۱۰ مهر ۱۳۹۱

من کیم؟

نوشتن از حال و روزگارم در این وبلاگ برایم سخت شده. این قدر مطلب علمی تخیلی اقتصادی تویش نوشته‌ام که همه خواننده های وبلاگ شده‌اند آدم‌های متفکر. هر آدم با حیایی باشد خجالت می‌کشد جلوی این‌ها جفنگ بگوید. به هر حال من که حیا ندارم بنابراین می‌خواهم کمی درباره خودم بنویسم.

حالا من کی ام و چه کاره هستم؟ واقعیتش نمی‌دانم چه کاره هستم اما چون معمولاً وقتی کسی می‌خواهد بگوید چه کاره است تحصیلاتش را لیست می‌کند من هم همین کار را می‌کنم.

من یکی از محصولات دبیرستان علامه حلی تهران هستم. از دوران دبیرستانم زیاد خاطره خوبی ندارم. خاطراتم منحصر می‌شود به توهم نبوغی که به واسطه دبیرستانم داشتم، تعطیلی خانواده‌ام و درگیری ام با همه چیز و همه کس. به عبارت دیگر یک نوجوان نابالغ کاملا معمولی روی اعصاب بودم.

بعد هم که گل کاری من در کنکور بود. رتبه دویست و خورده ای من به دلیل کود سرشاری که به پای من ریخته بودند اصلا انتظارها را برآورده نکرد. در نهایت هم نظر به جو گیری و اینکه فکر می‌کردم مهندسی برق مهندسی برای دانشمندان است به ترتیب مهندسی‌های برق را در برگه انتخاب رشته سیاه کردم که سومی‌اش یعنی برق امیرکبیر قبول شدم. نتیجه هم شد یک لیسانس بیخود برق کنترل از امیر کبیر با کارنامه ای درخشان. علت درخشش خیره کننده من هم زیاد فکر نکنم غیر قابل حدس زدن باشد. علف کشیدن و تنبلی و بی عاری و افسردگی به واسطه شبیه بودن دانشکده مهندسی برق امیرکبیر به هر چیزی جز محل کسب علم و سایر بیماری‌های شایع آن سن. واقعاً از درس‌های دوره برقم زیاد چیزی یادم نیست. بزرگ‌ترین دستاوردم هم در خیلی از درس‌ها ده گرفتن بدون رفتن سر کلاس و البته مشروط نشدن بود. هر چند آن یکی دو سال آخر یکم به خودم آمدم و بعضی از درس‌ها را ده نشدم و در نتیجه معدل کلم از قعر جدول آمد به وسط‌های جدول. یک بار آمار گرفته بودند من در صد و خورده ای نفر ورودی دوره خودمان دقیقاً نفر پنجاه بودم.

برای فوق تصمیم گرفتم دیگر اشتباه دوره لیسانس ام را تکرار نکنم و رفتم یک رشته مافوق علمی در یک دانشگاه خوب در سوئد خواندم. رشته فوقم یک موجود بین رشته ای بود که تمرکزش روی مطالعه سیستم‌های پیچیده بود و ترکیبی بود از فیزیک و ریاضیات کاربردی و علوم کامپیوتر. واقعاً هم رشته جالبی بود و ارزش خواندنش را داشت و دید منسجمی به من داد.

برای دکترا من که دیگر خیلی جو علم گرفته بودتم تصمیم گرفتم بروم یک علم پایه ای - ریاضی بخوانم. مشکل اینجا بود که به واسطه کارنامه گلگون کفن دوره لیسانسم با این که نمره های فوقم خوب بود نتوانستم از یکی از ده پانزده دانشگاه اول در ریاضی پذیرش بگیرم و در نتیجه با سقوط به دسته دو سر از یک دانشگاه متوسط در وسط مزارع تکزاس در آوردم. به هر حال من ایرانی بودم و این طور که می‌گفتند آویزان شدن به یک دانشگاه متوسط آمریکایی هم برایم بهتر از برگشت به ایران بود؛ بنابراین من هم به این دانشگاه رضایت دادم. من در این دانشگاه من چهار سال ماندم. همه درس‌های دوره دکترا را گذراندم و امتحانات جامع دکترای ریاضی و سایر مزخرفات مربوطه را پاس کردم و دو سالی هم تحقیق کردیم و به یکی دو نتیجه قابل انتشار در مجلات علمی هم رسیدیم و بعد از چهار سال جهد علم شدیم عبد (ABD = All But Dissertation). اما دکترا در آن دانشگاه کذایی به دلایل مختلفی که الآن حسش نیست توضیح بدهم به مزاج من انگار نمی‌ساخت. کم کم من شروع کردم به پنچر شدن و هر روز خواب فرار از آن دانشگاه را دیدن. وقتی هم در تابستان گذشته این امکان فرار پیش آمد و یک پیشنهاد کار خوب به این عبد حقیر شد، این عبد با کله پیشنهاد مربوطه را قبول کرد. از دکترایم هم واقعاً چیزی نمانده بود. شاید یکی دو ترم دیگر تحقیق برای رسیدن به یک نتیجه دیگر و جمع و جور کردن نتیجه کارها و یک ترم هم نوشتن تز و دفاع از آن که البته به آنجای عبد.
الآن هم در برزخ بین شروع کارم در نیویورک و فارغ‌التحصیل شدن با یک فوق ریاضی از دانشگاه مربوطه‌ام و یک لنگم تکزاس است و آن یکی نیویورک و حومه.

بنابراین من رشته‌ام اقتصاد و امثال آن نیست. در نتیجه حواس شمای خواننده باشد ممکن است وقتی در مورد اقتصاد می‌نویسم پرت و پلا بگویم. هر چند تا جایی که سوادم قد بدهد تمام تلاشم را می‌کنم این طور نشود و اگر یک موضوع را به همراه حواشی آن نمی‌فهمم درباره‌اش ننویسم. اما کلا به هر چیزی که من می گویم شمای خواننده مشکوک باش.

آهان این وسط در همان تابستانی که داشتم ریشه دکترایم را از جایش در می‌آوردم ازدواج هم کردم. طرفم می‌توانست مزاج سردم را تحمل کند و آدم خجسته ای مثل خودم بود، بنابراین معامله مان شد که البته مایه شگفتی است؛ چون من از این جور آدم‌هایی هستم که دخترها اول جذبش می‌شوند و بعد می‌فهمند چه گهی هستم و به غلط کردن می‌افتند. این طرف ما که هنوز به غلط کردن نیفتاده. الآن هم برنامه مان این است که دوتایی مثل دو کفتر عاشق با هم زندگی بسازیم و خانه بخریم و خانه را پر از اثاث کنیم و ریشه در بیاوریم و از خانه بدوشی در بیاییم و از این جور کارها.

محل کارم در نیویورک هم که طبیعتا نمی تونم بگویم کجا است به نظر جای جالبی می آید. این امکان را به من می‌دهد که در وسط خیلی چیزها باشم و از کار فعلی که جنبه کمی و محاسباتی و برنامه نویسی دارد شاید بعداً به سمت روزنامه نگاری هم بروم.

این مطلب‌های علمی تخیلی هم که می‌نویسم برای من تمرین نوشتن و روزنامه نگاری است. تمرین ته و توی چیزی را در آوردن و چلاندن یک موضوع. بیشتر آن هم محصول به پوچی رسیدن من و در نتیجه به جای درس خواندن گیر دادن به دور و برم است. چون جامعه فارسی زبان واقعاً از نظر اطلاعات فقیر است و برداشتش از مسایل دنیا عمدتاً رونوشت‌های دست چندم از یک سری پروپگاندای خاص است، نتیجه را به فارسی می‌نویسم بلکه چند نفر فارسی زبان کمی روشن شوند. در نهایت مخاطب این وبلاگ هم عامه است و من دنبال نوشتن مطالب تخصصی نیستم.

برای آن‌هایی هم که تا ته این مطلب را خوانده‌اند یک جایزه دارم. من تعدادی مطلب نیمه کاره دارم که مانده‌ام کدام را تمام کنم. شمای خواننده بگو کدام را بیشتر دوست داری بخوانی؟ مطلب ها این ها هستنند:

1  -    ضعف‌های متدولوژی غالب علم اقتصاد
2  -    چرا آمریکایی‌ها چاقند؟
3  -    کارت اعتباری وسیله ای برای انتقال ثروت از فقرا به ثروتمندان
4  -    خرد رفتن آموزش عالی در آمریکا - چگونه دانشگاه های آمریکا تبدیل به کورپوریشن هایی پول دوست شده‌اند
5  -    افسانه اقوام آریایی – آیا واقعاً قوم آریا وجود داشته و به ایران مهاجرت کرده است؟
6  -    آینده بلند مدت چین – آیا رشد چین متوقف خواهد شد؟
7  -    چگونه  بانک‌های کلاه‌بردار در آمریکا از تعقیب قانونی در دولت اوباما معاف شدند
8  -    لابی گری چه بلایی سر دموکراسی در آمریکا آورده است؟
9  -    بیمه درمانی در آمریکا –  چرا درمان در آمریکا این قدر گران است؟
10-    جهانی سازی و نابودی تولید صنعتی در آمریکا – آیا جهانی سازی لزوماً خوب است؟
11-    آمریکا و کیفیت اداره عراق را در چند سال اول بعد از سقوط صدام - چه طور شد عراق با این شدت به فنا رفت؟
12-    مقصر واقعی در بحران اروپا چه کسی است؟
13-    چرا رشد نابرابری در آمریکا نگران کننده است؟