۱۲ مهر ۱۳۸۸

[نما داخلی. سوسن و غلام نشسته اند و حرف می زنند. اول حرف هایشان دعوا مرافعه بوده اما حالا سوسن از دعوا خسته شده و دارد راستش را می گوید]
- سوسن: یه بار سرم رو سینه تو بود
خوابت برد
من نصف شب بیدار شدم.
صورتت رو نگاه کردم. چند دقیقه شد فک کنم.
همش می خواستم تو خواب یه چیزی رو بخونم از صورتت
دیدم ناراحتی. روتو کرده بودی اون ور. اخم کرده بودی.
آروم سرت رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم. با دستام اخماتو باز کردم. بعد سرم رو گذاشتم رو سینت و خوابیدم
همیشه وقتی یاد اون شب می افتم دلم برای خودم میسوزه. گاهی گریه می کنم واسه اون کارام.
[غلام مثل همیشه ساکت است]
سوسن ادامه می دهد:
من اون شب به تو خیره شدم
تو نمی تونستی نگام کنی خواب بودی
آروم دستت رو بلند کردم
انگشتت رو گرفتم کشیدم رو صورتم. رو گردنم. کاری که همیشه دوست داشتم بکنی و نکردی
بهت گفتم تو قاتل منی -
غلام: پس کلا به ما تو خواب تجاوز کردی
- سوسن بی توجه به غلام: نمی دونم چرا اون شب این حرف رو زدم
بعدش هزار بار به خودم فحش دادم که تو اون شب این رو شنیدی
کاش حرف قشنگ تری می گفتم
که واقعا قاتل من نمی شدی
اما همین رو گفتم و تو قاتل من شدی
[واقعا مهم است غلام چه مزخرفی در جواب سر هم کرده است؟ پس جواب غلام و تمام اتفاقات بعد را فاکتور می گیریم]