من با تحقیر به همه ایرانی هایی که مهندسی خوندن نگاه می کنم. مخصوصا مهندسی برق. مهندسی برق خوندن به طور ضمنی میگه راه زندگیم رو خودم انتخاب نکردم جامعه برام انتخاب کرده. رتبه خوبی داشتم و جو من رو گرفت و بهترین رشته رو از نظر جامعه خوندم. از همه بیشتر هم به ریش اونایی می خندم که ادعا می کنن به برق علاقه دارن چون رشته علمی و استخوون داریه. آخه ابله. یا تو نمی دونی علم چیه یا خودتو گذاشتی سر کار. علم فیزیکه و ریاضی نه مهندسی برق!
نمونه اش پایان نامه لیسانس من. یه استادی داشتیم که تخصصش کنترل هوشمند بود بعد می خواست در زمینه سیستم های غیر خطی کار کنه. می خواست یه قضیه تو زمینه سیستم های دینامیکی رو با کمک به ابزار ریاضی به نام جبر هندسی بفهمه (من آخرم نفهمیدم فهمیدن اولی با دومی یعنی چی دقیقا). ظاهرا هم یه دانشجو دکترا هم روی این موضوع کار کرده بود ولی وسطش ول کرده بود. حرفش هم مدام این بود می خواهم سیستم های غیر خطی را از دید سیستم تئوری بفهمم. بعد من دانشجوی لیسانس در پیت رو گذاشته بود این موضوع رو پیش ببرم. نتیجه اش هم که کاملا معلومه. یکی نبود به این استاد ما بگه آخه برادر. این کاری که شما می کنی کنترل نیست. رسما ریاضیه. شما باید یه دانشجوی ریاضی بگیری. خودتم ریاضی دان باشی اینو به یه جایی برسونی. شما برو شبکه عصبی ات را بنویس. البته واسه من بد نشد یه مقدار چیز های جور وا جور خواندم و یاد گرفتم. بعد هم که رشته ام رو تغییر دادم و از مهندسی برق کشیدم بیرون. این استاد ما هم که در عطش کار علمی می سوخت صاحب چند عدد سند به زبان فارسی شد. امسال تابستون که رفته بودم ایران فهمیدم امسال استاد هوشمند کار ما به یه دانشجو لیسانس دیگه پروژه داده مدولاسیون با استفاده از آشوب. بعد به من می گفت بیا به این حل عددی معادلات دیفرانسیل تصادفی رو یاد بده. با طرف حرف زدم. یه دختر مخابراتی بود. سبیل نداشت ظاهرا هم درسش خوب بود. گقتم چرا اومدی با یه استاد کنترلی پروژه برداشتی. این پروژه ای که برداشتی فلانی در فوق لیسانس به زحمت تونست جمعش کنه. طرف هم در جواب گفت چون این استاد رو همه جا می شناسن و من می خوام مقاله بدم و می خوام منو توصیه کنه و چون می خوام برم خارج! نه چیزی هم درباره آشوب میدونست نه تا حالا یه بار درست و حسابی برنامه نویسی کرده بود. منم دیدم این جوریه به احترام استادمون چهار تا کد Matlab دادم بهش و به یکی از دوستان که تو این زمینه کار کرده بود معرفیش کردم و رفت پی کارش. مطئنم هستم از اون پروژه یه مقاله کنفرانس الان در آورده و با معدلی که داشت از یه جای نسبتا خوب هم پذیرش می گیره و میشه یکی از این آدم های موفقی که تو شما در فیس بوک هر روز می بینید. یه اراد کوچیکم داره که یکم ابله و گوسفند و یه بعدیه که اونم اصلا در این مملکت مهم نیست.
حالا این آدم رو می بینید؟ نمونه ایه از اونچه که تو بهترین دانشکده های مهندسی برق ایران می گذره. نه علاقه ای. نه بینشی. خودشونم گول می زنن که دارن کار علمی می کنن. عین یه گوسفند سرشون رو می اندازن پایین و مسیری که جلو پاشون رسم کردن و می گیرن و میرن جلو. یه بارم سرشون رو بلند نمی کنن که ببین دور و برشون چه خبره. تو علمش واقعا چی می گذره. تو دنیا چی می گذره. دارن دقیقا چی رو بدست میارن. ارزش چیزی که بدست میارن چیه. چی واقعا تو زندگی میخوان. نتیجه این میشه وقتی با این حماعت برخورد دارم از سادگی ذهن اونها واقعا خندم می گیره. که برق علمیه؟ برادر علم یعنی سوال داشتن. یعنی تلاش برای حواب دادن به اون سوال. کدومیک از اون جماعتی که در دانشکده های مهندسی برق تو ایران هستند سوال دارند؟ کدومشون ابزار جواب دادن به سوالاتشون رو دارن؟ هیچ کدوم. پس لاقل ور نزنید که داریم کار علمی می کنیم. بگین داریم تظاهر می کنیم. داریم ادای علم رو در می یاریم. داریم سعی می کنیم یه لقمه نونمون رو نبرن. داریم رزومه برا از ایران فرار کردن جور می کنیم. باز خدا پدر استاد ما رو بیامرزه. اون بنده خدا سوال داشت ولی ابزار نزدیک شدن بهش رو نداشت. تو اون مملکت سوال کردن خیلی وقته تعطیل شده. هیچ وقت یادم نمی ره پارسال چی حسی داشتم وقتی بعد پاس کردن درس information theory رفتم تو وبسایت دانشکده لیسانسم و مقاله هایی رو که استادای اونجا تو این زمینه داده بودن نگاه کردم. این information theory که ما خوندیم با چیزی که مخابراتی ها می خونن فرق داره. کاربرد information theory در سیستم های پیچیده اس. واسه همین من ایده خیلی اولیه فقط از کار مخابراتی ها داشتم. یه استاد داشتیم که باهاش سیگنال و سیستم داشتیم و همیشه ما رو به فحش می کشید سر کلاس که شما ها چرا درس نمی خونید. رفتم مقاله های آقا رو در باب به کارگیری information theory در تشحیص چهره دیدم. واقعا مزخرف بود. طوری که من شلغم هم میتونستم بفهمم. اون آدم که سر کلاس اون طوری واسه مای دانشجوی سال دوم دور برمیداشت کار خودش افتضاح بود. بعد رفتم همون آدم رو تو از نظر تعداد ارجاع بررسی کردم. به کل کار های این جناب در تمام مدت آکادمیکش جز ارجاعات خودش به خودش دو بار ارجاع داده شده بود! واقعا نمی دونید چه حسی داشتم تو اون لحظه.
پدر بزرگ مرحوم ما می گفت آدم ها رو از آرزو هاشون بشناس. حالا یه بارم ما بیام روش اون مرحوم رو در جامعه شناسی به کار ببریم. به نظر شما جامعه ای که متواتر ترین آرزوش قبولی درمهندسی برق و خارج رقتن و دکترا گرفتن هست چه جور جامعه ای می تونه باشه؟ جامعه ای که بزرگترین آرزو هاش سلبیه. یعنی یه کاری می کنی و بعدش فکر کردن و مسئولیت و تلاش ازت سلب میشه و تا آخر عمر می خوری و می خوابی. چامعه ای که توش مهندسی برق قبول بشی دیگه تمومه. پدیرش رو بگیری دیگه تمومه. آمریکا کار پیدا کنی دیگه تمومه. و می دونید مشکل کجاس؟ مشکل اینه که هیچ چیز تموم نمی شه. این سرگردونی و ندونستن و تنهایی و هر دور مرضی که آدم ها دارن هیج وقت تموم نمی شه. یاد گرفتن تموم نمی شه. تلاش برای ساختن هم. زنده بودن هم. حتی بد بختی و نکبت زندگی هم.
یه همچین جامعه ای محکومه به فنا. وقتی نمی تونی با خودت رو به رو شی. وقتی فقط به سلب و فرار فکر می کنی. وقتی همیشه دنبال یه سوراخی که توش بخزی و مرد میدون نیستی. اون وقته که فنا میشی. به معنی واقعی کلمه.
نمونه اش پایان نامه لیسانس من. یه استادی داشتیم که تخصصش کنترل هوشمند بود بعد می خواست در زمینه سیستم های غیر خطی کار کنه. می خواست یه قضیه تو زمینه سیستم های دینامیکی رو با کمک به ابزار ریاضی به نام جبر هندسی بفهمه (من آخرم نفهمیدم فهمیدن اولی با دومی یعنی چی دقیقا). ظاهرا هم یه دانشجو دکترا هم روی این موضوع کار کرده بود ولی وسطش ول کرده بود. حرفش هم مدام این بود می خواهم سیستم های غیر خطی را از دید سیستم تئوری بفهمم. بعد من دانشجوی لیسانس در پیت رو گذاشته بود این موضوع رو پیش ببرم. نتیجه اش هم که کاملا معلومه. یکی نبود به این استاد ما بگه آخه برادر. این کاری که شما می کنی کنترل نیست. رسما ریاضیه. شما باید یه دانشجوی ریاضی بگیری. خودتم ریاضی دان باشی اینو به یه جایی برسونی. شما برو شبکه عصبی ات را بنویس. البته واسه من بد نشد یه مقدار چیز های جور وا جور خواندم و یاد گرفتم. بعد هم که رشته ام رو تغییر دادم و از مهندسی برق کشیدم بیرون. این استاد ما هم که در عطش کار علمی می سوخت صاحب چند عدد سند به زبان فارسی شد. امسال تابستون که رفته بودم ایران فهمیدم امسال استاد هوشمند کار ما به یه دانشجو لیسانس دیگه پروژه داده مدولاسیون با استفاده از آشوب. بعد به من می گفت بیا به این حل عددی معادلات دیفرانسیل تصادفی رو یاد بده. با طرف حرف زدم. یه دختر مخابراتی بود. سبیل نداشت ظاهرا هم درسش خوب بود. گقتم چرا اومدی با یه استاد کنترلی پروژه برداشتی. این پروژه ای که برداشتی فلانی در فوق لیسانس به زحمت تونست جمعش کنه. طرف هم در جواب گفت چون این استاد رو همه جا می شناسن و من می خوام مقاله بدم و می خوام منو توصیه کنه و چون می خوام برم خارج! نه چیزی هم درباره آشوب میدونست نه تا حالا یه بار درست و حسابی برنامه نویسی کرده بود. منم دیدم این جوریه به احترام استادمون چهار تا کد Matlab دادم بهش و به یکی از دوستان که تو این زمینه کار کرده بود معرفیش کردم و رفت پی کارش. مطئنم هستم از اون پروژه یه مقاله کنفرانس الان در آورده و با معدلی که داشت از یه جای نسبتا خوب هم پذیرش می گیره و میشه یکی از این آدم های موفقی که تو شما در فیس بوک هر روز می بینید. یه اراد کوچیکم داره که یکم ابله و گوسفند و یه بعدیه که اونم اصلا در این مملکت مهم نیست.
حالا این آدم رو می بینید؟ نمونه ایه از اونچه که تو بهترین دانشکده های مهندسی برق ایران می گذره. نه علاقه ای. نه بینشی. خودشونم گول می زنن که دارن کار علمی می کنن. عین یه گوسفند سرشون رو می اندازن پایین و مسیری که جلو پاشون رسم کردن و می گیرن و میرن جلو. یه بارم سرشون رو بلند نمی کنن که ببین دور و برشون چه خبره. تو علمش واقعا چی می گذره. تو دنیا چی می گذره. دارن دقیقا چی رو بدست میارن. ارزش چیزی که بدست میارن چیه. چی واقعا تو زندگی میخوان. نتیجه این میشه وقتی با این حماعت برخورد دارم از سادگی ذهن اونها واقعا خندم می گیره. که برق علمیه؟ برادر علم یعنی سوال داشتن. یعنی تلاش برای حواب دادن به اون سوال. کدومیک از اون جماعتی که در دانشکده های مهندسی برق تو ایران هستند سوال دارند؟ کدومشون ابزار جواب دادن به سوالاتشون رو دارن؟ هیچ کدوم. پس لاقل ور نزنید که داریم کار علمی می کنیم. بگین داریم تظاهر می کنیم. داریم ادای علم رو در می یاریم. داریم سعی می کنیم یه لقمه نونمون رو نبرن. داریم رزومه برا از ایران فرار کردن جور می کنیم. باز خدا پدر استاد ما رو بیامرزه. اون بنده خدا سوال داشت ولی ابزار نزدیک شدن بهش رو نداشت. تو اون مملکت سوال کردن خیلی وقته تعطیل شده. هیچ وقت یادم نمی ره پارسال چی حسی داشتم وقتی بعد پاس کردن درس information theory رفتم تو وبسایت دانشکده لیسانسم و مقاله هایی رو که استادای اونجا تو این زمینه داده بودن نگاه کردم. این information theory که ما خوندیم با چیزی که مخابراتی ها می خونن فرق داره. کاربرد information theory در سیستم های پیچیده اس. واسه همین من ایده خیلی اولیه فقط از کار مخابراتی ها داشتم. یه استاد داشتیم که باهاش سیگنال و سیستم داشتیم و همیشه ما رو به فحش می کشید سر کلاس که شما ها چرا درس نمی خونید. رفتم مقاله های آقا رو در باب به کارگیری information theory در تشحیص چهره دیدم. واقعا مزخرف بود. طوری که من شلغم هم میتونستم بفهمم. اون آدم که سر کلاس اون طوری واسه مای دانشجوی سال دوم دور برمیداشت کار خودش افتضاح بود. بعد رفتم همون آدم رو تو از نظر تعداد ارجاع بررسی کردم. به کل کار های این جناب در تمام مدت آکادمیکش جز ارجاعات خودش به خودش دو بار ارجاع داده شده بود! واقعا نمی دونید چه حسی داشتم تو اون لحظه.
پدر بزرگ مرحوم ما می گفت آدم ها رو از آرزو هاشون بشناس. حالا یه بارم ما بیام روش اون مرحوم رو در جامعه شناسی به کار ببریم. به نظر شما جامعه ای که متواتر ترین آرزوش قبولی درمهندسی برق و خارج رقتن و دکترا گرفتن هست چه جور جامعه ای می تونه باشه؟ جامعه ای که بزرگترین آرزو هاش سلبیه. یعنی یه کاری می کنی و بعدش فکر کردن و مسئولیت و تلاش ازت سلب میشه و تا آخر عمر می خوری و می خوابی. چامعه ای که توش مهندسی برق قبول بشی دیگه تمومه. پدیرش رو بگیری دیگه تمومه. آمریکا کار پیدا کنی دیگه تمومه. و می دونید مشکل کجاس؟ مشکل اینه که هیچ چیز تموم نمی شه. این سرگردونی و ندونستن و تنهایی و هر دور مرضی که آدم ها دارن هیج وقت تموم نمی شه. یاد گرفتن تموم نمی شه. تلاش برای ساختن هم. زنده بودن هم. حتی بد بختی و نکبت زندگی هم.
یه همچین جامعه ای محکومه به فنا. وقتی نمی تونی با خودت رو به رو شی. وقتی فقط به سلب و فرار فکر می کنی. وقتی همیشه دنبال یه سوراخی که توش بخزی و مرد میدون نیستی. اون وقته که فنا میشی. به معنی واقعی کلمه.