من از تولد نوزده سالگیم وبلاگ مینوشتم. یکی دو ماه دیگه هم میشه بیست و هفت سالم. یعنی من هشت ساله که وبلاگ مینویسم. هشت سال اثری از خود آفرینش میکردم و در شبکه جهانی میگذاشتم تا مرا بخوانند. از آن یکی دو سال اول که هر یکی دو روز مینوشتم و وبلاگ مان خواننده داشت و تا الان که تعداد کسانی که به دنبال کان و ممه به اینجا گذارشان میافتد از خوانندگان ثابتم بیشتر است. برای ننوشتن هم بهانه ام مشغله است. مشغله! برای بیتوجهی به دوست دخترهایم هم بهانهام همیشه مشغله بود. که من دانشجوی دکترا هستم. نه بابا جان. ما کار زیادی در زندگی نداریم. الکی تخصیلات را جدی گرفتیم و الا خبری نیست. درس هم آنقدر ها نمیخوانیم. وقت تلف میکنیم. در هپروتیم. خلسه. حال نداریم. بیکار که میشویم ترجیح میدهیم برویم فیلم پورن نگاه کنیم تا با کسی مربوط شویم.
مادرم شاکی است که رفتی فرنگ دختر لا مذهب دیده ای خانواده یادت رفته. میخواهم بهش بگویم مادر من. خانواده چی؟ دختر چی؟ من حال ندارم. من حس ندارم. حس و حال هم داشته باشم حرفی ندارم. زنگ بزنم چی بگویم. بگویم اسم بابا را گوگل کردم دیدم در یک سایت طب دارویی پیام خوانندگان گذاشته که افسرده است و از بس قرص آرامبخش خورده چهار چرخش هوا شده و اسم و فامیل و شماره موبایلش را آنجا گذاشته؟ مادر من روش من این است. من حوصله کسی را ندارم. وانمود میکنم سرم شلوغ است تا کسی مزاحم من نشود من هم مزاحم آنها نشوم.
این وبلاگ هم مثل خیلی چیز های دیگه در زندگی ام پروژه ای شکست خورده و سر کاری است. ادامه اش دادم مثل همه مسیر های دیگر که ادامه دادم. بدون دلیل. که ارتباط؟ شوخی میکنی؟ یک بار یک دختری وبلاگ ما را خواند و عاشقمان شد. بعد هم که ریدیم به روحش گفت با اینکه به روح من ریدی ولی یک چیزی در ته وجودت داری. یک سال بعدش اما که خوب فکر کرد گفت نه اشتباه کردم هیج چیزی ته وجودت نداری و تو با من بازی کردی. شمای خواننده مثل آن دختر نباش. از همان اولش بفهم که من ته وجودم چیزی ندارم. البته حتما تا حالا فهمیدی چون شما هم ترجیح میدهی پورن ات را ببینی و فقط در جستجوی ممه و کان ممکن است گذارت به اینجا بیفتد. مادرم با شما هم هستم. پسر شما تهش آن قند عسل که شما فکر میکنی نیست. درست است که من الان آدم مودبی هستم و مثل هفده سالگی ام جفتک نمیزنم اما روش تربیتی شما هم شکست خورده. بله میدانم که که در خاندان شما رسم بوده که وقتی میخواهی در واقع به کسی محبت کنی با او کتک کاری میکنی. اما مادرم بیا با حقیقت رو به رو شویم. این روش جواب نداده است. من متاسفانه محبت کردن یاد نگرفتم. این محبتها هم که در ظاهر به اطرافیان گاهی میکنم تمرینی است. همه را بعد از هجده سالگی خودم به خودم برای حفظ ظاهر زورچپان کرده ام. هیچ کدامشان ملکهام نیست. از واقعیت ام و درونم نمیآید. خمیر مایهای که در پنج سالگی من شکل گرفته چیز دیگری است و عوض هم نمیشود. من بچهای بودم فاقد نزاکت و مردم گریز و خجالتی و بی توجه به دیگران. الان هم همینم. البته ناراحت نشو مادرم. مسوول این خمیر مایه شما نیستی. روزگار است و تصادف و ذات خراب من. من غلط بکنم به جان شما غر بزنم. دست شما را هم می بوسم. همین که با هزار بدبختی من تن پرور را به اینجا رساندید یک دنیا ممنونم. فقط اگر گاهی میبینی که پسرت سرش شلوغ است بدان چرا. دلیلش این است گاهی من از نقش بازی کردن خسته میشوم. حوصله کتک کاری هم به روش خاندانمان ندارم. این قدر هم اینجا چپ راست ما را مجبور نکن با عمه ننه قلی خان در آمریکا بروم رفت و آمد خانوادگی کنم تا شاید دختری از آن قوم غیور نصیب ما بشود. میروم آنجا یک گندی بالا میآورم آبروی شما هم میرود.
این از درد دل یک جوان بینزاکت.
راستی امروز یک سنجاب را با دوچرخه زیر گرفتم. این سنجاب های اینجا هم عقبمانده اند ها. هر روز جسد یکیشان را میبینی که یک جا پخش زمین شده و ماشینی چیزی از رویش رد شده. این یکی هم حتما حسین فهمیدهی شان بود. سردار سنجاب آبادی و رفقا با وعده نهر شراب و فندق بهشتی و سنجاب باکره فرستاده بودنش که برود زیر دو چرخه ما و ما را بترکاند. به هر حال به لطف حق این بار سنجاب/حسین فهمیده مزبور فرصت نکرد ضامن فندق انفجاریش را بکشد. ما پیروزمندانه از رویش رد شدیم و به راهمان ادامه دادیم. سردار سنجابیان باید یک قکری به حال روش عملیاتیشان بکند. این طوری همه اش دارند کشته میدهند و هیچ کدام از ما کفار را هم که تا حالا نکشته اند. از پس دوچرخه زپرتی من بر نمیآیند با خودروی های زرهی و تانک دشمن چه میکنند. من میگویم از درخت پایین نیایند از همان بالا با فندق مغز ما را نشانه بگیرند. یا مثلا چه میدانم بروند در منبع آب خانه ما جیش کنند. خلاصه که قرن بیست و یک است و دوران روشهای نوین جنگی.
دیروز تگرگ هم آمد. دانه ای دو سانت (حالا چون شمایی یک سانت و نیم. کوچکتر نبود خداییش). ما هم رفتیم زیرش ضربه مغزی بشویم اما این کله علیرغم پوکی محکمتر از این حرف هاست. ضربه های تگرگ مثل بوسه های معشوق بود بر بدن زخمی ما. سرد و مکرر و همه سویه.
مادرم شاکی است که رفتی فرنگ دختر لا مذهب دیده ای خانواده یادت رفته. میخواهم بهش بگویم مادر من. خانواده چی؟ دختر چی؟ من حال ندارم. من حس ندارم. حس و حال هم داشته باشم حرفی ندارم. زنگ بزنم چی بگویم. بگویم اسم بابا را گوگل کردم دیدم در یک سایت طب دارویی پیام خوانندگان گذاشته که افسرده است و از بس قرص آرامبخش خورده چهار چرخش هوا شده و اسم و فامیل و شماره موبایلش را آنجا گذاشته؟ مادر من روش من این است. من حوصله کسی را ندارم. وانمود میکنم سرم شلوغ است تا کسی مزاحم من نشود من هم مزاحم آنها نشوم.
این وبلاگ هم مثل خیلی چیز های دیگه در زندگی ام پروژه ای شکست خورده و سر کاری است. ادامه اش دادم مثل همه مسیر های دیگر که ادامه دادم. بدون دلیل. که ارتباط؟ شوخی میکنی؟ یک بار یک دختری وبلاگ ما را خواند و عاشقمان شد. بعد هم که ریدیم به روحش گفت با اینکه به روح من ریدی ولی یک چیزی در ته وجودت داری. یک سال بعدش اما که خوب فکر کرد گفت نه اشتباه کردم هیج چیزی ته وجودت نداری و تو با من بازی کردی. شمای خواننده مثل آن دختر نباش. از همان اولش بفهم که من ته وجودم چیزی ندارم. البته حتما تا حالا فهمیدی چون شما هم ترجیح میدهی پورن ات را ببینی و فقط در جستجوی ممه و کان ممکن است گذارت به اینجا بیفتد. مادرم با شما هم هستم. پسر شما تهش آن قند عسل که شما فکر میکنی نیست. درست است که من الان آدم مودبی هستم و مثل هفده سالگی ام جفتک نمیزنم اما روش تربیتی شما هم شکست خورده. بله میدانم که که در خاندان شما رسم بوده که وقتی میخواهی در واقع به کسی محبت کنی با او کتک کاری میکنی. اما مادرم بیا با حقیقت رو به رو شویم. این روش جواب نداده است. من متاسفانه محبت کردن یاد نگرفتم. این محبتها هم که در ظاهر به اطرافیان گاهی میکنم تمرینی است. همه را بعد از هجده سالگی خودم به خودم برای حفظ ظاهر زورچپان کرده ام. هیچ کدامشان ملکهام نیست. از واقعیت ام و درونم نمیآید. خمیر مایهای که در پنج سالگی من شکل گرفته چیز دیگری است و عوض هم نمیشود. من بچهای بودم فاقد نزاکت و مردم گریز و خجالتی و بی توجه به دیگران. الان هم همینم. البته ناراحت نشو مادرم. مسوول این خمیر مایه شما نیستی. روزگار است و تصادف و ذات خراب من. من غلط بکنم به جان شما غر بزنم. دست شما را هم می بوسم. همین که با هزار بدبختی من تن پرور را به اینجا رساندید یک دنیا ممنونم. فقط اگر گاهی میبینی که پسرت سرش شلوغ است بدان چرا. دلیلش این است گاهی من از نقش بازی کردن خسته میشوم. حوصله کتک کاری هم به روش خاندانمان ندارم. این قدر هم اینجا چپ راست ما را مجبور نکن با عمه ننه قلی خان در آمریکا بروم رفت و آمد خانوادگی کنم تا شاید دختری از آن قوم غیور نصیب ما بشود. میروم آنجا یک گندی بالا میآورم آبروی شما هم میرود.
این از درد دل یک جوان بینزاکت.
راستی امروز یک سنجاب را با دوچرخه زیر گرفتم. این سنجاب های اینجا هم عقبمانده اند ها. هر روز جسد یکیشان را میبینی که یک جا پخش زمین شده و ماشینی چیزی از رویش رد شده. این یکی هم حتما حسین فهمیدهی شان بود. سردار سنجاب آبادی و رفقا با وعده نهر شراب و فندق بهشتی و سنجاب باکره فرستاده بودنش که برود زیر دو چرخه ما و ما را بترکاند. به هر حال به لطف حق این بار سنجاب/حسین فهمیده مزبور فرصت نکرد ضامن فندق انفجاریش را بکشد. ما پیروزمندانه از رویش رد شدیم و به راهمان ادامه دادیم. سردار سنجابیان باید یک قکری به حال روش عملیاتیشان بکند. این طوری همه اش دارند کشته میدهند و هیچ کدام از ما کفار را هم که تا حالا نکشته اند. از پس دوچرخه زپرتی من بر نمیآیند با خودروی های زرهی و تانک دشمن چه میکنند. من میگویم از درخت پایین نیایند از همان بالا با فندق مغز ما را نشانه بگیرند. یا مثلا چه میدانم بروند در منبع آب خانه ما جیش کنند. خلاصه که قرن بیست و یک است و دوران روشهای نوین جنگی.
دیروز تگرگ هم آمد. دانه ای دو سانت (حالا چون شمایی یک سانت و نیم. کوچکتر نبود خداییش). ما هم رفتیم زیرش ضربه مغزی بشویم اما این کله علیرغم پوکی محکمتر از این حرف هاست. ضربه های تگرگ مثل بوسه های معشوق بود بر بدن زخمی ما. سرد و مکرر و همه سویه.