۷ اردیبهشت ۱۳۸۴

دست هایم کماکان می‌لرزند.
پاهایم تلاش میکنند مرا روی صندلی نگه دارند.
نبرد اعضای داخلیم با آشوبی که تمام بدنم را برداشته گویا مغلوبه شده است.
ریه هایم از بلعیدن همان هوایی که تو هم در آن نفس کشیده ای خسته نمی شوند.
قلبم سعی میکند نا منظم ترین ریتمی را که می تواند تولید کند.


خسته ام.
خسته.

ذهنم مواضع دفاعی را رها کرده است و به آخرین پناهگاه عقب نشینی کرده است:

جایی که حساب سن و سال و روز و ماه هم از دستت در میرود.

هیچ نظری موجود نیست: