۵ دی ۱۳۸۵

من عصبانی ام. دلیلش مسخره تر از اونه که بگم ولی به هر حال عصبانی ام. چطوره یه چیزی بنویسم یه کم حالم بهتر شه.
حالا چی بنویسم؟
خداییش نمی دونم. هیچ چیز خاصی به ذهنم نمی رسه. همین دیشب بود که کلی خدا خدا می کردم دوست دخترمون آن شه و با هم یکم حرف بزنیم. اما وقتی اومد هیچ حرف خاصی بهش نزدم. فقط مثل کسخل ها غر هم خونه ای هام رو بهش زدم. از اون طرفم یکی نیست بهم بگه خب قهرمان اگه حرفی نیست واسه چی اصلا اینا رو می نویسی. نمی دونم. یه مدتیه حس می کنم اون پایین بد جور بهم ریخته. همون جا که دستم بهش نمی رسه و نمی تونم بفهمم داره توش چی می گذره. کارم شده از خودم بپرسم چه مرگته و جوابی براش نداشته باشم. حالا بی خیال. ول کن این صحبت ها رو. امشب پیرو عصبانیتم رفتم راه رفتم. ساعت سه نصفه شب. یه جای باحالم پیدا کردم. چه طور من ندیده بودم اینجا رو؟ یه راه باریک که دو طرفش درخت و بوته داشت و تاریکی شب حسابی مرموزش کرده بود. خیلی قشنگ بود. این تعطیلات کریسمس رو هم هیچ گهی نخوردیم. نه مسافرتی نه برنامه ای. جاش رفتم الکل گرفتم واسه شبا. بی پدر بد هم گرونه. فردا هم که یکی از هم خونه ای هام می ره آلمان پیش فک و فامیلش و چند روز بعد اون یکی یه خراب شده دیگه. یه یک هقته ای ظاهرا خلوته خونه. بدم به نظر نمیاد؟ می تونیم همشو بخوابیم با خیال راحت. بعد هم که حضرات برگشتن و دیگه نمیشه خیلی با آسودگی خونه موند ما هم شروع می کنیم به کار کردن رو مساله بیرون رفتن و گشت و گذار. اگه کون گشاد بزاره می خوام چند تا کلاب متال برم ببینم دنیا دست کیه. یه دونه نزدیک خونه خودمون هست با پنجاه کرون ورودی. ظاهرا بندای نسبتا معروفم میان برنامه میدن اونجا. یه کلاب ناناز تر هم این لاله برنامه داره که می خوام برم هر چند اون می افته بعد تعطیلات. خوشم میاد ازش.
البته مگه میشه کار و زندگی دست از سر آدم ور داره؟ این پروژه کوفتی ترافیک مونده. agent هاش رو که من باید برنامه شون رو می نوشتم درست کار نمی کنن. فقط ظاهر زفتارشون شبیه راننده های واقعی یه. باطنا خیلی کثیف و داغون اند. باید بشینم کل کدشون رو دوباره بنویسم. گزارش پروژه و آنالیز برنامه مونده. عملا کلی کاره. یه هفته رو می خواد شیرین.
دلم هم گرفته. همین جا خطاب به دوست دخترمان اعلام می کنم بابا بیشتر online شو. والا شروع میکنم بهت زنگ زدن و به فاک دادن قبض تلفن. جدی وجود تو یه نفر یه دلگرمیه برام. با اینکه هیچ حرف دخترکش مکش مرگ مایی از زبون ما در نمیاد می فهمی منو.
راستی این بازی شب یلدا چه چیز کس شعری بود. من دنبال می کردم این بازی رو در چند شب گذشته از سر بیکاری و تعطیلات. بعضی نوشته های بعضی از دوستان منو یاد مسابقه جندگی تو یه قسمت south park بین پاریس هیلتون و حریفش می انداخت. تو مسابقه پاریس هیلتون واسه اینکه ثابت کنه تو جندگی حرف آخر رو میزنه یه آناناس ور می داره میکنه یه جاییش. حریف هم که می بینه این طوریه پا میشه خیلی خونسرد پاریس رو به تمامی به انضمام آناناسش می کنه یه جا دیگش.
من که می گم آناناس نکنیم اون جامون. جاش به پروژمون برسیم. به کارای عقب افتادمون برسیم. سرمون رو بگیریم بالا و مثل مرد بشینیم ماست مون رو بخوریم.
الان حس میکنم حالم بهتره واسه همین به این نوشته که حالمونو بهتر کرد جایزه می دیم و پابلیشش می کنیم. نظرم براش میزاریم.