۲۶ مرداد ۱۳۸۷

من الان یه هفته هست که آمریکا هستم. تکزاس.
کارهای قبل از شروع ترمم هم تقریبا تموم شده. خونه پیدا کردم. ثبت نام کردم. استادم رو دیدم.
تو این چند روزه با کلی آدم آشنا شدم که هر کدوم داستانی دارن که حسش نیست بنویسم.
فقط هم خونه ایم رو می نویسم چون به هر حال قرار هست هم کاسه شویم و او فرد مهمی می باشد. هم خونه ایم یه آمریکایی خیلی دقیق و مرتبه. دانشجوی دکترای روانشناسی. آدم جالبیه. یه سال قبلا اسپانیا زندگی کرده و یه سال هم تایوان. چیزی که باهاش حال می کنم اینه که خیلی مرتبه. به قول خودش purist. هر کاری می کنه سعی می کنه درست انجام بده. درس خوندنش. با من قرارداد بستنش. حتی آشپزیش. آشپزخونه ای که این بشر داره دیدنی یه. فقط فکر کنم شصت هفتاد جور ادویه داره. لوازمی که داره من دهاتی هشتاد درصدشون رو اصلا نمی دونم به چه درد می خورن. همین الان هم داره آشپزی می کنه. از روی دستور العمل سری خانوادگیشون. لباس آشپزی هم پوشیده.

دانشگاه هم که به نظربد نمیاد. امکانات و وسعت دانشگاه اصلا قابل مقایسه با سوئد نیست. باید ترم شروع شه تا دقیق تر نظر بدم.

لامصبب این تکزاس این قدر ایالت پت و پهنیه که زندگی بدون ماشین اصلا راه نداره. من فعلا یه دوچرخه خریدم با اون تو گرمای اینجا این ور و اون ور می رم. ورزشکاریم دیگه مثلا ما.
الانم از بس از صبح پا زدم خسته حال حوصله نوشتن ندارم. برم چرا (به کسر چ). حالا میام بعدا در باره شوک فرهنگی ایرانیان در افشانی می کنم.