۳ آبان ۱۳۹۰

Derivatives

من همیشه دوست دارم به بیست سال گذشته آمریکا به چشم یک آزمایش علمی نگاه کنم. آزمایش تئوری بازار آزاد. سوالی هم که این آزمایش قرار است جواب دهد این است که چه اتفاقی خواهد افتاد اگر شما یک اقتصاد بنا شده بر نهاد های مالی را مقررات زدایی کنید و مقادیر عظیمی پول ارزان را به آن تزریق کنید. آیا دست نامرئی کار خواهد کرد و همیشه چیز به خوبی و خوشی پیش خواهد رفت؟

امروز می خواهیم در مورد یکی از ابزار هایی که در مرکز این آزمایش بزرگ بودند صحبت کنیم. derivative ها یا مشتقات مالی. این موجودات تمام خصوصیات مورد نظر ما در آزمایش بالا را در بیست سال گذشته دارند. بازارشان کاملا مقررات زدایی شده بود. پول فراوانی صرف سرمایه گذاری روی آنها شد و آن ها یکی از سود آور ترین فعالیت های نهاد های مالی در این سال ها بوده اند.

خب derivative ها چی هستند؟ مثال ساده زیر رو در نظر بگیرید: فرض کنید شما یک رستوران دارید و هر هفته رستوران شما به میزان مشخصی نیاز به آب میوه دارد. مشتری های شما هم مشکل پسندند و فقط آبمیوه تازه دوست دارند و در نتیجه شما نمی توانید نیاز آبمیوه یک سالتان را بخرید و ذحیره کنید و مجبورید که هر هفته آبمیوه تازه برای مشتریانتان از بازار آبمیوه خریداری کنید. مشکل شما این جاست که بازار آبمیوه بسیار متلاظم است و قیمت آبمیوه مدام بالا و پایین می رود. شما برای آن که ریسک بالا رفتن قیمت آبمیوه را کنترل کنید با یکی از عرضه کنندگان آبمیوه قرار دادی می بندید که تضمین می کند شما بتوانید از آن عرضه کننده در تاریخ های از پیش تعیین شده ای آبمیوه را به قیمتی که از الان مشخص شده بخرید. در این قیمت ریسک بالا و پایین رفتن قیمت آب میوه لحاظ شده است. قیمت روز آبمیوه در تاریخ های مزبور هر چه که باشد، شما آب میوه را به این قیمت که آن اول رویش توافق کردید دریافت خواهید کرد. نکته جالب است که این قرارداد هم برای خودش یک ارزشی دارد. برای فهم این نکته فرض کنید که سه ماه بعد به دلیل جنگی که بین دو کشور تولید کننده آب میوه در می گیرد قیمت آب میوه به شدت بالا رود. در این صورت قرارداد شما که امکان خرید آب میوه را به قیمتی بسیار پایین تر از قیمت روز به خریدار می دهد بسیار با ارزش است. این قرارداد مثالی از مشتقات مالی یا derivative است. علت این نامگذاری هم این است که قیمت قرارداد شما از قیمت محصولی که خرید آن را تضمین می کند یعنی آبمیوه مشتق (derive) شده است. نکته جالب این جاست که چون این قرارداد خودش برای خودش ارزشی دارد می توان آن را قیمت گذاری کرد و و در بازار مشتقات مالی آن را داد و ستد کرد. بنابراین شما که می بینید بعد سه ماه قیمت آبمیوه به شدت بالا رفته قراردادتان را می فروشید و پول خوبی به جیب می زنید و به مشتری هایتان هم می گویید آب میوه بی آب میوه. یک سری سرمایه گذار هم هم وقتی این امکان سودآوری مشتقات مالی را می بییند شروع می کنند به سرمایه گذاری در بازار derivatives. به این معنی که ان ها می آیند و با قبول یک ریسکی derivative هایی را که پیش بینی می کنند قیمتشان بالا رود می خرند و امید وارند که بعدا بتوانند آن ها را با سود خوبی بفروشند. از یک منظر دیگر derivative ابزاری است که این امکان را به وجود می آورد که روی خود «ریسک» قیمت گذاری شود و این ریسک از شما صاحب رستوران آبمیوه دوست به سرمایه گذاران علاقه مندی که توانایی قبول این ریسک را دارند منتقل شود.

یک مفهم کلیدی دیگر security (معادل فارسی؟) است. security از اون مفاهیم گل گشاد است که در برگیرنده هر نوع سند یا قرار دادی است که نشان می دهد شما در جایی سرمایه گذاری کرده اید و یا اینکه انتظار باز پرداخت را از جایی دارید. به این معنا اوراق قرضه (bond) یا سهام (stock) هر دو security هستند. security یک فرق مهم با derivative دارد. derivative یک بازی جمع صفر است به این معنی که اگر شما سود کنید کسی یا کسانی به میزان مساوی ضرر می کنند. در حالیکه اگر یک security سود آور نباشد هیچ کس سود نمی کند.

یک جانور دیگر هم که بد نیست در باره اش بدانیم بانک های سرمایه گذاری هستند. بانک های سرمایه گذاری با بانک های تجاری که سر خیابان شما هم یکی از آنها هست و از آن ها وام می گیرید و سپرده هایتان را در آنها می گذارید فرق دارد. فرض کنید جنرال موتورز می خواهد اوراق قرضه ای به ارزش یک ملیارد دلار برای توسعه یک خط تولید جدید را منتشر کند. در این صورت جنرال موتورز به سراغ بانک های سرمایه گذاری می رود و از آن کمک می خواهد. بانک ها هم این اوراق را از جنرال موتورز خریده آن را به سرمایه گذاران می فروشند. به عبارت دیگر بانک های سرمایه گذاری دسترسی نهاد های مختلف را به بازار سرمایه تسهیل می کنند و هدفشان هم معطوف به این نهاد های خواهان سرمایه است و سرمایه گذاری در آنها را به مشتریان خوب معرفی می کنند. این در حالی است که بانک های تجاری دقیقا عکس بانک های سرمایه گذاری عمل می کنند و می خواهند مطمئن شوند که سرمایه گذاری مشتری ای که از آنها وام می گیرد واقعا خوب هست یا نه. این یک تضاد منافع بین بانک های سرمایه گذاری و تجاری به وجود می آورد و سبب می شود که بانک های تجاری و سرمایه گذاری ذاتا دو پدیده مستقل باشند (برای اطلاعات بیشتر).

برگردیم به بجث مشتقات مالی. تا قبل از دهه نود بازار مشتقات مالی خیلی بزرگ نبود. اما اولین عامل مهمی که رشد این بازار را تسهیل کرد تصمیمی بود که در سال ۱۹۹۰ بانک مرکزی آمریکا به ریاست آلن گرینسپن گرفت. در این سال بانک مرکزی آمریکا به بانک تجاری JP Morgan این اجازه را داد که به عنوان یک واسطه وارد بازار security ها شود و آنها را از دیگران بخرد و بعد security ها را به سرمایه گذاران علاقه مند بفروشد (منبع). دقت کنید این یک ریسک بزرگ از طرف بانک بود چون اگر JP Morgan نمی توانست برای security هایی که خریده مشتری ای پیدا کند مجبور بود آنها را نگه دارد و ممکن بود اساسا ضرر کند. این تصمیم از آن نظر مهم بود که تا آن زمان بانک های تجاری طبق قوانینی که میراث بحران بزرگ ۱۹۳۰ بود کاملا از بانک های سرمایه گذاری جدا شده بودند و اجازه نداشتند که وارد فعالیت های ریسکی شوند. علت این جدا سازی هم این بود که اگر تکه ای از بازار می ترکید اثر این ترکیدن محدود باشد و به همه بازار سرایت نکند. به علاوه همان طور که توضیح دادیم بین وظابف بانک های سرمایه گذاری و تجاری تضاد منافعی ذاتی وجود دارد. به هر حال در سال ۱۹۹۶ بانک مرکزی آمریکا به بانک های تجاری اجازه داد که بانک های سرمایه گذاری را با یک سری محدودیت بخرند که البته آن محدودیت ها هم به مرور از بین رفت. در نهایت هم در سال ۱۹۹۹ قانون بسیار مهم به نام Glass–Steagall Act را که در سال ۱۹۳۳ تصویب شده بود و ادغام بانک های سرمایه گذاری و بانک های تجاری و موسسات بیمه را ممنوع می کرد رسما لغو شد. قانون جایگزین در آمریکا به قانون نجات Citigroup معروف است. داستانش هم این است که در سال ۱۹۹۸ یک سال قبل از لغو Glass-Steagall بانک بزرگ Citi و غول بیمه travelers با پررویی اعلام کردند که با هم ادغام خواهند شد و تبدیل به Citigroup بزرگترین نهاد مالی امریکا خواهند شد. این ادغام بر خلاف نص صریح قانون فوق بود که ادغام شرکت های بیمه و بانک ها را کاملا ممنوع کرده بود. یک سال بعد از اعلام این ادغام کنگره هم که مشخصا* با این موسسات مالی همراه بود به پیشنهاد رییس بانک مرکزی آمریکا این قانون را لغو کرد تا این ادغام غیر قانونی با عطف به ماسبق قانونی شود. به این ترتیب بود که در دهه نود بانک های مختلف سرمایه گذاری و تجاری آمریکا شروع کردند به ملق زدن در بازار سرمایه گذاری و به خصوص بازار مشتقات مالی. در آن زمان خیلی از سیاست گذاران و اقتصاد دانان از گسترش بازار مشتقات مالی حمایت می کردند با این استدلال که این گسترش سبب هرچه بیشتر تقسیم شدن ریسک بین سرمایه گذاران مختلف از مسیر داد و ستد ریسک می شود (ببینید). در نتیجه سهم هر کس از ریسک اصلی بخش کوچکی خواهدبود و به این ترتیب بازار برای همه امن تر خواهد شد. سر دسته کسانی هم که از گسترش derivative ها حمایت می کرد شخص آلن گرینسپن رییس وقت بانک مرکزی آمریکا بود که البته این کاملا منطق بر ایمان عمیقش به بازار آزاد بود. او معتقد بود که این مکانیزم تقسیم ریسک جایگزینی برای وضع قوانین و دخالت دولت در بازار است. در تمام این سالها به حرف اقتصادان هایی هم که با این تز موافق نبودند کسی گوش نکرد (برای مثال این مقاله معروف را ببینید).

پیرو اتفاقات بالا در دهه نود هر روز انواع پیچیده تری از derivative ها به وجود آمدند. چند نوع آنها در مرکز بحران مالی بودند:
یک. security های مبتنی بر وام مسکن (Mortgage Backed Securities - MBS) که امکان سرمایه گذاری و مالکیت «بسته ای» از وام های مسکن ملت را فراهم می کردند. این ها بسته های سرمایه گذاری بودند که با خانه هایی که وام روی آنها گرفته شده بود اصل پول تضمین شده بود و یک عایدی مشخص هم از پرداخت اقساط وام های مسکن توسط ملت نصیب سرمایه گذار می شد. قیمت این مشتقات مالی هم ارزش خانه هایی که روی آنها وام گرفته شده بود مشتق شده بود.
دو. Collateralized Debt Obligation - CDO که یک نوع derivative بود که ارزشش به نوبه خود از ارزش انواع security ها و الاخصوص Mortgage Backed Securities مشتق شده بود. به عبارت دیگر کالایی که این فراورده مالی رویش تعریف شده بود خودش می توانست یک فراورده مالی دیگر باشد! این موجود راهی بود برای داخل یک بسته گذاشتن چندین سرمایه گذاری و derivative. این بسته هم ارزش خودش را داشت و عایدی اش از جمع عایدی فراورده های مالی که در بسته بودند مشتق می شد. اکر گیج شدید باید بگویم هنوز تمام نشده و بد ترین جایش مانده است. CDO ها می توانستند ساختار طبقه طبقه هم داشته باشند به این ترتیب که یک CDO از تعداد دیگری CDO در طبقه زیرش مشتق می شد و آن CDO به نوبه خود از CDO های دیگر یا MBS یا security های دیگر مشتق می شدند. ممکن هم بود این طبقه های مختلف در مالکیت موسسات مختلف باشد. بعد اگر وام مسکن های مسکن یا سرمایه گذاری ها در زیری ترین طبقه ضرر می دادند، این ضرر بین طبقه های مختلف به ترتیبی که ضرر طبقه های پایین بیشتر از طبقه های بالا بود تقسیم می شد. به عبارت دیگر سرمایه گذاران نزدیک به دارایی فیزیکی زیرین ضرر بیشتری می کردند و سرمایه گذاران دورتر ضرر کمتر. به این ترتیب طبقه های زیرین دارای ریسک بالا تری از طبقه های پایین تر بودند. کلا این عملیات محیر العقول همه اش برای همین بود که یک derivative با ریسک کم در بالاترین طبقه تشکیل شود.
سه. Credit Default Swap - CDS بود که برای از بین بردن ریسک یک وام دهنده در عدم بازپرداخت وامش طراحی شده بود. به این ترتیب که فردی وامی از جایی می گرفت و CDS روی این وام تعربف می شد. بعد یک خریدار می آمد مبلغی می پرداخت و قراردادی با فروشنده CDS می بست که تضمین می کرد اگر فرد وام گیرنده نتواست اقساط وام یا اعتباری که دریافت کرده را بپردازد، خریدار CDS از فروشنده مبلغی را دریافت می کند. از این نظر این قرارداد خیلی شبیه بیمه به نظر می رسد که خریداری خود را در برابر عدم باز پرداخت وامی بیمه می کند**. اما CDS یک تفاوت شگفت انگیز و اساسی با بیمه داشت. خریدار CDS می توانست کسی که وام را داده است نباشد و برای مثال من می توانستم بروم روی این که شما وام خانه ات رو نخواهی داد شرط بندی کنم و یک CDS بخرم و اگر شما قسطت را ندادی مبلغی را دریافت کنم! در حالتی که خریدار خود وام دهنده بود معمولا مالکیت این وام هم به فروشنده CDS انتقال پیدا می کرد تا او بعدا وام را به پول نزدیک کند. جند سالی که گذشت دیگر حتی لازم نبود که وام یا اعتباری در کار باشد. برای مثال من می توانستم روی این که هوا یک ماه بعد چگونه است شرط بندی کنم و یک derivative بخرم که اگر هوا توفانی بود مبلغی به من پرداخت شود. (این کار واقعا در وال استریت انجام می شود و برای خودش بیزنس بزرگی است.) حالا فرض کنید این دفعه من و همه بچه محل ها بیاییم روی این که مثلا قیمت نفت بالا می رود شرط بندی کنیم و نفری یک derivative بخریم. در این حالت اگر قیمت نفت بالا برود پولی به همه ما می رسد و ما سود می کنیم اما اگر قیمت نفت پایین برود همه ما با هم ضرر می کنیم. به عبارت دیگر این خرید دسته جمعی ما آمده ضرر یا ریسک مربوطه را در تعداد ما ضرب کرده. این معنیش این است که بعضی وقت ها نه تنها ریسک بین سازمان های درگیر تقسیم نمی شود بلکه در تعداد آنها ضرب می شود و derivative ها ریسک را بیشتر می کنند. نکته ساده ای که به آن در همه این سالها کسی توجهی نمی کرد.

یک نکته مهم این بود که مفهوم تقسیم ریسک (بدون توجه به امکان ضرب ریسک) سبب شده بود به طرز معجزه آسایی خرید و فروش derivative از یک سرمایه گذاری پر ریسک با پتانسیل سود و یا زیان بالا به یک سرمایه گذاری مطمئن تبدیل شود. ایده پشت قضیه هم این بود وقتی شما چند derivative و security ریسکی را کنار هم در یک CDO می گذاری ضرر احتمالی یک derivative را سود derivative دیگری جبران خواهد کرد و در نتیجه احتمال اینکه شما ضرر کنی کاهش می یابد. دقت کنید که پشت این ایده یک فرض کلیدی هست که قیمت derivative ها و security های مختلف در یک بسته با هم همبستگی ندارد و یا به عبارت دیگر احتمال اینکه همه derivative ها با هم ضرر بدهند کم است. بعدا معلوم شد این فرض در مواقع بحران اقتصادی نادرست است (مشکل عدم رعایت متد علمی را که فریدمن گسترشش داد در این مطلب یادتان بیاید. مشکل اینجا هم از همان جنس است). در واقع بحران که می شود همه derivative ها و security های بسته با احتمال خوبی همه با هم ضرر می دهند و در نتیجه شما شدیدا ضرر می کنید (منبع). حالا فرض کنید یک صندوق بازنشستگی که طبق قانون اینجا اصولا باید سرمایه گذاری های کم ریسک انجام دهد، بیاید و با موجودی اش یک CDO را به عنوان سرمایه گذاری کم ریسک بخرد. نتیجه چه می شود؟ بحران که می شود بازنشستگی یک سری آدم بدبخت می رود رو هوا. اتفاقی که در بحران مالی اخیر به کرات افتاد (مثلا این را ببینید). به علاوه کم کم با ورود نهاد های سرمایه گذاری مختلف به این بازار این فرصت برای بانک ها پیش آمد که در آمد هنگفتی از مسیر خرید و فروش derivative ها به جیب بزنند. برای یک بانک بهترین حالت این بود که هر چه بیشتر derivative بخرد و بفروشد تا سود بیشتری از تفاوت قیمت خرید و فروش بکند. بنابراین بانک ها از ارزیابی ریسک واقعی derivative ها و security هایی که معامله می کردند فاصله گرفتند و تنها سعی کردند بر حجم معادلات derivative ها بیافزایند. بانک ها شروع کردند به بسته بندی derivative های با ریسک بالا در غالب CDO هایی با ریسک کم ظاهری. مثلا می آمدند تعدادی mortgage backed security روی خانه کسانی که در مک دونالد کار پاره وقت دارند و الکلی اند را از شرکت های هایی که وام مسکن می دادند خریدند و بعد چند طبقه CDO رو آنها تعریف می کردند و نتیجه می شد یک سرمایه گذاری طلایی. این که حالا چگونه چنین آدم هایی می توانستند وام خانه بگیرند بماند برای مطلب بعدی. بعد هم موسسات رتبه بندی ریسک سرمایه گذاری که کارشان مثلا نمره دادن به سرمایه گذاری های مختلف بر اساس ریسکشان بود به این دلیل که با بانک ها دستشان توی کاسه بود و اصلا دستمزدشان را از بانک ها می گرفتند (منبع) می آمدند به این سرمایه گذاری های طلایی نمره AAA (سرمایه گذاری کاملا مطمئن) می دادند! این طوری بود که ناگهان چپ و راست سرمایه گذاری AAA که تا به حال فقط برای سرمایه گذاری های خیلی خاص مثل اوراق قرضه کشور های ثروتمند بود، سر از تخم در آورد. دقت هم کنید که اوراق قرضه توسط دولت های کشور مربوطه تضمین شده اند و حالا بسته ای مشتق از وام مسکن یک لشکر آدم درب و داغان همان نمره را دریافت می کرد. سرمایه گذاران هم دیدند که این سرمایه گذاری ها AAA است و سودش هم مناسب است ریختند برای خریدن و بانک ها حسابی سود کردند.

ریاضیات و روش های کمی هم این وسط نقش پررنگی داشت. فکر کنم بتوانید تصور کنید تخمین ریسک این فراورده های عجیب و غریب و بعد قیمت گذاری آنها می تواند مشکل باشد و به ریاضیات نسبتا پیچیده ای نیاز دارد. به همین دلیل وال استریت تبدیل شد که به یکی از بزرگترین استخدام کنندگان دارندگان دکترای ریاضی و فیزیک با دستمزد عالی. در نتیجه عده زیادی از باهوش ترین ریاضیدانان و فیزیک دانان از دانشگاه های خوب آمریکا که می توانستند روی خیلی چیزهای دیگر کار کنند و به پیشرفت آمریکا کمک کنند، در وال استریت مشغول به کار شدند. بحث تخصیص بهینه منابع در بازار آزاد را یادتان بیاید. این به نظر من یک مثال واضح از عدم تخصیص بهینه منابع (این جا نیروی انسانی باهوش) در بازار مقرارت زدایی شده است. هر چند ریاضیات قضیه هم به دلایلی که در پست بعدی توضیح خواهم داد ترکید و نتیجه کار این همه آدم باهوش عملا دود شد و رفت هوا.

نهادهای نظارتی فدرال هم پیرو ایمان به بازار آزاد تلاشی برای قانون مند کردن بازار مشتقات مالی نکردند. SEC که نظارت بر security ها را بر عهده داشت که می گفت وظیفه من نیست، CFTC که قاعدتا نظارت بر مشتقات مالی در حوزه کاری اش بود هم نتوانست کاری کند و بانک مرکزی که کنترل بانک ها دستش بود رییسش آلن گرینسپن فدایی بازار آزاد بود. از آن طرف چون قانونی وجود نداشت که بانک ها و موسسات مالی درگیر این داستان را مجبور کند بگویند دقیقا چه گل کاری ای دارند می کنند، عملا هیچ اطلاعاتی را در مورد این بازار منتظر نمی کردند. درنتیجه آن قدر این بازار derivative پیچیده و البته غیر شفاف بود که عملا کسی در دولت قدرال نمی دانست دقیقا چه خبر است که حالا بیاید نظارت بکند. این غیر شفاف بودن یک مشکل دیگر هم ایجاد می کرد. شمای سرمایه گذار وقتی derivative را می خریدی واقعا نمی دانستی که این موجودی که شما خریدی چقدر می ارزد و آیا بانک سر شما را کلاه گذاشته یا نه. به علاوه در بیشتر موارد نمی داستی آن اموالی که این derivative ها ازشان مشتق شده اند دقیقا چه هستند. از آن بد تر شما به عنوان مشتری موسسات مدیریت سرمایه گذاری که در این بازار هم سرمایه گذاری می کردند واقعا نمی دانستی که موسسه ای که می خواهی پولت را دستش بدهی دقیقا در معرض چه میزان ریسک است. اگر هم یک مشتری بودی که می خواستی مثلا برای تامین آبمیوه ات یک derivative تهیه کنی تا ریسک خودت را پوشش بدهی وضع بهتر نبود. هیچ مرکز خاصی مثل بازار بورس مرکزی نیویورک و مانند آن وجود نداشت که شما بروی آنجا و انتخاب هایت را بسنجی. باید با آدم های موسسات مالی و بانک های مختلف تماس می گرفتی و آنها بین شما و یک فروشنده derivative آب میوه واسطه می شدند. این واسطه ها به شما نمی گفتند که کسی که derivative را به شما می فروشد چه کسی است. عملا تنها چیزی که به شما گفته می شد قیمت نهایی این derivative بود. فروشنده derivative هم به نوبه خودش نمی دانست قیمت نهایی derivative ای که می فروشد چه قدر است و تنها می دانست این واسطه چه قدر به او می پرازد. یعنی نه شمای خریدار و نه فروشنده نمی دانستید که این trader واسطه چه میزان کارمزد در این معامله برای خودش بر می دارد. این به معنی سودی فوق العاده برای آن واسطه و احتمالا کلاه گشاد سر شمای مشتری رفتن است. حالا این را مقایسه کنید با بازار سهام که همه به قیمت ها دسترسی دارند و می دانند کدام سهام برای کدام کمپانی است و کار مزد های کارگزاران سرمایه گذاری هم مشخص است. همین الان هم که بعد از آن بحران مالی بالاخره قانونی تصویب شده و کمی derivative ها را قانون مند کرده عملا بازار شفاف نشده و بانک ها موظف به انتشار خیلی از اطلاعات نیستند. به اضافه این که چون قانون مزبور به همت لابی عزیز بانک ها به درستی نوشته نشده، بانک ها هنوز جوهر قانون خشک نشده است که راه های دررو اش را پیدا کرده اند. به طوری که به نظر نمی رسد این قانون جدید هم دردی از این وضع دوا کند (این را ببینید).

البته این وسط کسانی هم در دولت فدرال بودند که نگران رشد غیر قابل کنترل بازار derivative ها بودند. یکی از این آدم ها بروکسلی بورن بود. زنی باهوش و قوی که شاگرد اول دانشکده حقوق دانشگاه استنفورد بود و در دولت کلینتون به ریاست سازمان فدرال CFTC که وظیفه نظارت بر derivative ها را بر عهده داشت بر گزیده شده بود. او در سال ۱۹۹۸ بعد از چند ورشکستی کوچک و بزرگ در بازار مشتقات مالی تلاش کرد که derivative ها و به خصوص credit default swap ها را که خواهیم دید نقشی مهم در بحران مالی ایفا کردند تحت نظارت در آورد. او می خواست بانک هایی را که به خرید و فروش derivative می پرداختند مجبور کند یک مبلغ حداقلی را برای پوشاندن ضرر های احتمالی در صورت نوسان شدید قیمت derivative ها قبل از خرید کنار بگذارند تا کمی بانک ها بر خلاف رویه معمول به ارزیابی ریسک فراورده ای که خرید و فروش می کنند بپردازند و در صورت بحران وقتی مشتقات مالی بانک مزبور روی دستش باد کرد، مبلفی برای جبران ضرر ها وجود داشته باشد. به علاوه او می خواست بانک ها را محبور کند که در مورد derivative هایی که خرید و فروش می شود اطلاعات بیشتری را منتشر کنند تا کمی بازار شفاف شود (از این کتاب). این حرکت بورن با مخالفت شدید اعضای مختلف دولت کلینتون در آن زمان رو به رو شد که بعدا البته معلوم شد کاملا حق با بروکسلی بورن بوده. لیست آدم های مخالف طولانی است اما می خواهم چند تا از آن ها را برای شما ذکر کنم. با مزه تر از همه هم این است که چند تایی از آنها علی رغم گندی که آن موقع زدند الان در دولت اوباما مشغول به کارند:
گرینسپن رییس بانک مرکزی آمریکا که قبلا در باره اش حرف زدیم. یک نکته قابل ذکر در باره او این است که او دوست خیلی نزدیک آین رند نویسنده و فیلسوف مورد علاقه دوستان لیبرتارین و محافظه کار بود. گرینسپن در یک جلسه به بورن گفته بود که بورن اصلا نمی داند دارد چه کار می کند.
رابرت روبین
وزیر خزانه داری وقت که قبل از وزارتش نایب رییس هیات مدیره بانک سرمایه گذاری Goldman Sachs بود.
لارنس سامرز معاون او و وزیر بعدی که اقتصاد دانی طرفدار بازار آزاد و رییس سابق هاروارد بود. او بعدا مشاور ارشد اوباما در امور اقتصادی شد.
تیموتی گیتنر
که معاون دیگر وزیر خزانه داری آمریکا بود و در حال حاضر وزیر خزانه داری در دولت اوباما است.
مشکل اینجا بود که طبق قوانین CFTC فقط باید به کنگره پاسخ دهد و رییس بانک مرکزی یا وزارت خزانه داری کنترلی روی آن ندارند. بنابر این این آدم ها وقتی دیدند زورشان به بورن نمی رسد، با همکاری یکدیگر و کمک لابی قدرتمند بانک ها مستقیما سراغ کنگره رفتند و از آن خواستند که قانونی تصویب کند که جلوی نظارت CFTC را بر derivative ها بگیرد. این قانون در سال ۱۹۹۹ تصویب شد و کمی بعد بورن استعفا داد. با مزه این که سامرز در یک جلسه کنگره با عصیانیت به بورن گفته بود: "تو باعث بدترین بحران اقتصادی از زمان جنگ جهانی دوم خواهی شد." بعدا دیدیم که سامرز و دوستان خودشان باعث بدترین بحران اقتصادی از زمان جنگ جهانی دوم شدند.

تا اینجای کار را فکر می کنم که شما دیگر دستتان آمده derivative چیست. این مطلب هم خیلی دراز شده و من امروز کار و زندگی دارم. بقیه را در مطلب بعدی می نویسم. در پست بعدی خواهیم دید که چکونه بازار derivative ها ترکید و دست نامریی نتوانست مشکل را حل کند و بحران بزرگ سال ۲۰۰۸ به وجود آمد.

پی نوشت:
* یک نکته ای که می خواهم رویش تاکید کنم این است که علت حمایت همه جانبه ی کنگره فقط لابی گری نبود. وال استریت به کمک آدم هایی مثل فریدمن واقعا توانسته بود بخش بزرگی از عموم مردم و اعضای کنگره را قانع کند که بازار همه مشکلات را می تواند حل کند و هر چیزی که به نفع بازار (بخوانید وال استریت) باشد واقعا به نفع همه مردم و کشور آمریکا خواهد بود. توهمی که کم کم دارد در آمریکا می شکند و اشغال وال استریت هم به همین دلیل است.

** حیف است داستان اولین CDS را برایتان تعریف نکنم. در سال ۱۹۸۹ در دومین حادثه بزرگ نشت نفت در تاریخ آمریکا (رتبه اول برای حادثه خلیج مکزیک است) یک نفت کش شرکت Exxon در سواحل آلاسکا با یک صخره برخورد کرد و در نتیجه چند صد هزار بشکه نفت خام به دریا نشت کرد و محیط زیست بکر آن منطقه به شدت آسیب دید. علت حادثه هم سهل انگاری Exxon و شرکت های تابعه اش در تعمیر رادار کشتی و عدم به کار گماردن خدمه کافی و با تجربه در کشتی بود (گزارش دولت فدرال واین مطلب را ببنید). به دنبال این واقعه Exxon در دادگاه به پرداخت خسارت ها و به علاوه جریمه ای ۵ ملیارد دلاری که به اندازه سود یک سال این شرکت بود برای آسیب به محیط زیست محکوم شد. Exxon هم در واکنش به رای دادگاه یک اعتبار ۵ ملیارد دلاری از بانک JP Morgan برای پرداخت احتمالی جریمه دریافت کرد. طبق قوانین آن زمان هر بانکی باید به اندازه ۸٪ مبلغی که اعتبار می داد موجودی می داشت. JP Morgan برای آنکه محبور نباشد این پول را کنار بگذارد ریسک عدم بازپرداخت وام رو در قالب اولین CDS مدرن به بانک های دیگر منتقل کرد. همزمان هم Exxon شروع کرد به تجدید نظر خواستن و طی سه بار (نه یک بار) تجدید نظر توانست مبلغ جریمه را تا ۲/۵ ملیارد دلار در سال ۲۰۰۲ پایین بیاورد. اما Exxon دست بردار نبود و یک جوری بالاخره پرونده رو به دادگاه عالی آمریکا رسوند. در سال ۲۰۰۸ یعنی نوزده سال بعد از حادثه یک قاضی دادگاه عالی آمریکا که منسوب جرج بوش بود و به محافظه کاران نزدیک بود طی حکمی جریمه ۲/۵ ملیارد دلاری رو لغو کرد و Exxon تنها قرار شد خسارت ها را که حدود ۵۰۰ ملیون دلار بود بپردازد. از نظر این قاضی فرهیخته گناه Exxon در این واقعه یک جایی بین بی توجهی و آسیب عمدی قرار داشت و بنابراین این جریمه منصفانه نبود. به علاوه درست بعد از حادثه در سال ۱۹۹۰ با همکاری دوستان در کنگره قانونی تصویب شده بود که سقفی ۷۵ میلیون دلاری برای جبران هزینه های شکات در نظر گرفته شده بود (منبع). به عبارت دیگر طبق این قانون اگر طی یک حادثه زیست محیطی ملت از کمپانی مقصر شکایت کنند این شرکت به جز خرج پاک سازی تا حداکثر فقط ۷۵ ملیون خسارت به شکات باید بپردازد! این پست را یادتان بیاید. احتمالا حالا می فهمید چرا گاهی برای یک شرکت نفتی صرف می کند که خرج ایمنی عملیات هایش نکند.

۱۰ نظر:

mahdi گفت...

ممنون. فوق العاده بود.

یک سوال داشتم. من متوجه نمیشم چرا بین بانک تجاری و سرمایه گذاری تضاد منافع وجود داره. اگر توضیح بدید ممنون میشم.

untitled گفت...

مهدی
فرض کن که شرکتی برای بخشی از عملیاتش از یک بانک که هم تجاری است و هم سرمایه گذاری وام بگیرد و برای بخش دیگری بخواهد اوراق قرضه اش را از مسیر همین بانک بفروشد. از یک طرف بانک می خواهد هر جه بیشتر اوراق قرضه بفروشد بدون توجه به این که این شرکت کارش واقعا خوب است تا سود بیشتری ببرد و از یک طرف بانک باید بررسی کند که واقعا این شرکت سرش به تنش می ارزد که پول وامش از دست نرود. بنابراین دو گروه کارشناس در این بانک وجود خواهند داشت. عده ای که از فروش اوراق قرضه کمیسسون میگیرند و انگیزه دارند که بگویند شرکت فرصت خوبی برای سرمایه گذاری است و عده ای که اگر پول وام از دست برود توبیخ می شوند و بنابراین انگیزه دارند بگویند شرکت مزبور لزوما عالی نیست.حالا بانک باید به حرف کدام یکی از اینها گوش کند؟

دانشمند گفت...

inspired by Inside Job ?

untitled گفت...

دانشمند:

من شش هفت تا حداقل فیلم مستند در این باره دیدم که
Inside Job
یکی شونه. چند تایی هم کتاب در این باره خوندم. خودم هم یه زمانی فکر می کردم قراره
quant
بشم و چیز های دیگه
so inspired by many things.

ناشناس گفت...

چه وبلاگ خوبی!
حیف که اینجا فیلتره
خوبیش اینه که از طریق
RSS میشه خوندت

mohamad گفت...

see this: http://tiny.cc/wkede

untitled گفت...

محمد:

والا من آقای غنی نژاد را خیلی نمی شناسم (کلا اطلاعاتم از آدم های داخل ایران زیاد نیست) اما ظاهرا ایشان در این مصاحبه آمده اند سخنان دوستان لیبرتارین و میلتون عزیر را کپی و تکرار فرموده اند که همه چیز تقصیر دولت بوده و شکست دولت اتفاق افتاده. یکی از هدف های من از نوشتن این سری مطالب این است برای خواننده ایرانی روشن شود که مشکل فقط شکست دولت نیست و شکست بازار به علت کمبود قوانین مناسب هم به شدت در وضع موجود موثر است.

untitled گفت...

در ضمن ایشان حرف های تخیلی هم میزنند
وقتی یک موسسه مالی آن قدر بزرگ می شود که اعتبار بخش گسترده ای از اقتصاد یک کشور را تامین می کند
(too big too fail)
دولت مجبور است که این موسسه را نجات دهد. از این نظر اشکال با مقررات زدایی هایی است که امکان به وجود آمدن کمپانی هایی به این بزرگی را داده و به چدا سازی نهاد ها اهمیت نداده. بانک ها هم که این را می دانند به صورت طبیعی سعی می کنند با استفاده از نقص قوانین هرچه بیشتر بزرگ شوند تا بتوانند از جیب مالیات دهندگان ریسک کنند. به نظر من اگر دولت آمریکا می خواست واقعا مشکل را حل کنذ اتفاقا بهترین کار دولتی کردن بانک ها در قدم اول و بعد پاک سازی دفاتر و معاملات مشکل دار به همراه به دادگاه بردن مدیران خاطی در قدم دوم و بعد فروختن دوباره بانک ها به بخش خصوصی در قدم سوم بود. همزمان هم باید قوانین کافی برای جلوگیری از تکرار چنین رخدادی هم تصویب می شد.

مسعود گفت...

سلام
از تحلیل سیستماتیک شما بسی لذت بردیم...
پیشنهاد اکید میکنم این برنامه "دیلی شو" را اگر ندید حتماً ببینی.
برنامه خب طنز هست ولی دو بخش جذاب پیرامون ورشکستگی یکی از معروفترین بانکداران و همچنین مصاحبه با بیل کلینتون بسیار جذاب از کار درآمده
http://www.oneddl.com/tv-shows/the-daily-show-2011-11-08-bill-clinton-hdtv-xvid-fqm/

سیدعلی گفت...

فکر می کردم قضیه این بحران مالی پیچیده باشد ولی با نوشته شما مطمئن شدم که پیچیده است. برای منی که حقوق خواندم، این برداشت پیش میاد که واقعا دولت ها در مقابله با چنین مسائلی، راهی ندارند. حتی آگاه نمی شوند خیلی وقتها از بمب های ساعتی ای که در دل اقتصاد وجود دارد.