۲۹ مهر ۱۳۸۶

یک آخر هفته من
صبح است. ساعت نه است. ساعت رو میزی اشتباهی بزرگ می کند و زنگ می زند. مشت محکمی می خورد و خودش یک ور می افتد و باطری اش یه ور.
ساعت ده است. این را ساعت مچی می گوید. او محتاط تر است و از خودش صدایی تولید نمی کند. به تخم مبارک حسابش نمی کنیم. ساعت یازده از رخت خواب می آیم بیرون. ادرار می کنیم. به هنگام ادرار نعره ها می زنیم. به یاد می آوریم که امروز روز کاری است. بلافاصله از اول شخص جمع می شویم اول شخص مفرد. سریع صحانه می خورم. صبحانه نان و پنیر و چایی شیرین است. از خونه می زنم بیرون. به خانه مهدی می روم که چرخ بار بری اش را بگیرم. چرخ مربوطه توانایی تا حمل نود کیلو بار را دارد. فرقون خودمان نمی شود ولی باز هم خیلی به کار می آید.
سوار اتوبوس می شوم. آیپاد را در گوشم فرو می کنم و سعی می کنم به هیچ دختری خیره نشوم. هوا خیلی خوب است. سرد است اما افتابی. همان چیزی که دوست دارم. دوباره اول شخص جمع می شوم و با اینکه دیر شده است وسط راه پیاده می شوم و بقیه اش را پیاده می روم. اگر بدانید که برای سوار شدن به این اتوبوس کذایی مبلغی حدود دو یورو پرداخت کرده ام بیشتر به عظمت کارم پی می برید. در حال پیاده روی عمدتا به امکان کاشت قارچ در خانه فکر می کنم. نمی دانم عملی هست یا نه. به محل کار می رسم. حدودا سی چهل کیلو تبلیعات را روی هم گوشه خیابان تلنار کرده اند که من بروم دم در خانه مردم بندازم در صندوق پستی شان. نصفشان را روی چرخم بار می زنم و راه می افتم. کار ساده ای است. فقط مشکل اش بار کشی و و کار نکردن احتمالی کد هایی است که به ما داده اند تا در های ورودی مجتمع ها را باز کنیم. در مورد خاص من متاسفانه بیشتر کد ها کار نمیکنند. در واقع در ها اصلا با کد باز نمی شوند بلکه با یک کلید الکترونیکی باز می شوند. خب اینجا اسکاندیناوی است و همه چیز از روی برنامه است. مشکلم را هم خودم یه جوری حلش می کنم. تا ساعت چهار بعد از ظهر چهار بار تبلیغ بار زده ام و دو تا از این منطقه ها را تمام کرده ام. نصف تبلیغات را دور می ریزم چون نتوانسته ام آنها را پخش کنم.
بر می گردم خانه. فکر می کنم بروم خرید هفتگی. خرید رفتن با استاندارد های زندگی من کار نسبتا هیجان انگیزی محسوب می شود. می توانی چیز های جدید را بخری و امتحان کنی. می توانی سبزی گلدانی بخری. می توانی یه نوع پنیر تازه بخری. از همه مهم تر یک چرخ داری و مثل پیر مرد ها بار هایت را می ریزی در چرخت و از بار کشیدن تا خانه خسته نمی شوی. در مسیرم همه جور آدم می بینم. دخترهای خوشگل و تعدادی دختر حمال. حمال ها که ظاهرا فلسقه شان بی اعتنایی به جیفه دنیا است، شلوار گرمکن گشاد میپوشند و چیزی شبیه گیوه پایشان می کنند. آنها سعی می کنند هر چه بیشتر مانند یک حمال به نظر بیایند. من که شغلم واقعا حمالی است از این که آن ها پایشان را در کفش من کرده اند اصلا خوشم نمی آید و همواره با دیدنشان فحش های ناجور می دهم. یک بابایی را هم می بینم که قبلا هم او را دیده بودم و یک عدد گراز وحشی! دارد و آنرا برای پیاده روی بیرون آورده است. یه عدد ربان هم به دمب گراز برای تزیین نصب شده است. گراز مربوطه از بس خورده و چاق شده شبیه یک بچه اسب آبی شده است. خرید هایم را که می کنم بر می گردم خانه. مقداری از غذایی که چهار روز پیش درست کرده بودم را گرم می کنم و میخورم. غذا پاستا است و من که از سر زمین بر گشته ام و حشری ام به اندازه حجمش تویش پنیر می ریزم.
بعد از غذا سعی می کنم یه کم درس بخوانم. ولی حسش نیست. جایش وبلاگ فارسی می خوانم. البته سعی می کنم وبلاگ های علمی و آموزشی باشند. چای داغ و هم وردا. نمی دانم چرا هر دو لجم را در می آورند. چای داغ یه مطلب نوشته که چگونه می توان در کار خود تکاور بود؟ می خواهد بگوید دنیای کار با آن ایده آلی که شما در ذهنتان در دانشگاه ساخته اید فرق دارد و کار کردن حرفه ای نیاز مند رعایت کردن قوانین این دنیا است. تعداد زیادی هم قانون و توصیه لیست می کند. تا اینجا بسیار عالی. اما مشکل اینجاست که شناخت این فوانین به نظرم فقط یک سطح از شناختی است که آدم می تواند بدست بیاورد. قدم بعدی این است که ببینید چه گونه می توانید در میان این قوانین در این دنیا خودتان باشید و همه چیز رنگ بوی شخصی شما را بگیرد. چگونه می توانید از خودتان بودن در این دنیا لذت ببرید و استفاده کنید. این گونه نسخه پیچیدن ها همیشه حرص من یکی را در آورده چون به معنای فراموش شدن فردیت من است. البته زیاد هم مهم نبیست. فعلا که همه دارند سعی می کنند تکاور (و چه کلمه بد آهنگی است این تکاور) شوند بدون آنکه بدانند که اصلا قضیه چیست. به طریق مشابه همه کلاغ ها هم قرقی شده اند. نظر شخصی یکی مثل من خریداری هم ندارد. پس بهتر است دهنم را ببندم و به کار خودم بچسبم.
بعد از سفر جذابم به دنیای وبلاگ ها پنیر ها کار خود را می کند و خوابم می‌گیرد. به زیر لحاف نقل مکان می کنم و تخت می خوابم. حدود هشت نه مهدی زنگ می زند که من و استیو می رویم شام بیرون و بعدش هم یه باری چیزی. می گویم میایم. اما طبق معمول نیم ساعت طول می کشد از رختخواب بیرون بیایم. و در نتیجه دیر می شود و من که خوش قول‌ترین آدم دنیا ام هول می شوم و سریع راه می افتم و یادم می رود که با خودم برای مصرف قبل از ورود به بار الکل بر دارم (چون اینجا الکل در بارها گران است ما هر کدام یه فلاسک فلزی داریم که آنرا با الکلی که قبلا در جای ارزان تری در اروپا خریداری کرده ایم پر می کنیم و قبل از ورود به هر مکان فرهنگی گلویمان را تر می کنیم.) استیو که آمریکایی است موقع شام می گوید اسکاندیناوی را بیشتر دوست دارد چون در اینجا آدم ها در عمل و نه در حرف برابرند. بر خلاف سن لوییز که او از آنجا می آید کسی اینجا به او گیر نمی دهد که چرا به خدا اعتقاد ندارد. نمی دانم چرا در دلم به این حرف استیو می خندم. بعد هم جمع می کنیم و راه می افتیم سمت بار. یک بار استرالیایی است با آرم کانگرو. جای ایده آلی است برای خارجی ها. مهدی و استیو از همان اول می روند بیلیارد بازی می کنند. یه دختر سوئدی آنجا هست که دوست استیو است. می گوید اینجا می آیم چون دلم می خواهد با آدم های متفاوت آشنا شوم. نمی دانم چرا توی دلم به حرف او هم می خندم. سلیقه دی جی بار خوب است. یکم می رقصم. دو تا دختر حدود سی سال هستند که ظاهرا آنها هم تنها اند. یکی زشت و دیگری خوشگل است و کمی با من می رقصند. چون مست نیستم خیلی به من خوش نمی گدزد. یکی دو تا آبجو هم به هیج جای من نمی رسد. بیشتر از ان بودجه ام اجازه نمی دهد الکل خریداری کنم. قصدی برای دوست شدن با کسی هم ندارم. بی خیال دنس فلور می شوم و می روم بازی مهدی را تماشا می کنم. مهدی با خوش شانسی گنده ترین آدم آنجا در بیلیارد را می برد. آن دو تا دختر هم می آیند چرخی دور میز بیلیارد می زنند و وقتی می بینند که غرق بازی مهدی ام می روند.
بعد هم که ما بر می گردیم خانه. بقیه روزم هم (تا ساعت چهار پنج صبح) صرف دیدن یک فیلم عجیب و غریب و اینترنت گردی و آشپزی می شود. شب قبل از خواب با خودم فکر می کنم موسیقی امروز چی باشد؟
آلبوم solid ether از nils petter molvaer چطور است؟ خودش است.