۳ اردیبهشت ۱۳۸۴

امروز داشتم فکر میکردم برای شرمنده نشدن جلو اون همه آرزو و بلند پروازی که داشتم چه کار کردم؟

مدرسه رفتم. دانشگاه؟ آهنگ گوش دادم؟ کتاب خوندم؟ کار کردم؟ با چهار تا آدم مثل خودم پریدم؟ سه سال وبلاگ نوشتم؟
همینا فقط؟

پس چرا دیگه یه سقف سیمانی بالای سرم حس نمی کنم؟ چرا حس میکنم برا خودم به یه جاهایی رسیدم ها؟ جدی چی اینقد به من اعتماد به نفس میده؟ منو که می شناسی. هیچ چیز رو نمیتونم جدی بگیرم.حتی خودم. جنبه های مسخره هر کس و هر چیز رو سریع میبینم و دیگه اون چیز برای من یه چیز عجیب غریب نیست. یه سوژه خندست. نه خودم و دنیای درونیم رو خیلی جدی میگریم و نه آدمهای دور و برم رو.
پس چی باعث شده من برا یه بارم که شده خیلی جدی کونم بزارم رو زمین و آروم بگیرم؟ فرشته؟ خوبی؟ یه ذات خوب؟ الکل؟ چی تو من رسوب کرده ها؟ یه بار یکی بهم گفت یه چیزی داری که نمیشه گفت چیه. من چی دارم؟ انگار راحتی و کون گشادی از یه چیز خود آگاه احمقانه که هیچ وقت دم دستم نبود تبدیل شده به یه سیال که بی سر و صدا خودشو وارد ذره ذره زندگیم کرده و همه زندگی مو مثل سیمان به هم چسبونده. مشکلاتم رو. خاطراتمو. گذشتمو. دونه دونه دخترایی که می شناختمو. اگه قضیه ناخود آگاهه این رو اصلا برا چی دارم مینویسم؟
برا اینکه حس خوبی دارم. دلم میخواد از حس های خوبم بنویسم.
(بزارین به حساب تلقین)

هیچ نظری موجود نیست: