۷ تیر ۱۳۸۷

metaltown یه فستیوال دو روزه متال است که هر سال برگزار میشه و تقریبا همه گروه های معروف و البته بعضا فسیل متال اسکاندیناویایی میان اونجا و هر کدوم یه ساعتی برنامه اجرا می کنن (البته به جز گروه های زیر زمینی و فوق خفنی مثل burzum که تصور میکنن نباید کار هاشون رو جز عده ای از خواص کسی بشنوه). شهر متال سه تا stage داره که همزمان روی دو تا از اونا همیشه داره برنامه اجرا میشه و فکر کنم روی هم سی تایی گروه بیان.

من هم می خوام روز دوم ابن شهر متال رو برم. الان هم برای آماده سازی خودم دارم متال گوش می دم و سعی می کنم این ضد حال رو هضم کنم که یکی از بندهای مورد علاقه ام یعنی opeth به علت بیماری یکی از اعضا همین دیروز با satyricon! جایگزین شده. جدی عجب شانسی دارم من! فکر می کردم میرم کنسرت opeth جاش satyricon کردن در پاچه‌ام. اهل فن می دون این یعنی چی. این satyricon از این گروه های ابنه بلک هست که با گریم میره رو سن و کلیپ هاش پر از خون (مصنوعی) و گرفتن جان خانم های لخت (اون هم مصنوعی) هست و تم مرگ شیطان سیاهی داره. از اون طرف opeth یکی معدود گروه های متال دهه نوده که هنوز هم کاملا خلاقه و جدیدا هم که با سبک progressive آشنا شده و آلبوم آخرش که از اساس غوغا بود.

یاد قدیما افتادم. شیش هفت سال پیش. همین satyricon که الان به طور ناخواسته به ما شیاف شده مورد علاقه و محبت ما بود. از audio galaxy با اینترنت dial up دونه دونه آهنگ های آلبوماشون رو با چه پشتکاری دانلود می کردم. جدی پیر شدم. یکی دو هفته پیش تولد بیست و پنج سالگیم بود. می خواستم یک مطلب قشنگ پر معنی واسه روز تولدم بنویسم که سیامک بد جور بهم خندید از این کار منصرف شدم.

امروز هم رفته بودیم با بر و بکس تو یکی سالن ورزشای دانشگاه گل کوچیک بازی کنیم که من درست همون ابتدای بازی مصدوم شدم و عضله رانم به گاه رفت (هنوزم نمی دونم گرفته کشیده شده پاره شده چه بالایی سرش اومده) و مجبور به ترک زمین شدم. فردا هم کنسرت رو لنگ لنگون می خوایم بریم. من دبیرستان بودم در فوتبال ملقب به تانک بودم و هیچ وقت مصدوم نمی شدم مصدوم می کردم!

جدی داره جوونیم میره. و من غافل از گذر عمر می خوام پنج سال باقی مونده تا سی سالگی رو صرف گرفتن پی اچ دی کنم. بدون اینکه از داستان اون بابایی که رفت آمریکا پی اچ دی بگیره جاش اچ آی وی گرفت عبرت بگیرم. البته اینم بگم اگه پیر شدم عوضش پر هنر شدم. فکر می کنید امشب غذا برای خودم چی درست کردم؟
باقالی پلو با مرغ با ته دیگ سیب زمینی! علی رغم درس و تز و مشغله و مصدومیت.

یه تی شرت isis دارم. اون رو می پوشم چفیه ام رو هم می بندم فردا می رم به تماشای satyricon و بقیه دوستان و با سیامک به ریش دنیا می خندیم.

۱۶ خرداد ۱۳۸۷

من الان در اتاقم در دانشگاه در صندلی ام فرو رفته ام و برنامه ام رو سروری که استادمان خریده خرامان چونان طاووس مست اجرا می شود و گاهی یک کانتری هم به نشانه ی پیشرفت کارش می اندازد و من به کیوان کلهر گوش می دهم و قهوه ام را مزه مزه می کنم.

lagom کلمه ای است در زبان سوئدی که اگر شما معنی آنرا بدانید تا حدود زیادی مردمان این سرزمین سرد سیر را می شناسید. این کلمه به معنی "نه کمتر از آنچه باید و نه بیشتر" است و هر سوئدی از این کلمه بارها در حیاتش برای توصیف موقعیت های مختلف استفاده کرده است. هر چیزی در سوئد باید lagom باشد. شما باید میزان مصرف الکلتان در آخر هفته lagom باشد. به اندازه lagom درس بخوانید. به اندازه lagom به دوست پسرتان محبت کنید و رابطه شما با دوستانتان lagom باشد و نه آنها را با حضور خود آزرده کنید و نه از آنها دوری بجویید. کالیبر ما تحت شما هم هم باید lagom باشد. نه خیلی گشاد و البته نه خیلی تنگ. در ضمن باید به مقدار lagom فروتن باشید و درباره خودتان لاف نزنید. مطمئن باشید حق شیفتگی برای روش سوئدی کاملا برای شما محفوظ است. در واقع اگر نظر من را می خواهید بسیاری از این مردمان قطب نشین در همه زندگی شان در حال بهینه کردن همه چیز روی سطح lagom هستند و بزرگترنی کابوس شان پرتاب شدن به جهنم فاصله داشتن از lagom است. بعضی از اهالی ابن سرزمین این مساله تا جایی برایشان مهم است که ممکن است از شروع از خیلی از کارها و موقعیت های پیش بینی نشده که نگه داشتن حد lagom در آن مشکل است صرف نظر کنند. آنها ترجیح می دهند به جای دوست شدن با شما از شما دوری بجویند زیرا نمی‌دانند حد lagom رابطه با شما چیست. آنها ترجیح می دهند در کلاس سوالی نپرسند زیرا مدیریت کردن موقعیت دشوار گرفتن وقت کلاس به اندازه lagom کاری است بس سخت و پیچیده.

به این فکر می کنم که چقدر من با این مردم فرق دارم. من یه ایرانی حمال بی حوصله هستم که از سرزمین افراط و تفریط می آید. از جایی که مردمانش رای بعدی شان پس از خاتمی احمدی نژاد است. از جایی که شما با یه فرمون روی کسی گرفتن ممکن است یک کتک مفصل بخورید. از جایی که مردمانش مافوق خود بزرگ بین هستند. از جایی که دخترهایش عاشقم می شدند و از جایی که چنان با شتاب درسراشیبی انحطاط می لغزد که پایانی را نمی توانم برایش تصور کنم. واقعیتش این است من به عکس خیلی از دوستانم جهان وطن نیستم و متاسفانه نتوانسته ام هویت خودم را مستقل از محل تولدم تعریف کنم. من و علائقم شدیدا در ایران گره خورده است. راستش را بخواهید پیش تر ها فکر می کردم که من بالاخره روزی از شر این هویت تحمیلی خلاص می شوم و رها و آزاد از همه گذشته ام زندگی می کنم. امید وار بودم که چیزی می یابم. گوهری. گنجینه ای. سری. و الی ابد سرخوش در پرتو آن سر چرا می کنم. اما حالا که سنم بالا تر رفته حس می کنم سری وجود ندارد. انگار که در یکی از همین سال ها، در یک زمانی که خودم هم متوجه آمدن اش نشدم من یک روز از خواب بیدار شدم و آن روز من ایمانم را به آن سر از دست داده بودم. حالا که سری نیست، حالا که همه چیز پوچ و جک است، حالا که سوئدی جماعت و دنیای lagom شان این قدر پیچیده است چرا من به چیز هایی که محل تولدم به تصادف به من هدیه داده است نچسبم؟ می گویند زمان، زمان هم زیستی خرده فر هنگ ها است. حالا چه فرقی می‌کنه که کدام خرده اش به من برسد؟ بسته فرهنگی سوئدی دیگه چه صیغه ای یه؟ اصلا تا بوده همین بوده. آدم ها مهاجرت کرده اند و بسته های فرهنگی کلفت و پر پیمان و بعضا پر زائده و زاویه با وعده زندگی بهتر با فشار به آنها استعمال شده است. آخرش هم که از طرف در باره هویتش می پرسی می بینی طرف شتر گاوانه جواب می دهد من قرقاولم. به نظر من تنها کاری که واقعا آدم این وسط می تواند بکند این است که راحت باشد. لم بدهد و پاهایش را دراز کند و از موسیقی سنتی ای که تازه کشفش کرده لذت ببرد و به پول و دختر و دکترایش و کشور بعدی اش و پیشرفتش فکر کند.

راستی یک زمین چمنی کنار خانه ما هست. چند روز پیش داشتم از دانشگاه بر می گشتم خانه که سر راهم یه مادر سوئدی و دو عدد بچه اش رو دیدم که یه گوشه زمین چمن با پای برهنه داشتند با هم فوتبال بازی می کردند. در یه صحنه ای مادر سوئدی با یه یک پا دو پای تکنیکی و سریع از بین دو طفل فسقلی اش رد شد و آن دو هم با وجود تکلی که یکیشان زد نتوانستند مانع پیشروی او شوند.