۸ فروردین ۱۳۸۴

ساعت شیش صبحه و همه خوابن و من میرم از شیرینی هایی که از مهمونی دیشب مادرم مونده چند تا بر میدارم و میخورم.
فایده نداره. انگار قضیه فقط معده خالیم نیست. چه مرگمه؟ نمی دونم. یه آهنگ میذارم یه کم فضا عوض شه. آهنگه با گیتارش صداهای غمگین در میاره بیشتر میرم تو خودم. وسطهای آهنگس که یهو ذهنم از میون هزار و یک جور مزخرفاتی که توش وول میزنن یکی رو دستگیر میکنه و میاره جلو.
بازم گیر داده به تو.
من دلم برات تنگ شده کثافت. تنگ.
حتما نفهمیدی ولی جدیدا یه کاری میکنم. میشینم یه گوشه و سعی میکنم هر چی رو توم هست بالا بیارم. همشو. سعی میکنم همه شو تو فضای اطرافم تزریق کنم. بعدم برا خودم یه سیگار دود میکنم و چشمامو میبندم و به خودم امید میدم این همه حسی که اتاقمو پر کرده بالاخره یه راهی به بیرون پیدا میکنه. اگه خیلی حالم خوب باشه و مست هم باشم که بیشتر هم به خودم امید میدم: شاید این حسه یه جوری تونست بفهمه تو الان کجای دنیایی. شاید به اتاق تو هم رسید. اگه هم از این حرفا بیشتر دلم تنگ شده باشه و مثل الانم باشم هم دیگه حداکثر امید رو به خودم میدم: یه چیزی آروم صورتت رو نوازش میکنه و بیدارت میکنه. تو هم با اون صورت پف کرده ی خواستنیت با تعجب دور و برت رو نگاه میکنی و یه چیز آشنا رو حس میکنی. یه چیز آشنا که اول کنجکاوت میکنه که چی بود و بعد که صورتت رو شستی فراموشش میکنی.
حتما هم اینا رو بشنوی میگی وای و نگام میکنی. منم یه دونه از اون نگاها که یعنی خوبم و بیخیال و اینا بهت میکنم. حتما همین میشه. آره. صبحتم به خیر.


موسیقی صبحگاهی رو هم حسش نیست upload کنم.

هیچ نظری موجود نیست: