نمی دونم چرا یک مدت هست که اون حوصله یکی دو سال قبلم رو برای دنبال کردن خبرها و نوشتن ندارم. شاید به خاطر این است که اینجانب دیگر یک دانشجوی علاف نیستم و یک چرنده خودکار شرکتی (ترجمه وا رفته من از corporate drone) هستم. البته یکی ممکن است بگوید تو که کارت جالب است و مغز را درگیر میکند اما نکته ای که او نمیداند این است که من دارد سی سالم میشود و زیاد چیزی از مغزم نمانده و اگر مغزم جایی درگیر شد، چیزی برای جاهای دیگر نمیماند. شاید هم به خاطر بحران هویت سی سالگی است. این که با آن همه ادعا این جانب همین روزها سی سالم میشود و آخرش هیچ گهی هم نشدم. تا ته هیچ چیزی نرفتم. از ته دکترا بگیر تا رابطه با جنس مخالف تا ته تجربه تا ته حتی درد و بدبختی. یک زندگی میانه بی بو و خاصیتی داشتهام که در نهایت هم منتج به یک شغل شریف شرکنی در مرکز دنیا - نیویورک شده است. همین نیویورک خودش هم بیشتر این حالت تخیلی من را تشدید میکند. این شهر مدام هر روز استانداردهای موفقیت و باحال بودنش را در حلق همه فرو میکند و در نتیجه خیلیها یک روز چشم باز میکنند و میبینند که بر خلاف تصورشان به اندازه کافی موفق یا پولدار یا باحال و یا خلاق نیستند؛ زن یا دوست دحترشان به اندازه کافی برای آنها خوشگل و یا آدم حسابی نیست؛ به اندازه کافی تجربه نکرده اند و در نتیجه بیشتر میخواهند. من هم با اینکه در برابر این گفتمان تخیلی گاهی مقاومتهایی رقت انگیز* میکنم اما هر روز با خودم فکر میکنم نکند این گفتمان واگیر داشته باشد و تمام این بحران هویت من درد خماری بیشتر خواستن به سبک این شهر باشد.
*پی نوشت: یک نمونه از این مقاومتهای رقت انگیز مساله بغرنج راه رفتن در پیاده رو است. اینجا ملت جوری در پیاده روها راه میروند انگار که برای ماموریت غیر ممکن چهار فرستاده شدهاند و اگر سی ثانیه دیرتر برسند تابلوی وال استریت میآید پایین. مطابق این روند اگر شما در پیاده رو کند راه بروی حتما یک توریست نامتجانس از مخ آزاد هستی که باید همانجا به جوخه اعدام سپرده شوی. پیروی این قضیه من هم هر جایی که میروم خرامان خرامان حرکت میکنم.
*پی نوشت: یک نمونه از این مقاومتهای رقت انگیز مساله بغرنج راه رفتن در پیاده رو است. اینجا ملت جوری در پیاده روها راه میروند انگار که برای ماموریت غیر ممکن چهار فرستاده شدهاند و اگر سی ثانیه دیرتر برسند تابلوی وال استریت میآید پایین. مطابق این روند اگر شما در پیاده رو کند راه بروی حتما یک توریست نامتجانس از مخ آزاد هستی که باید همانجا به جوخه اعدام سپرده شوی. پیروی این قضیه من هم هر جایی که میروم خرامان خرامان حرکت میکنم.
۵ نظر:
سلام... من نه آشپزی می کنم نه سیگار برگ می کشم نه تابحال کنیاک خورده ام و نه الان حال تفکر در باب هستی را دارم ولی از خواندن نوشته هایت لذت می برم.
خوشحالم از اینکه دوباره می نویسید
یعنی چی که تا ته رابطه با جنس مخالف نرفتی؟ مگه ازدواج نکردی مرد مومن ؟!
پینوشتت کارش درسته.
Does one need a PhD in Math or related field for a quant job in Newyork?
I would really appreciate if you answer.
Mina
ارسال یک نظر