روایت تلطیف شده واقعیت برای ستایش خلقت انسان به خصوص برهان نظم
یه آدم رو در نظر می گیریم. قراره مطلبی بنویسیم شناور در احساسات. قراره طرف رو آتش بزنیم و طرف از درد عربده بزنه و ما شکمون رو بگیریم و رو زمین قل بخوریم و از خنده پس بیوفتیم. قراره خوب که خندیدیم متحول شیم و یهو چند تا تکون بخوریم و آآه و آبمون اومد از مخابرات تماش میگیرم با فاطی کار دارم.
چطوره از اونجایی شروع کنیم که طرف زده بیرون و داره تو خیابون راه میره و آهنگ گوش میده و با نگاهش میخواد هر کی رو از رو به رو میاد بزنه. (بکنه؟)
(با داستان یه آدم خشمگین جدا از دیگران طرف نیستیم طرف مشکلش خیلی جدی تر از این حرفاس. اینو از رو دول کج پسر که حتی از زیر لباس هم معلومه دارم میگم.)
یا نه
چطوره از قبل ترش شروع کنیم.
طرف صندلی رو خورد کرده تو صورت برادر بزرگترش (یا کوچک ترش) (من خودم یه بار یه صندلی تو صورتم خورد شد کافیه دستت رو بگیری جلو صورتت اون وقت نمیمیری)
و چرا؟
دوست دخترش به انتهای بازی هجر و وصل رسیده و وصل مداوم رو طلب میکنه که خود شما هم از من بهتر میدونید حوصله هر آدمی رو سر می بره. و حوصله قهرمان داستان ما هم سر رفته بوده. داشته به درد خودش می سوخته که ننه بابا مطرح میکنن که میخوان برن مسافرت و همزمان اون با برادرش سر یه چیز احماقه حرفشون میشه و داداشه میگه میخوای یه کاری کنی این چند روز رو منم با اینا برم به کارات راحت برسی که اون صندلی رو خورد میکنه تو صورت برادرش.
(آدم جنده بازی میکنه همه هم باور میکنن اما جنده باز نیست. ته دلش هم نمی خواد کسی باور کنه. جنده هم یکی یا حداکثر دو سه تا دختر کاملا معمولیه)
منم این وسط (نمی دونم الان تو خونه طرف وسط دعواییم یا تو خیابون) یاد جریاناتی افتادم. پیرزنی رفت پیش حضرت امام (ع) گفت این نیروی کار بهشت (حوری ها) از کجا تامین میشه حضرتم گفت از اعمال نیک شما. پیرزن هم گفت نظم رو ببین همون طور که من چرخ نخ ریسیم رو به گردش در میارم خدا هم ما رو به گردش در میاره از تولید به مصرف و جامه درید و سر به بادیه گذاشت و چند راس مال و شتر هم افتادن دنبالش.
القصه. کجا بودیم؟
آها طرف رو همراهی می کردیم. قبول دارم ماجرا یکم بخود شد پس یکم مایه های جدی تر هم بهش اضافه میکنیم.
خدا هم اسید مصرف میکند؟ بادها به کجا میروند؟ چرا ته مونده عقیم ما از رو نمیرود؟ دستانم چرا میلرزند؟ چرا؟ چرا؟
طرف از چیزهایی شبیه این شروع کرد و همون طور که ممه های دختر جلویی رو فشار میداد و ممه چپی صدای بوق تریلی میداد و ممه راستی آهنگ آشغالانس پخش میکرد با کاشی های کف پیاده رو مشکل پیدا کرد و از روشون یه در میون پرید تا نسوزه و از تیر چراغ برق بالا رفت تا با خودش خلوت کنه و با نارگیل هدف گیری کرد تا اینکه آرش کمانگیر، مرد نامدار تاریخ ایران با برنوی شکاریش یه میمون رو حین فرار زد و افتخاراتش رو تکمیل کرد.
(صحنه رو اینجوری تصور کنید :
آرش دود سر تفنگش رو فوت میکنه
و طرف از رو درخت میفته
و بوم!
من مردم)
...
صبر کن ببینیم
جدی جدی طرف مرد؟
چرا مرد؟
قرار بود آتیش بگیره بخندیم که
این چی میگه؟
علت مرگ اصابت گلوله؟
فکر کردین ما کم میاریم؟
ما در هر صورت می خندیم.
حتی اگه علت مرگ آتیش سوزی نبوده باشه.
حتی اگه علت مرگ آب بوده باشه.
حتی اگه کسی غرق شده باشه.
حتی اگه کسی دماغ خوش رو با دو انگشت محکم گرفته و خفه شده باشه.
در پایان نیز با توجه به مقدمه "از تولید به مصرف، از آتیش به آب" استدلال خود را تکمیل میکنیم :
برهان نظم -> ؟؟
(یعنی انتهای داستان رو باز می ذاریم)
یه آدم رو در نظر می گیریم. قراره مطلبی بنویسیم شناور در احساسات. قراره طرف رو آتش بزنیم و طرف از درد عربده بزنه و ما شکمون رو بگیریم و رو زمین قل بخوریم و از خنده پس بیوفتیم. قراره خوب که خندیدیم متحول شیم و یهو چند تا تکون بخوریم و آآه و آبمون اومد از مخابرات تماش میگیرم با فاطی کار دارم.
چطوره از اونجایی شروع کنیم که طرف زده بیرون و داره تو خیابون راه میره و آهنگ گوش میده و با نگاهش میخواد هر کی رو از رو به رو میاد بزنه. (بکنه؟)
(با داستان یه آدم خشمگین جدا از دیگران طرف نیستیم طرف مشکلش خیلی جدی تر از این حرفاس. اینو از رو دول کج پسر که حتی از زیر لباس هم معلومه دارم میگم.)
یا نه
چطوره از قبل ترش شروع کنیم.
طرف صندلی رو خورد کرده تو صورت برادر بزرگترش (یا کوچک ترش) (من خودم یه بار یه صندلی تو صورتم خورد شد کافیه دستت رو بگیری جلو صورتت اون وقت نمیمیری)
و چرا؟
دوست دخترش به انتهای بازی هجر و وصل رسیده و وصل مداوم رو طلب میکنه که خود شما هم از من بهتر میدونید حوصله هر آدمی رو سر می بره. و حوصله قهرمان داستان ما هم سر رفته بوده. داشته به درد خودش می سوخته که ننه بابا مطرح میکنن که میخوان برن مسافرت و همزمان اون با برادرش سر یه چیز احماقه حرفشون میشه و داداشه میگه میخوای یه کاری کنی این چند روز رو منم با اینا برم به کارات راحت برسی که اون صندلی رو خورد میکنه تو صورت برادرش.
(آدم جنده بازی میکنه همه هم باور میکنن اما جنده باز نیست. ته دلش هم نمی خواد کسی باور کنه. جنده هم یکی یا حداکثر دو سه تا دختر کاملا معمولیه)
منم این وسط (نمی دونم الان تو خونه طرف وسط دعواییم یا تو خیابون) یاد جریاناتی افتادم. پیرزنی رفت پیش حضرت امام (ع) گفت این نیروی کار بهشت (حوری ها) از کجا تامین میشه حضرتم گفت از اعمال نیک شما. پیرزن هم گفت نظم رو ببین همون طور که من چرخ نخ ریسیم رو به گردش در میارم خدا هم ما رو به گردش در میاره از تولید به مصرف و جامه درید و سر به بادیه گذاشت و چند راس مال و شتر هم افتادن دنبالش.
القصه. کجا بودیم؟
آها طرف رو همراهی می کردیم. قبول دارم ماجرا یکم بخود شد پس یکم مایه های جدی تر هم بهش اضافه میکنیم.
خدا هم اسید مصرف میکند؟ بادها به کجا میروند؟ چرا ته مونده عقیم ما از رو نمیرود؟ دستانم چرا میلرزند؟ چرا؟ چرا؟
طرف از چیزهایی شبیه این شروع کرد و همون طور که ممه های دختر جلویی رو فشار میداد و ممه چپی صدای بوق تریلی میداد و ممه راستی آهنگ آشغالانس پخش میکرد با کاشی های کف پیاده رو مشکل پیدا کرد و از روشون یه در میون پرید تا نسوزه و از تیر چراغ برق بالا رفت تا با خودش خلوت کنه و با نارگیل هدف گیری کرد تا اینکه آرش کمانگیر، مرد نامدار تاریخ ایران با برنوی شکاریش یه میمون رو حین فرار زد و افتخاراتش رو تکمیل کرد.
(صحنه رو اینجوری تصور کنید :
آرش دود سر تفنگش رو فوت میکنه
و طرف از رو درخت میفته
و بوم!
من مردم)
...
صبر کن ببینیم
جدی جدی طرف مرد؟
چرا مرد؟
قرار بود آتیش بگیره بخندیم که
این چی میگه؟
علت مرگ اصابت گلوله؟
فکر کردین ما کم میاریم؟
ما در هر صورت می خندیم.
حتی اگه علت مرگ آتیش سوزی نبوده باشه.
حتی اگه علت مرگ آب بوده باشه.
حتی اگه کسی غرق شده باشه.
حتی اگه کسی دماغ خوش رو با دو انگشت محکم گرفته و خفه شده باشه.
در پایان نیز با توجه به مقدمه "از تولید به مصرف، از آتیش به آب" استدلال خود را تکمیل میکنیم :
برهان نظم -> ؟؟
(یعنی انتهای داستان رو باز می ذاریم)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر