۱۸ بهمن ۱۳۸۶

این نوشته می تواند هزار و یک جور باشد.

می تواند یک انتقاد تند و تیز از آن چیزی یا کسی باشد. می تواند طنز آمیز باشد. می تواند یک خاطره خوب باشد. یا یک خاطره بد. می تواند علمی فرهنگی باشد. فکاهی. تاریخ. می تواند عاشفانه باشد. می تواند روز مره باشد.

اما هر جوری باشد نمی تواند کوچک ترین کمکی به من برای سبک شدن کند.
من غمگین ام.
نشسته ام و عکس غ. نگاه می کنم. بالاخره غ. هم امروز رفت. دیگر اگر او را بخواهم نباید به ایران بگردم. اگر او را بخواهم باید برای پیشرفتی که کوچک ترین علاقه ای به آن ندارم بجنگم. اگر او را بخواهم باید در دنیایی که به آن تعلقی ندارم باقی بمانم.

اصلا مگر من به جایی تعلق دارم؟ در اینجا تنهایم؟ دراینجا در اقلیتم؟ مگر در ایران تنها نبودم؟ مگر در ایران در اقلیت نبودم؟ آدم هایی مثل من خلق شده اند برای حاشیه نشین بودن. برای ساکت بودن و کج و خالی و سنگین زندگی کردن. برای ذره ذره ساختن زندگی ای مزخرف و بعد هم سپردنش به آن آه کوچک و رمانتیک قبل مرگ.

طنز ماجرا این است که حس می کنم آه مزبور زیبا است. زیبا و قابل ستایش. البته اگر ترکش بخوری و دل روده ات بریزد بیرون آهی که می کشی غلیظ تر می شود و در نتیحه زیبا تر. درست به همین دلیل هم است که من مدتی است ریش گذاشته ام و گاهی چفیه ای را که در سفرم به ایران از شاه عبد العظیم خریدم استعمال می کنم. ایرانی های اینجا، مخصوصا آنهایی که مرا نمی شناسند با نفرتی غیر قابل وصف به من نگاه می کنند. من هم در عوض دارد از برنامه نویسی و حل مساله خوشم میاید. به کسی چه مربوط که کمی غمگینم. صورتم را با سیلی سرخ نگه می دارم. یک بسیجی هیچ وقت کم نمی آورد.

حالا شما ها که این وبلاگ را می خوانید به این وبلاگ بروید و حرف های رهبر کبیر انقلاب را قبل و بعد از پیروزی انقلاب مطالعه کنید و بفهمید چرا من اسلام آوردم. غ. هم گفته حالا که رفته آمریکا می خواهد با حجاب شود.

کامنت ها را هم باز می گذارم تا هر کس که می خواهد درباره مثلث اسلام و پست مدرنیزم بیشتر بداند سوالاتش را مطرح کند.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

این حس نه مال اینجا بودن و نه مال آنجا را، من می فهمم.
چه می شود کرد؟ ماندن به نظرت بهتر بود؟ راستی ؟
من از بیگانه بودن در وطن خودم حالم به هم می خورد. چفیه مفیه هم مشکلی را حل نمی کند... گرچه شاید موقتا دلتنگی را بشوید.

untitled گفت...

یک جمله قصاری هست از کسی به این مضمون:
یک حس هست که همه آن را می فهمند، این که کسی آدم را درک نمی کند.

و نتیجه ای که می گیریم این است که یک بسیجی هیچ گاه دل تنگ نمی شود.