من همیشه برای انتخاب یه عکس از خودم برای یه profile ساده هم مشکل داشتم. نمیدونم چرا. یا همین وبلاگم. به یه دلیل ساده اسم نداره : نمی دونم چه اسمی بذارم روش.
نمیدونم مشکل چیه. دنبال چیزیم که چیز خاصی رو برسونه؟ نه. دنبال یه چیز خیلی قشنگ و استثنایی ام؟ نه! دوست ندارم خودم رو محدود به چیزی کنم؟ بازم نه. اصلا من تصوری از خودم ندارم که بخوام خودم رو با یه اسم یا یه عکس معرفی کنم. فکر کنم اگه پدر و مادرم روم اسم نذاشته بودن الان اسمم نداشتم.
این شد یه ضلع معما.
یه ضلع دیگش هم اینه وقتی یه وبلاگ مثل این رو میخونم حیرت میکنم. این طور که فهمیدم نویسنده این وبلاگ یه زن بزرگ تر از خودم و ساکن یه کشور دیگس. نمی دونم شما ها هم متوجه میشین یا فقط من می فهمم. یه جور حالت پایدار با وجود همه ناپایداری تو این جور وبلاگ ها هست. یه حالت پایداری که خیلی ها سعی دارن اداشو در بیارن و من که میخونم خندم می گیره. یادمه یه بار تو یه وبلاگ خوندم آدما دو دسته اند. کوچیک و بزرگ. کوچیک ها میدونند کوچیک اند اما بزرگ ها کاری به این که بزرگ ان یا کوچیک اند ندارند. کار خوشونو میکنن. من همیشه از این حرف لجم میگرفته. این که خودتو با هزار ضرب و زور از دسته کوچیک ها هل بدی تو دسته بزرگ ها به نظر من یه جاش میلنگه. این که بزرگ باشی و ندونی هم. این که هر وقت من یه سوال کردم ازم خواستن که دقت نکنم و زندگی مو بکنم. حس میکنم یه همچین طبقه بندی هایی رو ذات دنیا نمی نشینه. این از ضلع دوم.
برای این که این معما هم مثل اکثر مخلوقات ذهنی من ناقص الخلقه نمونه و یه دو ضلعی
بی پدر و مادر نشه ضلع سوم رو هم سعی میکنم توضیح بدم. با اینکه گفتنش سخته و با اینکه خودم هم دقیقا نمی دونم چیه.
من هفده هیجده سالم که بود از پدرم متنفر بودم. متنفر. چون فکر میکردم زندگی رو هم برای ما و هم برای خودش با رفتارها و عقیده های احمقانه تنگ میکرد. چون فکر میکردم از زندگی هیچی نمی فهمید. اما حالا چی؟ بعد از این چهار پنج سالی که من بزرگ تر شدم و پدرم پیرتر، حس میکنم درکش میکنم. حس میکنم دوستش دارم. حس میکنم دلیل اون کارهای احمقانه اش رو میفهم. و از همه جالب تر، حس میکنم چیزایی از پدرم تو من رسوب کرده که دیر یا زود با بالاتر رفتن سنم خودشون رو نشون میدن و یه روز من چشم باز میکنم و می بینم شبیه پدرم شدم، شبیه اون آدمی که ازش یه زمانی اون همه بدم میومد. حالا می فهمم چرا پدرم هر کاری که می خواد انجام بده دوون دوون و سراسیمه است. حالا می فهمم چرا یه دونه جک هم نمی تونه تعریف کنه. می فهمم که چرا این قدر دلش می خواد من به یه جایی برسم. می فهمم چرا با اینکه نیم ساعت پیش هرچی از دهنم در اومده بارش کردم بازم میره و برام بی سر و صدا یه چایی میریزه. می فهمم چرا این قدر مذهبیه. می فهمم چرا وقتی با مادرم دعوا میکنه میزنه تو سر خودش. می فهمم چرا شیش صبح از خونه میره بیرون و نه شب میاد خونه. میفهمم چرا هیچ وقت از خودش نمی پرسه این چه زندگی ای یه که من دارم، هیچ وقت. شاید به ظاهر من اصلا شبیه پدرم نباشم. یه آدم بی خیال کون گشاد کم حرف. شاید فقط رشته دانشگاهم شبیه مال پدرم باشه - پدرم کامپیوتر خونده و من برق - اما با همه این حرفا من یه شباهت غیر قابل گریز بین خودم و اون حس میکنم. میدونید من از اون آدمایی نیستم که بتونم به سرعت به هر اتفاقی در زندگیم یه اسم و یه شماره بدم و یه جای بخصوص تو ذهنم بهش اختصاص بدم. باید مدتها بگذره تا بتونم بگم هر اتفاق ظاهرا بی اهمیت یا مهم چه جوری رو من تاثیر گذاشته. اصلا یه چیزی همیشه برای من سوال بوده. چه جوری با چند دقیقه غرق شدن در چیزی که اسمش رو خلسه میذاریم، چه جوری با پیدا کردن چند تا راه حل کوچیک، جرئت میکنیم از اینکه کلمون سقف آسمون رو سوراخ کرده حرف بزنیم و بگیم خدا مرد و انسان خداست و از این جور حرفا. چه جوری میتونیم بقیه زندگیمون رو فراموش کنیم. این رو میدونم که این لحظات ناب میتونن کش بیان و بقیه زندگی رو هم ببلعن اما من چیز دیگه ای دارم میگم. برای اینکه بتونیم این کل - این چیزی که آروم آروم با هزار تا اتفاق تو ما شکل میگیره و ساخته میشه - رو مزه مزه کنیم، خیلی بیشتر از چند لحظه کوتاه لازمه. برای اینکه بتونیم احساس آرامش کنیم به تکه های بزرگ تری از زندگیمون نیاز داریم. واسه همینه که وقتی من به گذشتم نگاه میکنم با اینکه خیلی افتخار آفرینی نکردم حس بدی بهم دست نمیده. واسه همینه که نمیدونم به یه آدم داغون چی بگم با اینکه ته دلم حس میکنم طرفشم. واسه همینه که آسون نمی تونم از چیزی دل بکنم.
می دونید آخرش آدم چه حسی پیدا میکنه ؟ حس یه صخره بزرگ و سنگین که سالها موج و باد و طوفان رو تحمل کرده و همه رگه های ناخالصی که همراهش بودن شسته شدن. میتونه گوشه گوشه وجودش تکه های گذشته شو ببینه که دارن برق میزنن. منم که به خودم نگاه میکنم نمی تونم تکه های پدرم رو نبینم. تکه های همون آدم آسیب پذیر رو که خیلی دوستش دارم. نه فقط پدرم، هزار تا چیز هست که نمیتونم بهشون بی تفاوت باشم. و معما هم دقیقا همین جاست: این همه تیکه پاره چی دارن میگن.
یه مدت فکر میکردم این معما رو یه بیماری ذهنی به من تحمیل میکنه. دنیا معنایی نداره و من بی خودی خودم رو اذیت میکنم. اما پدر و مادرم، دخترهایی که دوستم داشتند و هر کدام چیزی بیشتر از بدنشون به من دادند، زندگی بی روح و نکبتم و خیلی چیزای دیگه باعث شدن بالاخره باور کنم چیزی تو رگ های این دنیا جریان داره. چیزی که حتی لازم نیست دنبالش بگردی، چیزی که همیشه همراهته و شاید، شاید، تو یه لحظه خیلی معمولی، یه لحظه که شبیه قبل و بعدشه و اوج یا فرود هم نیست، تونستی یه اسم کوچیک روش بذاری.
فکر کنم هر چی در مورد ضلع سوم به ذهنم میرسید گفتم و چون هم خسته شدم شما باید به سه ضلع قناعت کنید و و با یه مثلث بی معنی سر و کله بزنید.
یه چیزی هم این آخر بگم :
همیشه فکر میکردم اگه یه دختر داشته باشم خیلی چیزا رو براش میگم. دیگه فکر نکنم همچین کاری کنم. چیزی که نهایت دخترم از من می بینه محبت ساده یه پدره که خیلی دخترشو دوست داره.
نمیدونم مشکل چیه. دنبال چیزیم که چیز خاصی رو برسونه؟ نه. دنبال یه چیز خیلی قشنگ و استثنایی ام؟ نه! دوست ندارم خودم رو محدود به چیزی کنم؟ بازم نه. اصلا من تصوری از خودم ندارم که بخوام خودم رو با یه اسم یا یه عکس معرفی کنم. فکر کنم اگه پدر و مادرم روم اسم نذاشته بودن الان اسمم نداشتم.
این شد یه ضلع معما.
یه ضلع دیگش هم اینه وقتی یه وبلاگ مثل این رو میخونم حیرت میکنم. این طور که فهمیدم نویسنده این وبلاگ یه زن بزرگ تر از خودم و ساکن یه کشور دیگس. نمی دونم شما ها هم متوجه میشین یا فقط من می فهمم. یه جور حالت پایدار با وجود همه ناپایداری تو این جور وبلاگ ها هست. یه حالت پایداری که خیلی ها سعی دارن اداشو در بیارن و من که میخونم خندم می گیره. یادمه یه بار تو یه وبلاگ خوندم آدما دو دسته اند. کوچیک و بزرگ. کوچیک ها میدونند کوچیک اند اما بزرگ ها کاری به این که بزرگ ان یا کوچیک اند ندارند. کار خوشونو میکنن. من همیشه از این حرف لجم میگرفته. این که خودتو با هزار ضرب و زور از دسته کوچیک ها هل بدی تو دسته بزرگ ها به نظر من یه جاش میلنگه. این که بزرگ باشی و ندونی هم. این که هر وقت من یه سوال کردم ازم خواستن که دقت نکنم و زندگی مو بکنم. حس میکنم یه همچین طبقه بندی هایی رو ذات دنیا نمی نشینه. این از ضلع دوم.
برای این که این معما هم مثل اکثر مخلوقات ذهنی من ناقص الخلقه نمونه و یه دو ضلعی
بی پدر و مادر نشه ضلع سوم رو هم سعی میکنم توضیح بدم. با اینکه گفتنش سخته و با اینکه خودم هم دقیقا نمی دونم چیه.
من هفده هیجده سالم که بود از پدرم متنفر بودم. متنفر. چون فکر میکردم زندگی رو هم برای ما و هم برای خودش با رفتارها و عقیده های احمقانه تنگ میکرد. چون فکر میکردم از زندگی هیچی نمی فهمید. اما حالا چی؟ بعد از این چهار پنج سالی که من بزرگ تر شدم و پدرم پیرتر، حس میکنم درکش میکنم. حس میکنم دوستش دارم. حس میکنم دلیل اون کارهای احمقانه اش رو میفهم. و از همه جالب تر، حس میکنم چیزایی از پدرم تو من رسوب کرده که دیر یا زود با بالاتر رفتن سنم خودشون رو نشون میدن و یه روز من چشم باز میکنم و می بینم شبیه پدرم شدم، شبیه اون آدمی که ازش یه زمانی اون همه بدم میومد. حالا می فهمم چرا پدرم هر کاری که می خواد انجام بده دوون دوون و سراسیمه است. حالا می فهمم چرا یه دونه جک هم نمی تونه تعریف کنه. می فهمم که چرا این قدر دلش می خواد من به یه جایی برسم. می فهمم چرا با اینکه نیم ساعت پیش هرچی از دهنم در اومده بارش کردم بازم میره و برام بی سر و صدا یه چایی میریزه. می فهمم چرا این قدر مذهبیه. می فهمم چرا وقتی با مادرم دعوا میکنه میزنه تو سر خودش. می فهمم چرا شیش صبح از خونه میره بیرون و نه شب میاد خونه. میفهمم چرا هیچ وقت از خودش نمی پرسه این چه زندگی ای یه که من دارم، هیچ وقت. شاید به ظاهر من اصلا شبیه پدرم نباشم. یه آدم بی خیال کون گشاد کم حرف. شاید فقط رشته دانشگاهم شبیه مال پدرم باشه - پدرم کامپیوتر خونده و من برق - اما با همه این حرفا من یه شباهت غیر قابل گریز بین خودم و اون حس میکنم. میدونید من از اون آدمایی نیستم که بتونم به سرعت به هر اتفاقی در زندگیم یه اسم و یه شماره بدم و یه جای بخصوص تو ذهنم بهش اختصاص بدم. باید مدتها بگذره تا بتونم بگم هر اتفاق ظاهرا بی اهمیت یا مهم چه جوری رو من تاثیر گذاشته. اصلا یه چیزی همیشه برای من سوال بوده. چه جوری با چند دقیقه غرق شدن در چیزی که اسمش رو خلسه میذاریم، چه جوری با پیدا کردن چند تا راه حل کوچیک، جرئت میکنیم از اینکه کلمون سقف آسمون رو سوراخ کرده حرف بزنیم و بگیم خدا مرد و انسان خداست و از این جور حرفا. چه جوری میتونیم بقیه زندگیمون رو فراموش کنیم. این رو میدونم که این لحظات ناب میتونن کش بیان و بقیه زندگی رو هم ببلعن اما من چیز دیگه ای دارم میگم. برای اینکه بتونیم این کل - این چیزی که آروم آروم با هزار تا اتفاق تو ما شکل میگیره و ساخته میشه - رو مزه مزه کنیم، خیلی بیشتر از چند لحظه کوتاه لازمه. برای اینکه بتونیم احساس آرامش کنیم به تکه های بزرگ تری از زندگیمون نیاز داریم. واسه همینه که وقتی من به گذشتم نگاه میکنم با اینکه خیلی افتخار آفرینی نکردم حس بدی بهم دست نمیده. واسه همینه که نمیدونم به یه آدم داغون چی بگم با اینکه ته دلم حس میکنم طرفشم. واسه همینه که آسون نمی تونم از چیزی دل بکنم.
می دونید آخرش آدم چه حسی پیدا میکنه ؟ حس یه صخره بزرگ و سنگین که سالها موج و باد و طوفان رو تحمل کرده و همه رگه های ناخالصی که همراهش بودن شسته شدن. میتونه گوشه گوشه وجودش تکه های گذشته شو ببینه که دارن برق میزنن. منم که به خودم نگاه میکنم نمی تونم تکه های پدرم رو نبینم. تکه های همون آدم آسیب پذیر رو که خیلی دوستش دارم. نه فقط پدرم، هزار تا چیز هست که نمیتونم بهشون بی تفاوت باشم. و معما هم دقیقا همین جاست: این همه تیکه پاره چی دارن میگن.
یه مدت فکر میکردم این معما رو یه بیماری ذهنی به من تحمیل میکنه. دنیا معنایی نداره و من بی خودی خودم رو اذیت میکنم. اما پدر و مادرم، دخترهایی که دوستم داشتند و هر کدام چیزی بیشتر از بدنشون به من دادند، زندگی بی روح و نکبتم و خیلی چیزای دیگه باعث شدن بالاخره باور کنم چیزی تو رگ های این دنیا جریان داره. چیزی که حتی لازم نیست دنبالش بگردی، چیزی که همیشه همراهته و شاید، شاید، تو یه لحظه خیلی معمولی، یه لحظه که شبیه قبل و بعدشه و اوج یا فرود هم نیست، تونستی یه اسم کوچیک روش بذاری.
فکر کنم هر چی در مورد ضلع سوم به ذهنم میرسید گفتم و چون هم خسته شدم شما باید به سه ضلع قناعت کنید و و با یه مثلث بی معنی سر و کله بزنید.
یه چیزی هم این آخر بگم :
همیشه فکر میکردم اگه یه دختر داشته باشم خیلی چیزا رو براش میگم. دیگه فکر نکنم همچین کاری کنم. چیزی که نهایت دخترم از من می بینه محبت ساده یه پدره که خیلی دخترشو دوست داره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر