۹ دی ۱۳۸۶

سفرنامه ایران

- غ. آمد دنبالم. سیزده هزار تومان پول آژانس دادیم از فرودگاه امام تا خانه. اکباتان با نور های رنگی با سلیقه بی مانندی تزیین شده بود. با نگهبان ساختمانمان اولین سه بوسه را انجام دادم

- مادرم چاق تر و گرد تر شده بود. لباسی که برایش خریده بودم برایش تنگ بود. لباس به خواهرم رسید. مادرم از طرف اداره اش کلاس برنامه نویسی UML می رود. دکتر ها به او گفته اند که باید کمرش را عمل کند و به جای یکی از دیسک های کمرش یک دیسک مصنوعی را جای گذاری کند.

- خواهرم فارغ التحصیل شده و برای ارشد طراحی شهری می خواند. می خواهد رتبه یک شود. یک آیپاد سی گیگ خریده است. بیشتر آرایش می کند. با وجود گیر های مادرم.

- پدرم مثل همیشه بود. مثل همیشه.

- در کنار اتوبان حکیم اهرام سه گانه را باز سازی کرده اند. سه ساختمان هرمی شکل که در بی قوارگی مانندی ندارند.

- نمی دانم چرا شوخ و رها و بی خیال شده ام. هیچ کس را جدی نمی گیرم. موقع خرید فروشندگان را دست می اندازم. یک بسته دستمال کاغذی از یک بقالی خریدم به مبلغ پانصد تومان و پنجاه تومان هم تخفیف گرفتم.

- با غ. بودیم. در تندیس. چیزی را خریده بود و می خواستیم پس بدیم. فروشنده ای که جنس را از او خریده بودیم یک دختر ناناز بود. گفت پس نمی گیریم. تا آمدم چانه زنی را آغاز کنم همکارش که دختر تیتیش دیگری بود گفت چرا می گیریم. این خانم هم تازه آمده است و با اصول کار ما آشنایی ندارد! من و غ. زدیم زیر خنده.

- در پایتخت یکی را دیدم که تبلیغ یک موسسه آموزش فارکس می کرد. اسمم را پرسید. گفتم رضا غیاثی! نوشت رضا قیاثی. بهش گفتم اگر شما خودتان بلد بودید از فارکس پول در بیاورید خوب به جای تاسیس موسسه آموزش فارکس الان همه تان بار هایتان را بسته بودید. کس و شعر گفت. با کس و شعر هایش تفریح کردم.

- استاد لیسانسم را دیدم. بهش گفتم ساینس عمیق تر از مهندسی است. گفت البته مهندس ها یک «احساس» از قضیه را دارند. گفتم اتفاقا من یک مدرسه ذرات رفته بودم و در آنجا دانشجویان دکتری فیزیکی را دیدم که دستگاه هایی در حد ملیون دلار را خودشان درست کرده بودند.

- از استاد لیسانسم می خواهم توصیه نامه بگیرم. یک ساعت باهاش بحث می کنم که استاد به جای توضیه نامه ای دو سال پیش که من خودم آنرا نوشته بودم، خودتان یک چیزی بنویسید. این تعریف هایی مطولی که من از خودم کرده ام خیلی ضایع است. من یک دانشجوی معمولی بیش نیستم! استاد عزیز عقیده داشت نه اتفاقا این تعریف ها شرح دقیقی از من است.

- با غ. بودیم. یک لحظه زد بقل که من از یک دکه چیزی بخرم. یک عدد پارکبان جلویم سبز شد و پرسید چه مدت توقف می کنیم. گفتم همین الان ما میریم شما قبض ننویس. طرف برگشت گفت بسیار کار خوبی میکنید که میروید و به دولت زورگوی نهم پول نمی دهید!

- یک جماعتی سر کارند که من حین معامله جوینت دستگیر شده ام و دیپورتم کرده اند.

- یکی از بچه های دانشکده را دیدم. شلواری که تنش بود همانی بود که سه سال پیش که با هم در خوابگاه بودیم هر روز می پوشید. شلوار را قرار شده به موزه اهدا نماییم. تازه دارد فارغ التحصیل می شود.

- سرما خوردم. غ. مرا برد آبمیوه توچال تا به من آب پرتقال طبیعی بدهد. وقتی پیاده شد که آب پرتغال را بخرد از آینه بغل تماشایش کردم. منتظر بودنش، حرف زدنش با فروشنده، پول دادنش و باز منتظر بودنش تا آب پرتغال ها گرفته شود. از آن چیزهایی است که فکر نکنم فراموش کنم.

- سوار یکی از این ون های تاکسی شدم. راننده مدام حرص می زد که با حداکثر مسافر حرکت کند. یک کار دیگر هم می کرد، فقط مسافران ونک را سوار می کرد و برای بین راهی ها ارزشی قائل نبود. در مدتی که من در ون بودم دو مشاجره لفظی را شاهد بودم. یکی دختری که گفته بود ولیعصر و راننده به اشتباه شنیده بود ونک. و دختر دیگری که گفته بود ونک و وقتی دیده بود از راننده بدون انکه قبلا اخطاری داده باشد از مسیر کردستان می رود خواسته بود پیاده شود. دختر اول چون پول خرد نداشت و کرایه ونک را هم نمی داد آخر سر بدون دادن پول رفت و دختر دوم کرایه تا ونک را حساب کرد. راننده در هر دو مشاجره طلب کار بود.

- دماغم گرفته و مزه چیز هایی را که می خورم نمی فهمم. مادرم به خاطر من کباب درست کرد با اینکه درست و حسابی لم درست کردنش را بلد نبود و با اینکه من مزه چیزی را که درست کرده بود حس نمی کردم.

- سیگار کشیدن در اماکن عمومی ممنوع شده است. اما در ایران تک که رستوران (مکان) عمومی در زیر زمین است دختر ها و پسر های جوان جمع شده سیگار می کشند. در روز های آینده آمار دقیق تری را کسب خواهم کرد.

کلی خاطره دیگر هم هست. اما دیگرحوصله نوشتن ندارم حتی اگر شما التماس کنید.

۱ دی ۱۳۸۶

مطلب امروز ما قراره پر بار باشه و من توش هم خاظره نویسی کنم و هم به معرفی موسیقی بپردازم و هم علمی بنویسم.

آقا من بالاخره این جی آر ای لعنتی رو دادم. راستش به علت مشغله و البته گشادی زیاد برای این امتحان زیاد نخونده بودم. یه هفته قبل امتحان یه خری زدیم و در چند ماه اخیرم گاهی یه کم نوشتن تمرین کردیم. اما verbal شدم پونصد و ده و quantitative هشتصد و خوشبختانه خیلی هم تو بخش نوشتن حماسه آفرینی نکردم و امید وارم نمره قابل قبولی هم از اون بخش بگیرم. الان هم خوشحالم که از شرش خلاص شدم. از اون طرف پروژه ام یه ماه هست به گل نشسته و سر کارم. کاری که فعلا داریم می کنیم اینه که یه الگوریتم عددی برای تولید یه میدان تصادفی (یک تابع از مکان و زمان که مقداری تصادفی اختیار می کنه) با تابع هم بستگی multiscale رو پیاده سازی و توصیف می کنیم. multiscale معنی ایش اینه در این میدان تصادفی بین دو نفطه در گستره ای از مقیاس ها همبستگی وجود داره. به کار دیگه ای که داریم می کنیم اینه که خواص مختلف میدانی رو که درست کردیم داریم به صورت تحلیلی محاسبه کنیم تا بعد اون رو به تونیم با نتایج پیاده سازی الگوریتم مقایسه کنیم. برای مثال چگالی تراکم صفر های میدان و مشتقاتش رو به صورت تحلیلی ما محاسبه کردیم و حالا هم می خوایم هم بستگی این چگالی رو محاسبه کنیم. همین جا هم هست که کار گره خورده. این محاسبات یه انتگرال های عجیب غریبی محتوی توابع بسل و غیره داره که فقط با یه سری تقریب ما موفق به محاسبه شون شدیم و این تقریب ها یه سری خطا تولید می کنند که در محاسبات نهایی کار رو خراب می کنند و نمی گذارند به جواب نهایی برسیم. فعلا استادمون پیشنهاد کرده بی خیال این کار بشیم و اون پارامترایی که نمی تونیم تحلیلی محاسبه کنیم رو با شبیه سازی حساب کنیم و در محاسبات جایگزاری کنیم. البته حضرت همایونی بعد این که ما یه ما سر کار بودیم این پیشنهاد رو کرد. دلیلش هم این نبود که می خواست ما تلاشمون رو برای محاسبه تحلیلی همه چیز بکنیم، دلیلش این بود که آقا مسافرت بودن و تشریف نداشتن.

بعد از کریسمس قراره ما از این میدان تصادفی برای شبیه سازی ذرات معلق در سیال turbulent استفاده کنیم و سعی کنیم ببینم مدلی از turbulence که حاوی یک میدان تصادفی با تابع هم بستگی multiscale هست می تونی به چند سوال کوچک در باره ذرات معلق در سیال turbulence پاسخ بده یا نه. از اون طرف استادم و دانشجوی دکتراش موفق شدن این مدل رو به صورت تحلیلی حل کنن و با کنار هم گذاشتن نتایج شبیه سازی ما و مدل تحلیلی اون ها می تونیم امیدوار باشیم نتایج خوبی می گیریم. البته یه کار کوچیک دیگه هم هست و اونم اینه که کد ها مون که الان بیشترش تو Matlab هست و همه هم یه بعدی. باید کد ها رو به C برای دو بعد و سه بعد بنویسیم. استاد هم ظاهر چند تا کلاستر Mac می خواد بخره تا از نظر سرعت مشکلات کم تر شه (این جور الگوریتم ها خیلی خیلی کندن).

وقتی به خودم نگاه می کنم و این که الان دارم چه کار می کنم کف می کنم. من بچه بودم می خواستم دانشمند بشم. رفتم برق. دانشمند نشدم اما عوضش به گا رفتم. از برق اومدم بیرون. فکر می کردم دارم سیستم های پیچیده می خونم. الان دارم رسما کار گل ریاضی می کنم. امید وارم دکترا بتونم ریاضی کار بردی بخونم. معنیش اینه یه جورایی خیلی به تخمم نبوده چی میشه. به هر حال اینه داستان ما. شاید دکترا هم نخوندیم. بر می گردیم میریم ایران می ریم خدمت. بعد هم خدا بزرگه. به هر حال من تو این سوئد نمی مونم.

حالا همه این ها به کنار. آیا می دانستید من دو روز دیگه دارم به مدت دو هفته میام ایران؟ با این پول بلیطی که دادم می تونستم چند روز برم پاریس رو بگردم اما جو گیر شده ایران رو انتخاب کردم. پاریس رو هم ندیدیم ندیدیم. حالا واسه رفقا کلاس نذاریم که فلان جا رو هم ما دیدیم. به تخممان که دیدیم. سفر مرد را پخته می کند؟ نه داداش. سفر سر مرد را گرم می کند تا یادش برود یک کلم نپخته است.

موسیقی هم که می خوام معرفی کنم قطعه سرچشمه از گروه اختلال اعصاب (origin از neurosis) است. خیلی سنگین است. سبکش هم متال است. اما به درد آنهایی که فکر می کنند متال با مرگ جیمی هندریکس مرد نمی خورد. من این آهنگ را خیلی دوست دارم.

و اما تکه علمی برنامه.

ها ها. گول خوردید! از تکه علمی خبری نیست. می خواستم یک داستانی تعریف کنم که الان حس اش نیست. اون چیزهایی هم که درباره پروژه ام نوشتم علمی نبود. خاطره بود. مطمئنا اگر زمینه کاریتان مشابه من نباشد نمی فهمید چه می گویم، اگر هم زمینه کاریتان با من مشابه باشد می فهمید همه اش مزخرفات است.

الان هم می خواهم یک فیلم ببنیم. بعدش هم می خواهم دوردورو خورشتم را بخورم. (دوردورو خورشت یه غذایی است که در طالقان باستان عقیده داسته اند در دور دورها خورده می شود و چون دور دور ها دور از دسترس بوده اند کسی نمی دانسته است دوردورو خورشت که در دور خورده می شود در واقع چی هست. در اصل این مردمان باستانی که نسل من هم به آنها می رسد هر چیز عجیب غریب قاطی پاتی ای را برای اصالت بخشی دوردورو خورشت نام می نهادند.)

۱۸ آذر ۱۳۸۶

دارم یه کتاب می خونم به این عنوان
When They Severed Earth from Sky: How the Human Mind Shapes Myth
(وقتی زمین را از آسمان جدا کردند: چگونه ذهن انسان افسانه ها را شکل می دهد)

حرف این کتاب اینه که بر خلاف اون چیزی که در ظاهر به نظر میاد، خیلی از افسانه ها سرچشمه گرفته از یک حقیقت تاریخی اند و تخیل صرف نیستند. در واقع افسانه ها مال دورانی اند هنوز نوشتن به عناون یک ابزار بسیار موثر برای انتقال پیام اختراع نشده بود و بشر مجبور بود برای انتقال تجربیاتش به نسل بعد به ابزار حافظه اکتفا کنه. بنابر این افسانه در واقع نسخه هایی بسیار فشرده از نکات مهم یک زندگی عادی در دوران باستان هستند و اگر ما به هنگام خوندن افسانه ها این نکته را در نظر داشته باشیم می توانیم یک قدم بزرگ به سمت به شناخت بشر و آنچه در ذهنش می گذشته بر داریم. دو نویسنده کتاب ازافسانه هایی که سرچشمه تاریخی اونها شناخته شده هست شروع کردن و سعی کردن با بازخونی این نوع افسانه ها مکانیزم هایی که طی اون وقایع در طول زمان تحول پیدا می کنند و به افسانه هایی عجیب و غریب و غیر قابل فهم بدل می شوند رو شناسایی کنند. بیشتر کتاب شرح و توضیح این مکانیزم هاست و با خوندن این کتاب تا حدودی برای خواننده روشن میشه که چطور ذهنیت بشر و پیچیدگی های زندگی اجتماعی اون از حقایقی ساده داستان هایی خیال انگیز می سازه.

داشتم با خودم فکر می کردم شاید جالب باشه ما با روش نویسندگان کتاب به اساطیر ایرانی نگاه کنیم. حتی یک مقایسه تطبیقی هم شاید جالب باشه. برای مثال ماجرای اودیپ رو در نظر بگیرید. طبق اساطیر یونان باستان اودیپ بعد از اینکه نا دانسته پدرش رو می کشه و با مادرش ازدواج می کنه خودش رو می کشه. در مقابلش ما هم رستم و سهراب رو در شاهنامه داریم. رستم بعد از اونکه نادانسته پسرش سهراب رو می کشه تلخکام از کرده خودش به خانه بر می گرده و بار کشتن همخون رو بر دوش نامرادی چرخ گردون و ستمگری شاهان که پدر و پسر رو در برابر هم قرار می دن و نوشدارو رو برای نجات جانی دیر می‌فرستند می گذاره. شاید شما بگین با این دو تا افسانه بی ربط اند. یکی به تفسیر فروید نشونه ای از تمایلات جنسی کودک در سنین پایین به والد غیر همجنس اش هست و دیگری یک تراژدی از نظام سیاسی اجتماعی ایران. اما به نظر من داشتن رویکردی مثل نویسندگان این کتاب به ما این اجازه رو می ده چند سوال کلیدی در باره این دو افسانه بپرسیم. چرا در افسانه ایرانی پدر (نسل قدیم) پسر (نسل جدید) رو می کشه و در افسانه یونانی بر عکس؟ چه چیزی در ایران و یونان باستان متفاوت بوده که چنین تفاوتی رو سبب میشه؟ چرا محرک اصلی در افسانه ایرانی ستمگری و آز دیگری (شاه) بوده و در افسانه یونانی آز شخصی؟ واز همه مهم تر چرا در پایان قهرمان ایرانی خون گریه می کنه اما ادامه می ده اما قهرمان یونانی به تلخی اونچه بر او گذشته تن نمیده و خودش رو می کشه؟ من تلاشی نمیکنم به این سوال ها جواب بدم اما به نظرم تفاوت های انسان شرقی و غربی به وضوح و شدت با مقایسه دو افسانه خودش رو نمایش می ده.

۱۵ آذر ۱۳۸۶

با اینکه سرم خیلی شلوغه یک وقایع اتفاقیه از دیروز می نویسم
دیروز فرانک ویلچک برنده نوبل فیزیک دو هزار و چهار و استاد MIT اومده بود دانشکده ما. این بشر خیلی آدم جالبیه. با اینکه نوبل رو بخاطر کارش روی نظریه کوانتوم کروموداینامیک برده همه جور کاری در فیزیک کرده. از فیزیک ماده چگال بگیر تا اختر فیزیک. به قولی یکی از تاثیر گذار ترین فیزیکدان‌های نسل خودش هست.
دیروز دو تا سخنرانی کرد
سخنرانی اولش که مخاطبش بیشتر فیزیک دان ها بود و من زیاد چیزی ازش نفهمیدم در باره ابر رسانایی القا شده در گرافین بود. گرافین یک ورقه دو بعدی از کربن هست و به خاطر رسانایی خیلی بالایی که می تونه داشته باشه الان خیلی مورد توجه هست. خیلی ها می گن گرافین یا نوع لوله شده اون کربن نانو تیوب جانشین آینده مس در مدارهای نانو الکترونیک هست. گرافین می تونه در حالت عادی فلزی و یا نیمه رسانا باشه که این به تعداد اتم ها در ورقه بستگی داره. در حالت عادی گرافین خواص ابر رسانایی نداره اما با اتصال گرافین به یه ابر رسانای دیگه می شه در اون ابر رسانایی رو القا کرد. این نوع ابررسانا به دلیل تقارن های جالبی که گرافین داره توجه ویلچک رو جلب کرده و ویلچک و گروهش نشون داده بودن که میشه وجود مود های با انرژی نزدیک به صفر (یا در واقع جریان های چرخشی در سطح ابررسانا که می شه باهاشون هزار جور بازی جالب کرد) این ابر رسانا رو با کمک ریاضیات جالبی تضمین کرد. نوع ریاضیات قضیه که صفرهای یک اپراتور دیفرانسیلی رو در حضور اطلاعات توپولوژیک (همون آرایش فضایی اتم های کربن در گرافین) از سیستم به ما میده خیلی شباهت به مسایل مطرح در تئوری های میدان کوانتومی داره و جالبی قضیه هم همین جاست. در یک بخش از فیزیک ماده چگال یک اسباب بازی کشف کردیم که ریاضیات حاکم برش خیلی نزدیک هست به سلیقه فیزیکدان هایی که روی یک زمینه دیگر کار می کنند.
در واقع نکته اخلاقی این سخن رانی برای من این بود که اگر از یک شاخه به آن یکی هم می‌پرید با دید پرش کنید و سراغ یک چیزی بروید که مکملی بر فعالیت های قبلی تان باشد نه اینکه هیچ ربطی نداشته باشد.

سخن رانی دوم مخاطبش عام بود و در اون ویلچک با زبون ساده و قبل فهم و بسیار جذاب برای ملت توضیح داد که جرم چیه و چه جوری می شه بر اساس مفاهیم پایه ای تر وجودش رو توضیح داد. من بیشتر سخن رانی دوم رو فهمیدم و اگه بخوام دربارش بنویسم بر عکس بالایی که یک پارا گراف شد مثنوی میشود. الان هم که یکم تو اینترنت چرخیدم دیدم ویدئو یه سخنرانی مشابه از اون به اضافه یه مقاله به زبون ساده در این باره رو اینترنت هست. ویدئوی این سخنرانی رو ببینید و لذت ببرید.
ویدئو سخنرانی
یک نوشته به قلم خود ویلچک در این باره

یک نکته اخلاقی این سخنرانی هم این بود یک همبستگی بین توانایی شما برای توضیح ساده و روان یک قضیه و درک شما از اون قضیه وجود داره. هنر این نیست که جوری حرف بزنید کسی نفهمه. هنر اینه که در عین اینکه دقیق صحبت می کنید جوری حرف بزنید که مادر بزرگ شما هم بفهمه.

۱۲ آذر ۱۳۸۶

من می خوام تغییراتی تو این بلاگ بدم
از این به بعد می خوام کمتر شخصی بنویسم و بیشتر علمی تخیلی
من روزانه متأثر از چیزهایی که می خونم مقدار زیادی افکار بی سر و ته دارم که بخش بزرگیش چون جایی ثبت نمی شه بعد یه مدت یادم میره
تصمیم من اینه به جای مطالب سیاه خسته ای که می نوشتم کمی از این نوع افکار روزانه ام رو اینجا ثبت کنم تا هم نموداری از طرز تفکر خودم باشه و هم کسایی که دوست دارن یه برداشت شخصی از دنیای بیرون به خصوص دنیای علم رو به فارسی بخونن به خواسته شون برسن. سعی می کنم بیشتر سراغ موضوعاتی برم که به میزان حداقلی ازشون سر در میارم و البته برام جالبن. احتمالا موضوعات اصلی سیستم های پیچیده، فیزیک، بیولوژی و تکامل، ریاضیات کاربردی و البته تاریخه (این تاریخ یه داستانی داره که بعد باید براتون بنویسم).

تو نوشتن این مطالب سعی من این خواهد بود که از روش مرسوم ترجمه و جمع آوری بی هدف استفاده نکنم و امید وارم این مطالب به مرور یک پازل بزرگ رو تکمیل کنند. البته بدیهیه که چون من یک دانشجوی ساده ام و دانسته هام خیلی محدوده با تقریب خوبی کل جریان پازل مزخرف محض هست اما حداقل نوشتنش من رو برای مدتی می گزاره سر کار و سر کار بودن برای یک جوان بی کار خیلی چیز مفیدی هست.

من با اینکه خیلی وقت بود این فکر رو داشتم برای شروع کار دو دل بودم. مشکل اصلیم هم زبان بود. مونده بودم این نوشته ها به فارسی باشن یا انگلیسی. نوشتن به انگلیسی بک مقدار راحت تره. درسته که تسلط من رو زبون فارسی خیلی بیشتره اما واقعا دقیق نوشتن به فارسی سخته. یه حسن دیگه انگیسی نوشتن هم مخاطب بیشتر و جالب تره. با همه این حرفا چون من از نوشتن به فارسی لذت می برم بالاخره خودم رو قانع کردم به فارسی بنویسم. مشکل بعدی هم گشادیه. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که من واقعا تنبلم. بیشتر کارهایی که شروع می کنم هیچ وقت تموم نمی شن. امید وارم این یکی که از نظر خودم یکم زیادی بلند پروازانه هست از اونا نباشه.

خوانندگانی هم که مطلب سیاه خسته طنز آلود دوست دارن می تونن برن آرشیو این وبلاگ رو بخونن. مثلا می تا اکتبر 2005. فعلا وضع روحیه و اعصابم جوری نیست که چیز هایی مثل اون دوره بنویسم. به علاوه کلی وبلاگ سیاه خفن هم اومده که آدم می تونه بخونه و عبرت بگیره (که مثل اونها نشه).

فعلا باید برم دنبال بد بختی و دانشگاه.
اولین مطلب رو از دانشگاه که بر گشتم می نویسم.
این طوری یکم هم فرصت دارم که فکر کنم و یه موضوع جالب برای شروع انتخاب کنم.

۶ آذر ۱۳۸۶

سر جریان یک پزشک به من گفتند cheap. اولش عصبانی شدم و می خواستم یک بیانه بسیار شدید لحن خطاب به آنهایی که من را بی ارزش خوانده بودند در اینجا منتشر کنم و بستگان این دوستان را به انضمام خودشان عروس نمایم.

اما دارم با خودم فکر می کنم جایش پشت سر مرده حرف بزنیم. مرده خوبیش این است که گنگ ندارد که اگر بهش چیزی گفتیم ما را بترکانند. حالا کدام مرده را انتخاب کنیم؟ شاملو.

من از شاملو خوشم نمی آید. اما اعتراف می کنم یک زمانی وانمود می کردم خوشم میاید. سال های اول که رفته بودیم دانشگاه. اون موقع این قدر همه شاملو شاملو می کردند که من را هم جو گرفت و فکر کردم باید از شاملو خوشم بیاید. یک جلسه ادبی بود در دانشگاه که اصلا همه آتیش ها از گور آن بلند می شد. ما می رفتیم به جلسه ادبی که جفت گیری کنیم اما جون جفت گیری علنی دور از اخلاق اسلامی بود به جای جفت گیری چند شعر را تورق می کردیم. کار در این جلسه تا جایی پیش رفته بود که من حتی یک بار یک رمان خواندم و آنرا برای دوستان تحلیل کردم. آن هم چه رمانی! مسخ! تا یک مدتی در تخت خوابم سوسک می شدم. اما بعد که جلسه دخترهایش ته کشید من هم دیگر سوسک نشده به جایش دپ سنگین زدم و چند ترمی عملا دانشگاه نرفتم. نمی دانم هم چه معجزه ای هم شد که مشروط نشدم همه درس هایم پاس شد و فقط دو درس را افتادم. و الا همین شاملو می توانست کلا آینده مرا تغییر داده باشد و من الان می توانستم یک دانشجوی اخراجی باشم. همین الان هم هنوز دارم تاوان کارنامه گلگون کفن دوره لیسانسم را پس می دهم. البته فکر نکنید من آدم نا آگاهی بودم. من دلایل کاملا قانع کننده ای برای خودم داشتم که چرا از شاملو خوشم میاید. درباره شعرش کلی کتاب خوانده بودم تا در موقع لزوم از اطلاعاتم استفاده کنم. آن قدر از شاملو شعر خوانده بودم که فکر می کردم اگر بخواهم می توانم مثل او بنویسم (و با کمال شرمنگی گاهی سعی می کردم این کار را بکنم). شاملو نماد عصیان بود. نماد عشق. نماد کسی که با زنش خوشبخت شده. نماد کسی که با ظلم نساخته. نماد کسی که به ارزش ها پشت پا زده. نماد مردی که مردانه شعر های قشنگ می گوید و دخترها برایش می میرند. چه چیزی جذاب تر از این مرد برای یکی مثل من پیدا می شد. من هم می خواستم دختر ها برایم بمیرند. هر گونه باید و نبایدی حالم را بهم می زد. اما حتی همان موقع نفرتی عمیق در دلم نسبت به او حس می کردم. نفرتی که آن موقع نادیده اش می گرفتم و حالا دیگر نمی گیرم. در واقع این نوشته هم صرفا تلاشی است برای ریشه یابی این احساس در خودم.

حالا که دارم فکر می کنم کم کم یک چیز هایی دارد دستگیرم می شود. حتی قضیه دارد یک ربط هایی به این بی ارزش خواندن من هم پیدا می کند. شاملو در راس هرم آدم های هیچ چیز ندان همه چیز دان نما ایستاده بود. شاملو رییس قبیله آدم هایی بود که با اطمینان دهان باز می کنند اما از درون خالی اند. شاملو حتی اگر هم خالی و بی محتوا نبود عادت زشت درشت حرف زدن و بی دلیل اعتماد به نفس داشتن را رواج داده بود. شاملو فرصتی را فراهم کرده بود که بی ارزش ها، تو خالی ها و بی سواد ها غرور را بیاموزند. جاه طلبی های کوچکشان را جای حقیقت جار بزنند. چیزی که در این میان فراموش می شد پیش پا افتاده بودن بودن این آدم ها بود. وارطان تبدیل به مردی می شد که سخن نگفت. آیدا به زنی اثیری. شاملو عقده مردانه «بزرگ بودن» و «اول بودن» را با میانبری زیرکانه شعر کرده بود. ایرانیان با خواندن شعر او اول می شدند بی آنکه مسابقه ای داده باشند. بزرگ می شدند بدون آنکه قدمی بر داشته باشند. شورش می کردند بدون آنکه نظمی جدید برای جایگزینی داشته باشند. شاملو برای من سمبل بخشی بسیار آزاردهنده از هویت ایرانی بود. سمبل یک نسل بود. نسلی که واقعا چیزی نبود. نوبل ادبیات را هم به شاملو ندادند. دخترهای جلسه ادبی هم همه از دم شوهر کردند. خوشگل ترینشان با یه دانشجوی دکترا. آنی که متوسط بود با دانشجوی مایه دار تهرانی و چند تای دیگر که زشت بودند هر کدام یک شهرستانی ساده پیدا کردند که آویزانش شوند. من برای چه کسانی از گرگور که در تخت سوسک شده حرف می زدم!

شاملو مرد زمانه واژگونی بود که من در آن بزرگ شده بودم. شاملو نماینده جاه طلبی حقیری بود که سراسر نسل قبل از مرا پر کرده بود. جاه طلبی در مرکز بودن. دیده شدن. حالا که فکرش رو می کنم من از این در مرکز بودن متنفرم. چنین میلی به دیده شدن یک دلیل بیشتر نمی تواند داشته باشد، کوچک بودن. من ترجیح می دهم خودم باشم اما در حاشیه، تا در مرکز و حرف هایی بزنم که مرغ پخته هم با شنیدن آنها پرواز کند. من بی ارزش بودن را به تقلبی بودن ترجیح می دهم. من زن اثیری نمی خواهم. یک زن معمولی می خواهم که حرف من را هم اگر نمی فهمد با خودش و دنیا راحت باشد. کتکم هم بزنند سخن می گویم همه را هم لو می دهم. من افتخارات نمی خواهم. یک جایی خواندم که شاملو بعد آنکه برای نوبل نامزدش کردند اما نوبل را به کس دیگری دادند حسابی کشتی هایش غرق شده بود (محمد قائد؟). بی چاره! که زن اثیری ها؟ من از زن این قدر می فهمم که با اولین دختری که در دانشگاه دیدم ازدواج نکنم. من تمامی ارزش های برتر انسانی، مردانگی، عشق و هر چیز دیگری را که شاملو مثل بادکنکی باد کرده به تمسخر می گیرم. من آنهایی را که با دنیا سر جنگ دارند هم به تمسخر می گیرم. همین طور آنهایی را که هر چیزی را جدی می گیرند. به طریق مشابه من آنهایی را که چیزی را جدی نمی گیرند هم تحقیر می کنم. در واقع کافی است به چیزی تظاهر کنید تا من به ریش شما بخندم.

شاملوی عزیز شعر تو شاید چهل سال پیش از تو مردی مطلوب برای زنان می ساخت، اما حالا دیگر نمی سازد. شاید تو چیزی بیشتر از طرفدارانت بودی اما الان من بیشتر از آن خسته ام که تو برای من روی منبر بروی و خطابه هسته ای بگویی.

بعد از تحریر: آقا یک چیز با مزه ای هم بعد نوشتن این مطلب به ذهنم رسید. جریان این برادرانی که می روند سنگ قبر شاملو را می شکنند شنیده اید که. آنها دیگر چه شاد روان هایی هستند. یعنی آدم باید علامه به توان دو باشد که یک فکر کند شاملو سمبل آزادی و بی قیدی و ظلم ستیزی و از این چیزهای متجددانه است و دو حالا که سمبل این ها هست باید سنگ قبرش بشکند چون تجدد بد است. به عبارت دیگر بنده در کفم که تجدد که در لغت به معنی چیز جدید جستن و از غالب خود بیرون شدن است چگونه توسط شاملو و رفقا مصادره شده که حتی دشمنان تجدد هم آنرا قبول کرده اند. اینگار برای آنکه راه تجدد به وسط هیبت این غول ادب فارسی برخورد نکند راهی وجود ندارد! حالا تا فردا صبح شما خودت را جر بده که راه های پسندیده دیگری هم برای جدید شدن وجود دارد.

۱ آذر ۱۳۸۶

من کاملا نیاز بشر امروز به تکیه گاهی سفت را درک می کنم.

اما اگر دقت کنید می بینید دنیا گه می باشد.
گه هم نرم است.
در نتیجه در دنیا چیز سفتی موجود نمی باشد و بشر امروز باید بی خیال شود.

یک نفرین چینی هم هست که می گوید بهترین آرزویت بر آورده باد.
به عبارت بهتر بهترین تکه دنیا را برایت می بریم و تو بعد از بستن پیشبند و نشستن پشت میز می بینی آن تکه هم نرمی مطبوعی دارد.

این هم یک ویدئو کلاسیک از یک خانم ربات که به ممه اش دست می زنی میزند توی گوشت. (یک چیز نرم دیگر)

پست نامیدانه من تمام شد.

۲۹ آبان ۱۳۸۶

قبل از هر سخنی انسان باید تامل کند و ببیند کلام او چیزی بر سکوت می افزاید.
تنها اگر پاسخ خیر بود حرف زدن مجاز است.

این یک جمله حکیمانه پارادوکسیال است که اصلا به گروه خونی ما نمی خورد. می گویم چطور است جای این غلط های زیادی یکم به ملت گیر بدهیم.
آقا من از وقتی از ایران اومدم بیرون دوباره وبلاگ خوان شده ام. با شور و حرارتی خاص جریانات وبلاگی را دنبال می کنم و کامنت گذاری هم می کنم. توی این گشت و گذارها گاهی چیزهای می بینم که خونم به جوش می آید و دلم می خواهد بیایم در وبلاگ خودم آبروی طرف را ببرم. یک نمونه اش وبلاگ یک پزشک. امروز یک جایی خوندم که این وبلاگ در مسابقات وبلاگی نامزد شده است. رفتم به این وبلاگ که ببینم یک وبلاگ برجسته چه طور چیزی است. وبلاگ حاوی مطالبی متنوع در باره علم و فن آوری و حتی هنر و ادب (معرفی فیلم) بود. تنها مشکلش این بود که من نصف مطالب این بنده خدا را قبلا به زبان انگلیسی در جاهای مختلف دیده بودم. مثلا این مطلب که الان در صفحه اول این وبلاگ هست. مطلبی است درباره 10 اختلال روانپزشکی عجیب و غریب. اصل مطلب به انگلیسی را من چند روز پیش در digg دیده بودم. می توانید مقایسه کنید و از ترجمه روان علیرضا مجیدی نویسنده این وبلاگ لذت ببرید. در واقع این وبلاگ برجسته یک مترجم است که منبع مطالبش را در پایان آنها درج نمی کند. صرف نظر از این که این کار چقدر درست است یا غلط، این که ترجمه های بدون منبع وبلاگی را از نظر ایرانی ها برتر می کند به نظرم بسیار جالب است. اگر کسی این جورمطالب را دوست دارد، خیلی راحت می تواند stumble upon نصب کند و به دریایی از این جور مطالب دست پیدا کند. به علاوه تعداد بسیار زیادی وبلاگ انگلیسی هستند که مطالبی مشابه می نویسند و به عکس وبلاگ یک پزشک از روش دزدی هم برای تامین مطالبشان استفاده نمی کنند. فلسفه آنها هم بیشتر از آنکه ارائه مجموعه ای از دانستنیهای جالب در کنار هم باشد ارائه برداشتی شخصی از دنیای علم و فن آوری و ادب و هنر است و اصلا همین هم است که آنها را جالب و هیجان انگیز می کند. من کاملا درک می کنم که هر کس ترجیح می دهد به زبان مادریش بخواند و بنویسد اما برایم سوال است که چرا باز دید کننده های وبلاگ یک پزشک که کم هم نیستند یک بار هم که شده سراغ سایت های دست اول به زبان انگلیسی نمی روند تا بفهمند وبلاگی که آن عنوان برتر رای داده اند نه تنها برتری ندارد بلکه تا حد زیادی متقلب است. من که باور نمی کنم دلیلش ضعف در زبان انگلیسی باشد. ظاهرا نوعی کرختی در جامعه فارسی زبان وجود دارد که باعت می شود ما قدرت تشخیص سطحی و بدل را از عمیق و اصل نداشته باشیم.

البته این وبلاگ خوانی من همه اش به حرص خوردن نمی گذرد. اخیرا کلی از این وبلاگ ها پیدا کرده ام که شخصی می نویسند و ساده و تمیز و دوست داشتنی زندگی خودشان را در آورده اند. این از آن چیزهایی است که در خارج از ایران پیدا نمی شود و دوای درد یک آدم دلتنگ دور از ایران است. و الا مطالب علمی روشن فکری و حقایق geek پسند که از شش جهت آدم را در این جا محاصره می کند. اصلا چطور است چند تا از وبلاگ هایی که دوستشان دارم را در این جا معرفی کنم؟ یکی شان این مهندس خسته است که من واقعا از خواندنش لذت می برم. از این آقای فرازو هم بدمان نمیاید، البته وقتی خاطراتش را می نویسد و الا مطالب هنری اش ابدا برایم جالب نیستند. خاطراتش یک ریتم باحالی دارد و آدم یاد فیلم city of god می افتد. ذهن خسته هم را دوست دارم. مرا یاد دوران خوابگاه و رفقای خودم میاندازد. به پشت سر نگاه نکن هم آدم جالبی است. آخرین وبلاگی هم که مرتب دنبال می کنم زنو است. راستش من زیاد از دنیای روشن فکری این دوستمان سر در نمی آورم. اما همین که سلیقه خوبی در لینک دادن دارد (جز نون هایی که گاه به دوستانش قرض می دهد) باعث می شود با علاقه وبلاگش را دنبال کنم.

این بود وبلاگ شناسی من.


بعد از تحریر: آقا من فکر نمی کردم این مطلب ساده من درباره وبلاگ یک پزشک این قدر داغ شود. هدف من از این نوشته تخریب علیرضا مجیدی نویسنده وبلاگ یک پزشک نبود. کاملا مشخص است که ایشان وقت بسیار زیادی برای وبلاگش می گذارد و تلاش های او بسیار ارزشمند و ستودنی است.

اما حالا که جریان داغ شده ما هم یک تئوری هم بدهیم که روشن شود هدف از نوشتن این مطلب چه بود.

ببینید سایت هایی مثل digg و delicious وسرویس هایی مثل stumble upon کارشان این است که به کمک کاربرانشان مطالب جالب و به درد به خور را از اینترنت جمع آوری می کنند و با کنار هم قرار دادن این ها یک ارزش افزوده تولید می کنند. این ارزش افزوده مترادف بازدید کننده ی بیشتر برای این سایت ها و سرویس ها است. نکته جالب این است که جزیره بودن ما فارسی زبانان و عدم آگاهی ما موقعیتی را پیش آورده که انتقال بخشی از این ارزش افزوده از این سرویس ها به وبلاگ های فارسی زبان ممکن شده است. شما می توانید با مونیتور کردن این سایت ها و انتخاب لینک های آنها و ترجمه آنها در سایت خودتان خوانندگان فارسی زبان زیادی را جذب کنید و سهم خود از این ارزش افزوده را برداشت کنید. لزومی هم ندارد به خوانندگانتان بگویید مطالبتان را از چه مسیری پیدا کرده اید. چه به منابع اصلی هر مطلب برای رعایت حقوق مولف ارجاع بدهید یا مثل مطلبی که به آن در وبلاگ یک پزشک اشاره کردم ارجاع ندهید در اصل مطلب خیلی تفاوتی نمیکند. شما چیزی جالب برای عرضه دارید و خوانندگان نا آگاهی که جز شما مسیر دیگری را نمی شناسند. در واقع انتقاد من به خوانندگان بود نه نویسنده وبلاگ. ایشان دارد به یک نیاز در این جامعه با وقت گذاشتن و تلاش شخصی پاسخ می دهد. هر جا نیازی باشد پاسخی هم هست.

به عنوان حسن ختام هم یک سوال را مطرح می کنم. فرض کنید من یک وبلاگ بزنم و بالاترین را که یک digg فارسی است مونیتور کنم و مطالب جالبش را در وبلاگم البته با ذکر منبع اصلی بگذارم. به نظر شما واکنش ملت چه خواهد بود؟


بعد از تحریر دوم: آقا جریان جالب تر هم شده گویا. یک داستانی بگویم برایتان که دو زاریتان بیفتد که چه خبر است. ما یک معلمی داشتیم در سال دو راهنمایی که موضوع های انشایی که میداد خیلی مزخرف بود. بهار را توصیف کنید و پاییز را چگونه میابید و از این چیز ها. یک بار من که زیادی رک بودم به این معلم محترم گفتم آخر این چه موضوعاتی هست که شما می دهی انشاهای همه تکراری است حوصله آدم سر می رود. واکنش معلم ما خیلی جالب بود. قهر کرد و سر کلاس نیامد و اظهار داشت شما به معلم نیازی ندارید و خودتان اوستا شده اید و من دیگر نمی آیم. من به شخصه با معلم مان موافق بودم و فکر می کردم دنیا بدون او قشنگ تر است. اما بچه درسخوان های کلاس همچین نظری نداشتند. بچه درس خوان ها مدام می رفتند منت آقا را می کشیدند و ایشان که می دید مقصر اصلی نیامده بیشتر و بیشتر ناز می نمود و فغان می نمود و از برگشتن به سر کلاس خود داری می کرد. از بچه ها اصرار بود و از او انکار. از آن طرف همین دوستان دانش آموز هی به من متلک می انداختند و به من می گفتن اصلا تو انشا می دانی چیست که همچین چیزی گفتی؟ ما خیلی هم این موضوع ها را دوست داریم. معلم ما بعد از یکی دو هفته جوی درست کرده بود که من شده بودم شقی و ایشان تقی. آخر هم ناظمان آمد و با پس گردنی مرا برد که از ایشان عذر بخواهم و من که اصلا آدم شجاعی نبودم علی رغم میل باطنیم هم عذر خواهی کردم و هم دستمال ابریشمین را هم به حد اعلا برای رضایت این معلم فرهیخته به کار بردم. من اشتباه کرده بودم، هم معلم از موضوعاتی که می داد راضی بود و هم دانش‌آموزان.

در واقع این استراتژی جهانی است. وقتی تو در موضع قدرتی و کسی ضعیف تر (یک وبلاگ ناشناس بدون بازدید کننده) از تو انتقادی می کند و تو می بینی که اگر با این موجود ضعیف وارد بحث شوی و شکست بخوری خیلی ناجور می شود و از همه بد تر عده ای بدون آنکه به زبان بیاورند با طرف تو تا حدودی موافق اند، میروی سراغ همان استراتژی قدیمی. قهر می‌کنی و می گذاری هوا داران تو از خجالت طرف تو در بیایند. این وسط هم کلی تعریف تمجید مجانی از تو می شود که در نوع خودش بسیار جذاب است.

ولی متاسفانه مشکلی این وسط هست. حقیقت این است که شما با یک انتقاد قهر کرده ای. کاری که بچه های کوچک هم خیلی زیاد انجام می دهند. آن انتقاد هم زیاد متوجه شما نبود، متوجه هواداران شما بود که به چنین موضوعات انشایی راضی اند.

این دوستانی هم که در بالاترین نظر می دهند، من اکانت بالاترین ندارم که پاسخم را برایتان بنویسم. حمل بر بی احترامی نکنید. اگر مخاطبتان منم و پاسخی می خواهید نظرتان را اینجا بنویسید.


بعد از تحریر سوم: من الان توضیحات جناب مجیدی را در بالاترین خواندم. ظاهرا جریان این گونه بوده که ایشان ابتدا این مطلب جنجالی را از digg پیدا کرده اند، بعد متوجه شده اند این مطلب کپی پیست و یا اگر بخواهیم از ادبیات طرفدارانشان استفاده کنیم «جمع آوری» از ویکی پدیا بوده و به همین دلیل حقی برای نویسنده آن قائل نشده اند و ایشان با بال پر دادن به ایده ی در کنار هم قرار دادن ده سندرم روانی مطلب را در وبلاگ خود به چاپ رسانده اند. (جالب است بدانید که هیج مدخلی با عنوان ده سندرم روانی عجیب در ویکی پدیا وجود ندارد و آنچه در ویکی پدیا هست هر سندرم به صورت جدا و با طول و تفصیلی بیشتر است.)

حدس من هم درباره روش نوشته شدن این مطلب و سایر مطالب این وبلاگ همین بود. آنچه من به آن اعتراض دارم بیشتر از آنکه به روش نوشته شدن این مطلب باشد به برخوردی است که در جامعه فارسی زبان با این گونه مطالب می شود. چرا عنوان بهترین ویلاگ فارسی را ترجمه و جمع آوری های دست چندم که ایده اصلی مال کسی بوده و مواد خام هم مال یک جای دیگر برای کسی به ارمعان می آورد؟ چرا به اینکه پیدا شدن این مطلب از مسیر تلاش های جمعی کاربران سایت digg بوده توجه نمی شود؟ و الا نفس کار ایشان اصلا مذموم نیست و حداقلش تولید محتوا به زبان فارسی است و مخاطب خاص خودش را دارد.

امید وارم این دوست عزیز هم کمی از رنجش خاطرشان بکاهند و زیاد شلوغ نکنند و وبلاگ پر مخاطبشان را هم ادامه دهند.

۱۴ آبان ۱۳۸۶

من با تحقیر به همه ایرانی هایی که مهندسی خوندن نگاه می کنم. مخصوصا مهندسی برق. مهندسی برق خوندن به طور ضمنی میگه راه زندگیم رو خودم انتخاب نکردم جامعه برام انتخاب کرده. رتبه خوبی داشتم و جو من رو گرفت و بهترین رشته رو از نظر جامعه خوندم. از همه بیشتر هم به ریش اونایی می خندم که ادعا می کنن به برق علاقه دارن چون رشته علمی و استخوون داریه. آخه ابله. یا تو نمی دونی علم چیه یا خودتو گذاشتی سر کار. علم فیزیکه و ریاضی نه مهندسی برق!
نمونه اش پایان نامه لیسانس من. یه استادی داشتیم که تخصصش کنترل هوشمند بود بعد می خواست در زمینه سیستم های غیر خطی کار کنه. می خواست یه قضیه تو زمینه سیستم های دینامیکی رو با کمک به ابزار ریاضی به نام جبر هندسی بفهمه (من آخرم نفهمیدم فهمیدن اولی با دومی یعنی چی دقیقا). ظاهرا هم یه دانشجو دکترا هم روی این موضوع کار کرده بود ولی وسطش ول کرده بود. حرفش هم مدام این بود می خواهم سیستم های غیر خطی را از دید سیستم تئوری بفهمم. بعد من دانشجوی لیسانس در پیت رو گذاشته بود این موضوع رو پیش ببرم. نتیجه اش هم که کاملا معلومه. یکی نبود به این استاد ما بگه آخه برادر. این کاری که شما می کنی کنترل نیست. رسما ریاضیه. شما باید یه دانشجوی ریاضی بگیری. خودتم ریاضی دان باشی اینو به یه جایی برسونی. شما برو شبکه عصبی ات را بنویس. البته واسه من بد نشد یه مقدار چیز های جور وا جور خواندم و یاد گرفتم. بعد هم که رشته ام رو تغییر دادم و از مهندسی برق کشیدم بیرون. این استاد ما هم که در عطش کار علمی می سوخت صاحب چند عدد سند به زبان فارسی شد. امسال تابستون که رفته بودم ایران فهمیدم امسال استاد هوشمند کار ما به یه دانشجو لیسانس دیگه پروژه داده مدولاسیون با استفاده از آشوب. بعد به من می گفت بیا به این حل عددی معادلات دیفرانسیل تصادفی رو یاد بده. با طرف حرف زدم. یه دختر مخابراتی بود. سبیل نداشت ظاهرا هم درسش خوب بود. گقتم چرا اومدی با یه استاد کنترلی پروژه برداشتی. این پروژه ای که برداشتی فلانی در فوق لیسانس به زحمت تونست جمعش کنه. طرف هم در جواب گفت چون این استاد رو همه جا می شناسن و من می خوام مقاله بدم و می خوام منو توصیه کنه و چون می خوام برم خارج! نه چیزی هم درباره آشوب میدونست نه تا حالا یه بار درست و حسابی برنامه نویسی کرده بود. منم دیدم این جوریه به احترام استادمون چهار تا کد Matlab دادم بهش و به یکی از دوستان که تو این زمینه کار کرده بود معرفیش کردم و رفت پی کارش. مطئنم هستم از اون پروژه یه مقاله کنفرانس الان در آورده و با معدلی که داشت از یه جای نسبتا خوب هم پذیرش می گیره و میشه یکی از این آدم های موفقی که تو شما در فیس بوک هر روز می بینید. یه اراد کوچیکم داره که یکم ابله و گوسفند و یه بعدیه که اونم اصلا در این مملکت مهم نیست.
حالا این آدم رو می بینید؟ نمونه ایه از اونچه که تو بهترین دانشکده های مهندسی برق ایران می گذره. نه علاقه ای. نه بینشی. خودشونم گول می زنن که دارن کار علمی می کنن. عین یه گوسفند سرشون رو می اندازن پایین و مسیری که جلو پاشون رسم کردن و می گیرن و میرن جلو. یه بارم سرشون رو بلند نمی کنن که ببین دور و برشون چه خبره. تو علمش واقعا چی می گذره. تو دنیا چی می گذره. دارن دقیقا چی رو بدست میارن. ارزش چیزی که بدست میارن چیه. چی واقعا تو زندگی میخوان. نتیجه این میشه وقتی با این حماعت برخورد دارم از سادگی ذهن اونها واقعا خندم می گیره. که برق علمیه؟ برادر علم یعنی سوال داشتن. یعنی تلاش برای حواب دادن به اون سوال. کدومیک از اون جماعتی که در دانشکده های مهندسی برق تو ایران هستند سوال دارند؟ کدومشون ابزار جواب دادن به سوالاتشون رو دارن؟ هیچ کدوم. پس لاقل ور نزنید که داریم کار علمی می کنیم. بگین داریم تظاهر می کنیم. داریم ادای علم رو در می یاریم. داریم سعی می کنیم یه لقمه نونمون رو نبرن. داریم رزومه برا از ایران فرار کردن جور می کنیم. باز خدا پدر استاد ما رو بیامرزه. اون بنده خدا سوال داشت ولی ابزار نزدیک شدن بهش رو نداشت. تو اون مملکت سوال کردن خیلی وقته تعطیل شده. هیچ وقت یادم نمی ره پارسال چی حسی داشتم وقتی بعد پاس کردن درس information theory رفتم تو وبسایت دانشکده لیسانسم و مقاله هایی رو که استادای اونجا تو این زمینه داده بودن نگاه کردم. این information theory که ما خوندیم با چیزی که مخابراتی ها می خونن فرق داره. کاربرد information theory در سیستم های پیچیده اس. واسه همین من ایده خیلی اولیه فقط از کار مخابراتی ها داشتم. یه استاد داشتیم که باهاش سیگنال و سیستم داشتیم و همیشه ما رو به فحش می کشید سر کلاس که شما ها چرا درس نمی خونید. رفتم مقاله های آقا رو در باب به کارگیری information theory در تشحیص چهره دیدم. واقعا مزخرف بود. طوری که من شلغم هم می‌تونستم بفهمم. اون آدم که سر کلاس اون طوری واسه مای دانشجوی سال دوم دور برمیداشت کار خودش افتضاح بود. بعد رفتم همون آدم رو تو از نظر تعداد ارجاع بررسی کردم. به کل کار های این جناب در تمام مدت آکادمیکش جز ارجاعات خودش به خودش دو بار ارجاع داده شده بود! واقعا نمی دونید چه حسی داشتم تو اون لحظه.
پدر بزرگ مرحوم ما می گفت آدم ها رو از آرزو هاشون بشناس. حالا یه بارم ما بیام روش اون مرحوم رو در جامعه شناسی به کار ببریم. به نظر شما جامعه ای که متواتر ترین آرزوش قبولی درمهندسی برق و خارج رقتن و دکترا گرفتن هست چه جور جامعه ای می تونه باشه؟ جامعه ای که بزرگترین آرزو هاش سلبیه. یعنی یه کاری می کنی و بعدش فکر کردن و مسئولیت و تلاش ازت سلب میشه و تا آخر عمر می خوری و می خوابی. چامعه ای که توش مهندسی برق قبول بشی دیگه تمومه. پدیرش رو بگیری دیگه تمومه. آمریکا کار پیدا کنی دیگه تمومه. و می دونید مشکل کجاس؟ مشکل اینه که هیچ چیز تموم نمی شه. این سرگردونی و ندونستن و تنهایی و هر دور مرضی که آدم ها دارن هیج وقت تموم نمی شه. یاد گرفتن تموم نمی شه. تلاش برای ساختن هم. زنده بودن هم. حتی بد بختی و نکبت زندگی هم.

یه همچین جامعه ای محکومه به فنا. وقتی نمی تونی با خودت رو به رو شی. وقتی فقط به سلب و فرار فکر می کنی. وقتی همیشه دنبال یه سوراخی که توش بخزی و مرد میدون نیستی. اون وقته که فنا میشی. به معنی واقعی کلمه.

۵ آبان ۱۳۸۶

آقا شرمنده من دیشب اعصاب نداشتم زذم وبلاگ رو آوردم پایین. الان پشیمون شدم می‌کنمش مثل اولش.

۴ آبان ۱۳۸۶

بعضی وقتا از خودم می پرسم چرا حرف نمی زنی؟ چرا هیچی نمی نویسی؟
نمی دونم. شاید به همان دلیلی که دلم نمی خواهد کسی در باره آفریقا فیلم بسازد.
یا فرشته بحث می کردیم. می گفت از موسیقی هایی خوشش می آید که در آن طرف خودش است و ادا در نمی آورد. از جهت دیگری هم می گفت که این وبلاگ بسیار کس شعر است. آیا شما هم همان نتیجه ای را که من گرفتم می گیرید؟
من امروز فیلمی دیدم به نام الماس خون. این فبلم رسما اشک من را در آورد. نه به این دلیل که فیلم تاثیر گذاری بود، به این دلیل که فیلم ناخواسته به سختی و تلخی نشان می داد چه در دنیا می گذرد. خود فیلم بسیار کلیشه ای بود. با یک مرد بیبی فیس اما بد ذات که در آخر خوش ذات می شود و یک عدد خانم روزنامه نگار درست کار. البته من هم اگر جای این خانم روزنامه نگار بودم عاشق بد من ماجرا می شدم. اما فیلم موضوع شدیدا درد آوری را (حداقل برای من) انتخاب کرده بود. آفریقا. هالیوود در این فیلم این فرضت را به ملت داده بود که پاپ کورن و اشک هایشان را این بار صرف آفریقا کنند. لطفا اگر می خواهید قیلم اکشن احساساتی درست کنید و در آخر نشان دهید شرکت های بریتانیایی بسیار بد هستند آفریقا را انتخاب نکنید. بی توجهی بسیار بهتر از ریدن به درد و رنج بقیه است.

۲۹ مهر ۱۳۸۶

یک آخر هفته من
صبح است. ساعت نه است. ساعت رو میزی اشتباهی بزرگ می کند و زنگ می زند. مشت محکمی می خورد و خودش یک ور می افتد و باطری اش یه ور.
ساعت ده است. این را ساعت مچی می گوید. او محتاط تر است و از خودش صدایی تولید نمی کند. به تخم مبارک حسابش نمی کنیم. ساعت یازده از رخت خواب می آیم بیرون. ادرار می کنیم. به هنگام ادرار نعره ها می زنیم. به یاد می آوریم که امروز روز کاری است. بلافاصله از اول شخص جمع می شویم اول شخص مفرد. سریع صحانه می خورم. صبحانه نان و پنیر و چایی شیرین است. از خونه می زنم بیرون. به خانه مهدی می روم که چرخ بار بری اش را بگیرم. چرخ مربوطه توانایی تا حمل نود کیلو بار را دارد. فرقون خودمان نمی شود ولی باز هم خیلی به کار می آید.
سوار اتوبوس می شوم. آیپاد را در گوشم فرو می کنم و سعی می کنم به هیچ دختری خیره نشوم. هوا خیلی خوب است. سرد است اما افتابی. همان چیزی که دوست دارم. دوباره اول شخص جمع می شوم و با اینکه دیر شده است وسط راه پیاده می شوم و بقیه اش را پیاده می روم. اگر بدانید که برای سوار شدن به این اتوبوس کذایی مبلغی حدود دو یورو پرداخت کرده ام بیشتر به عظمت کارم پی می برید. در حال پیاده روی عمدتا به امکان کاشت قارچ در خانه فکر می کنم. نمی دانم عملی هست یا نه. به محل کار می رسم. حدودا سی چهل کیلو تبلیعات را روی هم گوشه خیابان تلنار کرده اند که من بروم دم در خانه مردم بندازم در صندوق پستی شان. نصفشان را روی چرخم بار می زنم و راه می افتم. کار ساده ای است. فقط مشکل اش بار کشی و و کار نکردن احتمالی کد هایی است که به ما داده اند تا در های ورودی مجتمع ها را باز کنیم. در مورد خاص من متاسفانه بیشتر کد ها کار نمیکنند. در واقع در ها اصلا با کد باز نمی شوند بلکه با یک کلید الکترونیکی باز می شوند. خب اینجا اسکاندیناوی است و همه چیز از روی برنامه است. مشکلم را هم خودم یه جوری حلش می کنم. تا ساعت چهار بعد از ظهر چهار بار تبلیغ بار زده ام و دو تا از این منطقه ها را تمام کرده ام. نصف تبلیغات را دور می ریزم چون نتوانسته ام آنها را پخش کنم.
بر می گردم خانه. فکر می کنم بروم خرید هفتگی. خرید رفتن با استاندارد های زندگی من کار نسبتا هیجان انگیزی محسوب می شود. می توانی چیز های جدید را بخری و امتحان کنی. می توانی سبزی گلدانی بخری. می توانی یه نوع پنیر تازه بخری. از همه مهم تر یک چرخ داری و مثل پیر مرد ها بار هایت را می ریزی در چرخت و از بار کشیدن تا خانه خسته نمی شوی. در مسیرم همه جور آدم می بینم. دخترهای خوشگل و تعدادی دختر حمال. حمال ها که ظاهرا فلسقه شان بی اعتنایی به جیفه دنیا است، شلوار گرمکن گشاد میپوشند و چیزی شبیه گیوه پایشان می کنند. آنها سعی می کنند هر چه بیشتر مانند یک حمال به نظر بیایند. من که شغلم واقعا حمالی است از این که آن ها پایشان را در کفش من کرده اند اصلا خوشم نمی آید و همواره با دیدنشان فحش های ناجور می دهم. یک بابایی را هم می بینم که قبلا هم او را دیده بودم و یک عدد گراز وحشی! دارد و آنرا برای پیاده روی بیرون آورده است. یه عدد ربان هم به دمب گراز برای تزیین نصب شده است. گراز مربوطه از بس خورده و چاق شده شبیه یک بچه اسب آبی شده است. خرید هایم را که می کنم بر می گردم خانه. مقداری از غذایی که چهار روز پیش درست کرده بودم را گرم می کنم و میخورم. غذا پاستا است و من که از سر زمین بر گشته ام و حشری ام به اندازه حجمش تویش پنیر می ریزم.
بعد از غذا سعی می کنم یه کم درس بخوانم. ولی حسش نیست. جایش وبلاگ فارسی می خوانم. البته سعی می کنم وبلاگ های علمی و آموزشی باشند. چای داغ و هم وردا. نمی دانم چرا هر دو لجم را در می آورند. چای داغ یه مطلب نوشته که چگونه می توان در کار خود تکاور بود؟ می خواهد بگوید دنیای کار با آن ایده آلی که شما در ذهنتان در دانشگاه ساخته اید فرق دارد و کار کردن حرفه ای نیاز مند رعایت کردن قوانین این دنیا است. تعداد زیادی هم قانون و توصیه لیست می کند. تا اینجا بسیار عالی. اما مشکل اینجاست که شناخت این فوانین به نظرم فقط یک سطح از شناختی است که آدم می تواند بدست بیاورد. قدم بعدی این است که ببینید چه گونه می توانید در میان این قوانین در این دنیا خودتان باشید و همه چیز رنگ بوی شخصی شما را بگیرد. چگونه می توانید از خودتان بودن در این دنیا لذت ببرید و استفاده کنید. این گونه نسخه پیچیدن ها همیشه حرص من یکی را در آورده چون به معنای فراموش شدن فردیت من است. البته زیاد هم مهم نبیست. فعلا که همه دارند سعی می کنند تکاور (و چه کلمه بد آهنگی است این تکاور) شوند بدون آنکه بدانند که اصلا قضیه چیست. به طریق مشابه همه کلاغ ها هم قرقی شده اند. نظر شخصی یکی مثل من خریداری هم ندارد. پس بهتر است دهنم را ببندم و به کار خودم بچسبم.
بعد از سفر جذابم به دنیای وبلاگ ها پنیر ها کار خود را می کند و خوابم می‌گیرد. به زیر لحاف نقل مکان می کنم و تخت می خوابم. حدود هشت نه مهدی زنگ می زند که من و استیو می رویم شام بیرون و بعدش هم یه باری چیزی. می گویم میایم. اما طبق معمول نیم ساعت طول می کشد از رختخواب بیرون بیایم. و در نتیجه دیر می شود و من که خوش قول‌ترین آدم دنیا ام هول می شوم و سریع راه می افتم و یادم می رود که با خودم برای مصرف قبل از ورود به بار الکل بر دارم (چون اینجا الکل در بارها گران است ما هر کدام یه فلاسک فلزی داریم که آنرا با الکلی که قبلا در جای ارزان تری در اروپا خریداری کرده ایم پر می کنیم و قبل از ورود به هر مکان فرهنگی گلویمان را تر می کنیم.) استیو که آمریکایی است موقع شام می گوید اسکاندیناوی را بیشتر دوست دارد چون در اینجا آدم ها در عمل و نه در حرف برابرند. بر خلاف سن لوییز که او از آنجا می آید کسی اینجا به او گیر نمی دهد که چرا به خدا اعتقاد ندارد. نمی دانم چرا در دلم به این حرف استیو می خندم. بعد هم جمع می کنیم و راه می افتیم سمت بار. یک بار استرالیایی است با آرم کانگرو. جای ایده آلی است برای خارجی ها. مهدی و استیو از همان اول می روند بیلیارد بازی می کنند. یه دختر سوئدی آنجا هست که دوست استیو است. می گوید اینجا می آیم چون دلم می خواهد با آدم های متفاوت آشنا شوم. نمی دانم چرا توی دلم به حرف او هم می خندم. سلیقه دی جی بار خوب است. یکم می رقصم. دو تا دختر حدود سی سال هستند که ظاهرا آنها هم تنها اند. یکی زشت و دیگری خوشگل است و کمی با من می رقصند. چون مست نیستم خیلی به من خوش نمی گدزد. یکی دو تا آبجو هم به هیج جای من نمی رسد. بیشتر از ان بودجه ام اجازه نمی دهد الکل خریداری کنم. قصدی برای دوست شدن با کسی هم ندارم. بی خیال دنس فلور می شوم و می روم بازی مهدی را تماشا می کنم. مهدی با خوش شانسی گنده ترین آدم آنجا در بیلیارد را می برد. آن دو تا دختر هم می آیند چرخی دور میز بیلیارد می زنند و وقتی می بینند که غرق بازی مهدی ام می روند.
بعد هم که ما بر می گردیم خانه. بقیه روزم هم (تا ساعت چهار پنج صبح) صرف دیدن یک فیلم عجیب و غریب و اینترنت گردی و آشپزی می شود. شب قبل از خواب با خودم فکر می کنم موسیقی امروز چی باشد؟
آلبوم solid ether از nils petter molvaer چطور است؟ خودش است.

۱۶ مهر ۱۳۸۶

- چه خبر؟
- به تو بگم چه خبر چی می گی؟
- می گم چه خبر

دور باطل
فرافکنی
عدم شهامت رو به رو شدن با حقیقت
فرار به جلو

آخر این چه سری می باشد که این این قدر خدا می باشد (بله، یه جمله با دو تا این پشت هم)
امروز در خبر ها خواندم ناخون های هانی کرده را کشیده اند
هانی کرده همانی بود که خروس در وبلاگش نوشته بود نه
جا کش ها
این بشر پسر خیلی خوبی است. امید وارم GRE نهصد بشود.
دنیایی را در نظر بگیرید که شما در آن قدرتی ما فوق طبیعی دارید.
شارژتان که برای یک هفته جمع شد می توانید با تمرکز روی فضا زمان منحنی برای چند ساعت زمان را متوقف کنید بدون آنکه خودتان متوقف بشوید و برای خودتان در این دنیای متوقف گردش کنید
چه کارها که نمی توانید بکنید
امکان ها بی نهایت است.
..

دنیایی را در نظر بگیرید که شما در آن قدرتی ما فوق طبیعی دارید.
شارژتان که جمع شد پرتاب می شوید به ده سالگی تان و از ده سالگی دو باره از نو زندگی می کنید
چه کارها که نمی توانید بکنید
امکان ها بی نهایت است.
..

دنیایی را در نظر بگیرید که شما در آن قدرتی ما فوق طبیعی دارید.
شارژتان که جمع شد دیگر نیستید
انگار که از اول نبوده اید
چه کارها که نمی توانید بکنید
امکان ها بی نهایت است.

۱۳ مهر ۱۳۸۶

من از طعنه آمیز حرف زدن خیلی خوشم میاد. اینکه یه چیزی بگی بعد یه چیز دیگه منظورت باشه. من همیشه سرگرمیم این بوده می شینم با ملت حرف های طعنه آمیز می زنم اونا هم هنگ می کنن کیف می کنم. ملت هم به نوبه خودشون می گن من کسخلم. سر همین قضیه هم خونه ای های سابقم به من می گفتن تقی شیشه. البته اینجا تقی نام مستعار منه و اسم اصلیم نیست. شیشه هم منظور ماده مخدر خطرناک و خانمان سوزه. اسم خارجی این طعنه آمیر حرف زدن رو هم نمی دونستم که تو چین بهش پی بردم. اونجا به یه دختر آمریکایی بر خوردم که طعنه آمیز که حرف می زدم می فهمید چی میگم. بهم هم گفت اسم خارجی طعنه آمیز می شه sarcastic. منم در عوض بهش محسن نامجو دادم. دختره الان داره تو MIT دکترا میخونه.
تبلیغات بر ضد ایران خیلی کار بدیه. یه نمونه اش برای خودم اتفاق افتاد نا خواسته. این مطلب یه پس گردنی به خودمه تا دیگه این حرکت رو تکرار نکنم.
سر کلاس یه آلمانی گنده بک گیر داد که تو چرا این طوری می نویسی از پایین به بالا چپه. منم راست گوییم گل کرد و داستانش رو گفتم که بچه بودیم کلاس اول رو هر نیمکت سه نفر می نشست منم چپ دست بودم چون آرنج بغل دستیم تو حلقم بود دفترم رو عمودی گذاشتم که در اشغال فضا صرف جویی کنم. که دیدم پشمای طرف ریخته!
خیلی وقته می خوام فونت بلاگم رو بکنم arial. این tahoma مثل میکی موس می مونه. خوانندگان میان اینجا یه مطلب جدی بحونن. نمیان که کارتون ببینن.
یه مدتیه گیر دادم به خمینی
مدام میرم دربارش مطالعات می کنم که کی بوده چی فکر می کرده چگونه زیست می کرده
بعضی وقتی هم خودمو می زارم جاش
من اگه جای اون بودم چه کار می کردم
خمینی که خستم میکنه می رم خونه تمیز می کنم ظرف می شورم غذا درست می کنم. در واقع برای فرار از دست این بزرگ مرد تاریخ حاضرم هر کاری بکنم.

۱۷ شهریور ۱۳۸۶

خب دوستان نویسنده این بلاگ یک جایی خوانده که یکی از رموز یک نوسنده بزرگ شدن بر کاغذ آوردن هر آنچه به ذهنمان می رسد است. او هم جو گیر شده حالا می خواهد هر آنچه در ذهنش است را به خامه تحریر در آورد
گقتم خامه
خامنه ای نه
گروههای راک ژاپنی اما خوبند. یکی از این گروه ها را همین امروز کشف کرده ام. این گروه ژاپنی با آنکه از تعدادی ژاپنی تشکیل شده صداهای ناهنجار غربی تولید می کند. صدای های مزبور از تعدادی جیغ تشکیل شده که لطافت آنرا همراهی می کند. تضاد قشنگی است نه؟ درست مثل من. من هم متضادم. از نوسان کلامم روزگاری در انسان ارتعاش می شد اما حالا در اتاق تدوین از آن به جای صدای انفجاراستفاده می شود. من دلم می خواهد با کسی ارتباط برقرار کنم. لوله تلخی ام را به حلقومش فرو کرده تلخی او را هم بالا بکشم. زیرا من یک مکنده ام. اما متاسفانه لوله ام نمی مکد. تف می کند. تف با این که مغذی است اما درمان درد نیست. چرا همه چیز اسمز می کند اما؟ الکل اسمز می کند به دختر رویایم. دختر رویایم به مثانه ام. مثانه ام به زندگی ام. زندگی ام به بی نهایت. به خلا. چه چیزی است که این طور همه چیز را به این سو آن سو می کشاند؟
[نویسنده رفت و دو شات زد]
من امیدوارم کسی متوجه بیماری ام شود. دستش ر ا آرام روی شانه ام بگذارد و بگوید من هم همین بیماری را دارم اما کمی خفیف تر. من خسته ام. کتلت ماهی اما نه. کتلت ماهی برای کمک به ظرف شستن دراین بسته نرم افزاری به شما هدیه شده. هم ظرف هایتان را می شورد هم به جای شما با زنها لاس میزند: انگار روز سختی را داشته اید؟ چشمانتان به من می گوید. به علاوه او کمک می کند با تضاد هایتان کنار بیایید. لبهای چربش را روی دمب شما می گذارد و بوسه از سر عشق بر کله پوکتان میزند. خونش صورتی است چون با لوح سفید وجود شما ممزوج شده. در قسمت فوقانی دمش دکمه ای دارد که بزنید شما را برای روز اول مهر جلد می کند. شما می مانید و دلتنگی ای سخت. برای چه؟ برای هیچ.
[یک شات دیگر]
فکر می کنید اینجانب شیر کس شعر را باز کرده ام؟ نه این جانب سخت پوست هستم. شیر سفید داخل سوسک در واقع هم خوانواده من می باشد. سوسک از بیرون سخت است و از درون مایع و من از درون مایع و از بیرون مایع و از بالا مایع و از افق مایع و از ذهن مایع و از وجود مایع. جاری. بی سرزمین. تنها. اما شاد. با قلبی مطمئن جام زهر را سر می کشم و خدایی که خواب است را به شاهد می گیرم. ستون های قبرم می لرزد. می لرزد.
[نویسنده چشم هایش را روی هم می گذارد. می خواهد خودش را به چیزی بسپارد که ازحد فاصل فوقانی نیم تنه شروع شده و بالا می آید. ظاهرا فکر می کند حرکت بسیار تاثیر گذاری است. می گذاریم چند دقیقه ای خوش باشد.]
[نویسنده هنگ کرده و پاسخی نمی دهد. دکمه پاور را فشار می دهیم. فحش های ناجور می دهد]
[بی خیال می شویم]

۶ شهریور ۱۳۸۶

هلیکوپتر را که روشن می کنی
بالا می روی
اما تو که موتور نداری
باید صدای موتور را در بیاوری
والا بالا نمی روی

اینجا می شوی مهندس آکوستیک
(وق وق)
درس و مشق برای من حکم آینه بغل برای الاغ اسپرت شما را دارد
یعنی اینکه ضروری است
کسانی که علاقه علمی دارند نباید مهندسی برق بخوانند
باید سیم برق را بجونند چون جوننده جاوید جق است
(از بس جق می زند مهندس لوله می شود)

تا حالا فکر کردین چرا تلمبه؟ چرا زدن؟ چرا این همه خشونت؟ چرا تشبیه به این نمکینی؟ چرا؟ مگر ما انسان نمی باشیم
خیر ما دستگاه فر آوری کنسانتره می باشیم
می ترسم دیگه عاشق نشم. از دنیای معانی مرا پر کن سوغات
قال همافر فرامرز قربانی

همافر
فه مار
رافمه
همه جایگشت های این چهار حرف از حروف الفبای فارسی
میشه معانی

شمارش هنر است
الان به خودم فرصت می دم یه آرزو کنم که تو بلاگم بنویسم

آرزو لنگاتو وا کن
مست شنا کردید؟

مست شنا کنید
تو آب که هستین فکر می کنین هلیکوپترین

۲۷ مرداد ۱۳۸۶

خب الان ما می خواهیم محسن نامجو گوش دهیم و وبلاگ بنگاریم
حالا درباره چی بنویسیم؟
اصلا یک دانشجوی کسالت آور خسته از برنامه نویسی علمی ! درباره چی می تواند بنویسد؟
درباره استاد راهنمایش؟
شوخی می کنید!
درباره پروازش یک دو ماه پیش از تهران به آمستردام؟
به کسی چه ربطی دارد که من جو گیر شده بودم که ممکن است تا مدتی طولانی به ایران بر نگردم و از شدت افسردگی بیشتر وقتم را در مستراح هواپیما گذراندم؟
شاید هم درباره چین این خطه شگفتی ها؟
بی خیااااال چین چیه خوردنیه؟
حسش نیست خداییش بنویسم

بکش بیرون از من
بکش
بکش
کش
کش
کش می تواند جهش (موتاسیون) کند به وق تا ما به هدف پلیدمان که وق وق کردن در این بلاگ بوده برسیم پس وق!
وق
وق
وق
واق
وق
والا وول وقول وق وقال وقا
وقا
وقاقا
وقوقو
وق وق ویق
زیان قاصر است
از توصیف
از قل نمودن
از قل پردازی
زبان را چه به قل
زبان را آفریده اند که وق زند

من بسیار داغونم
به تخمم که داغونم
به تخم استاد راهنمایم
به تخمک این ملت
این ملت می داند
من به پشتیبانی همین ملت مادر شماها را خواهم گاییدن
وق
وق
وق
وق
مثل این می ماند که تو را لخت روی آسفالت بکشند
مثل سمباده
همه چیز مرا می خراشد
اما پاک نمی کند
تنها می خراشد
تنها تکه را با خود می کند و می برد
بدون آنکه کار را نمام کند
کار تو نباید تمام شود
تو باید باشی و ببینی
وق وق
وقا وق وق وقول
تو باید باشی و ببینی
که چه قدر بی معنی است همه چیز
که چه قدر از آن اول همه چیز کج رفت بالا و همان طور کجکی رفت که بخورد به سقف که بیفتد زمین که بشکند که صدا دهد بوم
اما سقفی در کار نبود
پس ادامه داد و گقت
وق
واق
نبااید این زبان وقانه را ترجمه کرد
نباید کسی معنی آنرا بداند
وق وق آخرین چیزی است که تو داری
وقا
دمت را به من بده
دم هایمان را به هم بدهیم
وق وقمان را نه
وق وق مان گلویمان را باید به فنا دهد (جون)

و
من مست نیستم
این محسن نامجو هم چیز خوبیه خداییش

۲۲ تیر ۱۳۸۶

سلام
من الان چینم
این یه ماه که ایران بودم مخابرات الاغ ایران بلاگر رو فیلتر کرده بود الانم که اومدم اینجا چینی های عزیز بلاگ اسپات رو
البته این چینی ها ظاهرا یادشون رفته خود بلاگر رو فیلتر کنن واسه همین من می تونم مطلب پست کنم اما وبلاگم رو نمی تونم ببینم.
منم که خود بین
وقتی می رم توالت می رینم هم بعدش باید حتما شاهکارم رو ببینم چه برسه به وبلاگ
واسه همین الان اصلا حس نوشتن ندارم
والا منو که می شناسین اصلا دوری خواننده های این بلاگ رو نمی تونم تحمل کنم
این چین کشور عجیب یه از همه این حرفا گذشته
جدا از اون خفاشی که از دستم در رفت و خوردم
چینی ها وقتی که عصبانی اند ساکت میشند
اگه یه چینی داره فک می زنه جای نگرانی نیست اما اگه ساکت شد بترسین
الکل هم ارزون
یه بای جیو دارن 56% بطری ای ده یوان (هزار و سیصد تومن!) خیلی هم خوش خوراکه می خوری فک می کنی 30 40 درصد بیشتر نیست
آبجو سه یوان (چهار صد تومان) خیلی هم خوش طعم
زبونشونم دارم زور می زنم یاد بگیرم نمی شه
یه چیز مشکلی که داره زبونشون اینه که tone توش مهمه بر عکس زبونای دیگه و چهار تا tone دارن که دارن هر کدوم یه معنی میده این تن رو هم اشتباه بگی اصلا نمی فهمن چی میگی
خود دوره هم باحاله
آدم جالب توش زیاده
جالب تریناشون استادای دوره اند
یه سری آمریکایی به شدت کار درست که من تا حالا مشابه شون رو ندیده بودم
برای مثال یه استاد داریم به نام هنری رایت از دانشگاه میشیگان و سانتا فی که باستان شناسه
از من بیشتر درباره ایران می دونه
با هم می شینیم فارسی حرف می زنیم
این آدم هم کار میدانی تو ایران ماداگاسکار نیومزیکو چین و n تا جای دیگه کرده و هم از agent based modeling برای مدل سازی گدشته استفاده میکنه تو سطحی که من که رشته ام اینه عمرا بتونم انجام بدم
جز این دوستان فیزیک دان و بیولوژیست هم هستن
من از این بیولوژی دان ها مدام دارم درباره بیولوژی و تکامل و این طور چیزا یاد می گیرم
برای مثال امروز یکی شون برای من نوضیح داد چرا evolutionary psychology اون قدرها هم دقیق نیست و من به عنوان یه محقق نباید گزاره های ساده انگاره اونا رو خیلی جدی بگیرم
خلاصه اینه حال و روزم

منتظر قسمت های بعدی سفرنامه من باشین

۸ خرداد ۱۳۸۶

امروز پروژه درس humanoid robotics را سمبل نموده و ارائه دادیم
چیزی که می ماند تصمیم گیری برای تزم است و جمع و جور کردن پروژه یک درس دیگر و تکمیل گزارش یک پروژه دیگه

شما جای من بودید مدل سازی و شبیه سازی سیالات turbulent را انتخاب می کردید یا جستجو برای زنجیره های مارکوف و دیگر نشانه های وجود سلسله مراتب در سیستم های دینامیکی را؟

اولی یک شبیه سازی کثیف است که فرایند های تصادفی را برای مدل کردن رفتار ذرات معلق در یک سیال turbulent به کار می برد اما دومی سعی می کند به بیان ریاضی شکل گیری سلسه مراتب و سطوح چندگانه از توصیف در سیستم های دینامیکی پیچیده نزدیک شود

پروژه اول نیاز به اطلاعاتی بیشتر از چیزی که الان می دانم ندارد و تنها باید جون بکنم و مساله را خوب بفهمم. (فکر می کنی مساله را فهمیده ای. یک برنامه می نویسی - چهار ماه کار نمی کند - بعد از چهار تازه شروع می کند کار کردن و بعد نتایج را با خروجی های تحلیلی مدلت مقایسه می کنی) استاد مربوطه هم قول همکاری را برای دکترا داده است. تعداد گروه هایی در دنیا که روی مساله های مشابه کار می کنند زیاد است. استاد از 2003 به این ور هر سال یکی دو تا ژورنال روی این موضوع داشته است. بیشتر جاهایی که استاد ممکن است برای دکترا من را آنجا بفرستد در اروپا هستند. خودش هم ممکن است یک پوزیشن سال بعد داشته باشد. به علاوه در آمریکا هم جاهایی زیادی روی این موضوع کار می کنند. ظاهرا مهارت مدل سازی و شبیه سازی مهارت به درد بخوری است و خیلی ها دوست دارند دانشجوی دکترایی داشته باشند که بتواند مدل سازی، شبیه سازی و آنالیز کند. انتخاب این پروژه عملا باعث می شود من از سیستم های پیچیده بیرون بیایم و وارد فیزیک محاسباتی بشوم.

پروژه دوم جاه طلبانه تر است. نیاز به به تسلط روی فیزیک آماری (که ندارم) و symbolic dynamics و جبر lie دارد. یاد گرفتن همه اینها برای من که لیسانسم مهندسی است زیاد آسان نیست. استاد این پروژه که جوان تر است قولی بابت دکترا به من نداده. بیشتر ارتباط های استاد - که محدود تر هستند - در آمریکا هستند. او روی همین پروژه چند سال پیش در دوره فوق دکترا در Santa Fe کار کرده است و با این حال دو ژورنال در این موضوع بیشتر ندارد. ظاهرا تحقیقات او روی این موضوع بعد از یک وقفه یکی دو ساله دارد نتیجه می دهد و او امید وار است همین روزها ژورنال جدیدی را برای انتشار آماده کند. روی این موضوع جز چند مرکز تحقیقاتی سطح بالا در آمریکا (مانند مرکز سیستم های پیچیده دانشگاه ایلی نویز و Santa Fe) کسی کار نمی کند. اگر مشکلاتی را که ایرانیان برای گرفتن ویزای آمریکا دارند به یاد بیاوریم این محدود بودن گزینه هایم برای دکترا به آمریکا چندان هم خوب نیست. همین یک ماه پیش سفارت آمریکا درخواست من را برای ویزا رد کرد و هنوز جایش درد می‌کند. با همه این حرفها سوالی که این پروژه قصد نزدیک شدن به جوابش دارد سوال مهمی است. یکی از مهم ترین سوال هایی که در مورد سیستم های پیچیده می توان پرسید. (موضوع ساز گار با افراد عشق علم است)

شما جای من بودید چه کار می کردید؟
یکی از دوستان میگوید سکه!
من چیزی نمی گویم
خسته شدم
دلم می خواهد زن بگیرم

starcraft 2 هم دارد می آید.

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۶


افراد فوق چرا خوشحالند؟

آزمایش ایدزشان منفی از آب در آمده؟
با نیکول کیدمن از عقب سکس کرده اند؟
حشیش خوبی کشیده اند؟

خیر. یک پوزیشن دکترا نصیب آنها شده است.

۲۴ فروردین ۱۳۸۶

۱۴ فروردین ۱۳۸۶

غلامرضا امروز که داشت تخم می کرد
نه اشتباه شد
غلامرضا مرغ نبود
یه متفکر بود
غلامرضا امروز که داشت فکر می کرد یهو از خودش پرسید چرا وقتی متفاوت فکر نمی کنیم دوست داریم حرف های متفاوت بزنیم

بعد قلپی یه تخم از اونجاش افتاد بیرون

۱۳ فروردین ۱۳۸۶

مگه نه اینکه وبلاگ برا اینه که از مشغله های ذهنی مون توش بنویسیم

مشغله ذهنی الان من هم این یه ماهیه که تابستون می خوام برم Santa Fe. زندگیم شده این که ویزای آمریکا می گیرم یا نه و حالا که معلوم نیست ویزا بهم میدن یا نه چه جوری اول تابستون بلیط برا رزرو پیدا کنم و مدرک چی ببرم که سفارت بهم گیر نده و وقتی رفتم اون جا به کدوم استاد دوره بچسبم و کدومشون زمینه تحقیقاتیش جالب تره و از این حرفا. خوشبختانه ظاهرا هنوز پای هیچ ایرانی ای به Santa Fe نرسیده و این یه جا رو ایرانیا به فاک ندادن.

نه غلام رضا می شناسم نه سیامک نه فرشته

الکل هم می خورم شدید.
دیروز شیراز خوردیم و ballantine's.
این بالانتاین خاصیتش اینه که می خوری نمی فهمی جریان چیه
ولی یهو حس می کنی روشنی
تا صبحم روشن می مونی

برای من بر عکس ویسکی های دیگه هست که پروسه روشن شدن رو حس می کنم.

همه چیز خوبه همه شما رو هم دوست دارم
بچرید اما زیاد ادرار نکنید ریسک سیل رو بالا می بره

اون sacrifice رو هم دیدین واسه من کامنت می ذاره؟
من هر دفعه مسنجرم رو باز می کنم کارم اینه ایشون رو که من رو اد کرده deny و ignore کنم
شما که دوستشین بهش بگین این کار رو نکنه
آدم هر چه قدر هم ابنه داشته باشه باید کیری که ازش می خواد بره بالا رو مناسب حالش انتخاب کنه
و الا بهش می خندن

۸ فروردین ۱۳۸۶

من دیروز شنگول بودم طبق معمول
واسه همین دل به کار نوشتن ندادم
حس می کنم شخصیت غلامرضا خیلی تخت و یه بعدی شده

واسه همین سعی میکنم بهش عمق بدم

ببینید غلامرضا توانایی هایی هم داره
درسته که احمقه
اما بسیار هم باهوشه
مثلا همین حدس زدن هاش
بیشتر شون مستقیم میخوره تو هدف و درست از آب در می یاد
خیلی وقتا پیش میاد غلامرضا حدس هایی میزنه که جلوتر از زمان خودشه
یکی از افتخارات غلامرضا اینه که یکی دوبار حدس هایی زده که قبلا یه نفر دیگه برای ارائه دقیق و مدونش نوبل برده

مشکل غلامرضا اینه غالب ذهنی اش با این دنیا منطبق نیست
اون تخیل خوبی داره
ارتباط ها رو خوب می بینه
اما برای این دنیا طراحی نشده
اون نمی تونه تو دنیای وحشی و بی رحم ما زندگی کنه
غلامرضا دونه دونه سازو کارایی که به این دنیا حاکمه رو میشناسه
اما نظر به کله شقیش یا ذات تغییر ناپذیرش یا هر چیز مزخرف دیگه که من الان یادم نیاد نمی خواد کوتاه بیاد
می خواد خودش باشه
می خواد همون موجود کج و معوج باشه
و این میشه که این موقعبت های کمدی از برخورد اون با دنیا شکل میگیره

یه چیزی بگم که کمک می کنه غلامرضا رو بهتر بشناسید
جاهایی که غلامرضا می تونه بدون مزاحم خودش باشه
مثل رابطه اش با معدود دوس دخترهاش
یا نوشته های بی سر و ته اش
این بشر فوق العاده است
دنیای ذهنیش رو می ریزه رو دایره
و شما نمی تونید تحسینش نکنید
البته من تو این جور وقت ها هم بهش می خندم که خبلی شاکی می شه

غلامرضا همیشه پیش خودش فکر میکنه یه قربانیه
قربانی چی البته نمی دونم

این نوشته ها هم اگه حال داشته باشم و ادامه شون بدم یه جور دوره تفریحی برای منه
موجودات ضعیف و قربانی رو باید کرد تا بفهمن دنیا دست کیه

۷ فروردین ۱۳۸۶

چطوره یه موجود ابله خجالتی مردنی اضافه کنیم به این بلاگ؟
اسمشو چی بزاریم؟
غلامرضا
چطوره این غلامرضا رو بکنیم توالت شخصی
دونه دونه چیزایی که در دنیا رو اعصاب هست نسبت بدیم به غلامرضا خوب هاش رو هم برای خودمون نگه داریم
برای نمونه:

- غلامرضا امروز با دوستش بحت کرد
دوستش داشت به تلویح به غلامرضا میگفت تو عددی نیستی
غلامرضا هم چون واقعا عددی نبود ناراحت شد

- غلامرضا شخصیتش ظرافت هایی داره که باید غلامرضا باشی تا بفهمی
طبعا دیگران چون غلامرضا نیستند هیچ وقت نمی فهمند
غلامرضا دیگران رو به خاطر غلامرضا نبودن سرزنش می کنه اما هیچ وقت به زبون نمیاره
این تو خود ریختن غلامرضا رو داره پیر میکنه

- غلامرضا واکنشش به هر چیزی بستگی داره به زمانی که داره
اگه مجبورش کنی در لحظه واکنش نشون بده یه کار احمقانه انجام میده که معلوم میکنه تو کلش جا مغز گچ بار زدن
اما اگه بیشتر وقت داشته باشه اون وقت فرق میکنه
می شینه خوب فکر میکنه تا ببینه چه کار کنه
ننیجه همون واکنش احمقانه سابقه
البته این بار با یه توجیه احمقانه تر

- اگه می خوای از شر غلامرضا خلاص شی راهش این نیست که بهش برینی
باید یه جورایی نشون بدی که قبولش داری
اگه بهش برینی بدتر میشه. برای اینکه ثابت کنه که در موردش اشتباه کردی می چسبه بهت و هزار تا حرف احمقانه که حتی غلامرضای احمق هم در حالت عادی نمی زنه میزنه. بعد آدم به اشتباه فکر میکنه غلامرضا متوجه این که بهش داری می رینی نمیشه در صورتی که این طور نیست.

- غلامرضا اهل حدس زدنه
راجع به هر چیزی یه کم می دونه و بقیه اش رو حدس می زنه
البته تو این یه مورد معمولا مشکلی نیست
چون ما ها اصولا چیزی نمی دونیم نمی تونیم در حدسیات غلامرضا خدشه ای وارد کنیم
فقط بیچاره آدم هایی که واقعا یه چیزی می دونن و غلامرضا به پستشون می خوره

- غلامرضا عاشق اینه هر کاری درست انجام بده
در واقع غلامرضا عاشق اینه که بگن غلامرضا هر کاری رو درست انجام میده اما از اینکه بگن غلامرضا عاشق اینه که بگن غلامرضا هر کاری رو درست انجام می ده اصلا خوشش نمیاد.


برای این دفعه بسه
غلامرضا اون قدر ها هم احمق به نظر نمیاد که من نوشتم
من از این بشر بدم میاد چون توالت منه
اما اگه شما ببینیدش اینجوری درباه اش قکر بد نمی کنید
همون طور که درباره خودتون معمولا فکرهای بد نمی کنید

راستی دلم میخواد یکی یه کامنت بزاره با این مضمون: "آدم از چیزایی بیشتر از همه بدش میاد که تو خودش هست" تا من به هوش خرگوشیش آفرین بگم

اگه موسیقی خوب هم خواستید
آهنگ کش اومده گروه قارچ های عفونی (infected mushrooms - stretched) رو گوش بدین
من که گوش دادم راضی بودم

۴ فروردین ۱۳۸۶

واقعا شکه شدم
نمی دونم چی بگم

یکی از کسایی که باهاش دم خور بودم برای یه دوره زمانی
مرده
تصادف کرده و طرف هم فرار کرده

کجا هم تصادف کرده؟ اکباتان. نزدیک خونه ما

نمی دونم لینک بدم یا نه
از این که یه مشت مرده پرست رو رونه وبلاگش کنم حالم بهم می خوره

فکر کنم باید منتظر نوبت خودم باشم

۳ فروردین ۱۳۸۶

در چند روز گذشته اتفاق های بسیاری افتاد که ارزش گفتن ندارند
چند تا از همان بی ارزش ها را اینجا می نویسیم تا این صفحه پر شود.

- رفتیم یک سخنرانی بر ضد تئوری ریسمان
تنها نکته قابل ذکر این سخنرانی یک ایرانی بود که کنار ما نشسته بود و داشت به سوئدی دوستش می گفت ما ایرانی ها با عرب ها فرق داریم
منم پیرو همین قضیه تصمیم گرفتم اصولا دیگر درباره ایران با کسی حرف نزنم
واقعا ما ایرانی ها شورش را در آورده ایم
به هر کی که می رسیم مخش را کار می گیریم که ایران خیلی باحال است و ما در ایران حتی پارتی هم می رویم و ایران پیست اسکی دارد و فرهنگ ما خیلی قدیمی است و ما با بقیه خاورمیانه فرق داریم
تا به حال دیده اید یک ترک این طور مخ ملت را درباره کشورش کار بگیرد
یا یک چینی
یا یک آمریکایی
این معنی اش یه چیز است:
عقده حقارت
من که سعی میکنم دیگر درباره ایران حرفی به یک خارجی نزنم
به من چه
اصلا من ارمنی ام

- سال هم تحویل شد
من هم یک گلدان گل نرگس خریدم که مرا به خانواده ام در ایران وصل کند
که وصل کرد
قدرت گل نرگس را دست کم نگیرید
این رنگ زردش خواص ارتباطی دارد

- داشتم فکر می کردم درسم تمام شد برگردم ایران یک شرکت بزنم پروژه بگیرم انجام بدهم
یک زن قانع هم بگیرم
مهم هم نیست که هر لحظه امکان دارد در آن مملکت جنگ شود
مهم نیست نمی شود برای آینده برنامه ریزی کرد
مهم نیست هر سال فقط سی هزار نفر در تصادفات رانندگی در آن کشور می میرند و تهران آلوده ترین شهر دنیاست

البته مست بودم
فکر کنم همان دنبال پوزیشن phd باشیم بهتر است
باکاردی خورده اید؟
مستی خوبی دارد

- رفتیم دانمارک که باد همراه با تگرگ از ما استقبال کرد
ما هم الکل خریدیم برگشتیم

- ترم جدید شروع شد (در واقع این جا ترم نداریم quarter داریم)
من هم چند تا project course برداشته ام که وقت سر خاراندن نداشته باشم و فکر کردن و زیر آبی رقتن تعطیل شود

- تعامل بین آدم و دوست دخترش چقدر می تواند پیچیده باشد
آدم دلش می خواهد به جای آنکه یکی دیگر را در خواب ببیند او را ببیند
البته دیشب واقعا خواب او را دیدم
از وفاداری خودم دارد کم کم خوشم می آید
خواب ها قائدتا خوابند
با واقعیت فرق دارند

کلا واقعیت چیست؟ سیامک این طور واقعیت را تعریف می کند:
چیز تلخی که از آن کاکتیل درست می کنند

۲۳ اسفند ۱۳۸۵

خر بی خار مادر از خشکی خشتک خپلوگ زد اما من اسلام آوردم

به عبارت دقیق تر من یک امتحان دیگر دارم و دوست دارم یه مطلب بی ربط بنویسم که هم بستگی بین هر کلمه آن دقیقا برابر صفر باشد اما متاسفانه ما را در بچگی انگولک کردند و به زور زبان یادمان دادند و نا خود آگاه ذهنمان همبستگی یا correlation تولید می کند
یکی از معیارهای کمی که برای پیچیدگی پیشنهاد شده موجودی است به نام correlation complexity که در واقع حاصل جمع وزن دار همبستگی های موجود در سیستم است
این تعریف به همبستگی های با طول بالا تر وزن بیشتری می دهد و می گوید سیستمی که در آن می شود همبستگی هایی با طول زیاد پیدا کرد و در آن هر چیزی به چیز دیگری ربط داشته باشد احتمالا پبچیده تر است
واقعیتش اولش می خواستم یه چیز علمی بنویسم ما الان می بینم زیاد حسش نیست جایش یه کم فحش می دهیم به ملت

من امیدوارم این بمب گوگلی فیلم 300 برود تو ماتحت بمب گذاران و منفجر شود
من خیلی خوشحالم یکی پیدا شده به این غرور باستانی ما ریده
غروری که این قدر ارتفاعش کم است که با یک فیلم متوسط به راحتی می توان به آن گند زد واجب الریدن است
هر چه قدرم هم بمب بگذارید در حقارت شما تغییری ایجاد نمی شود
هر چه قدرم هم تی شرت درست کنید و رویش با خط نستعلیق کس و شر بنویسید آن هویت بی خاصیت ایرانی تان مثل یک وصله ناجور باقی می ماند
تمدن!
می گویند کورش آدمی بوده که خیلی اهل مدارا بوده
آخه کدام یک از شما یک اپسیلون شکل تسامح و آزادی هستید که حالا با ریده شدن به سمبل آن ناراحت می شوید
من واقعا نمی فهمم
آدم هایی که در تمام طول تاریخ به تمام اقوام دنیا دادند و از هر کدامشان یک جور مزوری یاد گرفتند برای چی ریشه هایشان را در 2500 سال قبل جستجو می کنند
برادر/ خواهر چرا ناراحت می شوی
ریشه های هر کس قائدتا در خور چیزیه که هست نه صد و هشتاد درحه مخالفش
ریشه شما بیشتر از کوروش آن همه قبیله ترکی بودند که برای هزار سال این مملکت جنده خانه آنها بود
ریشه شما دو هجوم مغول و تاتار است که از ما ایرانی یک مشت تن به جبر ده کون گشاد ساخنه است
ریشه ما اسلام و صاحبانش عربها است
ریشه ما هزار سال عرفان و از دنیا کنار کشیدن است
واقعا این آدم هایی که ریشه پرستند
چرا تخم نمی کنند بروند سراغ جاهای دیگر تاریخ ما و آنها را بفهمند

چرا یک نفر هم نشده در این مملکت وجود ندارد که جرئت کند بگوید این چیزی که ما به اسم آزادی و برابری از کوروش می کشیم بیرون
این چیزی که به اسم انسان دیندار مدرن از مولوی می کشیم بیرون همه وهم هایی اند که ما در عقده داشتن آزادی و برابری و تفکر مدرن از خودمان اختراع کرده ایم
چرا ما تخم نمی کنیم هیچ چیز نبودن و خالی بودن خودمان را ببینیم
چرا ما جرئت نمی کنیم با مزه مزه کردن تلخی این حقیقت که چه موجودان حقیری هستیم از حقارتمان غرور بسازیم
ما در این دنیا حقیریم
ناسا را ایرانی ها نمی چرخانند
سهم ایرانی تبار ها در بازار تکنولوژیک آمریکا آن قدر ها هم بزرگ نیست و ما با اختلاف زیاد از کشور های دیگر آسیایی قرار داریم
ما در خارج از ایران هم هیچ گهی نیستیم
و در داخل ایران
تا کی می خواهیم با این توهم که از همه بهتریم زندگی کنیم

آن آدم هایی که پتیشن امضا می کنند دارند سند یک چیز را امضا می کنند
سند اوهام پرست بودنشان را
برای یک اروپایی تاریخ جزیی از وجود طرف است
اما برای ما
تاریخ افتخار است
تاریخ یک مخدر است
من واقعا با این مخدر مشکل دارم
من کلا از هر چیزی که به نحوی به آدم کمک کند خودش را دور بزند و با آن چیز منحطی که هست رو به رو نشود خوشم نمی آید

حیف این موزیک و این حس نوشتن که خرج این موضوع ابلهانه کردم

حالا می فهمید correlation complexity یعنی چی؟ یعنی همبستگی با طول کم ممنوع! یعنی هویت شما نباید مستقیم وصل باشد به چیزی. یعنی اگر هم تاریخ هست باید با یک پروسه طولانی و بلند مدت مصرف شود و در درون ما تکرار شود و صورت خودش را پیدا کند. اینقدر که نتوان به راحتی رفت سراغ سرچشمه هویت ما و آن را با یک حرکت از ما جدا کرد. اگر آن قدر که ادعایتان می شود فرهنگ غنی و پیچیده ای دارید نباید بشود با یک فیلم ابلهانه بلایی سر هویت شما آورد. این هویت اگر آن چیزی که ما ادعا می کنیم باشد باید بتواند همه چیزهایی که علیه ما هست را پس بزند و خودش را به بقیه دنیا نشان دهد.
اگر هم که اون چیزی که ادعا می کنید نیست زیاد همش نزنید بوش در میاد این یه ذره آبرو نداشته ما هم از دست میره تو دنیا.

پی نوشت: من قصدی برای خود زنی ندارم. از هنوز مزه مزه نکرده تف کردن تاریخ این مملکت شاکی ام. هر چیزی در این مملکت بدون فهمیده شدن تبدیل به یه جک می شود. از جمله همین پست. یه چیزی طرف شنیده که نباید تو سر خود زد بلکه باید خود را شناخت همان را می آید تحویل آدم می دهد. همان طور که جلو سوال همیشگی حقارتش جواب آماده ایران باستان را دارد. این آنقدر اعصاب خورد کن هست که یه بار هم من یه پست شبیه این بنویسم.

۱۹ اسفند ۱۳۸۵

آقا دیروز یه دختر چینی روی دست حاجی تون بلند شد
در کمال ناباوری ربات دختره عالی کار می کرد و ما هر کار می کردیم بدون تف مالی رفتار آدمیزادی نمی توانستیم از مال خودمان بگیریم

نتیجه می گیریم وقتی بدون فکر کردن کافی و خوندن متریال مربوطه شروع کنی به برنامه نویسی آخر رویت کم میشود
برنامه نویسان
از من می شنوید قبل از شروع به کد نوشتن خوب فکر کنید

۲۷ بهمن ۱۳۸۵

نمی دونم
آقا من این مدت خیلی درباره خودم فکر کردم
به هیچ نتیجه ای هم نرسیدم آخرش
فقط متوجه شده ام که دانسته هایم کم و محدودند و دلم هم نمی خواهد چیزی بر این دانسته ها اضافه کنم
کل زندگی ام هم الان این است که یک پوزیشن دکترایی چیزی پیدا کنم که به خراب شده ایران بر نگردم
کار هم البته می شود پیدا کرد
ولی هم کار پیدا کردن سخت است و هم من تمایلات سادو مازوخسیتی کسخلانه ای دارم که باز هم درس بخوانم
یه رفیق ما می گفت هر که دکترا می گیرد الاخصوص در یک دانشگاه متوسط آدم در پیتی است
در پیت نبود کار بهتری با زندگی اش می کرد
من هم موافقم
من هم در پیت ام
علم و درس خواندن هم در پیت است
رشته من هم در پیت است
رشته ای در لیسانس هم خواندم در پیت است
کل زندگی من در پیت بوده اصلا
این هم زندگی الان من
می روم دانشگاه
lecture note ها و کتاب مربوطه را پرینت می گیرم که بخوانم که خواندم مشق هایش را انجام بدهم
تخمین می زنم چه قدر این مشق ها طول می کشد
پنچ شش روز کامل؟
چند روز وقت دارم؟
پنج شش روز؟
پس باید بشود دو سه روزی تفریح کرد نه؟

جایش می روم اینترنت ول می چرخم
یه آهنگ هم می زارم
یه چیز سنگین
یه چیزی که وقتی گوش می دهی احساس می کنی به روحت دارد تجاوز می شود
neurosis
rosetta
با چیزی مثل آن
بار هم منتظرم آن دریچه باز شود و چرک و خون از آن بیرون بریزد و من زخم هایم را تماشا کنم
اما از دریچه ای خبری نیست
نت ها به در بسته می خورند و می ماسند
درست مثل بقیه اتقاق های زندگی ام که به در بسته خوردند و هیچ وقت هیچ وقت دریچه ای را باز نکردند
زندگی من مجموعه ای بی ربط ترین و احمقانه ترین و بی ارزش ترین رویداد ها بوده
هیچ کدام به هیج کدامشان ربط نداشته
هیچ کدامشان باعث نشده من قدمی به جلو بردارم
تنها همه این اتفاق ها مثل سیرک مسخره ای جلوی من رژه رقته اند و مدام جایشان را به بعدی داده اند بدون آنکه من برایشان کوچک ترین ارزشی قائل باشم
بدون آنکه آنها را دنبال کرده باشم
پیش تر ها وانمود می کردم که این انفاق ها برایم ارزشی دارند
که من دارم رمزی را از این انبوه می خوانم
ولی حالا دیگر بی حوصله تر از آنم که چنین نقشی را بازی کنم
من واقعا چیزی برایم ارزشی ندارد
نه ایران و آدم هایش
نه جایی که الان هستم
نه دانستن
نه زندگی ام
نه حتی خانواده ام

من در درونم چیزی نیست برادران
من آدمی ام روستایی و خشن
بسیار ساده دل
و مغرور
من به جد پدرم خندیده ام که بخواهم بیش تر از این باشم

نمی دانم
من بیش از این می خواهم
ولی نه پوزیشن دکترا می خواهم
و نه شما را دوستان عزیز
من دلم می خواهد زن بگیرم
بیست تا توله پس بیاندازم
دلم می خواهد زنم را بزنم و اون باز هم مرا دوست داشته باشد
دلم می خواهد
تنها باشم
دلم میخواهد هیچ کس جلو چشمانم آفتابی نشود
دلم می خواهد تنها بمیرم
بدون آنکه احساس کنم چیزی بوده ام
دلم می خواهد سبک بمیرم
دلم می خواهد موقع مرگ این توهم را نداشته باشم که کسی به مرگم اهمیت می دهد
دلم می خواهد به آنجا برسم که بتوانم این را هضم کنم

شما هایی که فکر می کنید می دانید یا می خواهید بدانید
یه نفر هست که حالش از شما بهم می خورد
یه نفر هست که هر چه قدر هم نقشتان را خوب بازی کنید به ریشتان می خندد
حالا بروید جق بزنید

۱۶ بهمن ۱۳۸۵

من خیلی خوشحال می شوم که می بینم دنیا دارد به گا می رود
هر بار که خبر ها رو می خونم منتظرم ببینم یه جای دنیا یک اتفاقی افتاده و n نفر به فاک رفته اند.

ما آدم ها موجودات مزخرفی هستیم. ما باید هم نتیجه این مزخرف بودن را به چشم ببینیم. نمی شود که ما عوضی باشیم و دنیا دور و بر مان گل و بلبل باشد.
- why lonely?
- well i got a built-in BS detector

۱۵ بهمن ۱۳۸۵




His time there so long
His fingers trace the endless walls he knew so well
And there the breaths were short and hard and thick with salt
And in this place he always knew he'd awake alone
Hands clutch in panic
In this place we built of sand homes that caved
The walls were weak with salty tears
Through the cracks in these walls he saw the sun
The sun dripped through the cracks and died
Shadows managed to betray
Like liquid was the sadness
Until into the light he stepped
In this truth he knew himself to be
From sinking sands he stepped into lights embrace

۵ بهمن ۱۳۸۵

- دوست دخترت چطوره؟
- بد نیست
- خواب دیدم دوست دخترت این ورمه
یکی که مثلا تو بودی اون ور
تو نبودی البته
بعدا فکر کردم باید تو می بودی
- آهان
- می خواستین منو بکنین
با حالت ترحم
تو و دوست دخترت
- ساندویچ شده بودی
- آره
لز بود دوست دخترت
...
حقیقت؟

این ترم سه تا درس دارم:
dynamical systems ،information theory و autonomous agents.

دلم یه چیز فوق العاده intense (شدید) می خواد
خیلی دنبال موسیقی شدید گشتم
آن چند شدید قدیمی هم که از بس گوش داده ام نت به نت شان را حفظ شده ام
چیزی پیدا نکردم
در نبود موسیقی شدید دارم فولک ترک گوش می دم
به نظر من اگه کسی می خواد متال شدید بسازه باید بشینه و با خودش خلوت کنه ببینه میتونه یه چیزی بسازه که وقتی گوش می دیش له و لوردت کنه
اگه نمی تونه باید آهنگ فولک بسازه
اگه فولک هم نمی تونه باید خفه شه

چند تا چیز شدید دیگه هم هستند:

تاریخ سده های میانی اروپا
یه مجموعه عکس از یه زندان تو روسیه
یه مجموعه عکس دیگه از سلاخی خوک ها
تاریخ ایران معاصر
بروس لی
و نگرانی ام برای خانواده ام


حقیقت چیه بروس؟
نمی خوایی که بگویی حقیقت همینی است که دور و برم را گرفته؟
بروس لی گفته اگه میخوای فردا پس فردا پات نلغزه امروز حقیقت رو به زبون بیار.