امروز تو ماشین پشت فرمون نشسته بودم و آهنگ گوش میکردم. یه دونه از این ماستهای یخی منگو هم خریده بودم و میخواستم که ماستم را بخورم. به یه جایی از ماست یخیام که رسیدم دیدم مزهی جالب و ناشناختهای می ده. صدای آهنگ رو کم کردم تا بتونم ببینم دقیقا این مزه چیه.
۲۰ تیر ۱۳۸۹
۱۹ تیر ۱۳۸۹
با علاقه كار كردن حتی خوشبین بودن در این جامعه «سادهلوح بودن» معنی میدهد. من فكر میكنم با خطر كردن به اینكه سنگ سادهلوحی به پیشانیام بخورد معمولا خوشبین بودهام. معمولا درگیر بودهام و این مسأله به راضی بودن كمك میكند.
- دکتر لوکس
(از اینجا)
- دکتر لوکس
(از اینجا)
۱۵ تیر ۱۳۸۹
امروز داشتم تو اینترنت ول میچرخیدم که این ویدئو را پیدا کردم. یک جورهایی به نظرم تأثیرگذار بود. شما هم ببینید:
این دختری که در این ویدئو می بینید ناشنوا است و اینجا دارد بعد انجام عمل یک عمل جراهی و پیوند یک قطعه الکترونیکی به گوش داخلیاش شنیدن را تجربه میکند. این هم چند ویدئوی دیگر از واکنش کسانی که از این وسیله استفاده کردهاند و خیلیهایشان برای اولین بار دارند شنیدن را تجربه میکنند.
این قطعه الکترونیکی که به این دختر پیوند زده شده cochlear implant نامیده می شود و برای برگرداندن شنوایی به کسانی که اعصاب شنوایی آنها سالم است اما گوش داخلی آنها به دلیلی تخریب شده (بیشتر موارد ناشنوایی هم از این دستهاند) طراحی شده است. اصول کارش هم ساده است. گوش داخلی انسان (بر خلاف چشم که دنیای دیگری است) عمل خیلی پیچیدهای روی سیگنال دریافتی اش انجام نمیدهد و عملا تنها کاری که انجام میدهد تبدیل فوریه گرفتن از سیگنال صوت و جدا کردن مولفههای فرکانسی صوت از هم است. ناحیههای داخلیتر گوش داخلی به فرکانسهای کمتر حساسند و ناحیه های بیرونیتر به فرکانس های بالاتر. این به مغز این امکان رو میدهد که از روی منطقهای که در گوش داخلی تحریک شده بفهمد محتوای فرکانسی صدا چه بوده است*. این قطعه الکترونیکی هم کاری که میکند این است که میآید اعصاب ناحیههای مختلف گوش داخلی را مستقیما با یک الکترود با توجه به محتوای فرکانسی صدا تحریک می کند و در نتیجه فرد ناشنوا «میشنود».
حالا این مقدمه را داشته باشید تا ادامه اش را بگویم.
یعد از آنکه این قطعه الکترونیکی همهگیر شد و ثابت شد که این وسیله در موارد زیادی برای افراد ناشنوا سودمند است همه انتظار داشتند که افراد ناشنوا از آن استقبال کنند. اما بر خلاف انتظار، جامعه افراد ناشنوا در آمریکا خیلی سرد با آن برخورد کرد و حتی انجمن ملی ناشنوابان آمریکا (NAD) اعلام کرد که شدیدا با استفاده از این وسیله مخالف است و کلی هم جنجال به پا شد که این وسیله دست اکثریت شنوا را برای هر چه بیشتر نادیده گرفتن حقوق اقلیت ناشنوا بازتر خواهد کرد و اصولا توصیه این وسیله به ناشنوایان این معنی را میدهد که مشکلی در ناشنوایان وجود دارد و نوعی توهین ضمنی به آنان است. در صورتی که هیچ اشکالی در ناشنوا بودن وجود ندارد و ناشنوایان به آنچه که هستند افتخار میکنند.
اما بعد کمی که گذشت و آب ها از آسیاب افتاد کم کم علت این مخالفتها معلوم شد. ظاهرا علت اصلی این مخالفت شدید و غلیظ این بود که ناشنوایان این وسیله را تهدیدی برای هویت خودشان میدیدند**. یعنی حداقل در آمریکا این گونه است که جامعه افراد ناشنوا برای خودش تبدیل به یک خرده فرهنگ شده است که اعضای این خرده فرهنگ را یک عامل مهم یعنی ناشنوا بودن دور هم جمع میکند. این خرده فرهنگ به فرد ناشنوا هویت میدهد و به او امکان می دهد در این روزگار نامراد دوام بیاورد. زبان اشاره هم این وسط نقش مهمی دارد و یک جورهایی زبان ملی این خرده فرهنگ است. حالا هر وسیلهای هم که شنوایی را به افراد ناشنوا بر گرداند مستقیما تهدیدی برای هویت این اقلیت خواهد بود و اگر سبب از هم پاشیدن این خرده فرهنگ نشود به طور حتم سبب ریزش اعضای آن می شود. به خصوص که به دست آوردن کمی شنوایی هم به معنی بی نیازی به زبان اشاره است و هرچه بیشتر این زبان که نقش مهمی در هویت جمعی افراد ناشنوا دارد نابود میکند. از آن طرف هم هزینه عمل پیوند در حدود صد هزار دلار است که خیلی از افراد ناشنوا امکان پرداخت آن را ندارند و این خودش بیشتر سبب ایجاد شکاف بین ناشنوایان فقیر و غنی خواهد شد. در نتیجه همه این داستان ها خیلی از ناشنوایان ترجیح می دهند از این وسیله جدید استفاده نکنند. برای آنها حفظ این خرده فرهنگ که تمام این سالهای اقلیت بودن به آن ها هویت داده تا حدی مهم است که حاضرند از آنجه نبودش رنجشان میدهد دست بکشند تا این جامعه سر و پا بماند.
کل این جریان شما را یاد چیزی نمیاندازد؟
درست حدس زدید. استعارهی دردناکی است.
پ.ن.:
* اینکه طبیعت از مسیر تکامل تبدیل فوریه را کشف کرده است هم جالب است.
** برای اطلاعات بیشتر می توانید این دو مقاله را بخوانید: اولی موافق و دومی مخالف. لحن خشمگین و انقلابی مقاله دوم هم خیلی جالب است.
این دختری که در این ویدئو می بینید ناشنوا است و اینجا دارد بعد انجام عمل یک عمل جراهی و پیوند یک قطعه الکترونیکی به گوش داخلیاش شنیدن را تجربه میکند. این هم چند ویدئوی دیگر از واکنش کسانی که از این وسیله استفاده کردهاند و خیلیهایشان برای اولین بار دارند شنیدن را تجربه میکنند.
این قطعه الکترونیکی که به این دختر پیوند زده شده cochlear implant نامیده می شود و برای برگرداندن شنوایی به کسانی که اعصاب شنوایی آنها سالم است اما گوش داخلی آنها به دلیلی تخریب شده (بیشتر موارد ناشنوایی هم از این دستهاند) طراحی شده است. اصول کارش هم ساده است. گوش داخلی انسان (بر خلاف چشم که دنیای دیگری است) عمل خیلی پیچیدهای روی سیگنال دریافتی اش انجام نمیدهد و عملا تنها کاری که انجام میدهد تبدیل فوریه گرفتن از سیگنال صوت و جدا کردن مولفههای فرکانسی صوت از هم است. ناحیههای داخلیتر گوش داخلی به فرکانسهای کمتر حساسند و ناحیه های بیرونیتر به فرکانس های بالاتر. این به مغز این امکان رو میدهد که از روی منطقهای که در گوش داخلی تحریک شده بفهمد محتوای فرکانسی صدا چه بوده است*. این قطعه الکترونیکی هم کاری که میکند این است که میآید اعصاب ناحیههای مختلف گوش داخلی را مستقیما با یک الکترود با توجه به محتوای فرکانسی صدا تحریک می کند و در نتیجه فرد ناشنوا «میشنود».
حالا این مقدمه را داشته باشید تا ادامه اش را بگویم.
یعد از آنکه این قطعه الکترونیکی همهگیر شد و ثابت شد که این وسیله در موارد زیادی برای افراد ناشنوا سودمند است همه انتظار داشتند که افراد ناشنوا از آن استقبال کنند. اما بر خلاف انتظار، جامعه افراد ناشنوا در آمریکا خیلی سرد با آن برخورد کرد و حتی انجمن ملی ناشنوابان آمریکا (NAD) اعلام کرد که شدیدا با استفاده از این وسیله مخالف است و کلی هم جنجال به پا شد که این وسیله دست اکثریت شنوا را برای هر چه بیشتر نادیده گرفتن حقوق اقلیت ناشنوا بازتر خواهد کرد و اصولا توصیه این وسیله به ناشنوایان این معنی را میدهد که مشکلی در ناشنوایان وجود دارد و نوعی توهین ضمنی به آنان است. در صورتی که هیچ اشکالی در ناشنوا بودن وجود ندارد و ناشنوایان به آنچه که هستند افتخار میکنند.
اما بعد کمی که گذشت و آب ها از آسیاب افتاد کم کم علت این مخالفتها معلوم شد. ظاهرا علت اصلی این مخالفت شدید و غلیظ این بود که ناشنوایان این وسیله را تهدیدی برای هویت خودشان میدیدند**. یعنی حداقل در آمریکا این گونه است که جامعه افراد ناشنوا برای خودش تبدیل به یک خرده فرهنگ شده است که اعضای این خرده فرهنگ را یک عامل مهم یعنی ناشنوا بودن دور هم جمع میکند. این خرده فرهنگ به فرد ناشنوا هویت میدهد و به او امکان می دهد در این روزگار نامراد دوام بیاورد. زبان اشاره هم این وسط نقش مهمی دارد و یک جورهایی زبان ملی این خرده فرهنگ است. حالا هر وسیلهای هم که شنوایی را به افراد ناشنوا بر گرداند مستقیما تهدیدی برای هویت این اقلیت خواهد بود و اگر سبب از هم پاشیدن این خرده فرهنگ نشود به طور حتم سبب ریزش اعضای آن می شود. به خصوص که به دست آوردن کمی شنوایی هم به معنی بی نیازی به زبان اشاره است و هرچه بیشتر این زبان که نقش مهمی در هویت جمعی افراد ناشنوا دارد نابود میکند. از آن طرف هم هزینه عمل پیوند در حدود صد هزار دلار است که خیلی از افراد ناشنوا امکان پرداخت آن را ندارند و این خودش بیشتر سبب ایجاد شکاف بین ناشنوایان فقیر و غنی خواهد شد. در نتیجه همه این داستان ها خیلی از ناشنوایان ترجیح می دهند از این وسیله جدید استفاده نکنند. برای آنها حفظ این خرده فرهنگ که تمام این سالهای اقلیت بودن به آن ها هویت داده تا حدی مهم است که حاضرند از آنجه نبودش رنجشان میدهد دست بکشند تا این جامعه سر و پا بماند.
کل این جریان شما را یاد چیزی نمیاندازد؟
درست حدس زدید. استعارهی دردناکی است.
پ.ن.:
* اینکه طبیعت از مسیر تکامل تبدیل فوریه را کشف کرده است هم جالب است.
** برای اطلاعات بیشتر می توانید این دو مقاله را بخوانید: اولی موافق و دومی مخالف. لحن خشمگین و انقلابی مقاله دوم هم خیلی جالب است.
۱۳ تیر ۱۳۸۹
بدیهیاتی هست که اگر آدمی سرش به تنش بیارزد میباید تا به حال هزار بار خودش دستگیرش شده باشد.
طرف دانشجوی دکترا است اما هنوز درست و انتقادی فکر کردن را یاد نگرفته است. نمیفهمد استدلال کردن یعنی چه. هر ادعایی را بدون سبک سنگین کردن و تحقیق ممکن است بپذیرد و جرأت ندارد به عقل خودش بیشتر از اعتقاداتش بها بدهد. فرق علم و شبه علم را نمی داند و یک مقاله درباره کوانتوم مکانیک می خواند با آن خدا را اثبات/رد می کند. اطلاعات عمومیاش افتضاح است و هیچ چیزی خارج از حیطه کاریش نمیداند. فکر میکند ریاضیات یعنی ذهنی دو عدد سه رقمی را در هم ضرب کردن یا ورژن پیشرفته اش که فکر می کند ریاضیات درسهای جبر خطی و معادلات است و اگر استفاده از چهار تا فرمول را یاد گرفت و سریع مقادیر ویژه یک ماتریس را حساب کرد، ریاضیاش خوب است. اخبار را دنبال نمیکند و درباره دنیا هیچ چیز نمیداند و نمیخواهد هم بداند و آدم هایی را هم که دنبال میکنند مسخره میکند. نمیتواند تقاوت آدمها را قبول کند. نزدیک سی سالش است اما هنوز هیچ چیزی درباره جنس مخالف نمیداند و از ان بد تر س.ک.ص را کثیف میداند. هنوز نفهمیده است که مدام حرف زدن درباره خودش و دنیای درونش مبتذل است و فکر میکند خاص ترین آدم روی زمین است و جزییات زندگی درب داغانش را باید بیوقفه به گوش همه جهانیان برساند. نمیتواند واقعبین باشد. یا کلا خوشحال است و کلا متوجه تناقضهای دنیا نشده است یا برعکس بدبین است و زیباییهای دنیا را نمیبیند. اخلاق را رعایت نمیکند و فکر میکند استفاده از دیگران یا زیر پا گذاشتن حقوق آنها نشانه زرنگی است و چون او از دیگران برتر است مجاز است. فکر میکند ایرانیان باستان تمدن بشری را پایهگذاری کردند و ناسا را هم الان ایرانیان میچرخانند. به جای استدلال برایت شعر عرفانی از مولوی می خواند و تو را دعوت میکند که آنچه را خود داری از بیگانه طلب نکنی. و هزار تا مورد دیگر که الان یادم نمی آید.
این داستان منخصر به ایرانیها هم نمی شود. غیر ایرانیها حداقل در اینجا دست کمی از برادران و خواهران ایرانی ندارند. گاهی دلم میخواهد جایی باشم که بیشتر آدمها این بدیهیات برایشان حل شده است. دیگر دلم نمیخواهد انرژی صرف جا انداختن نکات بدیهی برای کسی بکنم.
[مرتبط]
طرف دانشجوی دکترا است اما هنوز درست و انتقادی فکر کردن را یاد نگرفته است. نمیفهمد استدلال کردن یعنی چه. هر ادعایی را بدون سبک سنگین کردن و تحقیق ممکن است بپذیرد و جرأت ندارد به عقل خودش بیشتر از اعتقاداتش بها بدهد. فرق علم و شبه علم را نمی داند و یک مقاله درباره کوانتوم مکانیک می خواند با آن خدا را اثبات/رد می کند. اطلاعات عمومیاش افتضاح است و هیچ چیزی خارج از حیطه کاریش نمیداند. فکر میکند ریاضیات یعنی ذهنی دو عدد سه رقمی را در هم ضرب کردن یا ورژن پیشرفته اش که فکر می کند ریاضیات درسهای جبر خطی و معادلات است و اگر استفاده از چهار تا فرمول را یاد گرفت و سریع مقادیر ویژه یک ماتریس را حساب کرد، ریاضیاش خوب است. اخبار را دنبال نمیکند و درباره دنیا هیچ چیز نمیداند و نمیخواهد هم بداند و آدم هایی را هم که دنبال میکنند مسخره میکند. نمیتواند تقاوت آدمها را قبول کند. نزدیک سی سالش است اما هنوز هیچ چیزی درباره جنس مخالف نمیداند و از ان بد تر س.ک.ص را کثیف میداند. هنوز نفهمیده است که مدام حرف زدن درباره خودش و دنیای درونش مبتذل است و فکر میکند خاص ترین آدم روی زمین است و جزییات زندگی درب داغانش را باید بیوقفه به گوش همه جهانیان برساند. نمیتواند واقعبین باشد. یا کلا خوشحال است و کلا متوجه تناقضهای دنیا نشده است یا برعکس بدبین است و زیباییهای دنیا را نمیبیند. اخلاق را رعایت نمیکند و فکر میکند استفاده از دیگران یا زیر پا گذاشتن حقوق آنها نشانه زرنگی است و چون او از دیگران برتر است مجاز است. فکر میکند ایرانیان باستان تمدن بشری را پایهگذاری کردند و ناسا را هم الان ایرانیان میچرخانند. به جای استدلال برایت شعر عرفانی از مولوی می خواند و تو را دعوت میکند که آنچه را خود داری از بیگانه طلب نکنی. و هزار تا مورد دیگر که الان یادم نمی آید.
این داستان منخصر به ایرانیها هم نمی شود. غیر ایرانیها حداقل در اینجا دست کمی از برادران و خواهران ایرانی ندارند. گاهی دلم میخواهد جایی باشم که بیشتر آدمها این بدیهیات برایشان حل شده است. دیگر دلم نمیخواهد انرژی صرف جا انداختن نکات بدیهی برای کسی بکنم.
[مرتبط]
۱۱ تیر ۱۳۸۹
من این دو سالی را که تا حالا اینجا بودم با یک آمریکایی همخونه بودم. این آمریکایی مزبور هم آدم بدی هم نبود اما به مرور شروع کرد رفتن روی اعصاب من. طرف خیلی مودب و منظم و تر تمیز و خوشبو بود و فکر هم میکرد خیلی عمیق و متفکر است و اصلا نه سخن بیمعنی و بیهوده میگفت نه می شد با هاش حرف بیهوده زد. من هم تا یک جایی می توانم مودب باشم اما از یه جایی به بعد باید ذات بینزاکتم را نشان بدهم و بتوانم شر و ور بگویم. شر و ور هم نه که فک کنی حرف دختر و پایین تنه ها. اتفاقا از این آدم هایی که در اولین برخورد حرف های ک. دار می زنند (نه مورد از ده مورد فرزندان ایران زمین) و از نبود ک. در اینجا می نالند اصلا خوشم نمیآید. اما دلم میخواهد بتوانم مزخرف بگویم و راحت باشم طرف هم رگههایی از بیکله بودن داشته باشد. اما با این حاج آقا نمیشد از این حرف ها زد. این بود که خیلی باهاش قاطی نمیشدم. بعد این بابا ظاهرا از این که من باهاش قاطی نبودم ناراحت میشد و شروع میکرد به بهونه گیری که چه میدانم اینکه من خانه را تمیز نمیکنم از نظر روحی به او ضربه میزند و من چاقوهایش را کند کرده ام و فلان و بهمان. جک سال! خلاصه که این ملت آمریکایی یک چیزشان میشود. همه جا میگویند شرقی جماعت خونگرم اند و غربیها بیعاظفه در مورد ما برعکس از آب در آمده.
به هر حال بالاخره بعد دو سال من تصمیم گرفتم از هم جدا شویم و من این دفعه گفتم همخانه بی همخانه. خودم تنهایی خانه میگیرم. اگر همخانه خوب بود خدا هم همخانه می آورد. به دو روز هم نکشیده یک خونه برای خودم پیدا کردم و از ماه دیگر هم میخواهم اسبابکشی کنم به آنجا. الان هم یک پروژه ای که دارم خریدن لوزام به خصوص خرت و پرت آشپزخانه برای آن خانه است. امروز داشتم در اینترنت دنبال دیگ و قابلمه می گشتم و بررسی میکردم که چی بخرم. یکم که راهنمای خرید و نقدهای ملت را که بر امر خطیر قابلمه خواندم دیدم چه خبر است. ملت جان دوست آمریکایی چه قدر از خطرات و مضرات تفلون و احتمال نفوذ ملکولهای کشنده آلومنیوم در ظرف های اکسید آلومنیوم گفته اند و همه تابههای سرامیکی ۱۵۰ دلاری را توصیه کردهاند. بعد یاد بچگیام افتادم. آن موقعی که موشک باران بود و من را برای آنکه موشک توی سرم نخورد فرستاده بودند ده آبا و اجدادی. یادم افتاد با کوزه ای که نصف خودم بود از چشمه آب می آوردم. یادم افتاد مادر بزرگم میگفت ده ما افغانی دارد و اگر تنهایی تا ده پایین بروم من را میبرد. من هم یک بار با ترس و لرز رفتم ده پایین و هیچی هم نشد و یه الاغی هم سر راهم بود که بسته بودنش بچرد و من از باغ مردم سیب کندم و بهش دادم. یادم افتاد سرویس قابلمههای مادرم انواع قابلمههای روحی بودند که همه روزگاری سفید بودند و حالا همه سیاه شده بودند و دسته بزرگترینشان هم شکسته بود و اگر وقتی که داغ بود میخواستی از روی گاز برش داری باید یک پیچ یک سانتی را که از یه ورش بیرون زده بود با دستمال میگرفتی و صدی نود و نه دستت میسوخت. تقلون که آن موقع اصلا وجود خارجی نداشت و کلی بعدش آمد. یادم افتاد که ضروری ترین لوازم آشپزخانه در خانه ما یک کفگیر چدنی بود که مصرفش این بود که باهاش بزنند توی کله من که آرام بنشینم و از دیوار راست بالا نروم. آخرش هم یک بار که من با کله خودم را به کف گیر مربوطه میکوبیدم کفگیر مذکور شکست و از آن به بعد من بدون مزاحمت به بالا رفتن از دیوار راست ادامه دادم. الان که فکرش را می کنم این محرومیت و نداری دوران بچگی ام برای من یه نفر که نعمت بوده است. اگر کفگیرهای سرامیکی آن موقع در ابران در دسترس بود معلوم نبود بشود با کله رفت تو یک کف گیر سرامیکی و پیروز از میدان مبارزه بیرون آمد.
بعد این فکر و خیال ها به جای آنکه وقتم را با قابلمه تلف کنم درباره چاقوهای آشپزخانه تحقیق کردم. ظاهرا جاپونی ها در ادامه سنت شمشیرزنان سمورایی بهترین چاقوهای آشپزخانه را با نام تجاری Shun می سازند. Wüsthof آلمانی هم رقابت تنگاتنگی با رقیب جاپونیاش دارد. کمی به جیبم فشار می آید اما هنوزم که هنوزه آشپزخانه خانه ما در ایران مجهز به یک چاقوی آشپزخانه درست و حسابی نشده است. یکی را هم باید پیدا کنم که برود و این چاقو ها با خودش ببرد ایران. فکر نکنم بشود از این جا چاقو پست کرد ایران.
به قول این وبلاگ my life is average.
به هر حال بالاخره بعد دو سال من تصمیم گرفتم از هم جدا شویم و من این دفعه گفتم همخانه بی همخانه. خودم تنهایی خانه میگیرم. اگر همخانه خوب بود خدا هم همخانه می آورد. به دو روز هم نکشیده یک خونه برای خودم پیدا کردم و از ماه دیگر هم میخواهم اسبابکشی کنم به آنجا. الان هم یک پروژه ای که دارم خریدن لوزام به خصوص خرت و پرت آشپزخانه برای آن خانه است. امروز داشتم در اینترنت دنبال دیگ و قابلمه می گشتم و بررسی میکردم که چی بخرم. یکم که راهنمای خرید و نقدهای ملت را که بر امر خطیر قابلمه خواندم دیدم چه خبر است. ملت جان دوست آمریکایی چه قدر از خطرات و مضرات تفلون و احتمال نفوذ ملکولهای کشنده آلومنیوم در ظرف های اکسید آلومنیوم گفته اند و همه تابههای سرامیکی ۱۵۰ دلاری را توصیه کردهاند. بعد یاد بچگیام افتادم. آن موقعی که موشک باران بود و من را برای آنکه موشک توی سرم نخورد فرستاده بودند ده آبا و اجدادی. یادم افتاد با کوزه ای که نصف خودم بود از چشمه آب می آوردم. یادم افتاد مادر بزرگم میگفت ده ما افغانی دارد و اگر تنهایی تا ده پایین بروم من را میبرد. من هم یک بار با ترس و لرز رفتم ده پایین و هیچی هم نشد و یه الاغی هم سر راهم بود که بسته بودنش بچرد و من از باغ مردم سیب کندم و بهش دادم. یادم افتاد سرویس قابلمههای مادرم انواع قابلمههای روحی بودند که همه روزگاری سفید بودند و حالا همه سیاه شده بودند و دسته بزرگترینشان هم شکسته بود و اگر وقتی که داغ بود میخواستی از روی گاز برش داری باید یک پیچ یک سانتی را که از یه ورش بیرون زده بود با دستمال میگرفتی و صدی نود و نه دستت میسوخت. تقلون که آن موقع اصلا وجود خارجی نداشت و کلی بعدش آمد. یادم افتاد که ضروری ترین لوازم آشپزخانه در خانه ما یک کفگیر چدنی بود که مصرفش این بود که باهاش بزنند توی کله من که آرام بنشینم و از دیوار راست بالا نروم. آخرش هم یک بار که من با کله خودم را به کف گیر مربوطه میکوبیدم کفگیر مذکور شکست و از آن به بعد من بدون مزاحمت به بالا رفتن از دیوار راست ادامه دادم. الان که فکرش را می کنم این محرومیت و نداری دوران بچگی ام برای من یه نفر که نعمت بوده است. اگر کفگیرهای سرامیکی آن موقع در ابران در دسترس بود معلوم نبود بشود با کله رفت تو یک کف گیر سرامیکی و پیروز از میدان مبارزه بیرون آمد.
بعد این فکر و خیال ها به جای آنکه وقتم را با قابلمه تلف کنم درباره چاقوهای آشپزخانه تحقیق کردم. ظاهرا جاپونی ها در ادامه سنت شمشیرزنان سمورایی بهترین چاقوهای آشپزخانه را با نام تجاری Shun می سازند. Wüsthof آلمانی هم رقابت تنگاتنگی با رقیب جاپونیاش دارد. کمی به جیبم فشار می آید اما هنوزم که هنوزه آشپزخانه خانه ما در ایران مجهز به یک چاقوی آشپزخانه درست و حسابی نشده است. یکی را هم باید پیدا کنم که برود و این چاقو ها با خودش ببرد ایران. فکر نکنم بشود از این جا چاقو پست کرد ایران.
به قول این وبلاگ my life is average.
۱۰ تیر ۱۳۸۹
میدونید پرطرفدارترین مکان برای خودکشی در دنیا کجاست؟
پل گلدن گیت در سانفرانسیکو.
حالا این بماند که که خودکشی کلا کار ضایعی هست (از آن ضابع تر هم پایین پریدن از بالای یک جای معروف برای در بوق کردن مردنت است و نشان از خود مهم پنداری شدید شما میدهد.) اما یک چیز جالب برایتان بگویم: وقتی این ملت از نردههای این پل بالا میروند که پایین بپرند، خیلی وقتها پلیس که چهار چشمی مواظب پل است سر میرسد. معمولا هم اولین واکنش پلیس به فردی که آن بالا رفته یک چیز است: میای پایین یا شلیک میکنم! جالب اینجاست که واکنش بیشتر این افراد مصمم به خودکشی هم این است که می آیند پایین. درست است که این افراد میخواهند بمیرند، اما میخواهند هم که روی چگونه مردنشان «کنترل» داشته باشند و دلشان نمیخواهد با یک گلوله پلیس سقط شوند.
بله برادر این کنترل داشتن روی زندگی خیلی مهم است. بعضی آدم ها خود تخریبی میکنند که ثابت کنند روی زندگی شان کنترل دارند. بعضی تنهایی و گوشه عزلت اختیار میکنند. بعضیها دست زد به سینه دختری که عاشقشان شده میزنند. بعضی مهاجرت میکنند. بعضی به جای ویندوز لینوکس نصب میکنند تا کنترل کاملی روی رایانه شخصیشان داشته باشند. بعضی درس میخوانند فقط برای آنکه به خودشان ثایت کنند میتوانند. البته بعد هم می فهمند آنچه که توانستند پرت و پلایی بیش نبوده است و افسردگی میگیرند. بعضی هم سال یکی مونده به آخرش ولش میکنند باز هم برای آنکه معلوم شود سکان زندگیشان دست چه کسی است. در سطح زندگی امثال من هم سر اینکه کنترل تلویزیون دست کی باشد دعوا میشود. خلاصه که انسان آزاد آفریده شده و هیج کس نمیتواند آزادیش را محدود کند. حتی شما خانم عزیز.
پل گلدن گیت در سانفرانسیکو.
حالا این بماند که که خودکشی کلا کار ضایعی هست (از آن ضابع تر هم پایین پریدن از بالای یک جای معروف برای در بوق کردن مردنت است و نشان از خود مهم پنداری شدید شما میدهد.) اما یک چیز جالب برایتان بگویم: وقتی این ملت از نردههای این پل بالا میروند که پایین بپرند، خیلی وقتها پلیس که چهار چشمی مواظب پل است سر میرسد. معمولا هم اولین واکنش پلیس به فردی که آن بالا رفته یک چیز است: میای پایین یا شلیک میکنم! جالب اینجاست که واکنش بیشتر این افراد مصمم به خودکشی هم این است که می آیند پایین. درست است که این افراد میخواهند بمیرند، اما میخواهند هم که روی چگونه مردنشان «کنترل» داشته باشند و دلشان نمیخواهد با یک گلوله پلیس سقط شوند.
بله برادر این کنترل داشتن روی زندگی خیلی مهم است. بعضی آدم ها خود تخریبی میکنند که ثابت کنند روی زندگی شان کنترل دارند. بعضی تنهایی و گوشه عزلت اختیار میکنند. بعضیها دست زد به سینه دختری که عاشقشان شده میزنند. بعضی مهاجرت میکنند. بعضی به جای ویندوز لینوکس نصب میکنند تا کنترل کاملی روی رایانه شخصیشان داشته باشند. بعضی درس میخوانند فقط برای آنکه به خودشان ثایت کنند میتوانند. البته بعد هم می فهمند آنچه که توانستند پرت و پلایی بیش نبوده است و افسردگی میگیرند. بعضی هم سال یکی مونده به آخرش ولش میکنند باز هم برای آنکه معلوم شود سکان زندگیشان دست چه کسی است. در سطح زندگی امثال من هم سر اینکه کنترل تلویزیون دست کی باشد دعوا میشود. خلاصه که انسان آزاد آفریده شده و هیج کس نمیتواند آزادیش را محدود کند. حتی شما خانم عزیز.
اشتراک در:
پستها (Atom)