۶ آذر ۱۳۸۶

سر جریان یک پزشک به من گفتند cheap. اولش عصبانی شدم و می خواستم یک بیانه بسیار شدید لحن خطاب به آنهایی که من را بی ارزش خوانده بودند در اینجا منتشر کنم و بستگان این دوستان را به انضمام خودشان عروس نمایم.

اما دارم با خودم فکر می کنم جایش پشت سر مرده حرف بزنیم. مرده خوبیش این است که گنگ ندارد که اگر بهش چیزی گفتیم ما را بترکانند. حالا کدام مرده را انتخاب کنیم؟ شاملو.

من از شاملو خوشم نمی آید. اما اعتراف می کنم یک زمانی وانمود می کردم خوشم میاید. سال های اول که رفته بودیم دانشگاه. اون موقع این قدر همه شاملو شاملو می کردند که من را هم جو گرفت و فکر کردم باید از شاملو خوشم بیاید. یک جلسه ادبی بود در دانشگاه که اصلا همه آتیش ها از گور آن بلند می شد. ما می رفتیم به جلسه ادبی که جفت گیری کنیم اما جون جفت گیری علنی دور از اخلاق اسلامی بود به جای جفت گیری چند شعر را تورق می کردیم. کار در این جلسه تا جایی پیش رفته بود که من حتی یک بار یک رمان خواندم و آنرا برای دوستان تحلیل کردم. آن هم چه رمانی! مسخ! تا یک مدتی در تخت خوابم سوسک می شدم. اما بعد که جلسه دخترهایش ته کشید من هم دیگر سوسک نشده به جایش دپ سنگین زدم و چند ترمی عملا دانشگاه نرفتم. نمی دانم هم چه معجزه ای هم شد که مشروط نشدم همه درس هایم پاس شد و فقط دو درس را افتادم. و الا همین شاملو می توانست کلا آینده مرا تغییر داده باشد و من الان می توانستم یک دانشجوی اخراجی باشم. همین الان هم هنوز دارم تاوان کارنامه گلگون کفن دوره لیسانسم را پس می دهم. البته فکر نکنید من آدم نا آگاهی بودم. من دلایل کاملا قانع کننده ای برای خودم داشتم که چرا از شاملو خوشم میاید. درباره شعرش کلی کتاب خوانده بودم تا در موقع لزوم از اطلاعاتم استفاده کنم. آن قدر از شاملو شعر خوانده بودم که فکر می کردم اگر بخواهم می توانم مثل او بنویسم (و با کمال شرمنگی گاهی سعی می کردم این کار را بکنم). شاملو نماد عصیان بود. نماد عشق. نماد کسی که با زنش خوشبخت شده. نماد کسی که با ظلم نساخته. نماد کسی که به ارزش ها پشت پا زده. نماد مردی که مردانه شعر های قشنگ می گوید و دخترها برایش می میرند. چه چیزی جذاب تر از این مرد برای یکی مثل من پیدا می شد. من هم می خواستم دختر ها برایم بمیرند. هر گونه باید و نبایدی حالم را بهم می زد. اما حتی همان موقع نفرتی عمیق در دلم نسبت به او حس می کردم. نفرتی که آن موقع نادیده اش می گرفتم و حالا دیگر نمی گیرم. در واقع این نوشته هم صرفا تلاشی است برای ریشه یابی این احساس در خودم.

حالا که دارم فکر می کنم کم کم یک چیز هایی دارد دستگیرم می شود. حتی قضیه دارد یک ربط هایی به این بی ارزش خواندن من هم پیدا می کند. شاملو در راس هرم آدم های هیچ چیز ندان همه چیز دان نما ایستاده بود. شاملو رییس قبیله آدم هایی بود که با اطمینان دهان باز می کنند اما از درون خالی اند. شاملو حتی اگر هم خالی و بی محتوا نبود عادت زشت درشت حرف زدن و بی دلیل اعتماد به نفس داشتن را رواج داده بود. شاملو فرصتی را فراهم کرده بود که بی ارزش ها، تو خالی ها و بی سواد ها غرور را بیاموزند. جاه طلبی های کوچکشان را جای حقیقت جار بزنند. چیزی که در این میان فراموش می شد پیش پا افتاده بودن بودن این آدم ها بود. وارطان تبدیل به مردی می شد که سخن نگفت. آیدا به زنی اثیری. شاملو عقده مردانه «بزرگ بودن» و «اول بودن» را با میانبری زیرکانه شعر کرده بود. ایرانیان با خواندن شعر او اول می شدند بی آنکه مسابقه ای داده باشند. بزرگ می شدند بدون آنکه قدمی بر داشته باشند. شورش می کردند بدون آنکه نظمی جدید برای جایگزینی داشته باشند. شاملو برای من سمبل بخشی بسیار آزاردهنده از هویت ایرانی بود. سمبل یک نسل بود. نسلی که واقعا چیزی نبود. نوبل ادبیات را هم به شاملو ندادند. دخترهای جلسه ادبی هم همه از دم شوهر کردند. خوشگل ترینشان با یه دانشجوی دکترا. آنی که متوسط بود با دانشجوی مایه دار تهرانی و چند تای دیگر که زشت بودند هر کدام یک شهرستانی ساده پیدا کردند که آویزانش شوند. من برای چه کسانی از گرگور که در تخت سوسک شده حرف می زدم!

شاملو مرد زمانه واژگونی بود که من در آن بزرگ شده بودم. شاملو نماینده جاه طلبی حقیری بود که سراسر نسل قبل از مرا پر کرده بود. جاه طلبی در مرکز بودن. دیده شدن. حالا که فکرش رو می کنم من از این در مرکز بودن متنفرم. چنین میلی به دیده شدن یک دلیل بیشتر نمی تواند داشته باشد، کوچک بودن. من ترجیح می دهم خودم باشم اما در حاشیه، تا در مرکز و حرف هایی بزنم که مرغ پخته هم با شنیدن آنها پرواز کند. من بی ارزش بودن را به تقلبی بودن ترجیح می دهم. من زن اثیری نمی خواهم. یک زن معمولی می خواهم که حرف من را هم اگر نمی فهمد با خودش و دنیا راحت باشد. کتکم هم بزنند سخن می گویم همه را هم لو می دهم. من افتخارات نمی خواهم. یک جایی خواندم که شاملو بعد آنکه برای نوبل نامزدش کردند اما نوبل را به کس دیگری دادند حسابی کشتی هایش غرق شده بود (محمد قائد؟). بی چاره! که زن اثیری ها؟ من از زن این قدر می فهمم که با اولین دختری که در دانشگاه دیدم ازدواج نکنم. من تمامی ارزش های برتر انسانی، مردانگی، عشق و هر چیز دیگری را که شاملو مثل بادکنکی باد کرده به تمسخر می گیرم. من آنهایی را که با دنیا سر جنگ دارند هم به تمسخر می گیرم. همین طور آنهایی را که هر چیزی را جدی می گیرند. به طریق مشابه من آنهایی را که چیزی را جدی نمی گیرند هم تحقیر می کنم. در واقع کافی است به چیزی تظاهر کنید تا من به ریش شما بخندم.

شاملوی عزیز شعر تو شاید چهل سال پیش از تو مردی مطلوب برای زنان می ساخت، اما حالا دیگر نمی سازد. شاید تو چیزی بیشتر از طرفدارانت بودی اما الان من بیشتر از آن خسته ام که تو برای من روی منبر بروی و خطابه هسته ای بگویی.

بعد از تحریر: آقا یک چیز با مزه ای هم بعد نوشتن این مطلب به ذهنم رسید. جریان این برادرانی که می روند سنگ قبر شاملو را می شکنند شنیده اید که. آنها دیگر چه شاد روان هایی هستند. یعنی آدم باید علامه به توان دو باشد که یک فکر کند شاملو سمبل آزادی و بی قیدی و ظلم ستیزی و از این چیزهای متجددانه است و دو حالا که سمبل این ها هست باید سنگ قبرش بشکند چون تجدد بد است. به عبارت دیگر بنده در کفم که تجدد که در لغت به معنی چیز جدید جستن و از غالب خود بیرون شدن است چگونه توسط شاملو و رفقا مصادره شده که حتی دشمنان تجدد هم آنرا قبول کرده اند. اینگار برای آنکه راه تجدد به وسط هیبت این غول ادب فارسی برخورد نکند راهی وجود ندارد! حالا تا فردا صبح شما خودت را جر بده که راه های پسندیده دیگری هم برای جدید شدن وجود دارد.

۱۳ نظر:

ناشناس گفت...

پسر نمی‌دونی من چقدر با این رک بودن تو حال می‌کنم. می‌دونی چند وقته می‌خوام در مورد این مرتیکه بنویسم.

ما که از داهات اومدیم شهر اول که نمی‌دونستیم شاملو چیه. کم‌کم فهمیدیم یه چیزیه که مثل آب‌نمک باید تو دهنت قرقره کنی تا بتونی کس بار کنی. ولی می‌دونی چیه؟ هرچی دودوتا چهارتا کردم دیدم کسی که آدم به خاطرش به گه‌خوری بیفته ارزش نداره. کلا بی‌خیال شدم.

ولی ملت با این شاملیو چه‌ها که «نکردند» ...
موفق باشی.
ما هم خلصیم.

ناشناس گفت...

سلام دوست عزيز
فکر کنم با توجه به عقايد و طرز فکرت از اين وبلاگ خوشت بياد
http://ghorbatzadegan.blogpars.com/
اگر هم اشتباه کردم بابت اتلاف وقت‌ات معذرت می‌خوام

قربانت

ناشناس گفت...

من فکر می کنم تو اینو نوشته بودی که پرووکیشن مبسوطی بکنی و موفق هم شدی، به انضمام این که طنز سرخوشانه ات رو عشقه. :)
وبلاگ مانی رو که بلدی؟ چهاردیواری. توآرشیوش مطالب فوق العاده ای داره به اسم "یک هفته با شاملو" حیفه نخونیش.

ناشناس گفت...

حالا که فکرش رو می کنم من عمیقا از این در مرکز بودن متنفرم. چنین میلی به دیده شدن یک دلیل بیشتر نمی تواند داشته باشد، کوچک بودن.هاها! این دو جمله همون عقده‌ی خودبزرگ دیدنیه که داری ازش دم می‌زنی. کل این بیانیه بالا بلند که نوشتی داره فریاد می‌زنه که تو دقیقاً همون شکلی هستی که ازش ابراز انزجار و برائت می‌کنی!

ناشناس گفت...

Azizam in rahe monasebi vase bala bordane visitor nist, ye raveshe tablighe behtar nemishe peyda koni shoma golam?

untitled گفت...

مهناز باهوش عزیز میشه شما به من بگی من چرا بعد پنج سال و نیم بلاگ نویسی ناگهان این آخر عمری به فکر بالا بردن ویزیتور افتاده ام و حضور یا عدم حضور شما خوانندگان محترم برایم مهم شده؟

ناشناس گفت...

daghighan manam hamin jalebe baram aghaye untitled

ناشناس گفت...

bekhosoos inke zaheran az comment ham khabari naboode ghablan :p

untitled گفت...

مهناز عزیز با این توضیح چطوری.

استاد من یکی دو هفته ای است رفته مسافرت و من عملا دانشگاه نمی روم. یکی دو هفته دیگر هم یک امتحان مهم دارم که قرار است حالا که خانه هستیم برای آن بخوانیم.
من هم حالا که دیده ام در حانه علاف می باشم با خودم فکر کرده ام مطلب کامنت دار بنویسم تا با خوانندگان اینترکشن داشته باشیم و شادی بگسترانیم.

ناشناس گفت...

in ghazie rabti be markaze seghl va ina ham nadare? na? , behar hal movafagh bashi golam, manam emtehan daram dige ziad shadi gostaranidam!!! beram sare darsam behtare :)

ناشناس گفت...

سلام
اگه دست «عاشقان سینه چاک شعر نو» به شما برسه ... وای به حالتون!ا

Unknown گفت...

این متفاوت بودنت منو کشته:)

Unknown گفت...

اونایی که بهت می‌گن cheap می‌خوان بگن خودشون Expensiveهستن که نیستن:)
ببین، تو این وبلاگستان هر کسی بخواد مثل دیگران نباشه و در جریان رود شنا نکنه زود محکومش می‌کنن. اما تو کار خودتو بکن