۱۷ فروردین ۱۳۸۴

ما یه حسین داریم تو دانشکده خارج تصور. چت، آروم، مهربون، با یه شکم گنده و کله کچل، با اینکه چند بار مشروط شده الکترونیک دو بیست شد (مزخرف ترین درس برق که من شدم یازده)، یه بارم عاشق یه دختره شد که شاگرد اول کشور بود (و تبعا دختر درسخون میدونید یعنی چی) کلا کسخله ملتم کاری به کارش ندارن
یه علاقه ای هم گویا به من داره
گاهی میاد با هم یه کم حرف میزنیم
امروز مکالمه ای تو بوفه دانشگاه داشتیم که اینجا می نویسم
...
من : چرا نمی گیری یکی رو بکنی اصن بشاش به همشون
حسین : نمی دونم من به دخترا احترام میذارم آخه نمی تونم این جوری مثل مادرم خواهرم اینا ارزش دارن برام

(من نمی دونم چی بگم ساکت میشم یکی از بچه ها رو نگاه میکنم که داره با موبایل حرف میزنه. دنبال حرف یکی از دوستان رو گرفته که همه دخترا مادر جنده ان)

من : حسین دستت چی شده این زخمای کنار ناخونت چیه
حسین : اینا واگیر داره دست نزن بهش
من : رفتی دکتر؟ دکتر چی میگه
حسین : امیر میگه قارچه
من : امیر دکتر. مهندس بود که

(نا خود آگاه دستم رو پس میکشم، یادم افتاد باهاش دست دادم)

حسین : دیشب رفتم سیگاری بگیرم نشد
حسین : اصلا یه چیز غیر عادی تو من هست ولی نمی دونم چیه
من : میخوای من برات بگیرم

(جمله دومش رو هم نشنیدم مثل اینکه)
بعدشم که حسین یه کم حرف میزنه و میره
سیگاری هم نگفت میخواد براش بگیرم یا نه

منم یکی از بچه ها که پرشیا داره صدام میکنه با هم بریم
وقتی داریم میریم یهو انگار یه چیزی یادم افتاده میرم دستشویی دستم رو میشورم
موقع دست شستن هم همش نگام به انگشت کوچیکمه که یه بار دروازه وایساده بودم جای توپ شوتش کردن و الان کج و کوله شده

دوست دختر این دوست پرشیادارمون هم خیلی ان بود بعدش دیدیمش
(از یه زاویه البته ان نبود کس بود)

هیچ نظری موجود نیست: