۲۴ بهمن ۱۳۸۸

دارم زیر بار درس دفن می شم رسما. آقا نه که ما بعد یک سال و نیم تو سر خودمان زدن این امتحان جامع را در تعطیلات پاس کرده بودیم برای این ترم جو ما را گرفت که خیلی نابغه ایم. در نتیجه سه تا درس ناجور برداشتیم که درس هایی که باید بر داریم تمام شود و زود تر (سه چهار سال دیگر انشالله) از دانشگاه بیاییم بیرون. نتیجه این شده است که من در طول هفته رسما دو یا سه روز را نمی‌خوابم. همه درسهایم بد جور وقت گیر اند. یکی اش هندسه و توپولوژی دیفرانسیل است که من مطابق معمول بدون گذارندان نسخه ساده این درس قبلا ناگهان درس دوره دکترایش را بر داشتم و لامصب بد جوری اذیت می کند. یک استادی هم درس دارد که توصیف اش را بخواهید این است : زن است. هیج دوستی ندارد. با اینکه زشت نیست رفتارش شدیدا مردانه است و سر و وضعش مثل کابوی های بد لباس است. گیاه خوار (از نوع شدید حتی مخالف با لبنیات و تخم مرغ) است. در سایت شخصی اش و در صفحه مربوط به تدریس برای دانشجویان این کلمه را معنی کرده است: lucubrate که به معنی درس خواندن زیر نور چراغ در شب و نیمه شب و دود چراغ خوردن است. حالا خودتان تصور کنید کلاس این آدم را و این که این چقدر از ما کار می کشد. ان یکی درس هایم هم آنالیز تابعی (یک چیزی مرتبط به آنالیز حقیقی و به همان افتضاحی) و نظریه گراف است. من از دوره دبیرستان همیشه فکر می کردم که ریاضی یعنی نظریه گراف و هر که ریاضی دان است روی نظریه گراف کار می کند. این موجوداتی هم که برای المپیاد ریاضی در دبیرستان ما درس می خواندند هم همیشه یک کتاب نظریه گراف زیر بغلشان بود که باعث می شد این تفکر بیشتر در من نقویت شود. اما حالا که آمده ایم ریاضی می خوانیم فهمیدم که نظریه گراف در واقع یک بخش کوچک و جنبی از ریاضی است و حداقل در دپارتمان ما درس زیاد مهمی در مقایسه با بقیه درس ها محسوب نمی‌شود. در واقع با این که استاد درس خیلی علاقه به تدریس در سطح فضایی دارد و هر جلسه جای این که بیاید واسه جماعت خوشحال سر کلاس چهار تا چیز کلاسیک بگوید می آید در باره آحرین پیشرفت ها در فلان شاخه نظریه گراف حرف می زند باز هم این درس برای من یک سرگرمی است. مساله های درس هم باید اعتراف کنم که خیلی جالب اند و هر کدام شبیه یک پازل کوچک می مانند اما اصلا آن وحشتناکی و غیر خطی بودن مساله های آنالیز را ندارند.
از آن طرف هم یک دستیاری تدریس به ما این ترم داده اند که خیلی وقت گیر است. خود موضوعی که درس می دهم سخت نیست معادل ریاضی دو در ایران است و دانشجوهایم هم همه تعطیل اند و به من از جانب انها فشاری وارد نمی شود اما اگر حسابش رو بکنی که در هفته شش تا یک ساعت باید برم سر کلاس و باید از این جماعت خوشحال هر هفته کوییز بگیرم و صحیح کنم و به انها MATLAB درس بدهم و مشق های MATLAB آنها را هم صحیح کنم دستت می آید که اوضاع قمر در عقرب است. از طنز های روزگار این است که منی که در ایران ریاضی دو ام رو کلا لایش را بار نکرده بودم و آخر سیزده شدم و معادلات را به همت استاد ده گرفتم دو ترم پیش اینجا معادلات درس می دادم و این ترم ریاضی دو. بله برادر این جا برای این یه قرون دو زاری که به ما می دهند خوب ما را می رقصانند. خلاصه این طوری می شود که فرصت سر خاراندن ندارم و مجبور می شوم ار خوابم هم بزنم که برای تنبل تن پروری مثل من بسیار سخت است.

یادم است یک جایی خواندم خلاق بودن تقریبا همیشه در مواجه با یک پدیده یا چالش (از اون کلمه ها است می دونم) خارجی اتفاق می افتد. مثلا شما یک نوشته ای را در باره موضوعی می خوانید و بعد حس می کنید حق مطلب را طرف ادا نکرده و ناگهان خلاقیت شما فوران می‌کند و می نشینید برای آنکه حال آن طرف را هم بگیرید یک مطلب در باره آن موضوع می‌نویسید و در آن مطلب به یک بینش جدید می‌رسید و تئوری جدیدی را کشف می‌کنید. اما اگر پدیده بیرونی ای وحود نداشته باشد خود به خود و بدون مجرک خلاق بودن خیلی سخت است. اما اگر دنیای شما محدود به چهار تا دانشجوی تازه از دهات به شهر آمده آمریکایی و چهار تا کتاب و درس دری وری باشد حداکثر خلاقیتی که از شما ظهور می کند کشف گیاه خواری و جویدن کتاب هایتان و هم بستری با درس هایتان است. کدام چالش؟ حال کی را می خواهید بگیرید؟ استاد راهنمایتان؟ دانشجو های ابر متفکر دور و برتان؟ حتما می خواهید بگویید در مواجه با عمق تفکر آن دوست دانشجوی ایرانی که ناگهان نور مسیح (برای گرفتن اقامت) به او تابیده و از شما می پرسد که کی آخرین دفعه کی سکس داشته اید کم می‌آورید؟ یک کم هم که می گذرد از بس کله تان پوک شده به فکر زن گرفتن می افتید که شاید فرجی شود و کمی ملال زندگی کم شود که من خوش بختانه چون کسی نمی تواند اخلاق گه ام را برای مدت طولانی تحمل کند ابن یک مشکل را ندارم. خلاصه که هر چیزی باشید و هر چه زور بزنید این جا زیاد فرقی نمی کند. زندگی در پیت خودش جلو می رود و شما را هم به زور با خودش می‌برد بدون آنکه بفهمید آخرش چی شد.

۱۹ بهمن ۱۳۸۸

در جنگ جهانی دوم خلبان های هواپیماهای جنگی به دو دسته تقسیم می شدند: یک - هدف متحرک. دو - خلبان.
چیزی هم بین این دو دسته وجود نداشت. یعنی خلبان متوسطی وجود نداشت. طرف یا نخودی و حیف نون بود یا تا حالا پنجاه تا هواپیمای دشمن رو انداحته بود.
جالبه نه؟
بیاییم یه کم دقیق تر به این قصیه فکر کنیم. به نظر شما دقیقا چرا هیچ خلبان متوسطی وجود نداشت؟
من یک حدس هایی می زنم که چرا. این که خلبان متوسط وجود ندارد معنی اش این است که یاد گرفتن خلبانی به تدریج و ذره ذره نیست و هر خلبانی بعد مدت ها جون کندن و درجا زدن ناگهان ظرف مدت کوتاهی یه سرعت به مهارت روندن یه هواپیما دست پیدا می کند. این یک مثال خیلی ساده از چیزی است که ما در فیزیک به آن می گوییم گذر فاز یا phase transition. به این معنی که خیلی وقت ها یک سیستم پیچیده و غیر خطی در یک رفتار (یا فاز) گیر میکند و با این که پارامتر هایش رو تغییر می دی و بالا پایینش میکنی باز هم یک جور خروجی می دهد. تا این که این بالا پایین کردن ها به یه حد بحرانی می رسد و ناگهان رفتار (فاز) سیستم از اساس عوض می شود. خلبانی که تا دیروز هواپیماش رو مستقیم هم نمی تونست راه ببره یهو شکوفا میشود و در عرض یه هفته شروع می کند به کله معلق زدن.
توی دنیای دور و بر ما خیلی از این پدیده ها از پروسه مشابهی طبعیت می کنند. مثلا خیلی وقت ها فهمیدن و درک یک موضوع رو کاملا میشود با این داستان مدل کرد. می خواهی فلان چیز رو یاد بگیری. تا یه مدت طولانی گیج گیجی. هی اطلاعاتی که از قضیه داری و جزوه و کتاب و دفترت رو بالا پایین می کنی. کله ات رو به دیوار می کوبی. کلا نا امید میشی. بعد ناگهان در یک لحظه بی ربط وسط آشپزی کردن یه چیزی تو ذهنت جرقه می زند و بوم! کل مطلب با تمام جزییات برات روشن میشود.
از اون جالب تر هم اینه که خیلی وفت ها یه جور برگشت ناپذیری هم تو ذات این طور تغییر فاز ها هست. تو فیزیک بهش می گن hysteresis یا اشباع. به این معنی که وقتی شما به حد بحرانی رسیدی دیگه برگشتی در کار نیست و حتی اگر هم پارامتر های سیستم رو به شرایط اولیه اش برگردونی ممکنه سیستم به حالت اولش بر نگردد و رفتار سابق رو از سیستم نگیری. این برگشت ناپذیری هم معمولا وقتی اتفاق می افتد که دو رفتار متفاوت سیستم با یه حالت ناپایدار از هم جدا شده باشند. این حالت ناپایدار برای سیستم نامطلوب است و مثل یک مانع برگشت به حالت اولیه را برای سیستم مشکل می کند. این طوری می شود که بعضی از سیستم های غیر خطی تغییر نمی کنند نمی کنند اما وقتی که تغییر کردند تغییر مربوطه به سختی بر می گردد. یه مثال معروف همین سوراخ لایه ازون است. دانشمندان می گویند بابا جان موظب باشید لایه اوزن سوراخ نشود چون اگر بشود و به یه احتمال خوبی درست کردنش به این آسانی ها نیست و حتی اگر شرایط به حد قابل قبولی از آلودگی هم برسانیم ممکن است سوراخ مربوطه ترمیم نشود.
اما حالا چرا این همه شر و ور گفتم؟ دلیلش در واقع این بود که این داستان ها را ربط بدهم به وضعیت ایران و خطر بروز خشونت در آن. به نظر من وصعیت الان ایران خیلی شبیه به سیستم در حال گذر فاز است. خشونت هم همان وضع نامطلوب و نا پایداری است که وضع کنونی ما را از آنچه بعد از خشونت انتظار ما را می کشد جدا کرده است. اگر هر کدام از دو طرف دعوا به هر دلیلی جلو وسوسه خشونت وسیع وا بدهند و سد خشونت را بشکنند وضعیت جدیدی که به وجود خواهد آمد توسط دیوار بلندی از وضعیت قبل از خشونت جدا خواهد شد. حتی اگر حکومت فعلی ایران هم سرنگون بشود این چشم اندار که خشونت می تواند ما را در جایگاهی غیر قابل برگشت قرار دهد من را می ترساند. اون موقع نمی شود که بگوییم خشونت کردیم پیروز شدیم حالا نمی کنیم جامعه به وضع سابق بر می گردد. به نظر من باید توی کله هر دو طرف کرد که اگر خشونت وسیع را شروع کنند چیز هایی ممکن است در این وسط آسیب ببیند که ترمیم آنها دیگر ممکن نباشد.