۲۷ بهمن ۱۳۸۵

نمی دونم
آقا من این مدت خیلی درباره خودم فکر کردم
به هیچ نتیجه ای هم نرسیدم آخرش
فقط متوجه شده ام که دانسته هایم کم و محدودند و دلم هم نمی خواهد چیزی بر این دانسته ها اضافه کنم
کل زندگی ام هم الان این است که یک پوزیشن دکترایی چیزی پیدا کنم که به خراب شده ایران بر نگردم
کار هم البته می شود پیدا کرد
ولی هم کار پیدا کردن سخت است و هم من تمایلات سادو مازوخسیتی کسخلانه ای دارم که باز هم درس بخوانم
یه رفیق ما می گفت هر که دکترا می گیرد الاخصوص در یک دانشگاه متوسط آدم در پیتی است
در پیت نبود کار بهتری با زندگی اش می کرد
من هم موافقم
من هم در پیت ام
علم و درس خواندن هم در پیت است
رشته من هم در پیت است
رشته ای در لیسانس هم خواندم در پیت است
کل زندگی من در پیت بوده اصلا
این هم زندگی الان من
می روم دانشگاه
lecture note ها و کتاب مربوطه را پرینت می گیرم که بخوانم که خواندم مشق هایش را انجام بدهم
تخمین می زنم چه قدر این مشق ها طول می کشد
پنچ شش روز کامل؟
چند روز وقت دارم؟
پنج شش روز؟
پس باید بشود دو سه روزی تفریح کرد نه؟

جایش می روم اینترنت ول می چرخم
یه آهنگ هم می زارم
یه چیز سنگین
یه چیزی که وقتی گوش می دهی احساس می کنی به روحت دارد تجاوز می شود
neurosis
rosetta
با چیزی مثل آن
بار هم منتظرم آن دریچه باز شود و چرک و خون از آن بیرون بریزد و من زخم هایم را تماشا کنم
اما از دریچه ای خبری نیست
نت ها به در بسته می خورند و می ماسند
درست مثل بقیه اتقاق های زندگی ام که به در بسته خوردند و هیچ وقت هیچ وقت دریچه ای را باز نکردند
زندگی من مجموعه ای بی ربط ترین و احمقانه ترین و بی ارزش ترین رویداد ها بوده
هیچ کدام به هیج کدامشان ربط نداشته
هیچ کدامشان باعث نشده من قدمی به جلو بردارم
تنها همه این اتفاق ها مثل سیرک مسخره ای جلوی من رژه رقته اند و مدام جایشان را به بعدی داده اند بدون آنکه من برایشان کوچک ترین ارزشی قائل باشم
بدون آنکه آنها را دنبال کرده باشم
پیش تر ها وانمود می کردم که این انفاق ها برایم ارزشی دارند
که من دارم رمزی را از این انبوه می خوانم
ولی حالا دیگر بی حوصله تر از آنم که چنین نقشی را بازی کنم
من واقعا چیزی برایم ارزشی ندارد
نه ایران و آدم هایش
نه جایی که الان هستم
نه دانستن
نه زندگی ام
نه حتی خانواده ام

من در درونم چیزی نیست برادران
من آدمی ام روستایی و خشن
بسیار ساده دل
و مغرور
من به جد پدرم خندیده ام که بخواهم بیش تر از این باشم

نمی دانم
من بیش از این می خواهم
ولی نه پوزیشن دکترا می خواهم
و نه شما را دوستان عزیز
من دلم می خواهد زن بگیرم
بیست تا توله پس بیاندازم
دلم می خواهد زنم را بزنم و اون باز هم مرا دوست داشته باشد
دلم می خواهد
تنها باشم
دلم میخواهد هیچ کس جلو چشمانم آفتابی نشود
دلم می خواهد تنها بمیرم
بدون آنکه احساس کنم چیزی بوده ام
دلم می خواهد سبک بمیرم
دلم می خواهد موقع مرگ این توهم را نداشته باشم که کسی به مرگم اهمیت می دهد
دلم می خواهد به آنجا برسم که بتوانم این را هضم کنم

شما هایی که فکر می کنید می دانید یا می خواهید بدانید
یه نفر هست که حالش از شما بهم می خورد
یه نفر هست که هر چه قدر هم نقشتان را خوب بازی کنید به ریشتان می خندد
حالا بروید جق بزنید