۹ دی ۱۳۸۶

سفرنامه ایران

- غ. آمد دنبالم. سیزده هزار تومان پول آژانس دادیم از فرودگاه امام تا خانه. اکباتان با نور های رنگی با سلیقه بی مانندی تزیین شده بود. با نگهبان ساختمانمان اولین سه بوسه را انجام دادم

- مادرم چاق تر و گرد تر شده بود. لباسی که برایش خریده بودم برایش تنگ بود. لباس به خواهرم رسید. مادرم از طرف اداره اش کلاس برنامه نویسی UML می رود. دکتر ها به او گفته اند که باید کمرش را عمل کند و به جای یکی از دیسک های کمرش یک دیسک مصنوعی را جای گذاری کند.

- خواهرم فارغ التحصیل شده و برای ارشد طراحی شهری می خواند. می خواهد رتبه یک شود. یک آیپاد سی گیگ خریده است. بیشتر آرایش می کند. با وجود گیر های مادرم.

- پدرم مثل همیشه بود. مثل همیشه.

- در کنار اتوبان حکیم اهرام سه گانه را باز سازی کرده اند. سه ساختمان هرمی شکل که در بی قوارگی مانندی ندارند.

- نمی دانم چرا شوخ و رها و بی خیال شده ام. هیچ کس را جدی نمی گیرم. موقع خرید فروشندگان را دست می اندازم. یک بسته دستمال کاغذی از یک بقالی خریدم به مبلغ پانصد تومان و پنجاه تومان هم تخفیف گرفتم.

- با غ. بودیم. در تندیس. چیزی را خریده بود و می خواستیم پس بدیم. فروشنده ای که جنس را از او خریده بودیم یک دختر ناناز بود. گفت پس نمی گیریم. تا آمدم چانه زنی را آغاز کنم همکارش که دختر تیتیش دیگری بود گفت چرا می گیریم. این خانم هم تازه آمده است و با اصول کار ما آشنایی ندارد! من و غ. زدیم زیر خنده.

- در پایتخت یکی را دیدم که تبلیغ یک موسسه آموزش فارکس می کرد. اسمم را پرسید. گفتم رضا غیاثی! نوشت رضا قیاثی. بهش گفتم اگر شما خودتان بلد بودید از فارکس پول در بیاورید خوب به جای تاسیس موسسه آموزش فارکس الان همه تان بار هایتان را بسته بودید. کس و شعر گفت. با کس و شعر هایش تفریح کردم.

- استاد لیسانسم را دیدم. بهش گفتم ساینس عمیق تر از مهندسی است. گفت البته مهندس ها یک «احساس» از قضیه را دارند. گفتم اتفاقا من یک مدرسه ذرات رفته بودم و در آنجا دانشجویان دکتری فیزیکی را دیدم که دستگاه هایی در حد ملیون دلار را خودشان درست کرده بودند.

- از استاد لیسانسم می خواهم توصیه نامه بگیرم. یک ساعت باهاش بحث می کنم که استاد به جای توضیه نامه ای دو سال پیش که من خودم آنرا نوشته بودم، خودتان یک چیزی بنویسید. این تعریف هایی مطولی که من از خودم کرده ام خیلی ضایع است. من یک دانشجوی معمولی بیش نیستم! استاد عزیز عقیده داشت نه اتفاقا این تعریف ها شرح دقیقی از من است.

- با غ. بودیم. یک لحظه زد بقل که من از یک دکه چیزی بخرم. یک عدد پارکبان جلویم سبز شد و پرسید چه مدت توقف می کنیم. گفتم همین الان ما میریم شما قبض ننویس. طرف برگشت گفت بسیار کار خوبی میکنید که میروید و به دولت زورگوی نهم پول نمی دهید!

- یک جماعتی سر کارند که من حین معامله جوینت دستگیر شده ام و دیپورتم کرده اند.

- یکی از بچه های دانشکده را دیدم. شلواری که تنش بود همانی بود که سه سال پیش که با هم در خوابگاه بودیم هر روز می پوشید. شلوار را قرار شده به موزه اهدا نماییم. تازه دارد فارغ التحصیل می شود.

- سرما خوردم. غ. مرا برد آبمیوه توچال تا به من آب پرتقال طبیعی بدهد. وقتی پیاده شد که آب پرتغال را بخرد از آینه بغل تماشایش کردم. منتظر بودنش، حرف زدنش با فروشنده، پول دادنش و باز منتظر بودنش تا آب پرتغال ها گرفته شود. از آن چیزهایی است که فکر نکنم فراموش کنم.

- سوار یکی از این ون های تاکسی شدم. راننده مدام حرص می زد که با حداکثر مسافر حرکت کند. یک کار دیگر هم می کرد، فقط مسافران ونک را سوار می کرد و برای بین راهی ها ارزشی قائل نبود. در مدتی که من در ون بودم دو مشاجره لفظی را شاهد بودم. یکی دختری که گفته بود ولیعصر و راننده به اشتباه شنیده بود ونک. و دختر دیگری که گفته بود ونک و وقتی دیده بود از راننده بدون انکه قبلا اخطاری داده باشد از مسیر کردستان می رود خواسته بود پیاده شود. دختر اول چون پول خرد نداشت و کرایه ونک را هم نمی داد آخر سر بدون دادن پول رفت و دختر دوم کرایه تا ونک را حساب کرد. راننده در هر دو مشاجره طلب کار بود.

- دماغم گرفته و مزه چیز هایی را که می خورم نمی فهمم. مادرم به خاطر من کباب درست کرد با اینکه درست و حسابی لم درست کردنش را بلد نبود و با اینکه من مزه چیزی را که درست کرده بود حس نمی کردم.

- سیگار کشیدن در اماکن عمومی ممنوع شده است. اما در ایران تک که رستوران (مکان) عمومی در زیر زمین است دختر ها و پسر های جوان جمع شده سیگار می کشند. در روز های آینده آمار دقیق تری را کسب خواهم کرد.

کلی خاطره دیگر هم هست. اما دیگرحوصله نوشتن ندارم حتی اگر شما التماس کنید.

۱ دی ۱۳۸۶

مطلب امروز ما قراره پر بار باشه و من توش هم خاظره نویسی کنم و هم به معرفی موسیقی بپردازم و هم علمی بنویسم.

آقا من بالاخره این جی آر ای لعنتی رو دادم. راستش به علت مشغله و البته گشادی زیاد برای این امتحان زیاد نخونده بودم. یه هفته قبل امتحان یه خری زدیم و در چند ماه اخیرم گاهی یه کم نوشتن تمرین کردیم. اما verbal شدم پونصد و ده و quantitative هشتصد و خوشبختانه خیلی هم تو بخش نوشتن حماسه آفرینی نکردم و امید وارم نمره قابل قبولی هم از اون بخش بگیرم. الان هم خوشحالم که از شرش خلاص شدم. از اون طرف پروژه ام یه ماه هست به گل نشسته و سر کارم. کاری که فعلا داریم می کنیم اینه که یه الگوریتم عددی برای تولید یه میدان تصادفی (یک تابع از مکان و زمان که مقداری تصادفی اختیار می کنه) با تابع هم بستگی multiscale رو پیاده سازی و توصیف می کنیم. multiscale معنی ایش اینه در این میدان تصادفی بین دو نفطه در گستره ای از مقیاس ها همبستگی وجود داره. به کار دیگه ای که داریم می کنیم اینه که خواص مختلف میدانی رو که درست کردیم داریم به صورت تحلیلی محاسبه کنیم تا بعد اون رو به تونیم با نتایج پیاده سازی الگوریتم مقایسه کنیم. برای مثال چگالی تراکم صفر های میدان و مشتقاتش رو به صورت تحلیلی ما محاسبه کردیم و حالا هم می خوایم هم بستگی این چگالی رو محاسبه کنیم. همین جا هم هست که کار گره خورده. این محاسبات یه انتگرال های عجیب غریبی محتوی توابع بسل و غیره داره که فقط با یه سری تقریب ما موفق به محاسبه شون شدیم و این تقریب ها یه سری خطا تولید می کنند که در محاسبات نهایی کار رو خراب می کنند و نمی گذارند به جواب نهایی برسیم. فعلا استادمون پیشنهاد کرده بی خیال این کار بشیم و اون پارامترایی که نمی تونیم تحلیلی محاسبه کنیم رو با شبیه سازی حساب کنیم و در محاسبات جایگزاری کنیم. البته حضرت همایونی بعد این که ما یه ما سر کار بودیم این پیشنهاد رو کرد. دلیلش هم این نبود که می خواست ما تلاشمون رو برای محاسبه تحلیلی همه چیز بکنیم، دلیلش این بود که آقا مسافرت بودن و تشریف نداشتن.

بعد از کریسمس قراره ما از این میدان تصادفی برای شبیه سازی ذرات معلق در سیال turbulent استفاده کنیم و سعی کنیم ببینم مدلی از turbulence که حاوی یک میدان تصادفی با تابع هم بستگی multiscale هست می تونی به چند سوال کوچک در باره ذرات معلق در سیال turbulence پاسخ بده یا نه. از اون طرف استادم و دانشجوی دکتراش موفق شدن این مدل رو به صورت تحلیلی حل کنن و با کنار هم گذاشتن نتایج شبیه سازی ما و مدل تحلیلی اون ها می تونیم امیدوار باشیم نتایج خوبی می گیریم. البته یه کار کوچیک دیگه هم هست و اونم اینه که کد ها مون که الان بیشترش تو Matlab هست و همه هم یه بعدی. باید کد ها رو به C برای دو بعد و سه بعد بنویسیم. استاد هم ظاهر چند تا کلاستر Mac می خواد بخره تا از نظر سرعت مشکلات کم تر شه (این جور الگوریتم ها خیلی خیلی کندن).

وقتی به خودم نگاه می کنم و این که الان دارم چه کار می کنم کف می کنم. من بچه بودم می خواستم دانشمند بشم. رفتم برق. دانشمند نشدم اما عوضش به گا رفتم. از برق اومدم بیرون. فکر می کردم دارم سیستم های پیچیده می خونم. الان دارم رسما کار گل ریاضی می کنم. امید وارم دکترا بتونم ریاضی کار بردی بخونم. معنیش اینه یه جورایی خیلی به تخمم نبوده چی میشه. به هر حال اینه داستان ما. شاید دکترا هم نخوندیم. بر می گردیم میریم ایران می ریم خدمت. بعد هم خدا بزرگه. به هر حال من تو این سوئد نمی مونم.

حالا همه این ها به کنار. آیا می دانستید من دو روز دیگه دارم به مدت دو هفته میام ایران؟ با این پول بلیطی که دادم می تونستم چند روز برم پاریس رو بگردم اما جو گیر شده ایران رو انتخاب کردم. پاریس رو هم ندیدیم ندیدیم. حالا واسه رفقا کلاس نذاریم که فلان جا رو هم ما دیدیم. به تخممان که دیدیم. سفر مرد را پخته می کند؟ نه داداش. سفر سر مرد را گرم می کند تا یادش برود یک کلم نپخته است.

موسیقی هم که می خوام معرفی کنم قطعه سرچشمه از گروه اختلال اعصاب (origin از neurosis) است. خیلی سنگین است. سبکش هم متال است. اما به درد آنهایی که فکر می کنند متال با مرگ جیمی هندریکس مرد نمی خورد. من این آهنگ را خیلی دوست دارم.

و اما تکه علمی برنامه.

ها ها. گول خوردید! از تکه علمی خبری نیست. می خواستم یک داستانی تعریف کنم که الان حس اش نیست. اون چیزهایی هم که درباره پروژه ام نوشتم علمی نبود. خاطره بود. مطمئنا اگر زمینه کاریتان مشابه من نباشد نمی فهمید چه می گویم، اگر هم زمینه کاریتان با من مشابه باشد می فهمید همه اش مزخرفات است.

الان هم می خواهم یک فیلم ببنیم. بعدش هم می خواهم دوردورو خورشتم را بخورم. (دوردورو خورشت یه غذایی است که در طالقان باستان عقیده داسته اند در دور دورها خورده می شود و چون دور دور ها دور از دسترس بوده اند کسی نمی دانسته است دوردورو خورشت که در دور خورده می شود در واقع چی هست. در اصل این مردمان باستانی که نسل من هم به آنها می رسد هر چیز عجیب غریب قاطی پاتی ای را برای اصالت بخشی دوردورو خورشت نام می نهادند.)

۱۸ آذر ۱۳۸۶

دارم یه کتاب می خونم به این عنوان
When They Severed Earth from Sky: How the Human Mind Shapes Myth
(وقتی زمین را از آسمان جدا کردند: چگونه ذهن انسان افسانه ها را شکل می دهد)

حرف این کتاب اینه که بر خلاف اون چیزی که در ظاهر به نظر میاد، خیلی از افسانه ها سرچشمه گرفته از یک حقیقت تاریخی اند و تخیل صرف نیستند. در واقع افسانه ها مال دورانی اند هنوز نوشتن به عناون یک ابزار بسیار موثر برای انتقال پیام اختراع نشده بود و بشر مجبور بود برای انتقال تجربیاتش به نسل بعد به ابزار حافظه اکتفا کنه. بنابر این افسانه در واقع نسخه هایی بسیار فشرده از نکات مهم یک زندگی عادی در دوران باستان هستند و اگر ما به هنگام خوندن افسانه ها این نکته را در نظر داشته باشیم می توانیم یک قدم بزرگ به سمت به شناخت بشر و آنچه در ذهنش می گذشته بر داریم. دو نویسنده کتاب ازافسانه هایی که سرچشمه تاریخی اونها شناخته شده هست شروع کردن و سعی کردن با بازخونی این نوع افسانه ها مکانیزم هایی که طی اون وقایع در طول زمان تحول پیدا می کنند و به افسانه هایی عجیب و غریب و غیر قابل فهم بدل می شوند رو شناسایی کنند. بیشتر کتاب شرح و توضیح این مکانیزم هاست و با خوندن این کتاب تا حدودی برای خواننده روشن میشه که چطور ذهنیت بشر و پیچیدگی های زندگی اجتماعی اون از حقایقی ساده داستان هایی خیال انگیز می سازه.

داشتم با خودم فکر می کردم شاید جالب باشه ما با روش نویسندگان کتاب به اساطیر ایرانی نگاه کنیم. حتی یک مقایسه تطبیقی هم شاید جالب باشه. برای مثال ماجرای اودیپ رو در نظر بگیرید. طبق اساطیر یونان باستان اودیپ بعد از اینکه نا دانسته پدرش رو می کشه و با مادرش ازدواج می کنه خودش رو می کشه. در مقابلش ما هم رستم و سهراب رو در شاهنامه داریم. رستم بعد از اونکه نادانسته پسرش سهراب رو می کشه تلخکام از کرده خودش به خانه بر می گرده و بار کشتن همخون رو بر دوش نامرادی چرخ گردون و ستمگری شاهان که پدر و پسر رو در برابر هم قرار می دن و نوشدارو رو برای نجات جانی دیر می‌فرستند می گذاره. شاید شما بگین با این دو تا افسانه بی ربط اند. یکی به تفسیر فروید نشونه ای از تمایلات جنسی کودک در سنین پایین به والد غیر همجنس اش هست و دیگری یک تراژدی از نظام سیاسی اجتماعی ایران. اما به نظر من داشتن رویکردی مثل نویسندگان این کتاب به ما این اجازه رو می ده چند سوال کلیدی در باره این دو افسانه بپرسیم. چرا در افسانه ایرانی پدر (نسل قدیم) پسر (نسل جدید) رو می کشه و در افسانه یونانی بر عکس؟ چه چیزی در ایران و یونان باستان متفاوت بوده که چنین تفاوتی رو سبب میشه؟ چرا محرک اصلی در افسانه ایرانی ستمگری و آز دیگری (شاه) بوده و در افسانه یونانی آز شخصی؟ واز همه مهم تر چرا در پایان قهرمان ایرانی خون گریه می کنه اما ادامه می ده اما قهرمان یونانی به تلخی اونچه بر او گذشته تن نمیده و خودش رو می کشه؟ من تلاشی نمیکنم به این سوال ها جواب بدم اما به نظرم تفاوت های انسان شرقی و غربی به وضوح و شدت با مقایسه دو افسانه خودش رو نمایش می ده.

۱۵ آذر ۱۳۸۶

با اینکه سرم خیلی شلوغه یک وقایع اتفاقیه از دیروز می نویسم
دیروز فرانک ویلچک برنده نوبل فیزیک دو هزار و چهار و استاد MIT اومده بود دانشکده ما. این بشر خیلی آدم جالبیه. با اینکه نوبل رو بخاطر کارش روی نظریه کوانتوم کروموداینامیک برده همه جور کاری در فیزیک کرده. از فیزیک ماده چگال بگیر تا اختر فیزیک. به قولی یکی از تاثیر گذار ترین فیزیکدان‌های نسل خودش هست.
دیروز دو تا سخنرانی کرد
سخنرانی اولش که مخاطبش بیشتر فیزیک دان ها بود و من زیاد چیزی ازش نفهمیدم در باره ابر رسانایی القا شده در گرافین بود. گرافین یک ورقه دو بعدی از کربن هست و به خاطر رسانایی خیلی بالایی که می تونه داشته باشه الان خیلی مورد توجه هست. خیلی ها می گن گرافین یا نوع لوله شده اون کربن نانو تیوب جانشین آینده مس در مدارهای نانو الکترونیک هست. گرافین می تونه در حالت عادی فلزی و یا نیمه رسانا باشه که این به تعداد اتم ها در ورقه بستگی داره. در حالت عادی گرافین خواص ابر رسانایی نداره اما با اتصال گرافین به یه ابر رسانای دیگه می شه در اون ابر رسانایی رو القا کرد. این نوع ابررسانا به دلیل تقارن های جالبی که گرافین داره توجه ویلچک رو جلب کرده و ویلچک و گروهش نشون داده بودن که میشه وجود مود های با انرژی نزدیک به صفر (یا در واقع جریان های چرخشی در سطح ابررسانا که می شه باهاشون هزار جور بازی جالب کرد) این ابر رسانا رو با کمک ریاضیات جالبی تضمین کرد. نوع ریاضیات قضیه که صفرهای یک اپراتور دیفرانسیلی رو در حضور اطلاعات توپولوژیک (همون آرایش فضایی اتم های کربن در گرافین) از سیستم به ما میده خیلی شباهت به مسایل مطرح در تئوری های میدان کوانتومی داره و جالبی قضیه هم همین جاست. در یک بخش از فیزیک ماده چگال یک اسباب بازی کشف کردیم که ریاضیات حاکم برش خیلی نزدیک هست به سلیقه فیزیکدان هایی که روی یک زمینه دیگر کار می کنند.
در واقع نکته اخلاقی این سخن رانی برای من این بود که اگر از یک شاخه به آن یکی هم می‌پرید با دید پرش کنید و سراغ یک چیزی بروید که مکملی بر فعالیت های قبلی تان باشد نه اینکه هیچ ربطی نداشته باشد.

سخن رانی دوم مخاطبش عام بود و در اون ویلچک با زبون ساده و قبل فهم و بسیار جذاب برای ملت توضیح داد که جرم چیه و چه جوری می شه بر اساس مفاهیم پایه ای تر وجودش رو توضیح داد. من بیشتر سخن رانی دوم رو فهمیدم و اگه بخوام دربارش بنویسم بر عکس بالایی که یک پارا گراف شد مثنوی میشود. الان هم که یکم تو اینترنت چرخیدم دیدم ویدئو یه سخنرانی مشابه از اون به اضافه یه مقاله به زبون ساده در این باره رو اینترنت هست. ویدئوی این سخنرانی رو ببینید و لذت ببرید.
ویدئو سخنرانی
یک نوشته به قلم خود ویلچک در این باره

یک نکته اخلاقی این سخنرانی هم این بود یک همبستگی بین توانایی شما برای توضیح ساده و روان یک قضیه و درک شما از اون قضیه وجود داره. هنر این نیست که جوری حرف بزنید کسی نفهمه. هنر اینه که در عین اینکه دقیق صحبت می کنید جوری حرف بزنید که مادر بزرگ شما هم بفهمه.

۱۲ آذر ۱۳۸۶

من می خوام تغییراتی تو این بلاگ بدم
از این به بعد می خوام کمتر شخصی بنویسم و بیشتر علمی تخیلی
من روزانه متأثر از چیزهایی که می خونم مقدار زیادی افکار بی سر و ته دارم که بخش بزرگیش چون جایی ثبت نمی شه بعد یه مدت یادم میره
تصمیم من اینه به جای مطالب سیاه خسته ای که می نوشتم کمی از این نوع افکار روزانه ام رو اینجا ثبت کنم تا هم نموداری از طرز تفکر خودم باشه و هم کسایی که دوست دارن یه برداشت شخصی از دنیای بیرون به خصوص دنیای علم رو به فارسی بخونن به خواسته شون برسن. سعی می کنم بیشتر سراغ موضوعاتی برم که به میزان حداقلی ازشون سر در میارم و البته برام جالبن. احتمالا موضوعات اصلی سیستم های پیچیده، فیزیک، بیولوژی و تکامل، ریاضیات کاربردی و البته تاریخه (این تاریخ یه داستانی داره که بعد باید براتون بنویسم).

تو نوشتن این مطالب سعی من این خواهد بود که از روش مرسوم ترجمه و جمع آوری بی هدف استفاده نکنم و امید وارم این مطالب به مرور یک پازل بزرگ رو تکمیل کنند. البته بدیهیه که چون من یک دانشجوی ساده ام و دانسته هام خیلی محدوده با تقریب خوبی کل جریان پازل مزخرف محض هست اما حداقل نوشتنش من رو برای مدتی می گزاره سر کار و سر کار بودن برای یک جوان بی کار خیلی چیز مفیدی هست.

من با اینکه خیلی وقت بود این فکر رو داشتم برای شروع کار دو دل بودم. مشکل اصلیم هم زبان بود. مونده بودم این نوشته ها به فارسی باشن یا انگلیسی. نوشتن به انگلیسی بک مقدار راحت تره. درسته که تسلط من رو زبون فارسی خیلی بیشتره اما واقعا دقیق نوشتن به فارسی سخته. یه حسن دیگه انگیسی نوشتن هم مخاطب بیشتر و جالب تره. با همه این حرفا چون من از نوشتن به فارسی لذت می برم بالاخره خودم رو قانع کردم به فارسی بنویسم. مشکل بعدی هم گشادیه. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که من واقعا تنبلم. بیشتر کارهایی که شروع می کنم هیچ وقت تموم نمی شن. امید وارم این یکی که از نظر خودم یکم زیادی بلند پروازانه هست از اونا نباشه.

خوانندگانی هم که مطلب سیاه خسته طنز آلود دوست دارن می تونن برن آرشیو این وبلاگ رو بخونن. مثلا می تا اکتبر 2005. فعلا وضع روحیه و اعصابم جوری نیست که چیز هایی مثل اون دوره بنویسم. به علاوه کلی وبلاگ سیاه خفن هم اومده که آدم می تونه بخونه و عبرت بگیره (که مثل اونها نشه).

فعلا باید برم دنبال بد بختی و دانشگاه.
اولین مطلب رو از دانشگاه که بر گشتم می نویسم.
این طوری یکم هم فرصت دارم که فکر کنم و یه موضوع جالب برای شروع انتخاب کنم.