۳ آذر ۱۳۹۲

بازار کار منعطف و فضایل آن

برای خیلی از ما جماعت ایرانی کار و زندگی در آمریکا هدفی مقدس است. اما کمتر ایرانی هست که جزییات بازار کار این کشور را حتی زمانی که در آمریکا زندگی می‌کند بداند. بنابراین برای این مطلب و شاید یکی دو مطلب بعد می‌خواهیم کمی گیر بدهیم به زندگی و کار در این کشور.

در آمریکا در خیلی از قراردادهای کار بین کارمند و کارفرما یک بندی هست که می‌گوید اشتغال کارمند به اختیار (at will) کارفرما است. معنی این حرف این است که کارفرما اجازه دارد هر وقت دلش خواست با دلیل و یا بی دلیل شما را اخراج کند. اسم این پدیده بازار کار منعطف (flexible labor market) است و این طور های که بعضی از اقتصادان ها می‌گویند چیز خیلی خوبی است و باعث افزایش بهره‌وری و پایین آمدن بیکاری می‌شود (این). از بس هم فضایل این ایده را به شکل‌های مختلف در گوش ملت خوانده‌اند خیلی از ما به طور پیش فرض فکر می‌کنیم در کشورهایی اروپایی که بر خلاف آمریکا بازار کار منعطف نیست و کارفرما اجازه ندارد که به این آسانی کسی را اخراج کند باید نرخ بیکاری خیلی بالا باشد، چون کارفرماها از ترس این که نخواهند توانست از شر کسی خلاص شوند ترجیح خواهند داد کسی را استخدام نکنند. البته همان طور که حدس زدید این تصور با واقعیت نمی‌خواند و نرخ بیکاری فعلی آمریکا با وجود بهبود نسبی پس از بحران مالی ۷٫۳ درصد و نرخ بیکاری آلمان ۵٫۳ درصد است*.

یک عامل که تعیین می‌کند کارفرما نیروی کار منعطف را ترجیح می‌دهد یا نه میزانی است که این کار فرما آینده بلند مدت را وارد محاسباتش می‌کند. مشخصاً برای استفاده از نیروی کار متخصص هر کارفرما به هر حال دو راه بیشتر ندارد: یا یک. باید هزینه اولیه ای را صرف جذب این نیروی کار متخصص کار بلد بکند و بعد هم اگر همه چیز خوب پیش برود پس از مدت کوتاهی نیروی متخصص جزییات آنچه کارفرما از او می‌خواهد دستگیرش بشود و شروع به کار کند یا دو. نیروی کار متخصصش را طی چند سال از صفر خودش آموزش دهد. به این معنی استخدام یک آدم متخصص مثل اجاره کردن و استخدام یک فرد صفر کیلومتر با استعداد مثل خریدن یک کالا است (برای تاریخچه ایده اجاره نیرو کار می توانید به این کتاب درسی کلاسیک اقتصاد رجوع کنید). حالا این که کارفرما بخواهد سرمایه گذاری خریدن را انجام بدهد یا فقط نیروی کار متخصص را اجاره کند به پیش بینی‌اش از آینده و میزان سرمایه و منابعی که در اختیارش هست بستگی دارد. در کوتاه مدت مشخصاً اجاره کردن هزینه کمتری دارد چون کارفرمای مربوطه نباید هزینه چندانی بابت آموزش نیروی کارش کند و این صرفه جویی کاملاً می‌تواند هزینه دستمزد اضافه به کارمند برای تخصصش را بپوشاند. در بلند مدت اما داستان ممکن است فرق کند. برای کارفرمای مربوطه احتمال آنکه سرمایه گذاری‌اش روی حداقل چند تا از افراد با استعداد صفر کیلومتر برگردد با گذشت زمان بیشتر و بیشتر می‌شود و اگر او به آینده بلند مدت خوش بین باشد و فکر نکند دنیا قرار است به زودی به پایان برسد انتخاب این گزینه برایش ممکن است منطقی‌تر باشد (این را هم بخوانید). مشکل اینجا است که به دلایل مختلف که در مورد بعضی‌هایشان در این وبلاگ هم گاها نوشتم در چند دهه اخیر کمپانی بزرگ آمریکایی افق دیدشان کوتاه و کوتاه تر شده است و خیلی‌هایشان به بیشتر از سودشان در چند ماه بعد فکر نمی‌کنند. به علاوه دنیا هم سریع‌تر تغییر می‌کند و برای خیلی از کمپانی‌ها همراهی کردن با تغییرات دنیا هم مشکل است چه برسد به اینکه بخواهند کارکنانشان را هم مطابق این تغییرات آموزش بدهند و به روز نگه دارند. در نتیجه حداقل در آمریکا کفه ترازو به سمت گزینه اول یعنی استخدام آدم کار بلد چرخیده است. به همین دلیل است که خیلی از آگهی‌های استخدام در آمریکا مهارت‌های را از جویای کار بدبخت طلب می‌کنند که هیچ بنی بشری آن‌ها را ندارد. از آن طرف هم کمپانی‌های آمریکایی ناگهان یادشان افتاده که در مورد شکاف عمیق بین سطح مهارت‌های متقاضیان کار و مهارت‌های لازم برای موقعیت‌های کاری شکایت کنند و از دولت آمریکا بخواهند که فکری در آموزش در این کشور بکند (این مقاله را هم بخوانید). نظر من این است که این عدم تطابق مهارت‌ها سی سال پیش هم وجود داشته. منتها چون آن موقع کمپانی‌های بیشتری حاضر بودند روی نیروی کار سرمایه گذاری کنند کسی آن را احساس نمی‌کرده است (این کتاب و این گزارش از بانک مرکزی آمریکا).

از آن طرف هم این منعطف بودن بازار کار نتایج چندان دل پذیری برای طبقه متوسط در آمریکا نداشته است (برای مثال این کتاب را ببینید). دیگر وقتی کسی کارش را در یک کمپانی شروع می‌کند این انتظار را ندارد که بعد از چهل سال خدمت در همان کمپانی بازنشسته شود. هر کارفرمایی حتی اگر وضع کار و بارش هم سکه باشد، ممکن است شما را همین فردا بیرون بیاندازد و از آن طرف هم هر کارمندی ممکن است همین فردا اگر امکان کار بهتری برایش پیش بیاید کارفرمایش را ول کند و برود (این). در این بازار کار برای هم کارمند و هم کارفرما چیزی به نام وفاداری رسماً بی معنی است**. هر فارغ‌التحصیل صفر کیلومتر از کالج یک تعداد خوبی شغل عوض خواهد کرد تا به میان سالی برسد. یک مطالعه محافظه کارانه از  وزارت کار آمریکا میانه مدت زمانی که یک فرد ۲۵ تا ۳۴ سال در یک شغل باقی می‌ماند را حدود ۳ سال تخمین زده است. معنی همه این حرف‌ها هم این است که برای آدم‌ها جوان تر در طبقه متوسط انجام هر کاری که نیاز به ثبات دارد مانند خرید خانه و تشکیل خانواده بیش از پیش سخت‌تر شده است. حتی بعضی‌ها می‌گویند این آوارگی نیروی کار تبعات سیاسی ناجوری هم داشته است (این). این نیروی کار آواره عملاً قدرت چانه زنی چندانی ندارد و نتیجه‌اش این است که اتحادیه های کارگری و کارمندی که سنگ بنای شکل گیری طبقه متوسط در آمریکا و بقیه دنیا بوده‌اند یا اصولاً امکان ظهور پیدا نکنند و یا اگر هم وجود داشته باشند ضعیف و بی رمق باشند؛ و این درست در نقطه مقابل آنچه که در آلمان اتفاق افتاده است قرار دارد. در این کشور چون قانون دست کارفرما را برای اخراج بدون دلیل می‌بندد خیلی از کمپانی تمایل بیشتری دارند که روی کارکنانشان سرمایه گذاری کنند (این) و همین خودش باعث شده کمپانی‌های آلمانی به طور طبیعی خیلی تمایل به اخراج کارکنانشان نداشته باشند. این هم به نوبه خود یک نیروی سیاسی واقعی به کارکنان و اتحادیه های آن‌ها در این کشور می‌دهد تا حدی که طبق قانون اتحادیه های کارکنان در هیئت مدیره کمپانی‌ها هم حضور دارند. البته عده ای می‌گویند علت پایین بودن بیکاری در آلمان کمک‌های دولت به صنایع مختلف است نه قانون کار این کشور. اما به هر حال دلیل پایین بودن بیکاری هر چه باشد ظاهراً بازار کار غیر منعطف سیمانی و بهره‌وری و اشتغال زایی می‌توانند در کنار هم وجود داشته باشند و آب از آب تکان نخورد.

تجربه نشان داده که این کوتاه مدت نگری و بالا بودن نرخ ریزش کارمندان (turn-over rate) می‌تواند نتایج ناخواسته ای برای یک کمپانی بزرگ داشته باشد***. از نظر کارفرما حالا که کارکنان کمپانی بیشتر از چند سال نخواهد ماند و حالا که در نهایت تنها چیزی که از نظر سهام داران مهم است عملکرد کمپانی در سه ماهه بعدی سال است، عملاً تنها می‌شود دنبال راهی بود که این کارکنان اجاره ای تا جایی که می‌شود بیشتر کار کنند. دیگر هم مهم نیست که کارکنان در اثر فشار کار ممکن است ببرند و ول کنند و بروند؛ کمپانی مربوطه به هر حال سرمایه گذاری خیلی سنگینی روی کارکنانش نکرده که نگران از دست رفتنشان باشد. به این ترتیب مدیریت مدرن در ایالات متحده در خیلی جاها مترادف با این شده که چگونه می‌شود به بهای زندگی شخصی کارکنان هم که شده کاری کرد ملت بیشتر و شدید تر کار کنند. برای ایجاد انگیزه‌ی بیشتر کار کردن در کارکنان هم دو استراتژی در اختیار هر مدیری است: یک. تکیه بر انگیزه های بیرونی. این انگیزه های بیرونی می‌تواند پول و پاداش باشد یا یک روش جدید برای ارزیابی کارا آمدی کارکنان یا تغییر محیط کاری به محیطی که به کارکنان انگیزه بیشتری بدهد یا چیز های مشابه دیگر. دو. تکیه بر انگیزه های درونی. به جای آنکه سعی کنیم با تطمیع یا تهدید کارکنان را قانع کنیم که بیشتر کار کنند کاری کنیم که خود آن‌ها بخواهند که بیشتر کار کند. خیلی از کار کارکنان برای آنکه احساس خوبی به خودشان داشته باشند دوست دارند کارشان را خوب و بدون نقص انجام دهند و برای رسیدن به هدف ممکن است حاضر باشند اضافه کاری بدون حقوق هم انجام دهند. برای عده دیگری رسیدن به تایید و احترامی که فرد از جمع همکارانش به عنوان یک فرد کار بلد می‌گیرد برای هرچه بیشتر کار کردن کافی است. مشکلی که کوتاه مدت نگری و بالا بودن نرخ ریزش کارکنان برای یک کمپانی ایجاد می‌کند این است که تقریباً تمامی انگیزه های درونی در کارکنان را از بین می‌برد. چون تنها چیزی که مهم است سرنوشت کمپانی در کوتاه مدت است، فشار خیلی زیادی به کارمندان وارد می‌شود که به قیمت کیفیت کار هم که شده کارشان را هر چه سریع‌تر تحویل دهند. چیزی که اینجا مهم است این است که مشتری صدایش در نیاید و محصول شما را بخرد؛ نه اینکه واقعاً این محصول چقدر کیفیت دارد یا چه قدر استاندارد های یک کار خوب در آن لحاظ شده است. بنابراین کارمند شما که ممکن است استاندارد های درونی‌اش برای یک کار خوب را داشته باشد بیش از پیش خودش را در موقعیتی می‌یابد که دارد این استانداردها را فدا می‌کند و با تف مالی کارش را تحویل می‌دهد. نتیجه‌اش این می‌شود که کارمند مربوطه حالش شروع می‌کند به بهم خوردن از خودش و کارش و دنیا و خلقت و در اولین فرصت هم ول می‌کند و می‌رود جای بعدی به این امید که آنجا کمتر تف مالی کند. از آن طرف هم چون کارفرما کارکنانش را بدون سرمایه گذاری جدی اجاره کرده است، تنها چیزی که مهم است نگه داشتن خوب‌های این اجاره‌ایها تا حد امکان و بیرون ریختن بدها و اجاره کردن یک جماعت جدید جای آن‌ها است. به همین دلیل خیلی از کمپانی‌های آمریکایی سیستم‌های ارزیابی کارآمدی ترسناکی دارند که کارآمدی هر کس را نسبت به بقیه می‌سنجد و آن‌هایی را که از همه پایین‌ترند بیرون می‌ریزد. مهم این نیست که یک نفر چقدر کارش را خوب انجام داده است؛ مهم این است که او نسبت به بقیه کجا است. اگر همه هفته ای ۶۰ ساعت کارمی کنند و یک آدم خوشحالی هفته ای ۴۰ ساعت احتمالاً کلاه طرف خوشحال پس معرکه است. چون هم همه در رقابتند، همه انگیزه دارند بیشتر و بیشتر کار کنند و استراحت کردن و لحظه ای درنگ در چنین محیطی به معنی عقب افتادن است. یک مشکل دیگر هم این است که چون همه به یک احتمال خوبی ول می‌کنند و می‌روند تنها راهی که آدم‌های کار بلد را بشود نگه داشت این است که آن‌ها را سریع ارتقا داد. بنابراین ممکن است در همان سال اول هدایت یک تیم به کارمندی که از نظر تکنیکی قوی است سپرده شود. این دو مشکل ایجاد می‌کند. یکی اینکه طرف با این که از نظر تکنیکی قوی بوده معلوم نیست مدیر خوبی باشد و شما ناگهان هدایت یک تیم را می‌دهی دست یک بی تجربه که مدیریت هم نمی‌داند. دوم هم اینکه آن چند کارمند وفاداری که با شما مانده‌اند می‌بینند که ده سال است آنجا مانده‌اند و از ارتقا خبری نیست در حالی که یک آدم تازه کار بعد از شش ماه می‌شود مدیر. این هم به نوبه خودش روحیه همه را داغان می‌کند و آن ته مانده وفاداری ملت را از بین می‌برد و بیش از پیش به همه انگیزه می‌دهد که ول کنند و بروند. اصولاً یکی از نشانه‌هایی که می‌شود با آن سلامت محیط کاری یک کمپانی را تخمین زد مدت زمانی است که طول می‌کشد آدم‌های لایق‌تر ارتقا پیدا کنند. اگر این مدت کوتاه باشد این نشانه عدم سلامت شدید آن کمپانی است (کلیت ایده این پاراگراف از این کتاب عالی در مورد مدیریت جماعت برنامه نویس است).

به نظر من این داستان‌های بالا شاید به چیزهای دیگری هم ربط داشته باشد. آمریکایی‌ها واقعاً خیلی بیشتر از بقیه مردم کشورهای پیشرفته کار می‌کنند و خیلی کمتر مرخصی می‌روند. یک آمریکایی به طور متوسط ۳۰ درصد بیشتر از آلمانی یا فرانسوی یا ایتالیایی کار می‌کند (این و این). متوسط تعداد روزهای مرخصی در آمریکا ۱۳ روز است (افراد با سابقه کاری کم همان ۱۳ روز را هم استفاده نمی کنند و برای آنها این عدد حدود ۱۰ است) که اصلاً قابل مقایسه با متوسط ۲۵ تا ۳۰ روز مرخصی در اروپا (این عدد در استرالیا ۲۸، در آلمان ۳۵ و در فرانسه ۳۱ است) نیست (عدد ها از اینجا و اینجا). لزوماً هم کثرت مرخصی در سایر کشورهای پیشرفته برای این نیست که کارفرما های این کشورها مهربان و کارمند دوستند. خیلی از این کارفرماها فکر می‌کنند واقعاً این تعداد روز مرخصی برای آنکه نیروی کار سالم و کارآمد باقی بماند لازم است. اما در آمریکا با بازار کار اجاره ای و کمپانی‌های با افق دید کوتاهش این سالم و کار آمد نگه داشتن نیروی کار - مخصوصا خارج از بخش تکنولوژی که انگیزه اش برای نگه داشتن کارکنان خوبش معمولا قوی تر است - خیلی کمتر معنی دار است و برای همین مرخصی خود به خود توجیه کمتری دارد. هر هزینه های دیگری مربوط به نیروی کار هم در آمریکا هم به همین ترتیب سخت‌تر توجیه پذیر است. مثلاً هزینه ایجاد یک دفتر کار مناسب و بی سر و صدا برای کارمندان و اسکان هر چند کارمند در یک دفتر کار شخصی به سبک شرکت‌های قدیمی‌تر را در نظر بگیرید. این هزینه چون طبق قواعد بامزه حساب داری آمریکا «خرج» حساب می‌شود و نه سرمایه گذاری مستقیماً سر سال از سود کمپانی در دفاتر حسابرسی کم می‌شود. بنابراین اگر مدیری دنبال آن باشد دفاتر حسابداری‌اش سر سال خوشگل‌تر به نظر بیایند و دل سهام داران شاد شود، دور آن را خط می‌کشد و جایش می‌رود دنبال یک چیزی به اسم دفتر باز (open office) که خیلی هم رایج است و در ان همه کارمندان کنار هم دیگر مثل مرغداری گوش تا گوش کنار هم نشسته‌اند و یکی این سر شرکت عطسه می‌کند آن سر شرکت ملت تفش را دریافت می‌کنند. اسمش هم این است همه چیز شفاف است و ارتباط بین آدم ها آسان تر شده است. در نهایت هم ملت کارمند که به نوبه خودشان می‌دانند اخراجشان دفاتر حسابرسی را زیباتر می‌کند، مرخصی طولانی نمی‌روند که یک وقت مدیر آن‌ها متوجه نشود که در غیبت آن‌ها هم ممکن است کارها بگردد.

البته ماجرای زیاد کار کردن آمریکایی‌ها منحصر به گل کاری مدیریت مدرن نمی‌شود و داستان کمی پیچیده تر است. یک سری اقتصاددان هستند که می کویند آمریکایی به این دلیل ساده بیشتر از اروپایی‌ها کار می‌کنند که مالیات در آمریکا کمتر است و هر کس سهم بیشتری از نتیجه تلاشش نصیب خودش می‌شود و برای این آمریکایی‌ها تمایل بیشتری دارند که کار و فعالیت کنند (مثلا این). یک مطالعه دیگر هم می‌گوید اختلاف درآمد بین افراد شاغل به یک حرفه در آمریکا به علت نابرابری بالاتر در این کشور بیشتر است و این خودش برای هر کس انگیزه ایجاد می‌کند که بیشتر کار کند تا درآمدش در میان هم صنفانش جابه‌جا شود. یک عامل دخیل دیگر در این ماجرا به نقل از این مطالعه این است که در آمریکا ملت هرچه بیشتر کار می‌کنند واقعاً خوشحال‌تر هستند در حالی که در اروپا درست برعکس هر چه کسی کمتر کار کند خوشحال‌تر است. ماجرای مالیات به نظر من و خیلی‌های دیگر این اختلاف شدید در سطح تلاش و فعالیت را نمی‌تواند توضیح دهد (مثلا این وبلاگ را ببینید). مطالعه دوم هم از نظر من یک حرف بدیهی می‌زند و می‌گوید اگر نابرابری در کشوری وجود داشته باشد ملت بیشتر جان می‌کنند. اما مطالعه سوم از همه جالب‌تر است و به نظر من نشان از قدرت ایده رویای آمریکایی می‌دهد. در غیاب انگیزه های درونی واقعی که فدای نگرش کوتاه مدت پشت بازار کار «منعطف» شده‌اند، این نکته به گوش همه خوانده شده که هر کس بیشتر کار کند نتیجه کار و تلاشش را خواهد دید و فردی موفق خواهد بود و همه هم واقعاً آن را باور کرده‌اند. برای خیلی از مردم در آمریکا نفس زیاد کار کردن - و نه این که خود کار چیست و چقدر جالب است و چه دردی از بشر دوا می‌کند - تنها چیزی است که به زندگی معنا می‌دهد (این مطالعه را ببینید). مشکل این جاست که کسی که نه مرخصی می‌رود و هفته ای شصت ساعت کار می‌کند عملاً غیر از کارش وقت زیادی برای چیز دیگری در زندگی‌اش باقی نمی‌ماند. این آدم ایده آل دنیای سرمایه داری است: تا جایی که می‌تواند کار می‌کند، خارج از زندگی کاری‌اش هیچ جاه طلبی ندارد، هر نوع آت و آشغالی را که او به در صرفه جویی در وقت کمک کند می‌خرد و احتمالاً برای پر کردن زندگی خالی اش خوب پول خرج می‌کند (این مطلب را در این مورد بخوانید). اگر هم به او بگویی برادر این رویای آمریکایی آن قدرها هم ریشه در واقعیت ندارد (این پست قدیمی من یک ربط هایی به این موضوع دارد) و این کاری هم که زیادش را برای شما تجویز کرده‌اند به خاطر منفعت طلبی و کوتاه مدت نگری بازار بیش از پیش مزخرف و بی معنی شده به شما می‌گوید un-American.

پی نوشت:
* دفت کنید این معنا از انعطاف در بازار کار مترادف با این نیست که کارفرماها چپ و راست ملت را اخراج می‌کنند. اتفاقاً یکی از چیزهایی که خیلی از کمپانی‌ها در آمریکا در این روزها مسئله شده است به دلایل مختلف اخراج نکردن کسانی است که واقعاً سزاوار اخراج شدن هستند. این انعطاف به این معنی تحلیل رفتن این «قرارداد» اجتماعی دو طرفه بین کارمند و کارفرما است که رابطه کاری آن دو در صورت انجام قابل قبول کار ادامه پیدا خواهد کرد.

** این محیط پر از تغییر و غیر پایدار به خصوص در کمپانی‌هایی که بیزنسشان کمتر مبتنی بر تکنولوژی و توانایی‌های فنی است بهشتی برای آدم‌های سایکوپات است. سایکوپات ها تغییر و عدم ثبات را دوست دارند چون که در چنین محیطی کسی برای مدت به اندازه کافی طولانی با سایکوپات دم خور نمی‌شود که پی به گند کاری‌های سایکوپات ببرد (این).

***  ممکن است یکی بگوید برادر شما زیادی ساده سازی کرده ای و شاید چیز های دیگری غیر از نگرش کوتاه مدت پشت بازار کار منعطف سبب شرایط کاری که ترسیم کردی شده باشند.جواب من این است که این مقاله تلاشی برای یافتن تمام روابط علل و معلولی شکل دهنده محیط  کار نیست بلکه فقط تلاشی است برای آن که نشان دهد این عامل خاص چگونه ممکن است روی محیط کار اثر بگذارد.

۱۲ تیر ۱۳۹۲

Psychopathy

در جامعه ایرانی خیلی‌ها اسم سایکوپاتی* (Psychopathy) را نشنیده‌اند و آنهایی هم که شنیده‌اند فکر می‌کنند یک بیماری روانی نادر است که باعث می‌شود آدم قاتل زنجیره ای متجاوز شود. اما واقعیت چیز دیگری است. سایکوپاتی نه آن قدر نادر است و نه مختص می‌شود به قاتلان و جنایت کاران و در هر دار و دسته ای ممکن است بشود به راحتی سایکوپات ها را پیدا کرد.

حالا این سایکوپاتی دقیقا چیست؟  سایکوپتی یک اختلال شخصیت (و نه بیماری روانی و یا جنون) است که در ادبیات علم روانشناسی با لیستی طولانی از نشانه‌ها از قبیل جذابیت ظاهری و کاریزما، خودمحوری، نیاز به هیجان، دروغگویی بیمارگونه، بازی کردن با دیگران، نداشتن احساس گناه، ناتوانی در داشتن احساسات عمیق، نداشتن وجدان، زندگی انگل وار، نداشتن کنترل روی رفتارها، بی بند باری و روابط جنسی متعدد،عدم مسوولیت پذیری، بدون فکر و در لحظه عمل کردن و رفتار های ضد اجتماع مثل جرم و جنایت و قانون شکنی تعریف می‌شود. برای تعیین این که کسی سایکوپات هست یا نه یک روان شناس متخصص (و نه شخص شما) می‌آید بعد از بررسی همه جوانب زندگی آن شخص برای وجود هر یک از این نشانه‌ها بر مبنای یک لیست استاندارد به نام PCL-R نمره ای به او می‌دهد و اگر مجموع همه نمرات آن شخص بیشتر از یک حد نصاب شد، طرف رسما دارای اختلال شخصیت سایکوپات است. اما علت نهان پشت این لیست طولانی از نشانه‌ها به احتمال زیاد یک چیز ساده بیشتر نیست. عدم ناتوانی شخص سایکوپات در داشتن احساسات عمیق. یک آدم سایکوپات اصولا به دلایل بیولوژیک جز احساسات اولیه معطوف به نیاز های اولیه آدمی مثل خشم و هیجان چیزی را نمی‌تواند حس کند**. یک راه برای مطالعه این نکته استفاده از تکنیک FMRI  است. این تکنیک یک نوع تصویر برداری از مغز است که فعالیت نواحی مختلف مغز بیمار را بدون نیاز به بیهوشی با اندازه گیری میزان جریان خون در آن بخش اندازه می‌گیرد. یک مطالعه با استفاده از این تکنیک نشان می‌دهد که وقتی کلماتی با بار احساسی مثل عشق، تجاوز و قتل برای شخصی دارای این اختلال خوانده می‌شود، بر خلاف اشخاص عادی بخشی از مغز که وظیفه پردازش احساسات را بر عهده دارد اصلا فعال نمی‌شود و تنها بخش‌هایی که از مغز که وظیفه پردازش زبان را بر عهده دارند فعالیتی از خودشان نشان می‌دهند (این خوب داستان رو توضیح داده). به این معنی درک شخص سایکوپات از این احساسات شناختی و نه احساسی است. حتی ممکن است در این شخص جای خالی هوش احساسی هوش زبانی و شناختی بگیرد و شاید به همین دلیل خیلی از سایکوپات ها خیلی سر و زبان دار و خوش صحبت هستند. این عدم توانایی پایین شخص سایکوپات برای درک احساسات یک نتیجه دیگر هم دارد. ناتوانی در همدردی (empathy) با دیگران. شخص به هیچ وجه نمی‌تواند خود را جای دیگران بگذارد و احساسات آن‌ها را بفهمد. نگاه شخص سایکوپات از این نظر به آدم‌های دیگر نگاه یک دانشمند جانورشناس بی رحم به یک گله جانور است. او می‌فهمد که این جانورها چیزی به اسم احساس دارند و نمود بیرونی آن را می‌بیند و حتی ممکن است با مطالعه این جانوران سعی کند آن نمود بیرونی را تقلید هم بکند؛ اما واقعا نمی‌تواند آن احساسات را بقهمد و خودش را کاملا جدا و برتر از این جانوران می‌بیند. از آن طرف وقتی چیزی به نام احساسات عمیق و همدردی در این شخص نیست تنها چیزی که برای او معنی دارد نیازها و وجود خودش است و تمامی آدم‌های دیگر هم حول این نکته تعریف می‌شوند. آدم‌ها برای این شخص چیزی بیشتر از چند شیء نیستند. شیء هایی که ممکن است به کار این شخص بیایند یا نیایند و شخص برای رسیدن به آنچه که می‌خواهد حق دارد هر کاری که دلش می‌خواهد با آن‌ها بکند. به این معنی یک سایکوپات یک شکارچی است و آدم‌های دیگر برای او شکار و در حد صبحانه و نهار و شام اند. در نهایت هم در نبود احساسات عمیق و همدردی یک سایکوپات ممکن است از تنها چیزی که بتواند لذت ببرد بازی کردن با دیگران و کنترل آن‌ها و حتی گاهی قتل و جنایت است و درست به همین دلیل یک سایکوپات خیلی بیشتر از یک آدم عادی نیاز به هیجان دارد.

شاید بد نباشد یک نکته ای را اینجا برجسته کنم. سایکوپاتی یک پدیده یک بعدی و صفر و یک نیست و هر آدمی ممکن است بعضی از ابعاد سایکوپاتی را با درجات مختلف نشان دهد، بدون آن که نمره آن در تست استاندارد نشانه های سایکوپاتی به حد نصاب لازم برای تشخیص این اختلال برسد. یک مطالعه با استفاده از تست سایکوپاتی PCL-R تخمین می‌زند حدود یک درصد جمعیت سایکوپات هستند (البته در زندان‌ها این عدد خیلی بالاتر است). به علاوه با اینکه نمره بیشتر آدم‌هایی عادی در این تست نزدیک به صفر است آدم‌هایی هم وجود دارند که  نمره نسبتا بالایی از این تست می‌گیرند اما به حد نصاب نمی‌رسند. این آدم‌ها سایکوپات موقعیتی‌اند و بسته به شرایط ممکن است رفتار سالم یا ناسالم از خودشان نشان دهند. عده ای هم  می‌گویند که این تکیه بیش از حد روی جرم جنایت و قانون شکنی در تشخیص سایکوپاتی نادرست است (اینجا و اینجا) و جرم و جنایت تابلو یک مولفه اصلی سایکوپاتی نیست. سایکوپات ها هم مثل بقیه آدم‌ها با استعداد و بی استعداد دارند و خیلی‌هایشان آن قدر ابله نیستند که مرتکب جرم و جنایت اضافه و بی دلیل بشوند و سعی می‌کنند با این که کاملا از همدردی و وجدان تهی هستند با روش‌های ظریف‌تر کارشان را پیش ببرند.

حالا این روش‌های ظریف و صلح طلبانه چه هستند؟
شخص سایکوپات - که جز مشکل کوچکش در درک احساسات و همدردی کاملا عاقل و باهوش است - مثل هر شکارچی دیگری به صورت غریزی خیلی زود متوجه می‌شود برای به دام انداختن طعمه خودش بهتر است از نقاط ضعف شکارش استفاده کند. بنابراین سایکوپات ها بسته به استعدادشان مدت زمانی طولانی را خودآگاه و ناخودآگاه مثل یک روانشاس کار کشته صرف مطالعه و مشاهده آدم‌های دیگر و شناخت نقاط ضعف و قوتشان می‌کنند. بنابراین وقتی یک سایکوپات با شخص (شکار) جدیدی روبرو می‌شود به صورت ناخودآگاه  می‌داند چگونه طرف را بسته به کاربردی که برایش دارد با ایجاد یک رابطه شخصی و دامنه داربه دام بیاندازد. یک سناریو کاملا معمول این است:
در قدم اول سایکوپات مزبور با ارزیابی اولیه شخصیت طرفش - که می‌تواند یک دوست دختر/ پسر جدید،  یک همکار جدید یا هر آدم دیگری باشد - درهمان دقایق اول سعی می‌کنند با دست گذاشتن روی نقاط ضعف یا قوت شخصیت او و با کمک جذابیت و سخنوری ذاتیشان تاثیر اولیه خوب و دل پذیری بر روی او بگذارند. هر کدام از ما جانوران صاحب احساس معمولا اهرم‌هایی مخفی داریم که اگر کسی آن‌ها را بکشد در ما پاسخی احساسی را بر می‌انگیزد. رمز موفقیت سایکوپات در گذاشتن تاثیر خوب بر روی طرفش هم استفاده از این اهرم‌ها است. مثلا اگر شما کارمندی هستید که از محل کارتان به دلیلی متنفرید او که به طور ناخودآگاه و فراست این نکته را حدس زده به شما می‌گوید که آنهایی که می‌گویند این اداره را دوست دارند احتمالا آدم آهنی‌هایی زنگ زده هستند. یا اگر شما آدم خود بزرگ بین و متکبری هستید او به شما می‌گوید که آدم‌هایی را به دو دسته تقسیم می‌کند؛ آنهایی که آن کتاب دست شما را خوانده‌اند و آنهایی که آن را نخوانده‌اند. در قدم بعد و بعد از از تاثیر خوب اولیه هم سایکوپات مزبور شروع می‌کند به مخابره چهار پیام بسیار موثر گاه به تلویح و گاه مستقیم روی مخ شما. اول این که شما و جزییات شخصی تان فوق العاده برایش جالب است و او شما را تحسین می‌کند. دوم این که با قدم به قدم از کسب اطلاعات بیشتر و بیشتر از شما سایکوپات ما هم شروع می‌کند به شما با دروغ پردازی  القا کردن که او و شما مثل هم هستید و هم دیگر را کامل می‌کنید. سوم اینکه به شما نشان می‌دهد که می‌توانید به او اعتماد کنید و پایین آوردن گاردتان جلوی سایکوپات ما اصلا اشتباه نیست. در نهایت هم این که به شما به طورغیر مستقیم القا می‌کند که او بهترین گزینه برای یک رابطه کاری یا دوستانه یا عاطفی یا غیره است. این چهار پیام مشخص همیشه وعده چیزی عمیق یا کمیاب را به ما می‌دهند: یک رابطه عمیق و آتشین در سی و پنج سالگی با کسی که درست مثل خود شما است. یک رابطه عالی کاری با کسی که از کار کردن با او لذت می‌برید و کاملا قابل اعتماد است. چیزهایی که معمولا در زندگی ما آدم‌ها گم شده‌اند و اگر کسی وعده آن‌ها را بدهد کمتر کسی می‌تواند در برابر وسوسه آن‌ها مقاومت کند. دقت هم کنید که مخابره‌ این پیام‌ها در بیشتر سایکوپات ها ناخودآگاه است و آن‌ها معمولا نمی‌نشینند نقشه حمله طراحی کنند. ریشه این مخابره هم در نهایت اراده سایکوپات در تسخیر شکارش است و در لحظه هر کاری که غریزه مهار نشده اش به او بگوید برای رسیدن به این هدف می‌کند. یک نکته خیلی جالب دیگر هم این است که خیلی وقت‌ها این پیام مخابره شده  نظر به مقلد بودن ذاتی سایکوپات ها خیلی سطحی و بیخود است، اما اعتماد به نفس و نجوه ارائه آن و استفاده سایکوپات از اهرم‌های احساسی باعث می‌شود قربانی این پیام مزخرف را در ذهنش با پیامی عمیق که دلش می‌خواسته بشوند عوض کند. مثلا سایکوپات برای آنکه به شما بگوید او هم مثل شما است به شما می کوید که او هم عاشق آن موسیقی‌ای که شما گوش می‌دهید هست و پیاده روی در صبح را هم دوست دارد. بعد شما در ذهنتان نتیجه می‌گیرید او هم مثل شما به اشراق رسیده است. در نهایت هم وقتی شما در برابر این وعده و داستان خیالی پیشنهادی تسلیم شدید، شخص سایکوپات شروع به بهره برداری از شما می‌کند. آن رابطه مافوق عمیق موعود می‌شود یک رابطه یک طرفه که شما می‌دهید و او فقط می‌گیرد. رابطه کاری خوب می‌شود  جا زدن ایده های شما جای ایده های سایکوپات ما. در این مرحله هست که اگر سایکوپات ما چیزی را بخواهد و آن را نگیرد ممکن است برای گرفتنش آن روی دیگرش را نشان دهد و از یک موجود خوش سخن و جذاب تبدیل به کسی شود که از تهدید و کاربرد خشونت اباعی ندارد. طرف هم آن قدر در مخدر خواستن آن چیز موعود غرق شده است و آن قدر اعتمادش به سایکوپات در اعماق احساسش تنیده شده است که  معمولا به هر استفاده ای تن می‌دهد. به علاوه بیشتر سایکوپات ها وقتی دارند داستان خیالی شان را می‌سازند برای آنکه احتمال لو رفتنشان پایین بیاید، داستان دروغینشان را با پودی از واقعیت به هم می باقند. بعد وقتی قربانی به دروغ بودن داستان اعتراضی کرد، آن‌ها این معدود پود های واقعیت را برای تبرئه خودشان در یک مانور ایزایی بیرون می‌کشند. در آخر داستان هم یا طرف طعمه متوجه می‌شود چه کلاهی سرش رفته است و رابطه را قطع می‌کند و یا به احتمال بیشتر به یک جایی می‌رسد که او دیگر چیزی برای دادن ندارد و  سایکوپات ما از رابطه حوصله‌اش سر می‌رود. در هر صورت او می‌رود سراغ هیجان بعدی و شکار بعدی. یک چیز بامزه ای که در این مرحله گاها اتفاق می‌افتد این است که وقتی سایکوپات  ول می‌کند و می‌رود قربانی او با این که به شدت مورد سوء استفاده قرار گرقته آنقدر طعم آن ماه عسل اولیه و وعده های خیالی آن دوران برایش شیرین بوده که به پای سایکوپات می‌افتد که بماند و به  بهره برداری‌اش ادامه دهد.

نکته اصلی که سایکوپات را در شکارش موفق می‌کند ضعف‌های شخصیتی طرفش و عدم شناخت او از این ضعف‌ها و اهرم‌های احساسی شخصیتش است. به عبارت دیگر سایکوپات انگلی است که از ضعف ها و ترس ها و آرزوهای بشر نیرو می‌گیرد. به این معنی شناخت خیلی از سایکوپات ها از قربانیشان از شناخت قربانی از خودش بیشتر است.  درست به همین دلیل خیلی از سایکوپات های بی استعداد تر برای طعمه آدم‌هایی را ترجیح می‌دهند که در موضوع ضعف اند و مشکلی دارند. یک مثال خیلی معمولش سایکوپات های خانم است. یک طعمه خیلی آسان برای آن‌ها مردهایی است که خیلی در رابطه با زنان موفق و با تجربه نبوده اند و اعتماد به نفس کمی دارند. مثلا یک  سری بچه درس خوان کج و کوله و بی ریخت را که قلب پاکی دارند در نظر بگیرید. فقط تکان دادن کارت جنسیت بالای سر این‌ها کافی است که مشق‌های خانم مربوطه و خیلی خدمات ریز و درشت دیگر انجام شود. منطق سایکوپاتی هم البته دیکته می‌کند این‌هایی که ازشان سو استفاده شده حقشان بوده است چون گذاشته‌اند که از آن‌ها سواستفاده شود و اصلا هم  مهم نیست آن‌ها چه آسیبی دیده‌اند. در حالت افراطی با مزه‌اش سایکوپات ما ممکن است حتی بگوید این قربانی‌ها باید اصلا از خدایشان باشد که من اجازه دادم بیایند به من خدمت کنند. بنابراین بچه درس خوان‌هایی کج و کوله و بی ریخت مثال بالا هم باید متشکر باشند که فرصت پیدا کردند که با خانم سایکوپات معاشرت کنند و در کنارش مشق‌های او را هم البته نوشته اند. از آن طرف البته سایکوپات های با استعدادتر و باهوش تری وجود دارند که آدم‌های سالم و قوی را به عنوان طعمه ترجیح می‌دهند چون آن‌ها شکار بزرگ‌تر و پرهیجان‌تری هستند. نکته آخر هم این که یک سایکوپات برای موفقیت معمولا نیاز یک رابطه خصوصی دو طرفه و مخفی کاری و جدا کردن طعمه‌اش از دوستان و آشنایانش دارد. علت این نکته این است شخص سایکوپات درست عین یک آفتاب پرست جلوی هر کس که ممکن است که طعمه باشد بسته به شخصیتش رنگ عوض می‌کند و رفتارش با یک نفر و دوستش و داستانی که در مورد خودش برای هر کدام سر هم می‌کند کاملا ممکن است متفاوت باشد. اگر هم کسی قرار نیست طعمه باشد معمولا سایکوپات نمی‌آید روی آن طرف انرژی بگذارد و آن روی دیگرش را نشانش می‌دهد. حالا اگر این طعمه‌ها و بی طرف‌های کتک خورده با هم حرف بزنند ممکن است کل نفشه ها رو هوا برود.

تا اینجای کار با پدیده سایکوپاتی آشنا شدیم. مطلب بالا هم تا حدود زیادی خلاصه ای از این کتاب و این کتاب با چاشنی تجارب شخصی من بود. در مطلب بعدی خواهیم دید که چرا وقتی یک سایکوپات به یک کمپانی بزرگ می‌رود خیلی وقت‌ها در آنجا هم موفق است.

پی نوشت:
* دو تا مفهوم مرتبط دیگر یکی سوشیوپاتی (Sociopathy) و دومی اختلال شخصیتی ضد اجتماعی وجود دارند که هر دو کمی با سایکوپاتی متفاوتند و سایکوپاتی زیر مجموعه هر دو هست. برای این مطلب ما گیر می دهیم به سایکوپاتی اما اختلال شخصیتی ضد اجتماعی حداقل در آمریکا نام رسمی این داستان هست.

** این که این اختلال ممکن است دلیل بیولوژیک داشته باشد (کلا سر این که نقش محیط و بیولوژی هر کدام چقدر است دعوا هست) دو تا مؤخره بامزه دارد: یکی اینکه حالا که ظاهرا دلیل سایکوپات بودن کسی بیولوژیک هست  با یک منطق معیوب می‌شود گفت کارهایی که طرف می‌کند تفصبر خودش نیست و دوم اینکه اصلا چطور شد که چنین چیزی تکامل پیدا کرد. مثلا یک دلیل تکاملی که برای این داستان پیشنهاد شده این است که این رویکرد «بکن در رو» سایکوپات ها شانس تولید مثل اونها رو بالا می‌برد و سایکوپات مربوطه با این ترتیب می‌تواند بچه دار شود و یک آدم دیگری یعنی یک مرد مهربان و داری وجدان و احساس آن را بزرگ کند. برای جنبه تکاملی قضیه این رو ببینید.

۱ تیر ۱۳۹۲

حرف نزنی نمیگن لالی

من شاخک هام خیلی خوب کار نمی‌کنند و کلا خیلی طول می‌کشد تا دوزاری ام بیفتد. اما همین شاخک‌های معیوب من هم متوجه شده‌اند که چیزهایی اساسی در زندگی‌ام یا شهری که در آن زندگی می‌کنم یا کشوری که از ان می‌ایم یا کل دنیا اشکال دارند. بنابراین وقتی می‌بینم ملت متوجه این مشکلات و وضعیت بر فنای دنیا نیستند یا از آن بدتر سعی می‌کنند آن را توجیه کنند و آن را جزیی طبیعی و عادی از دنیا بدانند یا از همه بدتر تحلیل های شکمی درباره این مشکلات بدون اطلاع و مطالعه کافی ارائه می‌دهند، به شدت عصبانی می‌شوم. دلیلش هم شاید این است که بخشی از وجود من به دلیل خودآزاری یا هر دلیل دیگر هنوز هم  تشنه این است که در مورد این وضعیت بداند و آن را بفهمد. وقتی کسی درمورد این وضعیت اعم از ضعف‌های فرهنگی ما ایرانیان و مشکلات دنیای سرمایه داری و یا هر موضوع دهان پرکن دیگر تحلیلی ارائه می‌دهد و این تحلیل بند تنبانی است و سر وتهش با هم نمی‌خواند و بر مبنای حقیقت و تحقیق و درک عمیق از موضوع استوار نیست، من حال آن ادم تشنه ای را پیدا می‌کنم که از بعد از یک روز سر گردانی در کویر یک ظرف آبی را پیدا کرده و حالا که ان را کامل سرکشیده متوجه شده ظرف مزبور محوی آب شور بوده است.

۲۷ خرداد ۱۳۹۲

فردا میشه سی سالم. سه چهار ماه پیش اولین موی سفیدم رو زنم کشف کرد. توی قطار دوتایی نشسته بودیم داشتیم می رفیتم یه خراب شده ای که یادم نیست. زنم گیر داده که موی سفید. بهش میگم باباجان موی بوره به سفیدی میزنه. میگه بور کجا بود ای خود فریب. یه موی سفید کلفته. آخرش هم زنم با دندون مو سفیده رو کند. امروز همش به این فکر می‌کردم چرا مویی رو که با دست میشه کند آدم با دندون بکنه؟

۲۵ خرداد ۱۳۹۲

نمی دونم چرا یک مدت  هست که اون حوصله یکی دو سال قبلم رو برای دنبال کردن خبرها و نوشتن ندارم. شاید به خاطر این است که اینجانب دیگر یک دانشجوی علاف نیستم و یک چرنده خودکار شرکتی (ترجمه وا رفته من  از corporate drone) هستم. البته یکی ممکن است بگوید تو که کارت جالب است و مغز را درگیر می‌کند اما نکته ای که او نمی‌داند این است که من دارد سی سالم می‌شود و زیاد چیزی از مغزم نمانده و اگر مغزم جایی درگیر شد، چیزی برای جاهای دیگر نمی‌ماند. شاید هم به خاطر بحران هویت سی سالگی است. این که با آن همه ادعا این جانب همین روزها سی سالم می‌شود و آخرش هیچ گهی هم نشدم. تا ته هیچ چیزی نرفتم. از ته دکترا بگیر تا رابطه با جنس مخالف تا ته تجربه تا ته حتی درد و بدبختی. یک زندگی میانه  بی بو و خاصیتی داشته‌ام که در نهایت هم منتج به یک شغل شریف شرکنی در مرکز دنیا - نیویورک شده است. همین نیویورک خودش هم بیشتر این حالت تخیلی من را تشدید می‌کند. این شهر مدام هر روز استانداردهای موفقیت و باحال بودنش را در حلق همه فرو می‌کند و در نتیجه خیلی‌ها یک روز چشم باز می‌کنند و می‌بینند که بر خلاف تصورشان به اندازه کافی موفق یا پولدار یا باحال و یا خلاق نیستند؛ زن یا دوست دحترشان به اندازه کافی برای آن‌ها خوشگل و یا آدم حسابی نیست؛ به اندازه کافی تجربه نکرده اند و در نتیجه بیشتر می‌خواهند. من هم با اینکه در برابر این گفتمان تخیلی گاهی مقاومت‌هایی رقت انگیز* می‌کنم اما هر روز با خودم فکر می‌کنم نکند این گفتمان واگیر داشته باشد و تمام این بحران هویت من درد خماری بیشتر خواستن به سبک این شهر باشد.

*پی نوشت: یک نمونه از این مقاومت‌های رقت انگیز مساله بغرنج راه رفتن در پیاده رو است. اینجا ملت جوری در پیاده روها راه می‌روند انگار که برای ماموریت غیر ممکن چهار فرستاده شده‌اند و اگر سی ثانیه دیرتر برسند تابلوی وال استریت می‌آید پایین. مطابق این روند اگر شما در پیاده رو کند راه بروی حتما یک توریست نامتجانس از مخ آزاد هستی که باید همانجا به جوخه اعدام سپرده شوی. پیروی این قضیه من هم هر جایی که می‌روم خرامان خرامان حرکت می‌کنم.
آشپزی و سیگار برگ و کنیاک و تفکر در باب هستی.

۲۹ دی ۱۳۹۱

ظاهرا در کافه اقتصاد بحثی در گرفته در مورد این که چه طور باید یک اقتصاد دان را شناسایی کرد و یک نفری هم در آنجا این وبلاگ را لینک کرده. زیرش هم یکی دیگر به من پریده که نوشته های اخیر این وبلاگ ترجمه چند متن است و به در نمی خورد زیرا معیار اقتصاد دان خوب چاپ مقاله در ژورنال معتبر اقتصادی است.
من با اینکه نه اقتصاد دان هستم و نه بحث این دوستان به من ربطی دارد و نه زیاد از این که سراغ حاشیه بروم و به جای سراغ اصل مطلب رفتن فلسفه بافی کنم خوشم می آید، به نظرم لازم است دوباره چند خطی در مورد فلسفه اخیر این وبلاگ بنویسم.

کاری که من در این وبلاگ گاهی انجام می دهم روزنامه نگاری اقتصادی با چاشنی روزنامه نگاری ته و تو در بیار (ترجمه تخیلی من از investigative journalism) است. روزنامه نگار اقتصادی هم با اقتصاد دان فرق دارد. روزنامه نگار اقتصادی یک پل هست بین دنیای آکادمیک علم اقتصاد و عامه مردم. او می آید دریای اطلاعاتی که در مورد یک موضوع هست را می گیرد و پردازش می کند و یک تصویر کلی و منطقی را از آن می کشد بیرون و بعد این تصویر کلی و منطقی را به زبانی که برای خواننده غیر متخصص قابل فهم باشد می نویسد. به این معنی روزنامه نگار مزبور لزوما در مورد موضوع که رویش کار می کند صاحب نظر نیست و به ادبیات آکادمیک آن موضوع چیزی اضافه نکرده است و در موردش مقاله منتشر نکرده است، اما این معنی اش این نیست که کار او بی ارزش است چون این که شما ته و توی موضوعی را هم در بیاوری در میان این دریای اطلاعات که مورد هر چیزی وجود دارد خیلی هم کار آسانی نیست و شاید همه وقت یا حوصله  یا توانایی اش را نداشته باشند. در آمریکا نمونه های این نوع از روزنامه نگار هم زیادند. بعضی هایشان مثل پاول کروگمن و برد دی لانگ در واقع اقتصاد دان هم هستند اما خیلی هایشان هم که خیلی هم شناخته شده اند مثل مارتین ولف و فلیکس سولمون ومایکل لوییس و  گرچن مورگنسون و ارزا کلین لزوما دکترای اقتصاد ندارند.

حالا سوالی که مطرح می شود این است که حالا که روزنامه نگار فوق در موضوع مربوطه لزوما صاحب نظر نیست اصلا حرفش اعتباری دارد؟

به نظر من بستگی دارد. اگر طرف خوب کارش را انجام داده باشد بله. خوب یعنی اینکه یک) طرف وقت گذاشته و ته و توی داستان را در آورده و تا جایی که سوادش اجازه می داده ادبیات موضوع را فهمیده است تا وقتی آن را می خواهد به خواننده اش انتقال دهد چیزی در چنته داشته باشد. دو) اصول اخلاقی هم رعایت شده اند به این معنی که روزنامه نگار ما منصف و بی طرف بوده و نیامده مغالطه کند و مستند اشتباه بیاورد و یا سعی کند واقعیت را با دست چین کردن منابع و نقل قول ها جور دیگری نشان دهد و یا اگر یک جایی از داستان توضیحش سخت است و او با آن مشکل ایدئولوژیک دارد آن را حذف کند. سه) طرف بدون ابهام و روشن و قابل فهم نوشته باشد و روش استدلال را در نوشته اش دنبال کرده باشد.

می خواهم یک مثال بزنم که روشن شود چه می گویم. همین کافه اقتصاد را در نظر بگیرید. امروز که داشتم آنجا را بالا و پایین می کردم یک سری مطلب را دیدم در مورد نابرابری در آمریکا. در این مطالب طرف آمده بود اول نشان داده بود در آمریکا نابرابری رشد کرده است و بعد هم گقته بود یک علت آن رشد تکنولوژی اطلاعات در یک اقتصاد دانش محور است. واقعیتش این دقیقا مثالی از کسی است که آمده کار روزنامه نگاری اقتصادی بکند و بد و ناکافی آن را انجام داده است. چیزی که نویسنده این مطلب در موردش ننوشته بود این است که سر اینکه علت اصلی نا برابری چه چیزی است اجماعی وجود ندارد و عده ای می گویند که علت اصلی آن سیاست های دولت آمریکا در سی سال گذشته است و دلایل خوب و جالبی هم برای این مدعای خودشان دارند. به علاوه این نظر که نابرابری نتیجه طبیعی رشد تکنولوژی است بیشتر از همه مورد اقبال اقتصاد دان های نئوکلاسیک و به خصوص مکتب دانشگاه شیکاگو است که پشتش یک ایدئولوژی مشخص  و از نظر من دگم است. حالا ایراد این مطلب کافه اقتصاد می شود اینکه هم طرف ظاهرا ادبیات موضوع را به خوبی نمی دانست و هم اینکه نتوانسته بود به روشنی جدالی را که سر این موضوع در دانشگاه ها و جامعه آمریکا در جریان است به خواننده اش انتقال دهد. اینجا است که می گویم به نظر من اگر شما بتوانی این پیچیدگی موضوعات را به خواننده ات انتقال دهی و سه اصل بالا را رعایت کنی، خواننده با این که معیاری «سخت» برای اندازه گیری سواد شما ندارد احتمالا می تواند تشخیص دهد که کار شما پر مایه است و شاید کمی برای شما اعتبار قایل شود.

حالا بعدا خدا بخواهد از خواب زمستانی بیدار می شوم و یک مطلب مفصل در مورد نابرابری می نویسم اما همین قدر را داشته باشید که این وبلاگ ترجمه یک یا چند متن نیست.

 پی نوشت روز بعد: الان متوجه شدم که مطلبی سومی چند ماه بعد از اولی و دومی در کافه اقتصاد نوشته شده که به مساله ای که من به آن اشاره کردم در حد یکی دو پاراگراف پرداخته است. در نتیجه مثال من می رود روی هوا. اما اصل حرفم در مورد روزنامه نگاری اقصادی هنوز سر جایش هست. به هر حال شرمنده بابت بی دقتی ام.