۱۹ بهمن ۱۳۸۸

در جنگ جهانی دوم خلبان های هواپیماهای جنگی به دو دسته تقسیم می شدند: یک - هدف متحرک. دو - خلبان.
چیزی هم بین این دو دسته وجود نداشت. یعنی خلبان متوسطی وجود نداشت. طرف یا نخودی و حیف نون بود یا تا حالا پنجاه تا هواپیمای دشمن رو انداحته بود.
جالبه نه؟
بیاییم یه کم دقیق تر به این قصیه فکر کنیم. به نظر شما دقیقا چرا هیچ خلبان متوسطی وجود نداشت؟
من یک حدس هایی می زنم که چرا. این که خلبان متوسط وجود ندارد معنی اش این است که یاد گرفتن خلبانی به تدریج و ذره ذره نیست و هر خلبانی بعد مدت ها جون کندن و درجا زدن ناگهان ظرف مدت کوتاهی یه سرعت به مهارت روندن یه هواپیما دست پیدا می کند. این یک مثال خیلی ساده از چیزی است که ما در فیزیک به آن می گوییم گذر فاز یا phase transition. به این معنی که خیلی وقت ها یک سیستم پیچیده و غیر خطی در یک رفتار (یا فاز) گیر میکند و با این که پارامتر هایش رو تغییر می دی و بالا پایینش میکنی باز هم یک جور خروجی می دهد. تا این که این بالا پایین کردن ها به یه حد بحرانی می رسد و ناگهان رفتار (فاز) سیستم از اساس عوض می شود. خلبانی که تا دیروز هواپیماش رو مستقیم هم نمی تونست راه ببره یهو شکوفا میشود و در عرض یه هفته شروع می کند به کله معلق زدن.
توی دنیای دور و بر ما خیلی از این پدیده ها از پروسه مشابهی طبعیت می کنند. مثلا خیلی وقت ها فهمیدن و درک یک موضوع رو کاملا میشود با این داستان مدل کرد. می خواهی فلان چیز رو یاد بگیری. تا یه مدت طولانی گیج گیجی. هی اطلاعاتی که از قضیه داری و جزوه و کتاب و دفترت رو بالا پایین می کنی. کله ات رو به دیوار می کوبی. کلا نا امید میشی. بعد ناگهان در یک لحظه بی ربط وسط آشپزی کردن یه چیزی تو ذهنت جرقه می زند و بوم! کل مطلب با تمام جزییات برات روشن میشود.
از اون جالب تر هم اینه که خیلی وفت ها یه جور برگشت ناپذیری هم تو ذات این طور تغییر فاز ها هست. تو فیزیک بهش می گن hysteresis یا اشباع. به این معنی که وقتی شما به حد بحرانی رسیدی دیگه برگشتی در کار نیست و حتی اگر هم پارامتر های سیستم رو به شرایط اولیه اش برگردونی ممکنه سیستم به حالت اولش بر نگردد و رفتار سابق رو از سیستم نگیری. این برگشت ناپذیری هم معمولا وقتی اتفاق می افتد که دو رفتار متفاوت سیستم با یه حالت ناپایدار از هم جدا شده باشند. این حالت ناپایدار برای سیستم نامطلوب است و مثل یک مانع برگشت به حالت اولیه را برای سیستم مشکل می کند. این طوری می شود که بعضی از سیستم های غیر خطی تغییر نمی کنند نمی کنند اما وقتی که تغییر کردند تغییر مربوطه به سختی بر می گردد. یه مثال معروف همین سوراخ لایه ازون است. دانشمندان می گویند بابا جان موظب باشید لایه اوزن سوراخ نشود چون اگر بشود و به یه احتمال خوبی درست کردنش به این آسانی ها نیست و حتی اگر شرایط به حد قابل قبولی از آلودگی هم برسانیم ممکن است سوراخ مربوطه ترمیم نشود.
اما حالا چرا این همه شر و ور گفتم؟ دلیلش در واقع این بود که این داستان ها را ربط بدهم به وضعیت ایران و خطر بروز خشونت در آن. به نظر من وصعیت الان ایران خیلی شبیه به سیستم در حال گذر فاز است. خشونت هم همان وضع نامطلوب و نا پایداری است که وضع کنونی ما را از آنچه بعد از خشونت انتظار ما را می کشد جدا کرده است. اگر هر کدام از دو طرف دعوا به هر دلیلی جلو وسوسه خشونت وسیع وا بدهند و سد خشونت را بشکنند وضعیت جدیدی که به وجود خواهد آمد توسط دیوار بلندی از وضعیت قبل از خشونت جدا خواهد شد. حتی اگر حکومت فعلی ایران هم سرنگون بشود این چشم اندار که خشونت می تواند ما را در جایگاهی غیر قابل برگشت قرار دهد من را می ترساند. اون موقع نمی شود که بگوییم خشونت کردیم پیروز شدیم حالا نمی کنیم جامعه به وضع سابق بر می گردد. به نظر من باید توی کله هر دو طرف کرد که اگر خشونت وسیع را شروع کنند چیز هایی ممکن است در این وسط آسیب ببیند که ترمیم آنها دیگر ممکن نباشد.

۵ نظر:

ناشناس گفت...

tu yeki az shahraye oropa ham be safire jomhuri eslami tokhme morgh part kardan sabz ha, hysteresis ham mishe pasmand

بی نام گفت...

تجربه دیکتاتوری سیاه پس از انقلاب 57 بسیاری را به شدت از نام و سازوکار انقلاب هراسان کرده است. می گویند انقلاب با خشونت همراه است و این خشونت به حکومت بعدی تزریق خواهد شد و در جامعه گسترش می یابد. انگار نه انگار که تاریخی هم پشت سر این کشور هست. گویی اگر انقلابی رخ ندهد در جامعه هیچ خشونتی وجود ندارد و تنها این انقلاب نابه کار است که در طول تاریخ مولد خشونت بوده است. گویی در تک تک خانواده های ایرانی پدران با به زیر مشت و لگد گرفتن زنان و فرزندانشان این خشونت را در بطن جامعه تزریق نکرده اند، گویی قانون اساسی و قوانین جزایی ما مروج رسمی خشونت نبوده و نیستند، گویی در مدارس و دانشگاه های ما خشونت همچون مذهب حق تدریس نمی شود، گویی خشونت ناشی از روابط ناعادلانه کار نبوده، و انگار ما وارث تاریخی معصوم و صلح آمیز و صلح طلب بوده ایم و تنها چیزی که باعث شکل گیری یک دیکتاتوری خشن در این جامعه می شود همان دو تا سنگی ست که مردم در لحظه قیام علیه دیکتاتور و به دفاع از خود در دست گرفته اند، یا تنها به آتش کشیدن موتور نیروهای دیکتاتور به عنوان نماد قدرت حکومت است که باعث نهادینه شدن خشونت در جامعه می شود.

خشونتی که در جامعه بازتولید می شود، ریشه ای عمیق در فرهنگ ما دارد که البته باید دم به دم با آن جنگید و از گسترش و تعمیق آن چه در زندگی روزمره و چه در عرصه سیاسی آینده کشور پیشگیری کرد. اما آن چه در عرصه خیابان های تهران اتفاق می افتد ابدا ربطی به این فلسفه بافی های منزه طلبانه ندارد.

saturn گفت...

جالب به هم ربطشون داده بودي
ولي به نظرم خشونت از جاهاي ديگه بلند ميشه

duff گفت...

ممنون. مطلب خوبی بود. توی روانشناسی و فلسفه این موضوع اسمش همون اینتوئیشن یا شهوده. توی مکتب گشتالت در روانشناسی گفته میشه که یه میمون چطور پس از ساعتها گیج زدن در آخر طی یک لحظه متوجه میشه که باروی هم گذاشتن جعبه های چوبی می تونه ازشون بالا بره و موزی رو که از سقف آویزونه برداره. اما در مورد اینکه میگی این وضعیت به خاطر برگشت ناپذیریش برات ترسناکه باید گفت که اتفاقاً تنها خوبیش به همین برگشت تاپذیریشه. ترس هم تنها چیزیه که مانع حرکت رو به جلوی آدمها میشه. زمانی که می دونی وضع موجود رو به هیچ قیمتی تحمل نمی کنی به خودت میگی بذار هر اتفاقی می خواد بیافته ولی این وضع تغییر کنه. در ضمن کامنت بی نام هم تأیید می شود. بروز خشونت در ایران ریشه ای تر از این حرفاس. پدری که بچه ش رو به خاطر اختلاف عقیده با خودش از خونه بیرون می ندازه هیچ دستکمی از حکومتی که مردمش رو قتل عام می کنه نداره. حالا اگر این نیروی سرکوبگر پدری یه روزی برداشته بشه، تنها چیزی که ممکنه در آدم ترس ایجاد کنه ترس از استقلال و رهایی از وابستگی به خشونته. حسی که آدم نسبت به خشونت داره همیشه یه حس دوگانه س. تو از یه جهاتی ازش بیزاری چون محدودت می کنه، ولی از طرف دیگه بهش علاقه داری چون در سایه ی وجودش احساس امنیت می کنی. یعنی بعد از اینکه چوب پدر از بالای سرت برداشته شد، یه دفعه به خودت میگی: خب حالا چی؟ من آزادم، ولی آزادی از چی؟ احساس می کنی حتی قادر به انجام دادن همون کارهایی هم که در زمان حس کردن چوب پدر بالای سرت بودی نیستی. به خاطر همینه که آزادی هم مثل خیلی چیزهای دیگه یه امر کاملاً ذهنیه. من آزادم، ولی آزاد از چی؟ حالا دیگه فقط و فقط ذهن توئه که باید خودشو هدایت کنه و این ترسناکه. ولی از طرف دیگه این تنها وضعیت ذهنیه که درش امکان خلاقیت وجود داره. ترست رو نباید کنار بذاری. باید بپرستیش. باید بپرستیش تا زمانی که بتونی کلیت امر رو دوباره در وضعیت جدید ببینی. اون وقت راه برای حرکت های جدید باز میشه. یعنی به عبارت دیگه بر خلاف حرف تو به نظر من شهود یا همون خلبان شدن با صرف برداشته شدن عامل سرکوبگر ایجاد نمیشه. بعدش لازمه که میمون یه جعبه ی دیگه رو هم بذاره تا دستش به موز برسه. در این بین، آره، شاید هم کمی بترسه.

Unknown گفت...

من اون پستت رو خوندم که اولش نوشتی من از تولد 19 سالگیم بلاگ می نویسم. به اون قسمت تربیت خانوادگی و اینا که رسیدم گریم گرفت. لعنتی حرف دل منو زدی