۲۲ بهمن ۱۳۸۶

ساعت هشت و نیم صبح روز دوشنبه یازدهم فوریه می باشد

از پنجره اتاقم در دانشگاه به بیرون نگاه می کنم و به دنیا صبح به خیر می گویم
دنیا جوابم را نمی دهد
عصبانی می شوم
لپ تاپ را روشن می کنم و شروع می کنم به برنامه نوشتن

۱۹ بهمن ۱۳۸۶

آقا ما دیدیم اسلام برای ما آب و نان نمی شود
همان روز مره های سابق را بنویسیم سنگین تریم

چند روز پیش با یک آلمانی که هم اتاقی ما در دانشگاه هست بحث پذیرش بود. این دوست ما ظاهرا برای هفت هشت دانشگاه اول آمریکا در فیزیک به علاوه یک دانشگاه از نظر خودش به درد نخور کانادایی (دانشگاه بریتیش کلمبیا) جهت دکترا اقدام کرده بود. بعد هم می گفت خب اگر بهش آنجا پذیرش ندادند دکترا را در همان آلمان می خواند. نظرش این بود که دکترا خواندن و زندگی در یک کشور خارجی اگر دانشگاه مربوطه یک دانشگاه واقعا عالی نباشد یک پول سیاه هم نمی ارزد.

اون اول که من نقطه نظرات این بشر را شنیدم با خودم گفتم عجب موجود نئو نازی از خود راضی است این بشر. اما بعد کمی که فکر کردم دیدم دلیل عصبانیم بیشتر از آنکه به او برگردد به موقعیت خودم بر می گردد. من ایرانیم و این طور که می گویند برای یک ایرانی آویزان شدن به حتی در پیت ترین دانشگاه آمریکایی از زندگی کردن و تحصیل در ایران بهتر است. طبیعی است که این برای من ایرانی دردناک باشد که ببیند بقیه مردم دنیا مثل او فکر نمی کنند و مثل او مجبور نیستند به خودشان بقبولانند که با گرفتن دکترا در یک دانشگاه متوسط در ان سر دنیا دارند شاخ غول را می شکنند.

امروز خبر آوردند که دوست آلمانی ما از MIT پذیرش گرفته است.

۱۸ بهمن ۱۳۸۶

این نوشته می تواند هزار و یک جور باشد.

می تواند یک انتقاد تند و تیز از آن چیزی یا کسی باشد. می تواند طنز آمیز باشد. می تواند یک خاطره خوب باشد. یا یک خاطره بد. می تواند علمی فرهنگی باشد. فکاهی. تاریخ. می تواند عاشفانه باشد. می تواند روز مره باشد.

اما هر جوری باشد نمی تواند کوچک ترین کمکی به من برای سبک شدن کند.
من غمگین ام.
نشسته ام و عکس غ. نگاه می کنم. بالاخره غ. هم امروز رفت. دیگر اگر او را بخواهم نباید به ایران بگردم. اگر او را بخواهم باید برای پیشرفتی که کوچک ترین علاقه ای به آن ندارم بجنگم. اگر او را بخواهم باید در دنیایی که به آن تعلقی ندارم باقی بمانم.

اصلا مگر من به جایی تعلق دارم؟ در اینجا تنهایم؟ دراینجا در اقلیتم؟ مگر در ایران تنها نبودم؟ مگر در ایران در اقلیت نبودم؟ آدم هایی مثل من خلق شده اند برای حاشیه نشین بودن. برای ساکت بودن و کج و خالی و سنگین زندگی کردن. برای ذره ذره ساختن زندگی ای مزخرف و بعد هم سپردنش به آن آه کوچک و رمانتیک قبل مرگ.

طنز ماجرا این است که حس می کنم آه مزبور زیبا است. زیبا و قابل ستایش. البته اگر ترکش بخوری و دل روده ات بریزد بیرون آهی که می کشی غلیظ تر می شود و در نتیحه زیبا تر. درست به همین دلیل هم است که من مدتی است ریش گذاشته ام و گاهی چفیه ای را که در سفرم به ایران از شاه عبد العظیم خریدم استعمال می کنم. ایرانی های اینجا، مخصوصا آنهایی که مرا نمی شناسند با نفرتی غیر قابل وصف به من نگاه می کنند. من هم در عوض دارد از برنامه نویسی و حل مساله خوشم میاید. به کسی چه مربوط که کمی غمگینم. صورتم را با سیلی سرخ نگه می دارم. یک بسیجی هیچ وقت کم نمی آورد.

حالا شما ها که این وبلاگ را می خوانید به این وبلاگ بروید و حرف های رهبر کبیر انقلاب را قبل و بعد از پیروزی انقلاب مطالعه کنید و بفهمید چرا من اسلام آوردم. غ. هم گفته حالا که رفته آمریکا می خواهد با حجاب شود.

کامنت ها را هم باز می گذارم تا هر کس که می خواهد درباره مثلث اسلام و پست مدرنیزم بیشتر بداند سوالاتش را مطرح کند.