۲۳ تیر ۱۳۸۴


آقا موهامو کوتاه کردم. موهام تا رو شونم بود الان پنج سانتم نیست. حالا هر کی ما رو می بینه نیشش تا بناگوشش با میشه، از نگهبان ورودیمون تا حاجیه خانم کیر شناسان.
ولی جدی ابهتم به گا رفت که البته به تخم رهبری.
(به یه فضای خالی اشاره کردم)

آها بحث تخم شد.
یکی از رفقای ما تخماش گنده بوده از سربازی معاف شده. مثل این که آخرین متد در فرار از سربازی تخم شناسی یه. شما هم اگه تخماتون گنده است و تو کیسه تخمتون توده هایی مشاهده می کنید به پزشک مراجعه کنید. الان تو اداره پزشکی نظام وظیفه یه ایل عکس تخم به دست ایستادن و دعوا سر اینه مال کی بزرگ تره. فرصت رو از دست ندید.

بعد از این مقدمه می رسیم به بخش علمی برنامه :

تراشیدن چهارچوب برای دنیا یکی از اشتباهات جالبی است که ممکن است ما مرتکب شویم.
ما با تحمیل قوانین غالبا ایستایی که با فشار مضاعفی بر کله پوک مان موفق به استخراجشان شده ایم به دنیای پویا و متغیر اطرافمان بخش بزرگی از دنیای اطرافمان را از دست می دهیم.
به این ترتیب ما برای راحت بودن با هر کس و هر چیز باید بتوانیم آن را پیش بینی کنیم.
باید بتوانیم آنرا بفهمیم تا از آن لذت ببریم.
باید کوله بارمان را با مجموعه محدودی از آنچه در دسترس مان است پر کنیم و در غالب فرضیاتی کاملا ذهنی آنها را سامان بدهیم تا بتوانیم ادامه دهیم.

تا این جا این متد چندان هم بد به نظر نمی رسد.
هدف لذت بردن بیشتر است.
به هر قیمتی.
حتی به قیمت از دست دادن بخش بزرگی از آنچه می بینیم و می شنویم.

اما مشکل همین جا خودش را نشان می دهد.
بر خلاف نظر قدمای ما که دنیا را فریب کار می دانستند و اهمیتی برای آن قایل نبودند،
چیزی بیش از فریب در ذره ذره این دنیا وجود دارد.

چیزی که فرضیات ذهنی ما جز در مواردی معدود که توانایی های ذهنی شخص مثال زدنی است ما را از آن دور می کنند
چیزی که هدف این نوشتار سعی بر اشاره به آن است.



در پایان هم بد نست اشاره کنم خیلی پایه ام بشاشم تو صورت این استاده که ترم آخری به من داده چهارده. (نمره دوم کلاس بودم، درس رو هم فول بلد بودم)
دیشب هم خواب دیدم دارم یه دخترو کتک می زنم. عاشقش بودم. از حشر داشتم دیوونه میشدم. ولی گویا این دفعه جای اینکه بالشم رو سر بدم لای پام، بالشه رو گرفته بودم به مشت و لگد. حس عجیبی داشت. حسش حالت ابنه ی پسر تازه خشونت کشف کرده دوس دختر دو تا شده نبود. حس زیر دستی بود که زده به سرش و حالا داره میرینه به خداش. حس اینکه دختره خدام بود. حس اینکه دارم با خدام می‌جنگم. حسی که تاحالا با هیچ دختری بهم دست نداده.
(حالا صاحابش شاکی میشه خشتک ما هم پرچم)

در ضمن نشستم به وبلاگ نظر خواهی اضافه کردم.

۳ نظر:

Omid Milani گفت...

لعنت بر یونیکدِ عزیزتر از جانم.

خیر.
باید بتوانیم آن را پیش‌بینی کنیم، تا از آن لذت نبریم.
چیزی که می‌دانیم، چیزی از گذشته، تنها چیزی که به انسان می‌دهد، نه لذت، که یادآوریِ خاطره لذت است.

بار اول ارضا، بار دوم لذت، بار سوم بی‌تفاوتی...
به امیدِ نفرت، آنگاه که تنها تسلا مرگ است.

انسانها دو دسته‌اند، آنهایی که خودآزاری‌شان را می‌پذیرند، آنهای که پنهانش می‌کنند و می‌کوشند انکارش کنند.

و البته کامنتگیر هم مبارک. بگذار بماند هر از گاه بشود کسی نوشت.

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...

یادت رفت بگی قیافت شده عین بچه کونی های خونواده دوست سربزیر !!!