۱۱ تیر ۱۳۸۹

من این دو سالی را که تا حالا اینجا بودم با یک آمریکایی همخونه بودم. این آمریکایی مزبور هم آدم بدی هم نبود اما به مرور شروع کرد رفتن روی اعصاب من. طرف خیلی مودب و منظم و تر تمیز و خوشبو بود و فکر هم می‌کرد خیلی عمیق و متفکر است و اصلا نه سخن بی‌معنی و بیهوده می‌گفت نه می شد با هاش حرف بیهوده زد. من هم تا یک جایی می توانم مودب باشم اما از یه جایی به بعد باید ذات بی‌نزاکتم را نشان بدهم و بتوانم شر و ور بگویم. شر و ور هم نه که فک کنی حرف دختر و پایین تنه ها. اتفاقا از این آدم هایی که در اولین برخورد حرف های ک. دار می زنند (نه مورد از ده مورد فرزندان ایران زمین) و از نبود ک. در اینجا می نالند اصلا خوشم نمی‌آید. اما دلم می‌خواهد بتوانم مزخرف بگویم و راحت باشم طرف هم رگه‌هایی از بی‌کله بودن داشته باشد. اما با این حاج آقا نمی‌شد از این حرف ها زد. این بود که خیلی باهاش قاطی نمی‌شدم. بعد این بابا ظاهرا از این که من باهاش قاطی نبودم ناراحت می‌شد و شروع می‌کرد به بهونه گیری که چه می‌دانم اینکه من خانه را تمیز نمی‌کنم از نظر روحی به او ضربه می‌زند و من چاقوهایش را کند کرده ام و فلان و بهمان. جک سال! خلاصه که این ملت آمریکایی یک چیزشان می‌شود. همه جا می‌گویند شرقی جماعت خون‌گرم اند و غربی‌ها بی‌عاظفه در مورد ما برعکس از آب در آمده.

به هر حال بالاخره بعد دو سال من تصمیم گرفتم از هم جدا شویم و من این دفعه گفتم همخانه بی همخانه. خودم تنهایی خانه می‌گیرم. اگر همخانه خوب بود خدا هم همخانه می آورد. به دو روز هم نکشیده یک خونه برای خودم پیدا کردم و از ماه دیگر هم می‌خواهم اسباب‌کشی کنم به آنجا. الان هم یک پروژه ای که دارم خریدن لوزام به خصوص خرت و پرت آشپزخانه برای آن خانه است. امروز داشتم در اینترنت دنبال دیگ و قابلمه می گشتم و بررسی می‌کردم که چی بخرم. یکم که راهنمای خرید و نقدهای ملت را که بر امر خطیر قابلمه خواندم دیدم چه خبر است. ملت جان دوست آمریکایی چه قدر از خطرات و مضرات تفلون و احتمال نفوذ ملکول‌های کشنده آلومنیوم در ظرف های اکسید آلومنیوم گفته اند و همه تابه‌های سرامیکی ۱۵۰ دلاری را توصیه کرده‌اند. بعد یاد بچگی‌ام افتادم. آن موقعی که موشک باران بود و من را برای آنکه موشک توی سرم نخورد فرستاده بودند ده آبا و اجدادی. یادم افتاد با کوزه ای که نصف خودم بود از چشمه آب می آوردم. یادم افتاد مادر بزرگم می‌گفت ده ما افغانی دارد و اگر تنهایی تا ده پایین بروم من را می‌برد. من هم یک بار با ترس و لرز رفتم ده پایین و هیچی هم نشد و یه الاغی هم سر راهم بود که بسته بودنش بچرد و من از باغ مردم سیب کندم و بهش دادم. یادم افتاد سرویس قابلمه‌های مادرم انواع قابلمه‌های روحی بودند که همه روزگاری سفید بودند و حالا همه سیاه شده بودند و دسته بزرگ‌ترینشان هم شکسته بود و اگر وقتی که داغ بود می‌خواستی از روی گاز برش داری باید یک پیچ یک سانتی را که از یه ورش بیرون زده بود با دستمال می‌گرفتی و صدی نود و نه دستت می‌سوخت. تقلون که آن موقع اصلا وجود خارجی نداشت و کلی بعدش آمد. یادم افتاد که ضروری ترین لوازم آشپزخانه در خانه ما یک کفگیر چدنی بود که مصرفش این بود که باهاش بزنند توی کله من که آرام بنشینم و از دیوار راست بالا نروم. آخرش هم یک بار که من با کله خودم را به کف گیر مربوطه می‌کوبیدم کف‌گیر مذکور شکست و از آن به بعد من بدون مزاحمت به بالا رفتن از دیوار راست ادامه دادم. الان که فکرش را می کنم این محرومیت و نداری دوران بچگی ام برای من یه نفر که نعمت بوده است. اگر کف‌گیرهای سرامیکی آن موقع در ابران در دسترس بود معلوم نبود بشود با کله رفت تو یک کف گیر سرامیکی و پیروز از میدان مبارزه بیرون آمد.

بعد این فکر و خیال ها به جای آنکه وقتم را با قابلمه تلف کنم درباره چاقوهای آشپزخانه تحقیق کردم. ظاهرا جاپونی ها در ادامه سنت شمشیرزنان سمورایی بهترین چاقوهای آشپزخانه را با نام تجاری Shun می سازند. Wüsthof آلمانی هم رقابت تنگاتنگی با رقیب جاپونی‌اش دارد. کمی به جیبم فشار می آید اما هنوزم که هنوزه آشپزخانه خانه ما در ایران مجهز به یک چاقوی آشپزخانه درست و حسابی نشده است. یکی را هم باید پیدا کنم که برود و این چاقو ها با خودش ببرد ایران. فکر نکنم بشود از این جا چاقو پست کرد ایران.
به قول این وبلاگ my life is average.