۱۴ آبان ۱۳۸۶

من با تحقیر به همه ایرانی هایی که مهندسی خوندن نگاه می کنم. مخصوصا مهندسی برق. مهندسی برق خوندن به طور ضمنی میگه راه زندگیم رو خودم انتخاب نکردم جامعه برام انتخاب کرده. رتبه خوبی داشتم و جو من رو گرفت و بهترین رشته رو از نظر جامعه خوندم. از همه بیشتر هم به ریش اونایی می خندم که ادعا می کنن به برق علاقه دارن چون رشته علمی و استخوون داریه. آخه ابله. یا تو نمی دونی علم چیه یا خودتو گذاشتی سر کار. علم فیزیکه و ریاضی نه مهندسی برق!
نمونه اش پایان نامه لیسانس من. یه استادی داشتیم که تخصصش کنترل هوشمند بود بعد می خواست در زمینه سیستم های غیر خطی کار کنه. می خواست یه قضیه تو زمینه سیستم های دینامیکی رو با کمک به ابزار ریاضی به نام جبر هندسی بفهمه (من آخرم نفهمیدم فهمیدن اولی با دومی یعنی چی دقیقا). ظاهرا هم یه دانشجو دکترا هم روی این موضوع کار کرده بود ولی وسطش ول کرده بود. حرفش هم مدام این بود می خواهم سیستم های غیر خطی را از دید سیستم تئوری بفهمم. بعد من دانشجوی لیسانس در پیت رو گذاشته بود این موضوع رو پیش ببرم. نتیجه اش هم که کاملا معلومه. یکی نبود به این استاد ما بگه آخه برادر. این کاری که شما می کنی کنترل نیست. رسما ریاضیه. شما باید یه دانشجوی ریاضی بگیری. خودتم ریاضی دان باشی اینو به یه جایی برسونی. شما برو شبکه عصبی ات را بنویس. البته واسه من بد نشد یه مقدار چیز های جور وا جور خواندم و یاد گرفتم. بعد هم که رشته ام رو تغییر دادم و از مهندسی برق کشیدم بیرون. این استاد ما هم که در عطش کار علمی می سوخت صاحب چند عدد سند به زبان فارسی شد. امسال تابستون که رفته بودم ایران فهمیدم امسال استاد هوشمند کار ما به یه دانشجو لیسانس دیگه پروژه داده مدولاسیون با استفاده از آشوب. بعد به من می گفت بیا به این حل عددی معادلات دیفرانسیل تصادفی رو یاد بده. با طرف حرف زدم. یه دختر مخابراتی بود. سبیل نداشت ظاهرا هم درسش خوب بود. گقتم چرا اومدی با یه استاد کنترلی پروژه برداشتی. این پروژه ای که برداشتی فلانی در فوق لیسانس به زحمت تونست جمعش کنه. طرف هم در جواب گفت چون این استاد رو همه جا می شناسن و من می خوام مقاله بدم و می خوام منو توصیه کنه و چون می خوام برم خارج! نه چیزی هم درباره آشوب میدونست نه تا حالا یه بار درست و حسابی برنامه نویسی کرده بود. منم دیدم این جوریه به احترام استادمون چهار تا کد Matlab دادم بهش و به یکی از دوستان که تو این زمینه کار کرده بود معرفیش کردم و رفت پی کارش. مطئنم هستم از اون پروژه یه مقاله کنفرانس الان در آورده و با معدلی که داشت از یه جای نسبتا خوب هم پذیرش می گیره و میشه یکی از این آدم های موفقی که تو شما در فیس بوک هر روز می بینید. یه اراد کوچیکم داره که یکم ابله و گوسفند و یه بعدیه که اونم اصلا در این مملکت مهم نیست.
حالا این آدم رو می بینید؟ نمونه ایه از اونچه که تو بهترین دانشکده های مهندسی برق ایران می گذره. نه علاقه ای. نه بینشی. خودشونم گول می زنن که دارن کار علمی می کنن. عین یه گوسفند سرشون رو می اندازن پایین و مسیری که جلو پاشون رسم کردن و می گیرن و میرن جلو. یه بارم سرشون رو بلند نمی کنن که ببین دور و برشون چه خبره. تو علمش واقعا چی می گذره. تو دنیا چی می گذره. دارن دقیقا چی رو بدست میارن. ارزش چیزی که بدست میارن چیه. چی واقعا تو زندگی میخوان. نتیجه این میشه وقتی با این حماعت برخورد دارم از سادگی ذهن اونها واقعا خندم می گیره. که برق علمیه؟ برادر علم یعنی سوال داشتن. یعنی تلاش برای حواب دادن به اون سوال. کدومیک از اون جماعتی که در دانشکده های مهندسی برق تو ایران هستند سوال دارند؟ کدومشون ابزار جواب دادن به سوالاتشون رو دارن؟ هیچ کدوم. پس لاقل ور نزنید که داریم کار علمی می کنیم. بگین داریم تظاهر می کنیم. داریم ادای علم رو در می یاریم. داریم سعی می کنیم یه لقمه نونمون رو نبرن. داریم رزومه برا از ایران فرار کردن جور می کنیم. باز خدا پدر استاد ما رو بیامرزه. اون بنده خدا سوال داشت ولی ابزار نزدیک شدن بهش رو نداشت. تو اون مملکت سوال کردن خیلی وقته تعطیل شده. هیچ وقت یادم نمی ره پارسال چی حسی داشتم وقتی بعد پاس کردن درس information theory رفتم تو وبسایت دانشکده لیسانسم و مقاله هایی رو که استادای اونجا تو این زمینه داده بودن نگاه کردم. این information theory که ما خوندیم با چیزی که مخابراتی ها می خونن فرق داره. کاربرد information theory در سیستم های پیچیده اس. واسه همین من ایده خیلی اولیه فقط از کار مخابراتی ها داشتم. یه استاد داشتیم که باهاش سیگنال و سیستم داشتیم و همیشه ما رو به فحش می کشید سر کلاس که شما ها چرا درس نمی خونید. رفتم مقاله های آقا رو در باب به کارگیری information theory در تشحیص چهره دیدم. واقعا مزخرف بود. طوری که من شلغم هم می‌تونستم بفهمم. اون آدم که سر کلاس اون طوری واسه مای دانشجوی سال دوم دور برمیداشت کار خودش افتضاح بود. بعد رفتم همون آدم رو تو از نظر تعداد ارجاع بررسی کردم. به کل کار های این جناب در تمام مدت آکادمیکش جز ارجاعات خودش به خودش دو بار ارجاع داده شده بود! واقعا نمی دونید چه حسی داشتم تو اون لحظه.
پدر بزرگ مرحوم ما می گفت آدم ها رو از آرزو هاشون بشناس. حالا یه بارم ما بیام روش اون مرحوم رو در جامعه شناسی به کار ببریم. به نظر شما جامعه ای که متواتر ترین آرزوش قبولی درمهندسی برق و خارج رقتن و دکترا گرفتن هست چه جور جامعه ای می تونه باشه؟ جامعه ای که بزرگترین آرزو هاش سلبیه. یعنی یه کاری می کنی و بعدش فکر کردن و مسئولیت و تلاش ازت سلب میشه و تا آخر عمر می خوری و می خوابی. چامعه ای که توش مهندسی برق قبول بشی دیگه تمومه. پدیرش رو بگیری دیگه تمومه. آمریکا کار پیدا کنی دیگه تمومه. و می دونید مشکل کجاس؟ مشکل اینه که هیچ چیز تموم نمی شه. این سرگردونی و ندونستن و تنهایی و هر دور مرضی که آدم ها دارن هیج وقت تموم نمی شه. یاد گرفتن تموم نمی شه. تلاش برای ساختن هم. زنده بودن هم. حتی بد بختی و نکبت زندگی هم.

یه همچین جامعه ای محکومه به فنا. وقتی نمی تونی با خودت رو به رو شی. وقتی فقط به سلب و فرار فکر می کنی. وقتی همیشه دنبال یه سوراخی که توش بخزی و مرد میدون نیستی. اون وقته که فنا میشی. به معنی واقعی کلمه.

۵ آبان ۱۳۸۶

آقا شرمنده من دیشب اعصاب نداشتم زذم وبلاگ رو آوردم پایین. الان پشیمون شدم می‌کنمش مثل اولش.

۴ آبان ۱۳۸۶

بعضی وقتا از خودم می پرسم چرا حرف نمی زنی؟ چرا هیچی نمی نویسی؟
نمی دونم. شاید به همان دلیلی که دلم نمی خواهد کسی در باره آفریقا فیلم بسازد.
یا فرشته بحث می کردیم. می گفت از موسیقی هایی خوشش می آید که در آن طرف خودش است و ادا در نمی آورد. از جهت دیگری هم می گفت که این وبلاگ بسیار کس شعر است. آیا شما هم همان نتیجه ای را که من گرفتم می گیرید؟
من امروز فیلمی دیدم به نام الماس خون. این فبلم رسما اشک من را در آورد. نه به این دلیل که فیلم تاثیر گذاری بود، به این دلیل که فیلم ناخواسته به سختی و تلخی نشان می داد چه در دنیا می گذرد. خود فیلم بسیار کلیشه ای بود. با یک مرد بیبی فیس اما بد ذات که در آخر خوش ذات می شود و یک عدد خانم روزنامه نگار درست کار. البته من هم اگر جای این خانم روزنامه نگار بودم عاشق بد من ماجرا می شدم. اما فیلم موضوع شدیدا درد آوری را (حداقل برای من) انتخاب کرده بود. آفریقا. هالیوود در این فیلم این فرضت را به ملت داده بود که پاپ کورن و اشک هایشان را این بار صرف آفریقا کنند. لطفا اگر می خواهید قیلم اکشن احساساتی درست کنید و در آخر نشان دهید شرکت های بریتانیایی بسیار بد هستند آفریقا را انتخاب نکنید. بی توجهی بسیار بهتر از ریدن به درد و رنج بقیه است.

۲۹ مهر ۱۳۸۶

یک آخر هفته من
صبح است. ساعت نه است. ساعت رو میزی اشتباهی بزرگ می کند و زنگ می زند. مشت محکمی می خورد و خودش یک ور می افتد و باطری اش یه ور.
ساعت ده است. این را ساعت مچی می گوید. او محتاط تر است و از خودش صدایی تولید نمی کند. به تخم مبارک حسابش نمی کنیم. ساعت یازده از رخت خواب می آیم بیرون. ادرار می کنیم. به هنگام ادرار نعره ها می زنیم. به یاد می آوریم که امروز روز کاری است. بلافاصله از اول شخص جمع می شویم اول شخص مفرد. سریع صحانه می خورم. صبحانه نان و پنیر و چایی شیرین است. از خونه می زنم بیرون. به خانه مهدی می روم که چرخ بار بری اش را بگیرم. چرخ مربوطه توانایی تا حمل نود کیلو بار را دارد. فرقون خودمان نمی شود ولی باز هم خیلی به کار می آید.
سوار اتوبوس می شوم. آیپاد را در گوشم فرو می کنم و سعی می کنم به هیچ دختری خیره نشوم. هوا خیلی خوب است. سرد است اما افتابی. همان چیزی که دوست دارم. دوباره اول شخص جمع می شوم و با اینکه دیر شده است وسط راه پیاده می شوم و بقیه اش را پیاده می روم. اگر بدانید که برای سوار شدن به این اتوبوس کذایی مبلغی حدود دو یورو پرداخت کرده ام بیشتر به عظمت کارم پی می برید. در حال پیاده روی عمدتا به امکان کاشت قارچ در خانه فکر می کنم. نمی دانم عملی هست یا نه. به محل کار می رسم. حدودا سی چهل کیلو تبلیعات را روی هم گوشه خیابان تلنار کرده اند که من بروم دم در خانه مردم بندازم در صندوق پستی شان. نصفشان را روی چرخم بار می زنم و راه می افتم. کار ساده ای است. فقط مشکل اش بار کشی و و کار نکردن احتمالی کد هایی است که به ما داده اند تا در های ورودی مجتمع ها را باز کنیم. در مورد خاص من متاسفانه بیشتر کد ها کار نمیکنند. در واقع در ها اصلا با کد باز نمی شوند بلکه با یک کلید الکترونیکی باز می شوند. خب اینجا اسکاندیناوی است و همه چیز از روی برنامه است. مشکلم را هم خودم یه جوری حلش می کنم. تا ساعت چهار بعد از ظهر چهار بار تبلیغ بار زده ام و دو تا از این منطقه ها را تمام کرده ام. نصف تبلیغات را دور می ریزم چون نتوانسته ام آنها را پخش کنم.
بر می گردم خانه. فکر می کنم بروم خرید هفتگی. خرید رفتن با استاندارد های زندگی من کار نسبتا هیجان انگیزی محسوب می شود. می توانی چیز های جدید را بخری و امتحان کنی. می توانی سبزی گلدانی بخری. می توانی یه نوع پنیر تازه بخری. از همه مهم تر یک چرخ داری و مثل پیر مرد ها بار هایت را می ریزی در چرخت و از بار کشیدن تا خانه خسته نمی شوی. در مسیرم همه جور آدم می بینم. دخترهای خوشگل و تعدادی دختر حمال. حمال ها که ظاهرا فلسقه شان بی اعتنایی به جیفه دنیا است، شلوار گرمکن گشاد میپوشند و چیزی شبیه گیوه پایشان می کنند. آنها سعی می کنند هر چه بیشتر مانند یک حمال به نظر بیایند. من که شغلم واقعا حمالی است از این که آن ها پایشان را در کفش من کرده اند اصلا خوشم نمی آید و همواره با دیدنشان فحش های ناجور می دهم. یک بابایی را هم می بینم که قبلا هم او را دیده بودم و یک عدد گراز وحشی! دارد و آنرا برای پیاده روی بیرون آورده است. یه عدد ربان هم به دمب گراز برای تزیین نصب شده است. گراز مربوطه از بس خورده و چاق شده شبیه یک بچه اسب آبی شده است. خرید هایم را که می کنم بر می گردم خانه. مقداری از غذایی که چهار روز پیش درست کرده بودم را گرم می کنم و میخورم. غذا پاستا است و من که از سر زمین بر گشته ام و حشری ام به اندازه حجمش تویش پنیر می ریزم.
بعد از غذا سعی می کنم یه کم درس بخوانم. ولی حسش نیست. جایش وبلاگ فارسی می خوانم. البته سعی می کنم وبلاگ های علمی و آموزشی باشند. چای داغ و هم وردا. نمی دانم چرا هر دو لجم را در می آورند. چای داغ یه مطلب نوشته که چگونه می توان در کار خود تکاور بود؟ می خواهد بگوید دنیای کار با آن ایده آلی که شما در ذهنتان در دانشگاه ساخته اید فرق دارد و کار کردن حرفه ای نیاز مند رعایت کردن قوانین این دنیا است. تعداد زیادی هم قانون و توصیه لیست می کند. تا اینجا بسیار عالی. اما مشکل اینجاست که شناخت این فوانین به نظرم فقط یک سطح از شناختی است که آدم می تواند بدست بیاورد. قدم بعدی این است که ببینید چه گونه می توانید در میان این قوانین در این دنیا خودتان باشید و همه چیز رنگ بوی شخصی شما را بگیرد. چگونه می توانید از خودتان بودن در این دنیا لذت ببرید و استفاده کنید. این گونه نسخه پیچیدن ها همیشه حرص من یکی را در آورده چون به معنای فراموش شدن فردیت من است. البته زیاد هم مهم نبیست. فعلا که همه دارند سعی می کنند تکاور (و چه کلمه بد آهنگی است این تکاور) شوند بدون آنکه بدانند که اصلا قضیه چیست. به طریق مشابه همه کلاغ ها هم قرقی شده اند. نظر شخصی یکی مثل من خریداری هم ندارد. پس بهتر است دهنم را ببندم و به کار خودم بچسبم.
بعد از سفر جذابم به دنیای وبلاگ ها پنیر ها کار خود را می کند و خوابم می‌گیرد. به زیر لحاف نقل مکان می کنم و تخت می خوابم. حدود هشت نه مهدی زنگ می زند که من و استیو می رویم شام بیرون و بعدش هم یه باری چیزی. می گویم میایم. اما طبق معمول نیم ساعت طول می کشد از رختخواب بیرون بیایم. و در نتیجه دیر می شود و من که خوش قول‌ترین آدم دنیا ام هول می شوم و سریع راه می افتم و یادم می رود که با خودم برای مصرف قبل از ورود به بار الکل بر دارم (چون اینجا الکل در بارها گران است ما هر کدام یه فلاسک فلزی داریم که آنرا با الکلی که قبلا در جای ارزان تری در اروپا خریداری کرده ایم پر می کنیم و قبل از ورود به هر مکان فرهنگی گلویمان را تر می کنیم.) استیو که آمریکایی است موقع شام می گوید اسکاندیناوی را بیشتر دوست دارد چون در اینجا آدم ها در عمل و نه در حرف برابرند. بر خلاف سن لوییز که او از آنجا می آید کسی اینجا به او گیر نمی دهد که چرا به خدا اعتقاد ندارد. نمی دانم چرا در دلم به این حرف استیو می خندم. بعد هم جمع می کنیم و راه می افتیم سمت بار. یک بار استرالیایی است با آرم کانگرو. جای ایده آلی است برای خارجی ها. مهدی و استیو از همان اول می روند بیلیارد بازی می کنند. یه دختر سوئدی آنجا هست که دوست استیو است. می گوید اینجا می آیم چون دلم می خواهد با آدم های متفاوت آشنا شوم. نمی دانم چرا توی دلم به حرف او هم می خندم. سلیقه دی جی بار خوب است. یکم می رقصم. دو تا دختر حدود سی سال هستند که ظاهرا آنها هم تنها اند. یکی زشت و دیگری خوشگل است و کمی با من می رقصند. چون مست نیستم خیلی به من خوش نمی گدزد. یکی دو تا آبجو هم به هیج جای من نمی رسد. بیشتر از ان بودجه ام اجازه نمی دهد الکل خریداری کنم. قصدی برای دوست شدن با کسی هم ندارم. بی خیال دنس فلور می شوم و می روم بازی مهدی را تماشا می کنم. مهدی با خوش شانسی گنده ترین آدم آنجا در بیلیارد را می برد. آن دو تا دختر هم می آیند چرخی دور میز بیلیارد می زنند و وقتی می بینند که غرق بازی مهدی ام می روند.
بعد هم که ما بر می گردیم خانه. بقیه روزم هم (تا ساعت چهار پنج صبح) صرف دیدن یک فیلم عجیب و غریب و اینترنت گردی و آشپزی می شود. شب قبل از خواب با خودم فکر می کنم موسیقی امروز چی باشد؟
آلبوم solid ether از nils petter molvaer چطور است؟ خودش است.

۱۶ مهر ۱۳۸۶

- چه خبر؟
- به تو بگم چه خبر چی می گی؟
- می گم چه خبر

دور باطل
فرافکنی
عدم شهامت رو به رو شدن با حقیقت
فرار به جلو

آخر این چه سری می باشد که این این قدر خدا می باشد (بله، یه جمله با دو تا این پشت هم)