان تعدادی حدود برای متغیر های کلیدی مانند درصد دی اکسید کربن در جو و غیره را شناسایی کرده اند که اگر ما می خواهیم چیزی از کره زمین فعلی برای بچه های ما باقی بماند، باید در محدوده این حدود باقی بمانیم. ما هم پیروزمندانه یا این حدود را رد کرده ایم و یا در مسیر رد کردنشان حرکت می کنیم (این و این).

در نهایت نظر به این که برای بیشتر منابع طبیعی و زیست محیطی عملا جایگزینی وجود ندارد و چون نمی توان در یک دنیای متناهی تا بی نهایت رشد کرد، رشد عملیاتی نمی تواند الی ابد ادامه پیدا کند. بهبود بازدهی استخراج منابع به کمک فن آوری و یا کشف منابع جدید بر روی کره زمین ممکن است در کوتاه مدت مشکل ما را تخفیف بدهد. به علاوه پیشرفت فن آوری به ما اجازه داده است از خیلی منابعی که تا پیش از این در دسترس ما نبودند استفاده کنیم. درست هم به همین دلیل بوده است که خیلی از پیش بینی های مبنی بر به انتها رسیدن منابع (مثلا پیش بینی جمعیت شناس قرن هجده مالتوس یا این یکی) محقق نشده اند اما این روند تا ابد نمی تواند ادامه پیدا کند. مثلا در مورد محدودیت های زمین قابل کشت، بازدهی زمین های زیر کشت با استفاده از روش های کشاورزی صنعتی و کود های شیمیایی چند ده برابر شده و این به همراه حمل نقل ارزان مبتنی بر انرژی فسیلی سبب شده مواد غذایی فعلا به قیمت ارزان در دسترس باشند (از این کتاب). درحال حاضر ۱۷ درصد نفت مصرفی ایالات متحده بدون احتساب حمل و نقل به صورت مستقیم در بخش کشاورزی مصرف می شود (منبع). اصلا هم معلوم نیست با تمام شدن نفت و فسفر معدنی که کود های شیمیایی از آنها سنتز می شوند چه بلایی سر ما خواهد آمد. به اضافه اینکه نشان داده شده خیلی وقت ها افرایش بازدهی با افزایش تقاضا برای مصرف می تواند خودش منجر به افزایش مصرف شود (این را ببینید).

اما در مورد امکان رشد GDP بر عکس رشد عملیاتی آنقدرها مساله روشن نیست و سر این مساله دعوا است. در یک سمت طرفداران اقتصاد نئوکلاسیک اند و سمت دیگر طرفداران مکتب اقتصاد اکولوژیک.
طبق استدلال نئوکلاسیک ها رشد GDP ممکن است زیرا مواد اولیه به طور کامل در نهایت با سرمایه قابل جایگزینی است. مثلا در مورد انرژی استفاده اولیه از انرژی های فسیلی سبب انباشت سرمایه می شود و بعد این سرمایه با بالا رفتن قیمت انرژی های فسیلی صرف توسعه انرژی های تجدید پذیر که بسیار سرمایه بر است می شود. به علاوه برای ایجاد ارزش تنها افزوده نوآوری و خلاقیت لازم است و با نوآوری می توان با صرف منابع مادی کمتر و کمتر یک کار را انجام داد. مثال جایگزین شدن خدمات دولتی با دولت الکترونیک گواه این مدعا است (از این کتاب).
از نظر طرفداران مکتب اقتصاد اکولوژیک مشکل اینجا است که  به هر حال یک بخش «فیزیکی» از اقتصاد وجحود دارد که نمی شود میزان برداشت آن از منابع طبیعی را کوچک کرد. ما همیشه به نیاز به غذا خواهیم داشت. همیشه باید خانه هایمان را گرم کنیم و همیشه نیاز به آب آشامیدنی داریم و مانند آن. رشد GDP الی ابد به این معنی است که هر سال ارزش افزوده بیشتری از مسیر فعالیت های با وابستگی کم به منابع طبیعی مثل فن آوری اطلاعات تولید شود. برای آنکه انگیزه تولید کالاهای ضروری فیزیکی باقی بماند، باید ارزش معادل آنها در برابر خدمات و کالاهای و خدمات غیر فیزیکی افزایش یاید والا سهم بخش فیزیکی اقتصاد از کل آن به صفر میل خواهد کرد و عملا کسی سراغ کشاورزی و مانند آن نمی رود. این سبب می شود که همه هر سال بخش بزرگ تری از در آمدشان را که عمدتا از راه فعالیت های با وابستگی کم به منابع طبیعی به دست آمده است صرف کالاهای ضروری بکنند و در نتیجه انگیزه برای داشتن شغل های از این دست مدام و مدام کمتر شود و عملا موتور محرک رشد اقتصادی بعد از مدتی متوقف شود (منبع). به علاوه مشخص نیست که واقعا بشود فعالیت های اقتصادی را به طور کامل از محیط فیزیکی جدا کرد. در مثال دولت الکترونیک به هر حال نیاز به ساخت و نگه داری یک زیر ساخت فیزیکی مخابراتی هست و این ارتباط با محیط فیزیکی در نهایت نمی گذارد از یک جایی به بعد اقتصاد رشد کند (این).

نظر شخصی من این است که رشد GDP هنوز از مسیرهای مختلفی مانند نوآوری، افزایش بازدهی برداشت از منابع موجود، جایگزینی منابع سوخت فسیلی و گسترش فعالیت های با وابستگی کم به منابع طبیعی  ممکن است و ما برای رسیدن به محدودیت های فیزیکی و اقتصادی که رشد این گونه فعالیت ها را محدود می کنند هنوز مدتی نسبتا طولانی زمان داریم. اما ما مشخصا به سرعت داریم به حد رشد عملیاتی می رسیم و دیگر واقعا جا ندارد ما برداشت خالصمان از طبیعت را بیشتر از این افزایش دهیم. به اضافه اینکه واقعا بخش بزرگی از منابع طبیعی هم به دلیل محدودیت های حاکم بر دنیا قابل جایگزینی با سرمایه صرف نیست. از این نظر من فکر می کنم ما باید از بخشی از رشد امکان پذیر دست بکشیم هر چند در نهایت رشد هنوز ممکن است (این را ببینید).


سوال مهم بعدی این است که آیا حالا رشد (چه عملیاتی و چه GDP) واقعا مطلوب است؟

پاسخ دنیای سرمایه داری متاثر از اقتصاد نئوکلاسیک ساده است: هر چه کسی بیشتر مصرف کند شادتر خواهد بود. اینکه چطور این طرز تفکری مصرف گرایانه در آمریکا و به دنبال آن دنیا رواج پیدا کرد بماند (آن را کمی در وسط های این مطلب توضیح دادم)، اما نتیجه مستقیم این طرز تفکر این است که رشد اصولا مطلوب است زیرا رشد غایت مصرف بیشتر محصولات و خدمات را بر آورده می کند (این جمع بندی بدی از تاریخچه قضیه نکرده است). هر چند اقتصاد نئوکلاسیک دقیقا این را نمی گوید اما حداقل در آمریکا جا افتاده است که می شود با مصرف مثلا هزار عدد تیتاپ به اندازه عضو بودن در خانواده ای گرم و صمیمی از زندگی راضی بود.

از نظر عده دیگری از اقتصاددانان من جمله پبروان مکتب اقتصاد اکولوژیک رفاه و زندگی بهتر لزوما مترادف با مصرف بیشتر نیست (این و این). اول اینکه رفاه و زندگی بهتر نتیجه بر هم کنش مجموعه ای از عوامل است که مصرف کالاها و خدمات تنها یکی از آنها است. عوامل مهم دیگری هم در کیفیت زندگی نقش دارند که لزوما هم در بازار عرضه نمی شوند و هیچ کدامشان به طور کامل هم قابل جایگزینی با چیز دیگری نیست: آسودگی خیال. بر هم کنش های اجتماعی. احساس تعلق و بهره مندی، احساس مفید بودن و هدف داشتن، و بهره مندی از محیط زیست و مانند آن. حالا اگر کسی بیاید این نکته را هم در نظر بگیرد که مصرف بیشتر و بیشتر خیلی از کالاها ما را از دسترسی به این کیفیات (مثلا با نابودی  محیط زیست و یا به هم زدن آسودگی خیال ما به واسطه شغلی پر اضطراب اما پر درآمد) محروم می کند و در نتیجه در مجموع کیفیت زندگی ما را پایین می آورد، دیگر مصرف کردن بیشتر و بیشتر لزوما به معنی بهبود کیفیت زندگی نخواهد بود (این). یک روش برای بررسی کمی این موضوع این است که در اندازه گیری رشد به جای GDP که ارزش کل فعالیت های اقتصادی را با هم جمع می زند، از شاخص های پیچیده تری استفاده کرد که فاکتور های انسانی، اجتماعی و زیست محیطی را هم در نظر بگیرند (برای نمونه GPI یا ISEW و یا این یکی). به عبارت دیگر علاوه بر کمیت مصرف کیفیت آن هم باید در نظر گرفته شود. توجه کنید که تولید ناخالص داخلی به هیچ وجه این نکته را در نظر نمی گیرد. مثلا یک حادثه نشت نفت به دریا با وجود آنکه به هیچ وجه مطلوب اکثریت مردم نیست (جز احتمالا کسانی که در بازار مالی روی پایین رفتن سهام کمپانی نفتی مربوطه شرط بندی کرده اند)، به دلیل فعالیتی که برای پاکسازی اش ایجاد می کند تولید ناخالص را افزایش می دهد! یک مطالعه با استفاده از فاکتور ISEW نشان داده است که به نظر می رسد از سال ۱۹۹۵ کیفیت زندگی در آمریکا هر سال علی رغم رشد مصرف کاهش یافته است (منبع). شاید این مطالعه بتواند توضیح دهد که چرا احساس سرخوردگی و خراب بودن اوضاع هر روز در امریکا بیشتر می شود. این جدا از این نکته است که پیشرفت اقتصادی آمریکا در سی سال گذشته از نظر درآمدی هم وضع بخش بزرگی از مردم آمریکا بدتر کرده است و با اینکه یک آمریکایی به طور متوسط دو برابر کالا و خدمات به نسبت به سی سال پیش تولید می کند، قدرت خرید مردم این کشور اصلا تغییری نکرده و تمام این ثروت اضافی به جیب ثروتمندان رفته است (منبع). یعنی کلاهی که سر مردم آمریکا رفته دو لبه بوده است. نه کیفیت زندگیشان بهتر شده و نه لااقل به جایش می توانند بیشتر مصرف کنند. آخرش می بینند که مثل تراکتور کار کرده اند و کشورشان محیط زیست دنیا را گل کاری کرده است که عده ای این وسط ثروتمند تر شوند. دومین نکته این است که در آمد بیشتر هم لزوما به معنی زندگی بهتر نیست. یک مطالعه نشان می دهد که بهبود کیفیت زندگی با افزایش درآمد تا یک حدی از درآمد اتفاق می افتد و از یک درآمدی بیشتر کیفیت زندگی با افزایش در آمد عملا تغییری نمی کند. کاهنمن اقتصاد دان رفتاری برنده نوبل این حد را برای آمریکا حدود سالی ۷۵ هزار دلار برای هر خانوار محاسبه کرده است. به این معنی هم رشد اقتصادی و به دنبال آن رشد درآمد فرد کمک چندانی به بهبود کیفیت زندگی در کشور های ثروتمند نخواهد کرد. مشکل کشور های ثروتمند به خصوص آمریکا در عدم تولید ثروت و یا کمبود منابع نیست؛ مشکل در عدم توجه به فاکتور های مختلف در کیفیت بهبود زندگی فرای مصرف است.

احتمالا شما هم موافقید که هدف نهایی تلاش های بشر باید بهبود کیفیت زندگی همه باشد و نه ثروتمند شدن عده ای خاص و تعدادی کمپانی. (اگر با این فرض مشکل دارید کلا این مطلب را نخوانید. برای اعصابتان خوب نیست.) بنابراین یک اولویت اساسی دیگر هم وضعیت کشورهای فقیر است. مشخصا هم رشد GDP و هم رشد عملیاتی در کشور های در حال توسعه برای ریشه کنی فقر ضروری است و برخلاف کشورهای ثروتمند مصرف بیشتر واقعا وضع زندگی مردم این کشورها را بهتر می کند. بانک جهانی، صندوق توسعه پول و سایر دوستان سرمایه دار می گویند به همین دلیل باید کشور های ثروتمند به صورت شش سیلندر با استفاده از هر امکانی از جمله مصرف منابع طبیعی بیشتر رشد کنند تا بازار مصرفی برای کالاهای تولید شده در کشور فقیر وجود داشته باشد و به مدد جهانی سازی امکان سرمایه گذاری در کشور های فقیر توسط کشور های توسعه یافته هم ایجاد شود و در نتیجه رشد در کشور های فقیر پا بگیرد (باز از این کتاب). به عبارت دیگر رشد اقتصادی همه ی دردها را درمان خواهد کرد. این نسخه به نظر کمی ساده انگارانه می رسد. با توجه به تقریبا به انتها رسیدن امکان رشد عملیاتی در مقیاس جهانی هیچ راهی جز این نیست که کشور های ثروتمند به خصوص آمریکا رشد عملیاتی خود را در قدم اول متوقف کنند و در قدم دوم از میزان مصرف منابع طبیعی و انرژی خود بکاهند تا جا برای مصرف کشور های فقیر باز شود (این). اتفاقی که خیلی بعید به نظر می رسد چون معمولا رهبران سیاسی که مصرف بیشتر و رشد را وعده بدهند برای عموم جمعیت ناآگاه محبوب تر خواهند بود و برنده هر انتخاباتی خواهند شد.  ولی شاید اگر این توقف رشد همراه با بهبود دیگر فاکتور های کیفیت زندگی در کشور های توسعه یافته همراه باشد امیدی به تحقق آن باشد. شاید اگر مردم کشور های توسعه یافته ببینند که برای زندگی بهتر لزوما نباید تا خرخره مصرف کرد حاضر شوند به کاهش مصرفشان تن در بدهند.

عده ای هم این وسط می گویند که توقف رشد عملیاتی سبب نابودی اشتغال می شود و بنا براین ما وسعمان نمی رسد این رشد را متوقف کنیم. اولا که این طور نیست. توسعه زیر ساخت های انرژی های تجدید پذیر و تلاش برای بهبود کیفیت زندگی به معنی بالا فعالیت اقتصادی سنگینی را طلب می کند که این تعداد بسیار زیادی شغل جدید ایجاد خواهد کرد (این). به علاوه به فرض هم که نرخ اشتغال بالا رود. محیط زیست یک کالای تجملی نیست که اگر وسعمان رسید آن را هم در سبد خود قرار می دهیم؛ به این دلیل ساده که بدون آن ما وجود نخواهیم داشت که حالا بخواهیم مشغول به کاری باشیم و یا نباشیم.


سوال اساسی بعدی در مورد رشد اقتصادی این است که آیا مکانیزم بازار در حالت فعلی اش توانایی توقف رشد عملیاتی و یا حداقل جایگزینی رشد مصرف انرژی های فسیلی با تجدید پذیر را دارد و می تواند رشد فعالیت های اقتصادی با وابستگی کم بر منابع طبیعی را تضمین کند؟

فکر نکنم هیچ اقتصاد دانی که سرش به تنش بیارزد وجود داشته باشد که به سوال فوق پاسخ بله بدهد. تقریبا همه اقتصاددانها معتقدند که وضعیت فعلی انرژی و محیط زیست نمونه بارزی از شکست بازار است. اگر یادتان باشد شکست بازار وقتی اتفاق می افتد که اکسترنالیتی وجود داشته باشد و هزینه فعالیت اقتصادی در پاچه موجود ثالثی برود. در اینجا هم مشخصا محیط زیست آن موجود ثالث بی چاره است که بی آنکه بخواهد دارد هزینه استفاده مجانی ما از ذخایر انرژی فسیلی را می دهد. راه های زیادی برای اصلاح این وضعیت پیشنهاد شده است اما همه آنها در نهایت مصرف کربن را هدف می گیرند (کربن به معنی مصرف هر نوع سوخت فسیلی به علاوه چوب درختان). یک راه پشنهادی Cap-and-Trade است که به هر کشور سهمیه ای برای آزاد سازی دی اکسید کربن اختصاص می دهد و به کشورها امکان تجارت این سهمیه ها را هم می دهد. یعنی اگر من کمتر از سهمیه ام مصرف کردم می توانم آن را به شمای پر مصرف بفروشم. به این ترتیب انگیزه ای اقتصادی برای کاهش مصرف کربن به وجود می آید. این روش در حال حاضر در اتحادیه اروپا برای دی اکسید کربن در حال اجرا است و بازاری هم برای دی اکسید نیتروژن در آمریکا وجود دارد که موفق هم بوده است. یک راه دیگر مالیات گرفتن روی مصرف  کربن است که سر  اینکه این راه بهتر است یا Cap-and-Trade دعوا است و هر کس نظری دارد. من شخصا فکر می کنم ایده آل این است که نه تنها روی کربن بلکه باید روی هر نوع استفاده از منابع طبیعی و زیست محیطی و معدنی به علاوه هر نوع دفع مواد به محیط زیست و ایجاد آلودگی مالیات اساسی گرفته شود و به جای آن مالیات بر ارزش افزوده کاهش پیدا کند تا ملت انگیزه داشته باشند که هم مصرف کربن به علاوه آلودگی را کاهش دهند و هم فعالیت های اقتصادی با وابستگی کم به منابع طبیعی را توسعه دهند. 

البته یک عده آدم خوشحال می گویند که با مشکل تر شدن دسترسی به نفت ارزان بازار خود به خود به سمت انرژی های جایگزین خواهد رفت و اگر تا آن موقع به دلیل گرم شدن زمین همه چیز به فنا نرفته باشد اوضاع خودش درست می شود. اما جدای مساله گرم شدن کره زمین هم این اتفاق احتمالا نخواهد افتاد. یک دلیلش این است جایگزینی انرژی های فسیلی با جدید پذیر نیازمند تغییرات اساسی در حوزه حمل و نقل (و به تبع آن در طراحی شهری) و کشاورزی است و زیر ساخت های تولید و انتقال و ذخیره انرژی جدیدی هم باید ساخته شوند (این مطلب من یادتان بیاید). این کار هزینه بسیار بالایی خواهد داشت و در عین حال بسیار هم انرژی بر خواهد بود. اگر ما دست روی دست بگذاریم و منتظر بازار شویم تا خودش دست به کار شود احتمالا بازار که دید بلند مدت خوبی ندارد (در نهایت سود سالانه هر کمپانی برایش مهم است نه چیز دیگر)، درست همان موقعی دست به کار خواهد شد که انرژی به علت بیشتر شدن تقاضا از عرضه اش به شدت گران شده و اقتصاد جهانی هم به دنبال این گرانی حال و روز خوبی ندارد. کاملا ممکن است که بازار در آن زمان از پس تامین سرمایه و انرژی لازم برای چنین تلاش بزرگی بر نیاید و ما در یک تله کمبود انرژی گرفتار شویم. یک مطالعه جدید از اقتصاددان معروف عاصم اوغلو نشان می دهد که برای جلوگیری از گرفتار شدن در این تله و تضمین رشد بلند مدت نه تنها باید روی کربن مالیات گرفته شود، بلکه دولت ها هم باید به صورت فعال وارد صحنه شوند و روی انرژی های جایگزین سوبسید دهند تا این صنایع در زمان پیشی گرفتن تقاضای انرژی های فسیلی از عرضه اش به بلوغ لازم برای جایگزینی انرژی های فسیلی رسیده باشند. به علاوه مدل برادر عاصم مشخص می کند که حدود دخالت دولت در بازار تا کجا باید باشد. اگر امکان جایگزینی کامل انرژی های فسیلی با تجدیدپذیر وجود داشته باشد دخالت دولت موقت خواهد بود و بعد از ملتی بازار خودش از پس قضیه بر خواهد آمد. اما اگر این امکان جایگزینی به صورت کامل وجود نداشته باشد دخالت دولت باید همیشگی باشد و حداقل تا کشف منبع انرژی با امکان  جایگزینی کامل روی کربن مالیات گرفته شود و برای تحقیقات انرژی سوبسید داده شود. روی امکان جایگزینی کامل انرژی های فسیلی با انرژی های تجدید پذیر هم بحث زیاد است. در نهایت به نظر من حداقل در دو بخش کشاورزی و حمل و نقل (به خصوص در آمریکا که اتومبیل وسیله اصلی حمل و نقل است) امکان جایگزینی کامل وجود ندارد و هیچ نوع خودروی الکتریکی با هیدروژنی نمی تواند کار یک کامیون هجده چرخ را بکند.

در مورد بیشتر منابع طبیعی اما همین امکان جایگزینی محدود هم وجود ندارد. همان طور که در این مطلب توضیح دادم سپردن منابع طبیعی به مالکیت خصوصی هم به تنهایی جوابگو نیست و نیاز به بنیاد های جدید و مدیریت دولت ها در همکاری با یکدیگر بر منابع طبیعی عمومی است.

نکته آخر هم این است که ساختار فعلی و مکانیزم بازار امکان استفاده موثر از رشد اقتصادی را در کشور های فقیر فراهم نمی کند. این درست که رشد اقتصادی جهان واقعا وضع عده زیادی از مردم کشور های فقیر را بهتر کرده است، اما این رشد با ساختار فعلی اش لزوما زیر ساخت های انسانی و نهاد هایی را که برای گذار یک کشور از مرحله در حال توسعه به توسعه یافته را لازم دارد ایجاد نمی کند و به همین دلیل رشد در این خیلی از کشورها پس از مدتی متوقف می شود (منبع). به علاوه نابرابری در کشور های توسعه نیافته هم امکان اثر گذاری این رشد را کم می کند. برای مثال دو کشور را با ۴۰ درصد جمعیت زیر خط فقر و رشد اقتصادی ۲ درصد در سال در نظر بگیرید با این نفاوت که در یکی توزیع درآمد نسبتا عادلانه است و در دیگری نیست. کشور اول برای کاهش درصد افراد زیر خط فقر به نصف به ده سال زمان نیاز خواهد داشت در حالی که کشور دوم برای انجام مشابه همین کار به شصت سال زمان نیاز دارد (مثال از اینجا). بنابراین علاوه بر تلاش برای رشد کاهش نابرابری و برنامه ریزی مرکزی برای ایجاد زیر ساخت های انسانی لازم هم باید در دستور کار کشور های فقیر باشد (این) چیزی که عملا در حال حاضر جز در چین هیچ خبری از آن نیست. یک نکته بامزه دیگر هم این است که جهانی سازی این فرصت را به کشور های ثروتمند داده که بخش بزرگی از فعالیت اقتصادی انرژی بر و «کثیف» خودشان مثل بخش تولید صنعتی را به کشور های در حال توسعه انتقال دهند (منبع) و بعد هم با پررویی بگویند ما آلودگی خودمان را کاهش دادیم حالا نوبت کشور های در حال توسعه است! همین باعث شده عده ای توهم بزنند که اصولا با پیشرفت یک کشور از مرحله توسعه نیافته تا یک جایی میزان فشار بر محیط زیست افزایش می یاید و بعد که کشور به یک حد بالا از توسعه رسید فشار بر محیط زیست کاهش می یابد (این را ببینید) و ما برای حل مشکلات زیست محیطی لازم نیست کاری بکنیم. رشد خودش همه چیز را حل می کند. این دوستان فراموش کرده اند که علت اصلی این کاهش فشار بر محیط زیست در کشورهای پیشرفته در بیشتر موارد کاهش واقعی مصرف نیست بلکه انتقال بخش های ناجور اقتصاد به دلیل آزادی جابجایی سرمایه به کشور های در حال توسعه است. بنابراین علاوه بر مالیات بر کربن نیاز به یک ساز و کار جهانی هم هست که جابه جایی سرمایه بین کشور های مختلف را کنترل کند که تا در یک جا قوانین زیست محیطی به صنعتی برای تغییر فشار آوردند، صنعت مربوطه به یک کشور در حال توسعه که هنوز رشد عملیاتی در دستور کارش است فرار نکند تا به روش سابقش ادامه دهد (این را ببینید) و عملا مردم کشور های فقیر هزینه مصرف بالای مردم کشور ثروتمند را بدهند. اتفاقی که در حال حاضر بیش از پیش دارد می افتد.


آخر مطلب هم کمی حرف های فلسفی بزنم. اگر به طبیعت نگاه کنیم می بینیم واکنش طبیعی تمامی موجودات زنده به کمبود منابع جنگیدن بر سر منابع است. گوریل ها سر قلمرو با هم دعوا می کنند. هر درخت سعی می کند بیشتر از درختان دیگر رشد کند و روی بقیه سایه بیاندازد و مانند آن. ما آدم ها هم اگر مطابق ذات تکاملی مان عمل کنیم احتمالا در نهایت طبیعی ترین مسیر این است که بیشتر و بیشتر مصرف کنیم و بعد که کمبود منابع پیش آمد با هم بجنگیم. یعنی جنگ طبیعی ترین نتیجه ممکن شرایط کمبود منابع است نه کاهش مصرف و تمام داستان هایی که در بالا تعریف کردیم. تنها در یک صورت این واکنش «طبیعی» محقق نخواهد شد؛این که اکثریت ما از این چیزی که بقیه جانوران ندارند استفاده کنیم: قدرت تفکر.


پی نوشت:
یک. یکی ممکن است بگوید که تکنولوژی های جدیدی که ما در آینده کشف خواهیم کرد به کمک ما خواهند آمد و ما نباید توانایی های گونه بشر در نوآوری و اختراع را دست کم بگیریم. من در آینده نیستم و آینده را نمی توانم پیش بینی کنم اما یک چیز را می دانم. این اعتماد به نفس ما انسان ها به توانایی هایمان تا حد زیادی کاذب است. بیشتر دستاورد های بشر در یکی دو قرن گذشته نتیجه مستقیم وجود یک منبع انرژی عملا مجانی بوده است که ما آن را طی فعل و انفعالاتی تبدیل به افتخارات به یاد ماندنی کرده ایم (این کتاب کلاسیک را ببینید). مثلا اکتشافات فضایی ما را در نظر بگیرید. هر کدام از آن موشک هایی که فضاپیمایی را به مدار زمین می برند انرژی فوق العاده زیادی را مصرف می کنند. حالا فرض کنید نفت نبود. دلم می خواست می دیدم چه کسی می تواند یک تن بار را به مدار زمین برساند (برای سفر به ماه حدود پنجاه تن بار به مدار زمین برده شد). محدودیت های جدیدی که ما به آنها داریم می رسیم با تمام مسایلی که ما در گذشته حل کردیم متفاوت اند. این محدودیت ها ناشی از حدود فیزیکی حاکم بر جهان اطراف ما هستند. زمین بدبخت دیگر بیشتر از این نمی کشد. بیشتر از این جمعیت را نمی تواند تغذیه کند. نمی تواند برای همه این آدم ها انرژي لازم برای روزی چند ده کیلومتر رانندگی را حالا با هر وسیله ای که شمای مخترع صلاح می دانی فراهم کند. عده ای هم این وسط مدام از همجوشی هسته ای (fusion) حرف می زنند و این که ما حداقل به صورت آزمایشی روی همجوشی کار می کنیم و فقط یک هل کوچک لازم است تا این تکنولوژی به مرحله تجاری برسد و ما از آب کره بگیریم. خود من هم تا وقتی در مورد جزییات یک نیروگاه گداخت هسته ای چیزی نمی دانستم فکر می کردم که راه نجات ما همین است. اما واقعیتش را بخواهید ساخت یک نیروگاه گداخت هسته ای که انرژی خروجی از ورودی اش به اندازه کافی بیشتر باشد و به علاوه قابل اطمینان و ایمن و به اندازه کافی ارزان باشد که بشود در مقیاس یزرگ از آن استفاده کرد خیلی مشکل تر از چیزی است که فکرش را می کنید و به یک تعداد خوبی پیشرفت اساسی در فیزیک و مهندسی که هر کدام شایسته یک جایزه نوبل هستند نیاز است تا این کار انجام شود. یک دلیلی وجود دارد که چهل پنجاه سال است که فیزیک دان ها توی سر خودشان میزنند که راکتور گداخت هسته ای بسازند و نمی شود (این و این را ببنید). به نظر من از جنبه مهندسی مساله ساخت اقتصادی راکتور گداخت شاید بارها سخت تر از ایجاد یک پایگاه فضایی دائمی در سطح کره ماه باشد و من و خیلی های دیگر روی انجام شدنش به این زودی ها حساب نمی کنیم.

دو. یکی دیگر هم ممکن است گیر بدهد ای موجود چرا این قدر چپ می زنی. باید در پاسخ بگویم بنده چپ نیستم اما فکر می کنم بازار آزاد ارباب گونه بشر نیست که نشود به آن گفت بالای چشمت ابرو است بلکه خدمتکار بشر است. اگر یک جایی این خدمتکار خدمتی را که لازم بود نمی داد، باید بازار را با وضع قوانین و مالیات به گونه ای طراحی کرد که این خدمت را نتیجه دهد.

۲۰ اسفند ۱۳۹۰

Just world hypothesis

یک فیلم سینمایی را به صورت تصادفی انتخاب کنید و آن را تماشا کنید. به احتمال خیلی خوبی اتفاق فوق در فیلم مزبور می افتد:
آدم خوب داستان برنده می شود و به خوبی و خوشی الی ابد زندگی می کند و آدم بد داستان نتیجه اعمال پلید خود را می بیند و اگر یک جوری در آخر کشته نشود حداقل به فنا می رود. یعنی خیلی بعید است در فیلمی آدمی واقعا بد و بی ریخت و درب و داغان و بد جنس باشد و او آخر فیلم برنده شود.

یک سوال فنی این است که چرا در بیشتر فیلم ها و داستان ها و افسانه ها در نهایت آدم بد داستان به سزای اعمالش می رسد و آدم خوب پاداش اعمال نیکویش را دریافت می کند؟

شاید علتش این باشد که ما آدم ها دوست داریم فکر کنیم دنیا اصولا در و پیکر دارد و در آن در نهایت عدالت بر قرار است. به این جهت گیری ذهنی ما در انگلیسی just world hypothesis (پیش فرض وجود عدالت در دنیا) می گویند. یک کلمه کلیدی اینجا «پیش فرض» است. واقعا هیچ دلیل محکمی وجود ندارد که در این دنیا عدلی وجود داشته باشد. این ما هستیم که فرض می کنیم عدلی بر قرار است؛ چون دلمان می خواهد ساز و کار دنیا بر مبنای حساب و کتابی باشد و نشود که کسی واقعا همیشه انتخاب های بد انجام دهد و هیچ مشکلی برایش پیش نیاید.

مطالعات متعددی در حوضه روان شناسی اجتماعی وجود این پیش فرض در ذهن گونه بشر را بررسی کرده اند. اولین کسی که روی این قضیه کار کرد روانشناسی به نام ملوین لرنر در دهه ۶۰ میلادی بود. او در یک مطالعه کلاسیک آمد از عده ای دانشجوی دختر خواست که رفتار شخصی با (نام مستعار فاطی) را که در برابر آنها به سوالاتی جواب می دهد زیر نطر بگیرند. فاطی هر وقت پاسخ غلط به سوالی می داد به عنوان مجازات شوک الکتریکی دردناکی را دریافت می کرد. (البته واقعا شوکی در کار نبود و طرف یک بازیگر بود اما جماعت دانشجو این را نمی دانستند). بعد از آنکه نیمی از زمان آزمایش سپری شد او به دسته ای از دانشجویان که به تصادف انتخاب شده بودند این امکان را داد که تصمیم بگیرند که آیا شوک های الکتریکی ادامه پیدا کند یا نه که البته همه آنها نصمیم به توقف شوک الکتریکی گرفتند. اما دسته دیگر چنین امکانی را نداشت و به آنها گقته شد که شوک تا پایان پاسخ گویی به سوالات ادامه پیدا خواهد کرد. به علاوه فاطی جلو یک بخشی از دسته دوم یک فیلم هندی هم اجرا کرد: این که نمی خواهد به آزمایش ادمه دهد و در جواب به او گفته شد اگر آزمایش ادامه پیدا نکند همه دانشجویان نمره ای برای آزمایشگاه روانشناسی نمی گیرند و فاطی با بی میلی به آزمایش ادامه داد. این طوری دانشجوان این بخش دسته دوم فکر می کردند مجازات فاطی کمی هم تفصیر آنهاست. در نهایت هم لرنر به ملت پرسش نامه ای را داد که در آن سوالاتی مانند این که چقدر فاطی دوست داشتنی بود؟ چقدر آدم پخته ای بود؟ چقدر خودحواه بود؟ چقدر او را شبیه خودتان یافتید و مانند آن پرسیده شده بود. پاسخ ملت به پرسش نامه خیلی جالب بود. آنهایی که امکان توقف شوک را داشتند خوشبینانه ترین ارزیابی را از فاطی داشتند. و ارزیابی دسته دوم که امکان توقف شوک را نداشت به طرز معنی داری از فاطی پایین تر بود. از همه جالب تر، آنهایی که فکر می کردند فاطی به خاطر آنها دارد درد می کشد بدبینانه ترین ارزیابی را از فاطی داشتند.به نظر می رسید دانشجویان لرنر در دسته دوم به شخصیت فاطی نمره پایینی داده بودند تا بین شخصیت او و سرنوشتش در این آزمایش «تطابق» بر قرار شود (منبع)! به عبارت دیگر ما آدم ها وقتی با موقعیت دردناک روبه رو می شویم که با پیش فرض ذهنی ما مبنی بر حساب و کتاب داشتن دنیا تناقض دارد، فرض می کنیم که حتما کسی که رنج می برد یک مشکلی دارد که این بلا سرش آمده است و حقش است. حتی اگر واقعا ندیده باشیم که قربانی مزبور انتخاب اشتباهی را انجام دهد هم باز بر این باور هستیم.

لرنر اما در اینجا توقف نکرد. در آزمایش دیگری او از عده ی دیگری خواست که باز هم رفتار شخصی را (این بار با نام مستعار هوشنگ) که در برابر آنها به سوالاتی جواب می دهد زیر نطر بگیرند. این بار هم او ملت را به دو دسته تقسیم کرد. در آخر آزمایش در مقابل دسته اول مبلغ زیادی به عنوان پاداش به هوشنگ پرداخت شد و البته به ملت هم گفته شد این مبلغ کاملا تصادفی پرداخت شده است. اما هوشنگ در مقابل دسته دوم هیچ پاداشی را دریافت نکرد. این بار ارزیابی گروهی که دیده بودند هوشنگ پاداشی را دریافت کرده با این که می دانستند این پاداش تصادفی بوده است به طرز معنی داری از دسته دیگر بهتر بود. باز هم ملت ارزیابی شان را از طرف برای «تطابق» با سرنوشتش تغییر داده بودند! نتیجه ای که لرنر گرفت ساده بود: ما می خواهیم که در دنیا عدالت وجود داشته باشد پس فرض می کنیم که وجود دارد.

بعد از لرنر هم به کرات با آزمایش های دقیق تر وجود این پیش فرض تایید شد و امروز درک خوبی از جنبه های مختلف این پیش فرض در روان شناسی به دست آمده است. مثلا نشان داده شده که هرچه قربانی کمتر در مسوول سرنوشت دردناکش باشد او نمره کمتری از نظر ملت کسب می کند و یا اینکه وجود این پیش فرض در کشور های مختلف شدت و ضعف دارد و بین مذهبی و دیکتاتور مآب بودن و این پیش فرض یک همبستگی وجود دارد (این). مکانیزم های مختلفی هم برای توضیح این پیش فرض توسط روان شناسان پیشنهاد شده است. اولی اینکه این پیش فرض یک واکنش دفاعی است و به ما کمک می کند که در این دنیای بی رحم و بی صاحاب زنده بمانیم و کمتر احساس آسیب پذیری کنیم: کنترل زندگی من دست خودم است. من اگر انتخاب درست و اخلاقی را انجام دهم و اگر اشتباهات این آدم بدبخت را انجام ندهم در نهایت من برنده می شوم. ظلم بر قرار نمی ماند و از این جور افکار شیرین. دومین پیشنهاد متمرکز بر  اضطراب و سرگشتگی ما است وقتی متوجه می شویم ما در دنیایی بی در و پیکری زندگی می کنیم که پر از بی عدالتی است و در آن بدون هیچ دلیلی ممکن است آدم های خوب آسیب بینند و آدم های بد برنده شوند. هضم این سرگشتگی برای خیلی ها به این سادگی ها نیست و در نتیجه ما به این فرض که عدالتی وجود دارد پناه می بریم. از این جنبه معلوم می شود چرا بین این فرض و مذهبی بودن هم رابطه نزدیکی است. اعتقاد به دنیای دیگر هم مکانیزم مشابهی برای هضم اضطراب مرگ است (این را ببینید). به علاوه انسان خیال آسوده تری خواهد داشت اگر فرض کند که اگر در این دنیا عدالت نیست در جای دیگری هست و درد مجازاتش هم خیلی زیاد است.

حالا تبعات Just World hypothesis چیست؟

ساده ترینش این که حالا معلوم می شود چرا وقتی عشقتان به شما خیانت می کند شما فکر می کنید که او جزای این عملش را خواهد دید. بعد هم که می بینید نه تنها جزایی ندیده بلکه خیلی هم خوشحال و سرحال است، شما آتش می گیرید.

اما یک نتیجه مهم تر این است:
در دنیایی که در آن عدالت وجود دارد عاقبت به خیری در نهایت تنها برای آدم های خوب است. حالا اگر شما مثل بیشتر مردم آمریکا آدم مادی ای باشید و فکر کنید که رسیدن به پول و مقام عاقبت خیری است و به علاوه ندانید اصولا در دنیا چه خبر است و چه قدر دنیا می تواند بی در و پیکر باشد، ممکن است به این پیش فرض ذهنی (نادرست) خود اعتماد کنید و به صورت اتوماتیک نتیجه بگیرید که خواص و ثروتمندان باید آدم های خوب و اخلاقی ای باشند و ثروت و قدرت حق سزاوار آنها است (مثلا این و این را ببینید). به علاوه آدم های فقیر و بدبخت هم تنبل و بد و بی اخلاق هستند. اگر هم کسی فقیر و بد بخت بیچاره بود مقصر خودش است و اگر کسی ثروتند است هم نتیجه تلاش و پشتکار او بوده است*. یا جدیدا مد شده که می گویند مشکل الان آمریکا هم خورد رفتن اخلاق در طبقه متوسط است نه قبضه شدن کشور توسط عده ای خاص (مثلا این). حالا شما تا فردا برایشان دلیل و سند بیاور که نه این گونه نیست و لزوما فقر یا ثروت ارزش انسانی کسی را تعیین نمی کند: بین هوش بالا و ثروت همبستگی ای وجود ندارد و آدم هایی با هوش کمی بالاتر از متوسط بیشترین احتمال ثروتمند شدن را دارند در حالیکه در آدم های با هوش زیر متوسط و خیلی باهوش این احتمال کاملا کمتر است (اینجا). آدم های ثروتمند احتمال بیشتری وجود دارد که دروغ بگویند تقلب کنند یا دزدی کنند (این). قدرت سبب بی تفاوتی به سرنوشت دیگران و عدم توانایی کنترل خود می شود (منبع. اینجا را هم بخوانید). بین درآمد و طبقه اجتماعی والدین و درآمد و طبقه اجتماعی فرزندان همبستگی وجود دارد (منبع).  موفقیت در زندگی به شدت به این که کودکی در کجا زندگی کند بستگی دارد (ازاینجا). ثروت جدید تولید شده در جامعه ترجیح می دهد به سمت آدم هایی که از قبل ثروتمند هستند برود** (این). حتی یک مطالعه وجود دارد که نشان می دهد که فاکتور شانس می تواند در جهت تجمع ثروت در دست عده ای عمل کند (منبع)*** و غیره. هیج کدام به گوش این جماعت نمی رود.

به علاوه شاید این داستان توضیح دهد که چرا در آمریکا عده ای از آدم های محافظه کار شدیدا با این که پول مالیاتشان برای خدمات درمانی و اجتماعی به فقرا صرف شود مخالفند، در حالیکه با این که مبلغ کلانی از مالیاتشان صرف نجات بانک های گردن کلفت شود مشکلی ندارند.


پی نوشت:
* دو مطالعه از جانب دو مرکز تحقیقاتی وابسته به محافظه کاران وجود دارد که چنین ادعایی می کنند. این را بخوانید. نشان داده چرا استدلال این دو مطالعه نادرست اند. عده ای هم می گویند درصد خالص ثروتی که در آمریکا به ارث رسیده است حدود ۲۰٪ است پس ثروتمندان خودشان با کار کوشش ثروتمند شده اند. مشکل این استدلال به نظر من این جاست که مساله پول روی پول گذاشتن را در نظر نمی گیرد. تولد در خانواده ای نسبتا ثروتمند هم آدم را در راه کسب ثروت و پیشرفت بسیار جلو می اندازد.

** برای آنهایی که می دانند preferential attachment در یک گراف پیچیده چیست: مکانیزم انتقال ثروت این جا preferential attachment است که باعث می شود ثروت توزیع توانی (power law) پیدا کند. هر وقت چیزی توزیع توانی داشت هم یعنی اصلا به صورت عادلانه توزیع نشده است. حالا شاید یک مطلب در مورد توزیع توانی که مفهوم مهمی است نوشتم.

*** در مطالعه مربوطه طرف آمده از یک مدل بسیار ساده برای شبیه سازی رقابت تعداد زیادی سرمایه گذار استفاده کرده است. در ابتدای شبیه سازی همه سرمایه گذاران ثروتی مساوی دارند. به علاوه میزان سود هر سرمایه گذار در سال به صورت کاملا تصادفی از میان مجوعه مقادیر ممکن انتخاب می شود. در نتیجه سود بالا در یک سال لزوما به معنی سود بالا در سال های بعدی نیست و مدل اصلا تفاوت سرمایه گذاران را در توانایی و عملکرد را در نظر نمی گیرد. به علاوه در این مدل فرض شده که ثروت هر سرمایه گذار بعد از مرگ او به فرزندش انتقال پیدا می کند. بعد حتی در این مدل ساده هم شبیه سازی تجمع شدید ثروت در دست عده ای را با گذشت زمان نشان می دهد. دقت کنید این عده ثروتمند در این مدل واقعا جز این که خوش شانس بودند هیچ فرقی با بقیه نداشتند. حالا یکی ممکن است به درستی این ایراد را بر این مطالعه بگیرد که این مدل زیادی برای دنیای واقعی ساده است یا اینکه پارامتر های مدل با داده های دنیا واقعی تایید نشده است یا اینکه مشخص نیست دقیقا نقش وراثت به چه میزان است. اما نکته مهم این است که این مدل حداقل این نکته را نشان می دهد که شانس می تواند فاکتور مهمی در تجمع ثروت باشد و نمی شود بدون هیچ دلیلی فرض کرد هر کس ثروتمند است نتیجه لیاقت خودش بوده است.