من اول می خواستم یک مطلب در مورد بحران مالی اخیر بنویسم ولی وقتی کمی فکر کردم که چی بنویسم، دیدم احتمالا نتیجه یک کتاب خواهد شد نه یک پست وبلاگی. بنابراین تصمیم گرفتم کم کم عوامل موثر در این بحران رو در مطالب مجزا معرفی کنم و در نهایت همه رو در یک پست به هم ربط بدم. پست امروز رو به سلامتی اون دوستی که آمد در مورد لیبرتاریانیزم با ما بحث کرد به میلتون فریدمن یکی از آدم های مهم این طرز تفکر و یکی از اقتصاد دانهای تاثیرگذار معاصر اختصاص می دهیم.
اول از همه چرا میلتون؟ چرا نمی رویم سراغ یک اقتصاددان دیگر؟ چون میلتون فریدمن جدای فعالیت آکادمیکش به نظر من تاثیرگذار ترین افتصاد دان معاصر بر جامعه آمریکا بوده است. دو کتاب پر فروش او Capitalism and freedom و Free to choose که به زبان ساده و برای مخاطب عام نوشته شدند، یک جور هایی کتاب مقدس آمریکایی های محافظه کار حساب میشوند. به برکت میلتون هم بوده که محافظه کاران آمریکا صاحب یک مجموعه برنامه منسجم اقتصادی شدند. هنوزم که هنوزه مردم آمریکا او رو برای سری ده قسمتی تلویونی PBS که اون درش به دفاع از اقتصاد بازار آزاد پرداخت به یاد دارند.
حالا دستاورد های فریدمن چی بودند؟ به نظر من میلتون دو دستاورد مهم داشته که بد نیست مخاطب ایرانی در موردش بدونه.
دستاورد اول میلتون احیای بازار آزاد به عنوان یک سیاست جایگزین اقتصادی بود. تا قبل از میلتون و ریگان و دار دسته اقتصاد بازار آزاد خیلی مورد اقبال نبود به این خاطر که بیشتر اقتصاد دانهای اون موفع بازار آزاد و رشد حبابی بورس رو مسوول بحران مالی بزرگ دهه ۳۰ آمریکا می دونستند. برای اینکه بازار آزاد بتونه دوباره به عرصه سیاست گذاری برگرده باید بحران بزرگ دهه ۳۰ گردن کس دیگه ای می افتاد. و چه کسی بهتر از حکومت. میلتون و همکارش سال ۱۹۶۳ طی یک تحقیق مهم اومدن نشون دادند که در سالهای دهه سی کل میزان پول درگردش به یک سوم مقدار همیشگی اش تقلیل پیدا کرده بود و دلیل اصلی بحران این بود که پول در گردش برای انجام فعالیت افتصادی کافی نبود. این معنیش این بود اگر بانک مرکزی آمریکا در اون زمان پول بیشتری به جامعه تزریق کرده بود از بحران به سادگی جلوگیری می شد. حالا بماند که این نظر چقدر دقیق است اما نتیجه ای که لازم بود گرفته شده بود. پس ایراد کار از بازار نبود. از حکومت بود که کار خودش رو انجام نداده بود. به عبارت دیگه بحران دهه ۳۰ یک مثال شکست بازار نبوده بلکه نمونه ای از شکست حکومت بوده است. پیرو همین نظر یک سیاست جدید اقتصادی به نام monetarism هم متولد شد که کل ایده اش این بود که ابزار اصلی دولت برای کنترل اقتصاد همین عرضه پول هست و اگه عرضه پول به درستی انجام بشه بازار خودش از پس بقیه کارها و تخصیص منابع بر میاد.
حالا این monetarism دقیقا چیه؟ برای توضیحش باید به دهه شصت آمریکا بر گردیم. قبل از میلتون در دهه شصت و هفتاد اقتصاد کینزی غالب بود. اقتصاد کینزی معتقده که کلا اقتصاد موجود ناپایدار و کند ذهنیه و حکومت باید مستقیما در عرصه عمومی از مسیر تنظیم مرتب سیاست های های دولت دخالت کنه. ابزار دولت در ابن برخورد فعالانه هم هزینه کردن در قالب بودجه و هم سیاست های پولی هست. کینزی ها پیرو همین نظرات هم فکر می کردند که بیکاری با تورم نسبت عکس داره. به این معنی که اگه سیاست گذار ها در مسیر دستکاری اقتصاد می گذاشتند تورم کمی زیاد شه میشد که بیکاری رو کم کرد. سال ۱۹۶۸ فریدمن اومد و طی یک نتیجه مهم دیگه نشون داد که اصولا یک نرخ بیکاری طبیعی وجود داره که اگه به زور از اون پایین تر برویم خود به خود تورم ایجاد میشه، منتها کسی بهش گوش نداد. تا اینکه بعد از جنگ اعراب اسراییل و تحریم نفتی اعراب ناگهان اقتصاد آمریکا دچار یک رکود و در نتیجه بیکاری مزمن شد و هر چه به توصیه کینزی ها جکومت سعی می کرد با هزینه کردن و اجازه افزایش تورم رو دادن بیکاری رو پایین بیاره بیکاری پایین نمی اومد (منبع). این جا بود که با درست در اومدن این پیش بینی فریدمن در مورد بیکاری و تورم فریدمن ناگهان به مقام خدایی رسید و کینزی ها کاملا مقبولیت خودشون رو از دست دادند. وقتی ریگان رییس جمهور شد به توصیه فریدمن با کنترل حجم پول (monetarism) تورم رو کنترل کرد و افسار بازار رو هم رها کرد و در نتیجه آمریکا رشد اقتصادی و به دنبالش کاهش بیکاری رو به بهای افزایش نابرابری و تحلیل رفتن طبقه متوسط تجربه کرد (دراین پست در موردش بحث شده). من حدس می زنم بعضی از خواننده ها اینجا الان گیج شده باشند و درست فرق monetarism و افتصاد کینزی رو نفهمیده باشند پس یک مثال می زنم که قضیه روشن شه. فرض کنید که با رفقا جمع شدید و یک مهمونی گرفتید و می خواهید که خوش بگذره. یک عده می آیند و پیشنهاد می دهند که همه بسیج شده بازی دزد و وزیر بکنید تا خوش بگذره. این ها می شوند کینزی ها که به برنامه ریزی مرکزی و دخالت بیرونی معتقدند. یک عده هم میان میگن چه کاریه شما عرق (با اگه مسلمون هستید آب میوه) مهمونی رو تامین کن بقیش با خود مهمون ها. خودشون می دونند چه کار کنند که بهشون خوش بگذره. این میشه monetarism بر مبنای بازار آزاد. آب میوه هم میشه پول. فریدمن می گفت اگه به مهمون ها به موقع آب میوه برسه همیشه خوشحالند و هیچ وقت ملت حوصله شون سر نمی ره که حالا شما بخوای بیای برنامه ریزی کنی. بحران دهه ۳۰ آمریکا هم به خاطر این بوده که به ملت آب میوه نرسیده و در نتیجه همه قاطی کردند و کتک کاری شده والا مهمون ها آدم های نازنینی هستند و هیچ وقت دعوا نمی کنند. این وسط هم میلتون بر مبنای اعتقاد عمیقش به بازار و این که بازار همیشه منابع رو درست تخصیص میده با حرارت از کوچک کردن دولت، کاهش مالیات ها، حذف قوانین دست و پا گیر و انحلال بازو های مختلف نظارتی حکومت حمایت می کرد. که خیلی از این سیاست ها هم در دوره ریگان اجرا شد. حتی اون به این ها هم راضی نبود و می گفت برنامه های دولت در عرصه عمومی از جمله آموزش و پرورش، بیمه درمانی، نگه داری پارک ها و حفاظت محیط زیست هم باید ملغی بشوند، چون بازار همه این ها را به نحو بهتر و کارآمد تری می تونه تامین کنه. اون همچنین سعی کرد موارد شکست بازار رو کمرنگ جلوه بده و برای مثال می گفت در مورد مشکل انحصار و قبضه کردن بازار اغراق شده یا اینکه می گفت تنها نظارتی که کار می کند نظارت نهاد اقتصادی مربوطه بر خودش است و نظارت دولت ضررش خیلی بیشتر از سودش است (برای منبع این کتاب عالی رو ببینید). بگذریم هم که میلتون می گفت که اگه آب میوه به موقع برسه امکان نداره بحران به وجود بیاد. به همین دلیل برای زمان بحران برنامه ای نداشت. بعدا دیدیم با آب میوه خالی نمیشه جلو بحران رو گرفت. درست به همین دلیلم همه جای دنیا بحران که می شه همه بازار آزاد یادشون میره و پیرو کینز می شوند و ناگهان یادشون میاد که حکومت باید اقتصاد را نجات بدهد. یعنی اگر در مهمونی بالا یه جایی چاقو کشی شد نمیشود با عرضه آب میوه دعوا را بخوابونی. باید وارد صحنه بشی و ملت را جدا کنی. به علاوه ظاهرا در ملت آدم عوضی هم پیدا می شود و هر چه قدر که شما آب میوه به خیک ملت ببندی آخرش یکی دعوا راه می اندازد.
دستاورد دوم میلتون هم جا انداختن این نکته برای جامعه آمریکا بود که آزادی اقتصادی و آزادی سیاسی همیشه با هم همراهند. او استدلال می کرد کنترل مرکزی که کینزی ها توصیه می کردند در نهایت به بیش از حد قدرت گرفتن حکومت و از دست رفتن آزادی های فردی می انجامد و تنها راه کنترل حکومت کوتاه کردن دستش از فعالیت های اقتصادی است. هر چند اگر در نوشته های فریدمن دقیق بشوید می بینید او آزادی اقتصادی را تنها شرط لازم و نه کافی برای آزادی سیاسی می دونست، ولی به نظر من در عمل با تکرار عبارت های آزادی اقتصادی و سیاسی کنار هم از مسیر فعالیت های او و دیگران در رسانه ها در ذهن عامه مردم آمریکا و دنیا این جا افتاد که این دو هم معنی و متناظرند (منبع). دنیای غرب هم که آزادی اقتصادی را در برنامه کارش قرار داده بود کلا «دنیای آزاد» در برابر شرق کمونیست نامیده شد. به نظر من یکی از دلایل اقبال مردم آمریکا به فریدمن این بود که اون پیشنهاداتش مبنی بر کوچک کردن حکومت و کاهش مالیات ها رو در قالب راهی به سوی آزادی سیاسی و در لباس فردگرایی آمریکایی ارائه کرد. در واقع دلیل اینکه فریدمن تونست خیلی ها رو با خودش همراه کنه دست گذاشتن بر بدبینی تاریخی آمریکایی ها به حکومت و میل اونها به اتکای به خود بود نه درک عمیق عامه مردم از سیاست هایی که اون پیشنهاد می داد. به نظر من اگر فریدمن نزد مردم آمریکا به عنوان چیزی که عملا بود - حامی کمپانی های بزرگ و منافع ثروتمندان - شناخته می شد نمی توانست این تاثیر گذاری رو داشته باشد.
امروز که ما بعد ۳۰ سال به گذشته نگاه می کنیم اگر بخواهیم منصف باشیم باید به نفش فریدمن در جا انداختن این نکته که بازار آزاد سرچشمه توسعه و پیشرفت اقتصادی است اذعان کنیم. فریدمن با از بین بردن بدبینی دهه شصت و هفتاد به بازار آزاد امکان رشد را در خیلی از جاهای دنیا از جمله شرق آسیا، چین و البته اروپا و آمریکا رو از مسیر این ابزار اقتصادی موثر فراهم کرد.
اما میراث فریدمن فقط شامل چیزهای خوب و خوشبو نمی شود. امروزمعلوم شده بخش بزرگی از گزاره هایی که فریدمن در زمان حیاتش سعی می کرد درستیش را به همه بقبولاند نادرست بوده اند. سی سال گذشته و ما دیده ایم که مقررات زدایی و نظارت نهادها بر خودشان که فریدمن پیشنهاد داده بود نه تنها کار نمی کند بلکه به بزرگ ترین بحران مالی چند دهه اخیر انجامیده است. خیلی ها الان آلن گرینسپن رییس سابق بانک مرکزی آمریکا را که از نظر فکری فتوکپی فریدمن بود به دلیل ایمان احمقانه اش به بازار یکی از پایه گذاران اصلی بحران مالی اخیر می دونند (اینجا). سی سال گذشته و ما دیده ایم که اگر بازار آزاد به حال خود رها شود در تمامی مواردی که اکسترنالیتی وجود داشته باشد بازار منابع را درست تخصیص نمی دهد و گرم شدن کره زمین و نابودی محیط زیست گواه این ادعا است. سی سال گذشته و دیدیم که بازار شبکه حمل و نقلی را از مسیر لابی هایش به وجود آورده که unsustainable و متکی بر اتلاف منابع است. دیده ایم که آزاد سازی اقتصادی چنان سبب قدرت گرفتن کمپانی های بزرگ شده که حیات دموکراتیک مردم آمریکا به خطر افتاده و عملا کنگره و حکومت آمریکا توسط بیزنس های بزرگ کنترل می شوند (در این مورد یک پست جدا می نویسم). و از همه مهم تر فریدمن این تصور دگم را در بخش بزرگی از جامعه آمریکا جا انداخته است که بازار آزاد می تواند همه مسایل را حل کند و هر جا که مشکلی هست کار حکومت است و نمی شود که کار بازار باشد. این تصور دگم وقتی با مساله پیچیده اداره جامعه رو به رو می شود به جای انتخاب مدلی که در برابر بجران ها و بی عدالتی مقاوم باشد ساده ترین مدل ممکن یعنی بازار آزاد صرف را انتخاب میکند. در صورتی که الان معلوم شده بازار با اینکه لازمه یک سیستم اقتصادی موفق است اما به هیچ وجه کافی نیست و به مولفه های دیگری که حکومت تامین می کند در کنار بازار هم نیاز است تا همه چیز به خوبی کار کند (منبع) و اصلا هم هنر هم همین است که شما بدانی چقدر و کجا باید از این مولفه های اضافی را خرج کنی. یک نکته بامزه هم همین دوستان لیبرتارین و tea party هستند که وقتی می بینند اوضاع خراب است و ثروتشان دارد از دستشان در می رود به جای آنکه متوجه مشکل اصلی شوند می خواهند حکومت را کوچک کنند. و یک لحظه هم به ذهنشان نمی رسد که شاید مشکل اصلی الان در آمریکا زیاد بودن مالیات یا اتلاف منابع در دولت نباشد و به جایش کاپیتالیزم مریضی باشد که کل آمریکا رو توانسته قبضه کند. نمی فهمند هم که اگر الان حکومت آمریکا توی جیب کورپوریشن هاست معنیش این نیست که باید حکومت رو حذف کرد، بلکه معنیش این است که باید حکومت رو از جیب کورپوریشن ها بیرون کشید. نمی فهمند با تضعیف حکومت کار برای کورپوریشن ها راحت تر از اینی که هست خواهد شد.
فریدمن را عامه مردم در آمریکا با مثال معروف مدادش یه یاد می آورند. او یک بار در برنامه تلویزیونی اش مدادی را در آورد و جلو دروبین گرفت و برای آنکه قدرت بازار را خاطر نشان شود گفت: "هزاران نفر در تولید این مداد نقش دارند. عده ای گرافیت را استخراج می کنند. عده چوب تهیه می کنند. عده ای دیگر محصول را تولید و عده ای برای محصول نهایی بازار یابی می کنند. و هیچ مرکزی هم اعمال این آدم ها را هدایت نمی کند. تولید این مداد از راه جادوی بازار آزاد انجام شده است."
سی سال بعد از این نقل قول اتفاق جالبی در بازار مداد افتاده. بازار مداد تقریبا به طور کامل توسط چین تسخیر شده است. یک سوالی که پیش می آید این است که چرا دیگر جادوی بازار در جاهای دیگر دنیا کار نمی کند و مدادی تولید نمی شود؟ در حالیکه بهترین معادن گرافیت دنیا در مکزیک، ذخایر چوب مرغوب دنیا در برزیل و اندونزی و تکنولوژی برتر تولید مداد در اختیار آلمان و آمریکا است. حتی دلیلش نیروی کار ارزان چین هم نمی تواند باشد چون نیروی کار در بنلادش و ویتنام و دیگر کشور های جهان سوم هم ارزان است. البته سخت کوشی و کار آفرینی چینی ها را نباید دست کم گرفت اما داستان بدون اشاره به سیاست های دولت چین در مورد مداد کامل نمی شود. در چین شرکت های دولتی سرمایه گذاری اولیه و آموزش نیروی کار را ابتدا انجام دادند. قیمت چوب به دلیل عدم حفاظت جدی از جنگل های چین در این کشور پایین نگه داشته شده است. دستکاری دولت چین در یوان ارزش آن را در برابر ارزهای دیگر پایین نگه می دارد. دولت چین هم از پرداخت سوبسید های سختمندانه به این صنعت دریغ نمیکند. مجموع این عومل صنعت مداد چین را یک قدم از بقیه رقبا جلو انداخته است. به عبارت دیگر سیاست های جکومتی هم می تواند توانایی های بازار را در رقابت با رقبایش بهبود بخشد. چیزی که میلتون احتمالا سی سال پیش فکرش را نمی کرد (مثال بر گرفته از این مقاله و این پست وبلاگ دنی رودریک اقتصاد دان).
یک انتقاد جدی دیگر از نظر من به فریدمن به یک غفلت از روش علمی بر می گردد. فریدمن پیرو دفاعش از بازار آزاد نظر معروفی داشت که می گفت صحت یک مدل را اصلا نمی توان با صحت فرضیات اون مدل سنجید بلکه باید دید این مدل تا چه حد خوب واقعیت را توصیف می کند. (کلا اقتصاد دان ها کارشان مدل کردن پدیده های اقتصادی است و در مدلشان برای آنکه ریاضیات قضیه جفت و جور بشود معمولا فرض های ساده کننده ای را وارد می کنند. یک مثال از این فرض ها این است که آدم ها همیشه منطفی رفتار می کنند. معمولا این فرض ها طوری انتخاب می شوند که جنبه هایی از پدیده اقتصادی مزبور را که برای ما مهم است برجسته کنند و مدل بدون از دست دادن رفتار هایی که برای ما مهم است تا حد امکلن ساده باشد.) در این چهارچوب اصولا سنجیدن اعتبار فرضیات یک مدل گمراه کننده است و راه به جایی نمی برد و تنها باید به قدرت توصیف مدل برای ارزیابی آن نگاه کرد. تا اینجا درست و متین. حالا فرض کنید که شما فرضیاتی کرده اید و بر مبنای آنها مدلی تولید کردید و می بینید هم که مدل شما به خوبی در یک یا چند نقطه کار این سیستم اقتصادی (مثلا وضعیت فعلی اقتصادی) را توصیف می کند و بر واقعیت منطبق است. یک امکان خطر وقتی است که شما در یک غفلت از روش علمی یادت برود که اقتصاد یک سیستم به شدت غیر خطی است و این که مدل شما فعلا در نقطه کار فعلی مدل با فرضیات شما کار می کند معنی اش این نیست که این مدل و همین فرضیات در نقاط کار دیگر سیستم هم راه گشا خواهد بود. به عبارت دیگر شما یادت برود که مثلا مدل بازار آزاد شما تنها در یک سری حالت خاص که شما بررسی شان کرده اید جواب می دهد و شاید نقطه کار های دیگری وجود داشته باشند که برای مدل سازی سیستم اقتصادی شما به فرضیات دقیق تری نیاز داشته باشید. یک مثال از این نفاط کار که به فرضیات اضافه نیاز است وقتی است که بحران اقتصادی شکل می گیرد که برای مدل سازی اش احتملا باید حداقل این نکته را که ملت جوگیر می شوند و به صورت گله ای عمل می کنند را هم در نظر گرفت. در نتیجه اگر شما مثل فریدمن بیایی ادعا کنی که بحران اقتصادی اصولا اتفاق نمی افتد، این ادعا نه یک واقعیت بیرونی منتج از مدل دقیق شما بلکه نتیجه جنبی فرضیات نا کافی ای است که شما کرده ای و حالا خودت ناگهان به آن ایمان آورده ای. درست هم به همین دلیل است که علم اقتصاد مدرن بعد فریدمن به سمت این رفت که این فرضیات پیچیده کننده را به مدل ها وارد کند تا مدل ها در حالت های بیشتری راه گشا باشند. مشکل فریدمن این بود که وقتی به معرفی پر حرارت بازار آزاد برای عامه می پرداخت خواسته یا ناخواسته این مساله مهم را فراموش می کرد و دیدگاه بیش از حد ساده شده و محدود خودش از اقتصاد را به اسم مدلی همگانی به خورد ملت می داد.
دلم نمی آید یک نقل قول معروف از بن برنانکی را ته این مطلب نیاورم. او در سال ۲۰۰۲ وفتی یکی از اعضای کلیدی بانک مرکزی آمریکا در دولت بوش بود، خطاب به فریدمن گفت: "در مورد بحران دهه سی. حق با تو بود. تقصیر ما بود. ما متاسفیم. اما به خاطر زحمات تو، ما آن اشتباه را دوباره تکرار نخواهیم کرد." شش سال بعد آمریکا دوباره شبیه همان اشتباه را تکرار کرد. حق هم با فریدمن نبود. بن برنانکی الان در دولت اوباما رییس بانک مرکزی آمریکا است.
اول از همه چرا میلتون؟ چرا نمی رویم سراغ یک اقتصاددان دیگر؟ چون میلتون فریدمن جدای فعالیت آکادمیکش به نظر من تاثیرگذار ترین افتصاد دان معاصر بر جامعه آمریکا بوده است. دو کتاب پر فروش او Capitalism and freedom و Free to choose که به زبان ساده و برای مخاطب عام نوشته شدند، یک جور هایی کتاب مقدس آمریکایی های محافظه کار حساب میشوند. به برکت میلتون هم بوده که محافظه کاران آمریکا صاحب یک مجموعه برنامه منسجم اقتصادی شدند. هنوزم که هنوزه مردم آمریکا او رو برای سری ده قسمتی تلویونی PBS که اون درش به دفاع از اقتصاد بازار آزاد پرداخت به یاد دارند.
حالا دستاورد های فریدمن چی بودند؟ به نظر من میلتون دو دستاورد مهم داشته که بد نیست مخاطب ایرانی در موردش بدونه.
دستاورد اول میلتون احیای بازار آزاد به عنوان یک سیاست جایگزین اقتصادی بود. تا قبل از میلتون و ریگان و دار دسته اقتصاد بازار آزاد خیلی مورد اقبال نبود به این خاطر که بیشتر اقتصاد دانهای اون موفع بازار آزاد و رشد حبابی بورس رو مسوول بحران مالی بزرگ دهه ۳۰ آمریکا می دونستند. برای اینکه بازار آزاد بتونه دوباره به عرصه سیاست گذاری برگرده باید بحران بزرگ دهه ۳۰ گردن کس دیگه ای می افتاد. و چه کسی بهتر از حکومت. میلتون و همکارش سال ۱۹۶۳ طی یک تحقیق مهم اومدن نشون دادند که در سالهای دهه سی کل میزان پول درگردش به یک سوم مقدار همیشگی اش تقلیل پیدا کرده بود و دلیل اصلی بحران این بود که پول در گردش برای انجام فعالیت افتصادی کافی نبود. این معنیش این بود اگر بانک مرکزی آمریکا در اون زمان پول بیشتری به جامعه تزریق کرده بود از بحران به سادگی جلوگیری می شد. حالا بماند که این نظر چقدر دقیق است اما نتیجه ای که لازم بود گرفته شده بود. پس ایراد کار از بازار نبود. از حکومت بود که کار خودش رو انجام نداده بود. به عبارت دیگه بحران دهه ۳۰ یک مثال شکست بازار نبوده بلکه نمونه ای از شکست حکومت بوده است. پیرو همین نظر یک سیاست جدید اقتصادی به نام monetarism هم متولد شد که کل ایده اش این بود که ابزار اصلی دولت برای کنترل اقتصاد همین عرضه پول هست و اگه عرضه پول به درستی انجام بشه بازار خودش از پس بقیه کارها و تخصیص منابع بر میاد.
حالا این monetarism دقیقا چیه؟ برای توضیحش باید به دهه شصت آمریکا بر گردیم. قبل از میلتون در دهه شصت و هفتاد اقتصاد کینزی غالب بود. اقتصاد کینزی معتقده که کلا اقتصاد موجود ناپایدار و کند ذهنیه و حکومت باید مستقیما در عرصه عمومی از مسیر تنظیم مرتب سیاست های های دولت دخالت کنه. ابزار دولت در ابن برخورد فعالانه هم هزینه کردن در قالب بودجه و هم سیاست های پولی هست. کینزی ها پیرو همین نظرات هم فکر می کردند که بیکاری با تورم نسبت عکس داره. به این معنی که اگه سیاست گذار ها در مسیر دستکاری اقتصاد می گذاشتند تورم کمی زیاد شه میشد که بیکاری رو کم کرد. سال ۱۹۶۸ فریدمن اومد و طی یک نتیجه مهم دیگه نشون داد که اصولا یک نرخ بیکاری طبیعی وجود داره که اگه به زور از اون پایین تر برویم خود به خود تورم ایجاد میشه، منتها کسی بهش گوش نداد. تا اینکه بعد از جنگ اعراب اسراییل و تحریم نفتی اعراب ناگهان اقتصاد آمریکا دچار یک رکود و در نتیجه بیکاری مزمن شد و هر چه به توصیه کینزی ها جکومت سعی می کرد با هزینه کردن و اجازه افزایش تورم رو دادن بیکاری رو پایین بیاره بیکاری پایین نمی اومد (منبع). این جا بود که با درست در اومدن این پیش بینی فریدمن در مورد بیکاری و تورم فریدمن ناگهان به مقام خدایی رسید و کینزی ها کاملا مقبولیت خودشون رو از دست دادند. وقتی ریگان رییس جمهور شد به توصیه فریدمن با کنترل حجم پول (monetarism) تورم رو کنترل کرد و افسار بازار رو هم رها کرد و در نتیجه آمریکا رشد اقتصادی و به دنبالش کاهش بیکاری رو به بهای افزایش نابرابری و تحلیل رفتن طبقه متوسط تجربه کرد (دراین پست در موردش بحث شده). من حدس می زنم بعضی از خواننده ها اینجا الان گیج شده باشند و درست فرق monetarism و افتصاد کینزی رو نفهمیده باشند پس یک مثال می زنم که قضیه روشن شه. فرض کنید که با رفقا جمع شدید و یک مهمونی گرفتید و می خواهید که خوش بگذره. یک عده می آیند و پیشنهاد می دهند که همه بسیج شده بازی دزد و وزیر بکنید تا خوش بگذره. این ها می شوند کینزی ها که به برنامه ریزی مرکزی و دخالت بیرونی معتقدند. یک عده هم میان میگن چه کاریه شما عرق (با اگه مسلمون هستید آب میوه) مهمونی رو تامین کن بقیش با خود مهمون ها. خودشون می دونند چه کار کنند که بهشون خوش بگذره. این میشه monetarism بر مبنای بازار آزاد. آب میوه هم میشه پول. فریدمن می گفت اگه به مهمون ها به موقع آب میوه برسه همیشه خوشحالند و هیچ وقت ملت حوصله شون سر نمی ره که حالا شما بخوای بیای برنامه ریزی کنی. بحران دهه ۳۰ آمریکا هم به خاطر این بوده که به ملت آب میوه نرسیده و در نتیجه همه قاطی کردند و کتک کاری شده والا مهمون ها آدم های نازنینی هستند و هیچ وقت دعوا نمی کنند. این وسط هم میلتون بر مبنای اعتقاد عمیقش به بازار و این که بازار همیشه منابع رو درست تخصیص میده با حرارت از کوچک کردن دولت، کاهش مالیات ها، حذف قوانین دست و پا گیر و انحلال بازو های مختلف نظارتی حکومت حمایت می کرد. که خیلی از این سیاست ها هم در دوره ریگان اجرا شد. حتی اون به این ها هم راضی نبود و می گفت برنامه های دولت در عرصه عمومی از جمله آموزش و پرورش، بیمه درمانی، نگه داری پارک ها و حفاظت محیط زیست هم باید ملغی بشوند، چون بازار همه این ها را به نحو بهتر و کارآمد تری می تونه تامین کنه. اون همچنین سعی کرد موارد شکست بازار رو کمرنگ جلوه بده و برای مثال می گفت در مورد مشکل انحصار و قبضه کردن بازار اغراق شده یا اینکه می گفت تنها نظارتی که کار می کند نظارت نهاد اقتصادی مربوطه بر خودش است و نظارت دولت ضررش خیلی بیشتر از سودش است (برای منبع این کتاب عالی رو ببینید). بگذریم هم که میلتون می گفت که اگه آب میوه به موقع برسه امکان نداره بحران به وجود بیاد. به همین دلیل برای زمان بحران برنامه ای نداشت. بعدا دیدیم با آب میوه خالی نمیشه جلو بحران رو گرفت. درست به همین دلیلم همه جای دنیا بحران که می شه همه بازار آزاد یادشون میره و پیرو کینز می شوند و ناگهان یادشون میاد که حکومت باید اقتصاد را نجات بدهد. یعنی اگر در مهمونی بالا یه جایی چاقو کشی شد نمیشود با عرضه آب میوه دعوا را بخوابونی. باید وارد صحنه بشی و ملت را جدا کنی. به علاوه ظاهرا در ملت آدم عوضی هم پیدا می شود و هر چه قدر که شما آب میوه به خیک ملت ببندی آخرش یکی دعوا راه می اندازد.
دستاورد دوم میلتون هم جا انداختن این نکته برای جامعه آمریکا بود که آزادی اقتصادی و آزادی سیاسی همیشه با هم همراهند. او استدلال می کرد کنترل مرکزی که کینزی ها توصیه می کردند در نهایت به بیش از حد قدرت گرفتن حکومت و از دست رفتن آزادی های فردی می انجامد و تنها راه کنترل حکومت کوتاه کردن دستش از فعالیت های اقتصادی است. هر چند اگر در نوشته های فریدمن دقیق بشوید می بینید او آزادی اقتصادی را تنها شرط لازم و نه کافی برای آزادی سیاسی می دونست، ولی به نظر من در عمل با تکرار عبارت های آزادی اقتصادی و سیاسی کنار هم از مسیر فعالیت های او و دیگران در رسانه ها در ذهن عامه مردم آمریکا و دنیا این جا افتاد که این دو هم معنی و متناظرند (منبع). دنیای غرب هم که آزادی اقتصادی را در برنامه کارش قرار داده بود کلا «دنیای آزاد» در برابر شرق کمونیست نامیده شد. به نظر من یکی از دلایل اقبال مردم آمریکا به فریدمن این بود که اون پیشنهاداتش مبنی بر کوچک کردن حکومت و کاهش مالیات ها رو در قالب راهی به سوی آزادی سیاسی و در لباس فردگرایی آمریکایی ارائه کرد. در واقع دلیل اینکه فریدمن تونست خیلی ها رو با خودش همراه کنه دست گذاشتن بر بدبینی تاریخی آمریکایی ها به حکومت و میل اونها به اتکای به خود بود نه درک عمیق عامه مردم از سیاست هایی که اون پیشنهاد می داد. به نظر من اگر فریدمن نزد مردم آمریکا به عنوان چیزی که عملا بود - حامی کمپانی های بزرگ و منافع ثروتمندان - شناخته می شد نمی توانست این تاثیر گذاری رو داشته باشد.
امروز که ما بعد ۳۰ سال به گذشته نگاه می کنیم اگر بخواهیم منصف باشیم باید به نفش فریدمن در جا انداختن این نکته که بازار آزاد سرچشمه توسعه و پیشرفت اقتصادی است اذعان کنیم. فریدمن با از بین بردن بدبینی دهه شصت و هفتاد به بازار آزاد امکان رشد را در خیلی از جاهای دنیا از جمله شرق آسیا، چین و البته اروپا و آمریکا رو از مسیر این ابزار اقتصادی موثر فراهم کرد.
اما میراث فریدمن فقط شامل چیزهای خوب و خوشبو نمی شود. امروزمعلوم شده بخش بزرگی از گزاره هایی که فریدمن در زمان حیاتش سعی می کرد درستیش را به همه بقبولاند نادرست بوده اند. سی سال گذشته و ما دیده ایم که مقررات زدایی و نظارت نهادها بر خودشان که فریدمن پیشنهاد داده بود نه تنها کار نمی کند بلکه به بزرگ ترین بحران مالی چند دهه اخیر انجامیده است. خیلی ها الان آلن گرینسپن رییس سابق بانک مرکزی آمریکا را که از نظر فکری فتوکپی فریدمن بود به دلیل ایمان احمقانه اش به بازار یکی از پایه گذاران اصلی بحران مالی اخیر می دونند (اینجا). سی سال گذشته و ما دیده ایم که اگر بازار آزاد به حال خود رها شود در تمامی مواردی که اکسترنالیتی وجود داشته باشد بازار منابع را درست تخصیص نمی دهد و گرم شدن کره زمین و نابودی محیط زیست گواه این ادعا است. سی سال گذشته و دیدیم که بازار شبکه حمل و نقلی را از مسیر لابی هایش به وجود آورده که unsustainable و متکی بر اتلاف منابع است. دیده ایم که آزاد سازی اقتصادی چنان سبب قدرت گرفتن کمپانی های بزرگ شده که حیات دموکراتیک مردم آمریکا به خطر افتاده و عملا کنگره و حکومت آمریکا توسط بیزنس های بزرگ کنترل می شوند (در این مورد یک پست جدا می نویسم). و از همه مهم تر فریدمن این تصور دگم را در بخش بزرگی از جامعه آمریکا جا انداخته است که بازار آزاد می تواند همه مسایل را حل کند و هر جا که مشکلی هست کار حکومت است و نمی شود که کار بازار باشد. این تصور دگم وقتی با مساله پیچیده اداره جامعه رو به رو می شود به جای انتخاب مدلی که در برابر بجران ها و بی عدالتی مقاوم باشد ساده ترین مدل ممکن یعنی بازار آزاد صرف را انتخاب میکند. در صورتی که الان معلوم شده بازار با اینکه لازمه یک سیستم اقتصادی موفق است اما به هیچ وجه کافی نیست و به مولفه های دیگری که حکومت تامین می کند در کنار بازار هم نیاز است تا همه چیز به خوبی کار کند (منبع) و اصلا هم هنر هم همین است که شما بدانی چقدر و کجا باید از این مولفه های اضافی را خرج کنی. یک نکته بامزه هم همین دوستان لیبرتارین و tea party هستند که وقتی می بینند اوضاع خراب است و ثروتشان دارد از دستشان در می رود به جای آنکه متوجه مشکل اصلی شوند می خواهند حکومت را کوچک کنند. و یک لحظه هم به ذهنشان نمی رسد که شاید مشکل اصلی الان در آمریکا زیاد بودن مالیات یا اتلاف منابع در دولت نباشد و به جایش کاپیتالیزم مریضی باشد که کل آمریکا رو توانسته قبضه کند. نمی فهمند هم که اگر الان حکومت آمریکا توی جیب کورپوریشن هاست معنیش این نیست که باید حکومت رو حذف کرد، بلکه معنیش این است که باید حکومت رو از جیب کورپوریشن ها بیرون کشید. نمی فهمند با تضعیف حکومت کار برای کورپوریشن ها راحت تر از اینی که هست خواهد شد.
فریدمن را عامه مردم در آمریکا با مثال معروف مدادش یه یاد می آورند. او یک بار در برنامه تلویزیونی اش مدادی را در آورد و جلو دروبین گرفت و برای آنکه قدرت بازار را خاطر نشان شود گفت: "هزاران نفر در تولید این مداد نقش دارند. عده ای گرافیت را استخراج می کنند. عده چوب تهیه می کنند. عده ای دیگر محصول را تولید و عده ای برای محصول نهایی بازار یابی می کنند. و هیچ مرکزی هم اعمال این آدم ها را هدایت نمی کند. تولید این مداد از راه جادوی بازار آزاد انجام شده است."
سی سال بعد از این نقل قول اتفاق جالبی در بازار مداد افتاده. بازار مداد تقریبا به طور کامل توسط چین تسخیر شده است. یک سوالی که پیش می آید این است که چرا دیگر جادوی بازار در جاهای دیگر دنیا کار نمی کند و مدادی تولید نمی شود؟ در حالیکه بهترین معادن گرافیت دنیا در مکزیک، ذخایر چوب مرغوب دنیا در برزیل و اندونزی و تکنولوژی برتر تولید مداد در اختیار آلمان و آمریکا است. حتی دلیلش نیروی کار ارزان چین هم نمی تواند باشد چون نیروی کار در بنلادش و ویتنام و دیگر کشور های جهان سوم هم ارزان است. البته سخت کوشی و کار آفرینی چینی ها را نباید دست کم گرفت اما داستان بدون اشاره به سیاست های دولت چین در مورد مداد کامل نمی شود. در چین شرکت های دولتی سرمایه گذاری اولیه و آموزش نیروی کار را ابتدا انجام دادند. قیمت چوب به دلیل عدم حفاظت جدی از جنگل های چین در این کشور پایین نگه داشته شده است. دستکاری دولت چین در یوان ارزش آن را در برابر ارزهای دیگر پایین نگه می دارد. دولت چین هم از پرداخت سوبسید های سختمندانه به این صنعت دریغ نمیکند. مجموع این عومل صنعت مداد چین را یک قدم از بقیه رقبا جلو انداخته است. به عبارت دیگر سیاست های جکومتی هم می تواند توانایی های بازار را در رقابت با رقبایش بهبود بخشد. چیزی که میلتون احتمالا سی سال پیش فکرش را نمی کرد (مثال بر گرفته از این مقاله و این پست وبلاگ دنی رودریک اقتصاد دان).
یک انتقاد جدی دیگر از نظر من به فریدمن به یک غفلت از روش علمی بر می گردد. فریدمن پیرو دفاعش از بازار آزاد نظر معروفی داشت که می گفت صحت یک مدل را اصلا نمی توان با صحت فرضیات اون مدل سنجید بلکه باید دید این مدل تا چه حد خوب واقعیت را توصیف می کند. (کلا اقتصاد دان ها کارشان مدل کردن پدیده های اقتصادی است و در مدلشان برای آنکه ریاضیات قضیه جفت و جور بشود معمولا فرض های ساده کننده ای را وارد می کنند. یک مثال از این فرض ها این است که آدم ها همیشه منطفی رفتار می کنند. معمولا این فرض ها طوری انتخاب می شوند که جنبه هایی از پدیده اقتصادی مزبور را که برای ما مهم است برجسته کنند و مدل بدون از دست دادن رفتار هایی که برای ما مهم است تا حد امکلن ساده باشد.) در این چهارچوب اصولا سنجیدن اعتبار فرضیات یک مدل گمراه کننده است و راه به جایی نمی برد و تنها باید به قدرت توصیف مدل برای ارزیابی آن نگاه کرد. تا اینجا درست و متین. حالا فرض کنید که شما فرضیاتی کرده اید و بر مبنای آنها مدلی تولید کردید و می بینید هم که مدل شما به خوبی در یک یا چند نقطه کار این سیستم اقتصادی (مثلا وضعیت فعلی اقتصادی) را توصیف می کند و بر واقعیت منطبق است. یک امکان خطر وقتی است که شما در یک غفلت از روش علمی یادت برود که اقتصاد یک سیستم به شدت غیر خطی است و این که مدل شما فعلا در نقطه کار فعلی مدل با فرضیات شما کار می کند معنی اش این نیست که این مدل و همین فرضیات در نقاط کار دیگر سیستم هم راه گشا خواهد بود. به عبارت دیگر شما یادت برود که مثلا مدل بازار آزاد شما تنها در یک سری حالت خاص که شما بررسی شان کرده اید جواب می دهد و شاید نقطه کار های دیگری وجود داشته باشند که برای مدل سازی سیستم اقتصادی شما به فرضیات دقیق تری نیاز داشته باشید. یک مثال از این نفاط کار که به فرضیات اضافه نیاز است وقتی است که بحران اقتصادی شکل می گیرد که برای مدل سازی اش احتملا باید حداقل این نکته را که ملت جوگیر می شوند و به صورت گله ای عمل می کنند را هم در نظر گرفت. در نتیجه اگر شما مثل فریدمن بیایی ادعا کنی که بحران اقتصادی اصولا اتفاق نمی افتد، این ادعا نه یک واقعیت بیرونی منتج از مدل دقیق شما بلکه نتیجه جنبی فرضیات نا کافی ای است که شما کرده ای و حالا خودت ناگهان به آن ایمان آورده ای. درست هم به همین دلیل است که علم اقتصاد مدرن بعد فریدمن به سمت این رفت که این فرضیات پیچیده کننده را به مدل ها وارد کند تا مدل ها در حالت های بیشتری راه گشا باشند. مشکل فریدمن این بود که وقتی به معرفی پر حرارت بازار آزاد برای عامه می پرداخت خواسته یا ناخواسته این مساله مهم را فراموش می کرد و دیدگاه بیش از حد ساده شده و محدود خودش از اقتصاد را به اسم مدلی همگانی به خورد ملت می داد.
دلم نمی آید یک نقل قول معروف از بن برنانکی را ته این مطلب نیاورم. او در سال ۲۰۰۲ وفتی یکی از اعضای کلیدی بانک مرکزی آمریکا در دولت بوش بود، خطاب به فریدمن گفت: "در مورد بحران دهه سی. حق با تو بود. تقصیر ما بود. ما متاسفیم. اما به خاطر زحمات تو، ما آن اشتباه را دوباره تکرار نخواهیم کرد." شش سال بعد آمریکا دوباره شبیه همان اشتباه را تکرار کرد. حق هم با فریدمن نبود. بن برنانکی الان در دولت اوباما رییس بانک مرکزی آمریکا است.
۵ نظر:
اول تشکر بخاطر اینکه وقت میذاری و به تفضیل توضیح میدی...
دوم هم اینکه آیا درمورد اقتصاد ایران مطلبی نوشتید؟
بعدا یه سوال که توی ذیل این پستهای مربوط به بحران اقتصادی واسم پیش اومده و اینه که دولت آمریکا چرا در جهت رفع این قضایا قدم برنمیداره؟ مثلا وقتی رئیسجمهور کلی مشاور داره و وزیران هم اینطور... چرا اقدامی نمیکنند؟
لیتیوم عزیز
راستش من درباره اقتصاد ایران حرفی که کسی ندونه ندارم که بخوام بنویسم.
مورد دومی هم که مطرح کردی سوال خوبیه. مطئنا جکومت آمریکا از جزییات مشکلات مختلفی که من ازش حرف زدم مطلعه و اگه دقت کرده باشی من خیلی جاها از گزارش ها نهاد مختلف داخل جکومت برای مرچع استفاده کردم. مشکل اینجاست که برای حل این مشکلات اراده کافی سیاسی به دلایل مختلف از جمله وجود لابی های قدرتمند که من به مرور توضیح خواهم داد در واشنگتن وجود نداره. نتیجه این شده که عملا به نظر میرسه در بیشتر موارد حکومت آمریکا حتی دموکرات ها تامین کننده مناقع کمپانی های بزرگ هستند نه مردم این کشور . نتیجه اش هم این شده که سیاست های کلیدی تغییر نمی کنه.
بازم ممنون بخاطر وقت و انرژی و سخاوت مندی ای که واسه این کار میذاری!
دوما منم دلم می خواد سراغ مسایل دیگه هم بری ولی به روندی که خودت در پیش گرفتی باید اعتماد کرد. مثلا اگه یهو بری سراغ اقتصاد ایران یا هرچیز بی ربط دیگه هم رشته کلام پاره می شه هم این موضوعاتی که مطرح کردی نیمه کاری می مونه. پس همون بهتره به پیشنهادات بقیه راجع به مطرح کردن موضوعات جدید بی تفاوت باشی و کار خودت رو ادامه بدی.
در مورد پاراگراف یکی مونده به آخرتون، اخیراً نوشته ای خوندم از وبلاگ پاره های منفی (25 سپتامبر) که به نظرم همراه اومد با نظر ما، نظرتون چیه؟
http://negative-particles.blogspot.com/2011/09/blog-post.html
ناشناس عزیز،
حق با شماست. جفتمون در مورد یک چیز حرف می زنیم. فقط این وبلاگ مورد نظر شما که من برای اولین بار دیدمش قضیه رو با زبون خیلی ثقیلی بیان کرده، در حالیکه من سعی کردم جوری بنویسم که ملت بفهمند.
ارسال یک نظر