۵ دی ۱۳۸۸

من بعضی چیز ها رو نمی فهمم. یکی بیاد من جوان نا آگاه رو روشن کنه.

- دقیقا الان اوضاع چه فرقی با خمینی نوفل لوشاتو دارد؟ خمینی حرف از چیزهایی میزد که شکلش نبود (آزادی) و الان هم که دوستان سبز ناگهان همه حسینی شدند و مذهبی دو آتشه. این که آدم برای جذب گروه های دیگرانقلابی (در زمان خمینی) و بدنه مذهبی جامعه (در زمان ما) دروغ بگوید می شود چی؟ می شود همان خشت اول که کج گذاشتی برادر. هدف وسیله رو توجیه نمی کند. نمی شود تظاهر به مذهب کنی تا عده ای را جذب کنی و فردایش که پیروز شدی بگی آقا جان خالی بستم حالا می توانی بروی به شما نیاز نیست. به علاوه به نظر من اصولا هیچ هدف والایی در این دنیا وجود ندارد که ارزش داشته باشد آدم برای آن دروغ بگوید. هدف والا کجا بود. چند بار باید یک هدف والا برای خودمان در ذهنمان بسازیم و بعد بهش برسیم و ببینیم مالی هم نبوده و به پوچی و افسردگی برسیم تا عبرت بگیریم آخه؟ از من می شنوید ارزش ندارد آدم خون خودش رو برای هیچ چیزی کثیف کند و دروغ بگوید.

حالا از باز شما خانم برو قم و ناگهان چادر سرت کن و ما رو حرص بده.

۲ دی ۱۳۸۸

یک مدت است همین طور در یوتیوب کارتون تماشا می کنم. کارتون های بچگی مان. پلنگ صورتی، ملوان زبل، گوفی. و البته بدون سانسور. بچه که بودیم زجرمان می دادند یک کارتون نشان ما بدهند. من هم گفتم حالا که وسعم می رسد عقده های فرو خفته کودکیم را تسکین دهم و تمام کارتون ها ببینم تهش را هم نون بکشم (اصطلاح وام گرفته از رفقا). اما واقعیتش را بخواهید این کارتون تماشا کردن ما تسکین که ندارد هیج حرصمان هم می دهد. دارد دوزاریم می افتد که بزرگ ترین آرزوی دوران کودکیم، دیدن پلنگ صورتی بدون وقفه خیلی هم چیز عچیب و غریبی هم نبوده است. آن اتاقک دو در سه هم که در ان تنها باشم و کسی سراغم را نگیرد و بهم گیر ندهد هم در واقع چنگی به دل نمی زند. دانشمند شدن و علم و مقاله هم به مزاج گشاد من نمی سازد. آمریکا که در دوره طفولیت فکر می‌کردم بهشت است هم فرق زیادی با آنجا که بودم ندارد. آدم ها همه دنیا یک جور اند و یک جور موقع اجابت مزاج چشمانشان گشاد می شود و به هن و هن می افتند. خلاصه هیچ چیز آن طور که فکر می کردم نیست. همه اش به این فکر می‌کنم اگر این مادر به خطا ها زندگی ما را در ایران انقلابی از محدودیت پر نمی‌کردند و من زودتر دستم می آمد دنیا چه خبر است چه می‌شد. چه کاره می‌شدم. چه مسیری را انتخاب می‌کردم. این جوری ها خلاصه.

۱ دی ۱۳۸۸

پراکنده:
- ترم ما هم تمام شد. آنالیز حقیقی رو A شدم و دو درس دیگرم رو هم. الان من یک دانشجوی گرد خوشحال هستم.

- در مورد آیت الله منتظری. من کتاب خاطرات این فقیه ارجمند را خوانده ام و مصاحبه های ایشان را تماشا کردم و حتی کمی هم سعی کردم آرای فقهی ایشان را هم بخوانم اما جواب یک سوال ساده را آخرش پیدا نکردم. منتظری می گوید ولی فقیه تنها جنبه نظارتی دارد و البته دلیل به فنا رفتن جمهوری اسلامی هم مطلقه دیدن این نظارت است. حال باید پرسید اگر بین نظر ولی فقیه و مردم اختلاف باشد تکلیف چیست؟ نظر ولی فقیه تامین می شود؟ چرا؟ چون به گفته فرآن در امر به معروف آمر این معروف ولایت خدا دادی دارد؟ چون خدا یک حساب اختصاصی برای اهل حق در امر به معروف باز کرده است؟ چون در بارگاه کبریایی خداوند ولی فقیه از مردم عزیز تر است؟ متر و معیار معروف هم که خداوند البته از واسطه ولی فقیه است. آهان!
اگر نظر من را بخواهید دلیل افتضاح از آب درآمدن جمهوری اسلامی ولایت مطلقه فقیه نیست، این تفکر است که حق به ما بیشتر از این جاهلان نزدیک است. دفعه اولی هم نیست که چنین تفکری به فنا می رود. یک نگاه به تاریخ بیاندازید. همین جریان الجزایر مثلا. تاریخ پر است از کسانی که فکر می کردند حق با آنها ست و دودمان خودشان و مردمشان را به باد دادند.

- من چند وقت سر ماجرای پاره کردن عکس خمینی برای این برادر از سر تفنن کامنتی گذاشتم و از او پرسیدم بالاخره چگونه این رفتار جناب موسوی را توجیه می کند که از یک طرف از مدام امام امام می کند و از طرف دیگر حرف از تکثر می زند و ایران را برای همه ایرانیان می خواهد. آخر به نظر من یک مقدار تناقض آمیز است که کسی حرف از تکثر بزند و بعد دنباله رو خمینی ای باشد که به گواهی تاریح اصولا تکثر را قبول نداشته است و همه مخالفانش را بعد از محکم شدن جای پایش در قدرت قلع و قم کرده است. این خیلی ساده یعنی این که یک جای کار آقای موسوی می لنگد و احتمالا ایشان با الگو گرفتن از روش مقتدایش در فرانسه الان دارد خالی می‌بندد. واکنش جناب جامی چه بود؟ حتما فکر می کنید با من بحث کرد و برایم روشن کرد که اشتباهم کجا است؟ نه. کامنت من را منتشر نکرد. صداقت!

۱ آذر ۱۳۸۸

یک چیز دیگر.
من کلا این مدت خیلی علاقه مند بودم بفهمم در کله ی این برادران بسیجی که در ایران بعد از انتخابات می زنند و می کشند چه می گذرد. پول بهشان داده اند؟ مغزشان را جراحی کرده اند برداشته اند؟ چی؟ برای همین یکی از کار هایی که کردم این بود که کمی درباره تاریخچه تندروهای اسلامی در جاهای مختلف دنیا جستجو کردم و البته از همین مسیر بود این مستند های این پایین رو پیدا کردم.
یک مثال خیلی جالب جنگ های داخلی الجزایر است. اگر فکر می کنید آنچه الان در ایران اتقاق می افتد دیگر آخرش است و از این بد تر نمی شود توصیه می کنم تاریخ جنگ های داخلی الجزایر در دهه نود رو بخوانید. وحشتناک است و البته شبیه به ایران. در این جنگ های داخلی یک طرف شورشی های جهادی مسلمان هستند که مثل دار و دسته مصباح معتقدند مشروعیت از جانب خداست و نه مردم و اگر همه مردم بگویند آری حاکم شرع می تواند بگوید نه و دنبال حکومت اسلامی اند. طرف دیگر یک حزب چپ است که قدرت در آن زمان دستش است و مثل اصلاح طلبان ایران در مدتی که قدرت دستشان بوده در اداره کشور گندی اساسی بالا آورده اند و ملت حسابی ار آنها شاکی اند. آبشخور فکری دو گروه هم مثل ایران نفرت از غرب و استعمار است و مثل ایران انقلاب هم کرده اند. (اسم فرانتس فانون را شنیده ای که؟ همان که دست شریعتی در شرتش بود. ایدئولوگ انقلاب الجزایر بر علیه استعمار فرانسه ایشان میباشد). در ضمن الجزایر هم یک کشور نفت خیز است مثل ایران. حرف این برادران اسلامی هم این است که ما اصولا مدل حکومت دموکراتیک را قبول نداریم و اگر به ما رای یدهید هم کلا کاسه کوزه دموکراسی رو جمع می کنیم. برای همین هم وقتی حزبشان در انتخابات به سبک احمدی نژادی با وعده های فضایی به قشر حاشیه نشین فراموش شده پیروز می شود ارتش که ترسیده بوده اینها با بالا رفتن از نردبان قدرت دیگر پایین نیایند کودتا می کند و کلا تمام آزادی های فردی را می برد روی هوا و جنگ داخلی شروع می شود. (این داستان تعطیل کردن آزادی شما به اسم چیزهای خوشبو و برای مصلحت قدیمی تر از این حرف ها هست و همه جای دنیا یافت می شود.) بعد جنگ که بالا می گیرد این برادران مسلمان به این تز می رسند که مردم چون با سکوت خود به طور ضمنی از طاغوت حمایت می کنند شایسته مرگ اند و شروع می کنند به قتل عام مردم. ارتش در طرف مقابل هم به جای اینکه جلوی این کار را بگیرد که اینها مردم را نکشند به آنها کمک هم می کند تا بیشتر بکشند تا آنها پایگاه مردمی شان را از دست بدهند و اوضاع خر تو خر بماند تا ارتش پول نفتش را خرج کند. جالب هم این است که هیچ کدام از قتل عام ها در مناطق نفت خیز اتفاق نمی افتد و در آنجا اصلا خبری از جنگ داخلی نیست. وقتی داستان این قتل عام ها را میخوانی واقعا کف می کنی. مسلمانان ابرمعتقد به خانه های همان مردم حاشیه نشینی که چند سال قبل سنگ آنها را به سینه می زدند حمله می کنند و درست مثل بسیجیان حشری ایرانی به زنان جوان تجاوز می کنند و با خود می برند و بقیه را از پیر کودک و جوان و نوزاد می کشند. چرا؟ چون خونشان مباح است. چون از ما نیستند. چون حق با ماست و با آنها نیست پس می توان با آنها کاری را کرد که در همان کتاب خدایی که ما دنباله رو اش هستیم صریحا منع شده است.

نتیجه می گیریم اعتقاد به اینکه حق وحود دارد و آن حق نزد من است کارکردش این است که اگر خواستی بتوانی به یکی دیگر تجاوز کنی.
من آمدم اینجا که فیلم های مستند (شاید هم فانتری) جناب Adam Curtis را معرفی کنم و بروم. به دانشجویان گرد خسته خارج از ایران توصیه می شود. البته حواستان باشد جناب آدام پرت و پلا هم می گوید و در مجموع یک بد انگلیسی بدبین به همه چیز است. اما به هر حال فکت های جالبی را کنار هم می گذارد و باعت می شود کمی فکر کنید.

من این آخر هفته به جای درس و مشق شش ساعت وقت گذاشتم و این دو سری را دیدم:
- کابوس چه که با آدم نمی کند (The power of nightmares): درباره نئوکان ها و تندرو های اسلامی و شباهت های آنها به هم و ریشه های فلسفی دو تفکر است. برای فهم جامعه خر در الاغ آمریکا و خاورمیانه و احمدی و موارد مشابه مفید است. (لینک ویدئو)
- دام (The Trap): درباره آزادی و این که جامعه مدرن چه بر سر آن آورده است. داستانی که به هم می بافد حس بدبینی من را که حسابی ارضا کرد. (لینک ویدئو)

پی نوشت: حالا که آمده ایم اینجا یک غری هم بزنیم. بعضی وقت ها این وبلاگ اساسا می رود روی اعصاب من. بعد از دو ماه سفر در دانشگاه برکلی فرموده اند که در اینجا زندگی آزادمنشانه انسانی ای جربان دارد. نه برادر در برکلی و جاهای مشابه مثل آن حیوان پر کار زحمت می کشی و سعی می کنی فراموش کنی که دانشگاه هر لحظه آماده است شما را بیرون بیاندازد. دپارتمان شما پر از asshole هایی است که فکر می کنند از آنجای فیل افتاده اند. کلا اولین چیزی که شما در امریکای شمالی یاد می گیری این است که بین اینکه یک آدم در کجا درس خوانده و می خواند و این که طرف واقعا انسان است هیچ همبستگی ای وجود ندارد و شاید هم همبستگی مربوطه منفی است. و یاد می گیری که در دانشگاه تمام پیچیدگی های شما به عنوان یک آدم خلاصه می شود به چهار تا مقاله بی سر و ته پاس کردن این امتحان و آن امتحان. یک انسان خوشحالی را می شناسم که ذر برکلی درس می خواند. به او در روز اولش در برکلی گفته بودند زندگی شما با آمدن به اینجا زیر و رو خواهد شد. حالا همان آدم گرد خسته ای است خسته تر از من و البته کاملا زیر و رو. برادر اگر می خواهی تعریف کنی بگو دانشگاههای آمریکای شمالی پر از آدم کار درست و دانشمند است ما هم تایید می کنیم اما زندگی آزادمنشانه انسانی دیگر از آن حرف ها است. متر زندگی آزادمنشانه و انسانی چیز هایی است که ظاهرا این جماعت ایرانی که متر آدمیتشان رنک دانشگاه یا تعداد مقاله است حالا حالا ها نمیفهمند.

۲ آبان ۱۳۸۸

سلام.
عده ای پرسیده اند که چرا نمی نویسی. آیا به مرحله خود عدم نیاز مطرح سازی رسیده ای؟
در جواب باید بگویم خیر.
بنده در چند ماه گذشته برای بقا داشتم دست و پا می زدم و البته هنوز هم بقایم کامل تضمین نشده است.
نمی دانم من آن موقع که گفتم برویم دکتری ریاضی بخوانیم چه فکری در کله ام بوده. من بدون پیش زمینه ریاضی ناگهان رفته ام سر کلاس آنالیز حقیقی دکترای ریاضی نشسته ام که اهل ریاضی اش برای حل کردن هر دونه مساله اش جان می کنند و استاد درس خودش براحتی ممکن است مساله هایی که می دهد را بعد دو روز تلاش آخرش شب قبل با کمک یکی دیگر حل کرده باشد. باور نمی کنید؟ پس بگذارید بیشتر توضیح دهیم: این درس آنالیز یه کتابی دارد به نام فولند. فولند کتاب بسیار خوبی است به این معنا که اولا یه اثبات یه صفحه ای را در سه خط می نویسد و شما برای آنکه یه اثبات ها را بفهمید باید بین قدم های هر اثبات را خودتان پر کنید و این طوری مغزتان ورزیده می شود و دوما مساله هایش مشکل اند و البته بعضی هایشان غیر قابل حلند. البته توضیح بدهم کلا آنالیز این طبیعتش است که اتبات مسایلش همه از عالم غیب می آیند و عجیب و غریب و غیر خطی و ابتکاری اند. استاد ما علاقه دارد مساله های سخت تر فولند را به ما برای تکلیف بدهد. اما یکی دوبار پیش آمد که استاد آلمانی ما که اصلا هم بی سواد نیست و خیلی هم کمالات و فضایل دارد سر یکی دو تایشان گیر کرد و نتوانست خودش آنها را حل کند. در نتیجه مجبور شد از تیم دانشجوی دکترایش راه حل را بپرسد. تیم که ایتالیایی کانادایی است در مک گیل فوقش لیسانس ریاضی اش را گرفته و پارسال برای آنکه امتحان جامع دکترای آنالیز را پاس کند - همانی که من هم شاید مجبورم شوم پاس کنم - گاوآهنانه تنهایی تمام مسایل فولند را حل کرده بود و بالا ترین نمره امتحان جامع آنالیز را در چند سال اخیر در دانشگاه ما کسب کرده بود. کول بودن استاد را هم که دارید. چون راه حل را از تیم پرسیده بود سر کلاس به او کردیت داد و اصلا هم برایش مهم نبود جلو دانشجو هایش ضایع می شود. البته هر دانشگاهی ظاهرا یک تیم دارد. یکی از دوستانم که ucla دکترایش را گرفته می گوید یه کسی هم در دوره آنها ظهور کرده بوده که همه مسایل موجود و غیر موجود انالیز را گرد آوری و حل کرده و تمام هم نسلان او با خواندن راه حل های او امتحان جامع آنالیز را پاس کرده اند. البته فکر نکنید ما دانشجویان دکترا هم در برابر این مسابل کم میاوریم. اگر به دانشگده های ریاضی بروید می بینید در هر گوشه ای از آن گله از دانشجویان دکترا یک تخته سیاه را مثل به گله گرگ دوره کرده اند و گاهی یکی از آنها به تخته حمله می کند و یکی دو خطی رو یه ان می نویسد و از آن دور می شود. اگر چنین چیزی دیدید نترسید. ما داریم به صورت گله ای مساله حل می کنیم. اگر تنهایی زورمان به مساله نمی رسد گله ای که می رسد.

تازه این یکی از درسهایم است با جبر پیشرفته و آنالیز کاربردی هم همین بساط را داریم.

حالا هم که حرف این استاد آلمانی ما شد یه خاطره ازش بگویم. حالا چند یکی دو هفته پیش اوباما اومده بود دانشگاه ما و بوش میزبان بود (نپرسید که چرا بوش فکر می کند این دانشگاه سرجهاز ننه اش است) این استاد ما را که حامی مالی* رییس جمهور آمریکا بود راه ندادند برود سخت رانی اوباما. ظاهرا فقط آدم هایی را که دانشگاه دعوت کرده بود سخرانی آقا را رفتند این قدر که می ترسیدند یکی از این تکزاسی های کله خر بزند سخنرانی را بترکاند.

آهان بحث تکزاسی کله خر شد. آدم واقعا در کار این اهالی فرنگستان گاهی می ماند. این بغل خانه ما یک مرکز سقط جنین است. یعد جلویش یه سری تکزاسی خوشحال 24 ساعته پاس می دهند که یه وقت اگر کسی خواست برود داخل مرکز شعار بدهند و داد بزنند بچه تو شکمت را چرا می خواهی بکشی قاتل؟ مسیح قتل دوست ندارد. ظاهرا هم شیفت بندی کرده اند که به کسی فشار نیاید. من که هر موقع روز و شب و نصفه شب و در هم آب و هوایی حتی وسط طوفان تگرگ هم از جلو مرکز رد شدم اینها آنجا بودند. بعضی ها چه پشت کاری دارند.


* استاد ما یه بار پول زیادی (چهارصد دلار) برای برای کمک به کمپین اوباما کرده بوده و این کمک مالی از نظر همه تحلیل گران دلیل اصلی پیروزی اوباما می باشد.

۱۲ مهر ۱۳۸۸

[نما داخلی. سوسن و غلام نشسته اند و حرف می زنند. اول حرف هایشان دعوا مرافعه بوده اما حالا سوسن از دعوا خسته شده و دارد راستش را می گوید]
- سوسن: یه بار سرم رو سینه تو بود
خوابت برد
من نصف شب بیدار شدم.
صورتت رو نگاه کردم. چند دقیقه شد فک کنم.
همش می خواستم تو خواب یه چیزی رو بخونم از صورتت
دیدم ناراحتی. روتو کرده بودی اون ور. اخم کرده بودی.
آروم سرت رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم. با دستام اخماتو باز کردم. بعد سرم رو گذاشتم رو سینت و خوابیدم
همیشه وقتی یاد اون شب می افتم دلم برای خودم میسوزه. گاهی گریه می کنم واسه اون کارام.
[غلام مثل همیشه ساکت است]
سوسن ادامه می دهد:
من اون شب به تو خیره شدم
تو نمی تونستی نگام کنی خواب بودی
آروم دستت رو بلند کردم
انگشتت رو گرفتم کشیدم رو صورتم. رو گردنم. کاری که همیشه دوست داشتم بکنی و نکردی
بهت گفتم تو قاتل منی -
غلام: پس کلا به ما تو خواب تجاوز کردی
- سوسن بی توجه به غلام: نمی دونم چرا اون شب این حرف رو زدم
بعدش هزار بار به خودم فحش دادم که تو اون شب این رو شنیدی
کاش حرف قشنگ تری می گفتم
که واقعا قاتل من نمی شدی
اما همین رو گفتم و تو قاتل من شدی
[واقعا مهم است غلام چه مزخرفی در جواب سر هم کرده است؟ پس جواب غلام و تمام اتفاقات بعد را فاکتور می گیریم]

۱۳ تیر ۱۳۸۸

با مادرم چت می کنم
(مادرم یک زن مذهبی است که مهندسی خوانده و خیلی هم در کارش پر تلاش است اما برای سلامت من در بلاد کفر بعد از هر نمازش صلوات می فرستد. چت را هم جدی می کیرد و در چت کتابی حرف می زند.)
می گم خداحافظ
در جواب می گوید احمدی بای بای احمدی بای بای!

۱۰ تیر ۱۳۸۸

آقای موسوی در آخرین بیانه اش گفته است:
"در ابتدا هدف همه ما از شرکت در انتخابات آن بود که عقلانیت دینی به فضای مدیریت کشور بازگردد، ..."

بقیه را نمی دانم آقای موسوی. اما من هدفم این نبود. با حفظ احترام به شما به خاطر پیگیری حقوق مردم، من دقیقا برای این رای دادم که مثل شمایی نیاید و ادعا کند که من مثل او فکر می کنم.
من جدا از این که هر کس در آن مملکت است فرض می کند من با او موافقم خسته شدم.

در ضمن بین خودمان باشد. من فکر میکنم چیزی به نام عقلانیت دینی اصولا امکان وجود ندارد و به فرض هم که به هزار ضرب و زور (مثلا اگر نمی خندید توسل به گفتمان پست مدرن) امکان وجود آن را به ما قبولانید، من ترجیج می دهم عقلانیتی کاملا ایزوله از دین کشور را اداره کند. همان طور که همه دنیا ترجیح می دهند. همان طور که خیلی از روحانیون غیر سیاسی همان دین ترجیح می دهند.

۸ تیر ۱۳۸۸

من اساسا ناراحتم که سر این شلوغ و پلوغی ها تهران نیستم و به جایش دارم در اینجا سماق می مکم.

برای آدمی که از سطحی بودن ملال آور زندگی در اینجا خسته شده است، دیدن این که یه گوشه دنیا که تصادفا وطنش هم هست دارد یک اتفاقی می افتد و او طبق معمول حضور ندارد خوشایند نیست. شاید اگر آنجا بودم کمی عمق را تجربه می کردم. شاید اگر آنجا بودم یک بعدی هنری بینش جدیدی چیزی به من اضافه می شد.

(از نوشته های یه آدم جو گیر)
یک چیزی را هم بگویم چون سر دلم گیر کرده است.

مدام می شنویم که این ها که میزنند و می کشند حزب الله لبنان اند و واردشان کرده اند و ایرانی با هم وطنش چنین کاری نمی کند.

نه برادر. این ها ایرانی هستند و واردشان هم نکرده اند و تلخی داستان هم همین جاست. خیلی ها در این کشور هستند که به دلایلی حاضرند این بلا ها را سر هم وطنانشان بیاورند و من دلم می خواهد شمایی که دکمه خاموش مغزت را میزنی و گل واژه صادر می کنی که اینها عربند یک بار هم که شده چشمهایت را باز کنی و حقیقت را ببینی و به این دلایل فکر کنی.
من هم مثل همه دانشجویان خسته در این روز ها کار و درس را تعطیل کرده خبر های خیزش مردم ایران را دنبال می کردم. حتی این دوست آمریکایی ما دونالد هم کارو زندگی را تعطیل کرده خبر ها را دنبال می کرد. نمونه:
من: هلو دونالد
دونالد: هی الله اکبر

الان هم با این که کل جریان ظاهرا سرکوب شده و من قاعدتا باید سر خورده باشم در یک حالت شنگولی عارفانه ای به سر می برم. دقیقا هم نمی دانم چرا.
چون آگاهی از وجود حداقل چهارده ملیون انسان مسوول و آزادی خواه در کشورم امیدم به آینده را بیشتر کرده است؟ نه دقیقا. امیدی ندارم.
چون تصویر ما مردم ایران در دنیا بسیار بهتر شده است و حالا در فرودگاه ها به دارنده پاسپورت ایرانی احترام می گذارند؟
نه.
چون کسی از دوستانم و نزدیکانم در تظاهرات تیر نخورده است؟
نه.

چون یک رویای جدید پیدا کرده ام. برگشت به ایران و تشکیل یه گروه مقاومت زیر زمینی. (سیامک می گوید شوخی نکن) از آن چیز هایی است که خوب سر آدم را گرم می کند.

و بله. می دانم که پدران ما هم همین راه اشتباه را رفتند و این مسیر به ترکستان است. اما رویا است دیگر. باید اکستریم باشد. رویای مقاومت مدنی بدون خشونت (روش درست به توصیه اهل فن) خیلی بی مزه است.

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

امروز صبح که صبحانه می خوردم کره مزه خاک می داد. احتمالا زیاد مونده بود. با این حال خوردمش. این اخلاق ما ایرانی ها رو احتمالا می شناسید. دور نریختن. من هم به عنوان یه عضو از این فرهنگ غنی هیچ چیز رو نمی تونم دور بریزم. نه غذا های مونده رو. نه جزوه هایی که امکان نداره دیگه به دردم بخوره. نه خاطرات در پیتم رو. همه چی رو می بلعم و ورم می کنم. ورم معده. ورم روده. ورم تحتانی. من یک جوان ورم کرده هستم.
بعد از خوردن صبحانه علی رغم ورم می نشینم پشت میزم که درس بخونم. گویا آخر تابستون امتحان جامع دکترا دارم و باید تو این تابستون براش درس بخونم. جای درس خوندن اما طبق معمول از همون پشت میز از پنجره خیره میشم به بیرون. پنجره اتاق باز میشه به حیاط جلو خونه و خیابون و خونه های رو به رویی. همسایه رو به رویی یه برادر رنگین پوسته که یه کاناپه میزاره جلو خونش و صبح تا شب اونجا می شینه. از این شلوارهای گشاد هم می پوشه که هر لحظه میخواد از کون آدم بیفته. من هر وقت می بینمش براش سری تکون می دم اما انگار برادر رنگین پوست از من و هم خونه ای سوپر نردم که لباس موتور سواری قرمز و سیاه میپوشه و موتور بی ام و (به جای هارلی دیویدسون*) سوار میشه خوشش نمیاد. من هم که با دوچرخه صد دلاری ام که از والمارت خریدم معلوم الحالم. سبزی وحشتناک خیابون نمی زاره که تو خیابون غرق نشم. گل های یاسمنی که تو حیاطمون تکون می خورن و درخت یاسی که وقتی پنجره رو باز می کنم بوی گل هاش هجوم میاره تو اتاق. یهو به خودم میام و میام و می بینم یه ساعت گذشته. به چی فکر می کردم؟ آهان. داشتم افکار نا امیدانه با خود می کردم. که کی این پی اچ دی ما تمام می شود. آیا سرنوشت بشر به سوی اضمحلال است یا رستگاری؟ آه ننه ام اینها. باید این ها را به دوست دخترم بگویم کمی به من بخندد و آدم شوم. درست است که ورم کرده ام اما آدم از یک سنی که می گذرد دیگر حق غر زدن هم نمی تواند به خودش بدهد. باید دهنش را ببندد.
از تماشای رقص با باد درخت بلوط جلوی خانه که فارغ می شوم متوجه می شوم که حس درس خواندن نیست. پس تصمیم می گیرم یه فیلم ببینیم. این فیلم. محصول سوئد. عجب فیلمی است. یه دختر بچه خون آشام. یه پسر دوارده ساله هم هست که عاشق آن خون آشام می شود و در آخر فیلم تصمیم می گیرد بقیه عمرش را با او باشد. لابد هم در نهایت سی چهل سال بعد توسط خون آشام خورده می شود که البته این را در فیلم نشان نداد. بعد هم بار می روم تو هپروت. فیلمه انگار یک جورهایی همان داستان کلاسیک پروانه و شمع خودمان است. که عشق یعنی سوختن و زن هم که حتما یعنی خون آشام. از فکرم خوشم میاید و نتیجه می گیرم درمان ورم هم اهدای خون است.

ور می دارم زنگ می زنم به دوست دخترم که کجایی. ورم مان می خوابد.

*موتور آرنولد رو تو ترمیناتور یادتونه؟ از همون ها. کلا اینجا گنده لات ها هارلی دیویدسون سوار می شوند و بچه سوسول ها سوزوکی و بی ام و.

۲۳ فروردین ۱۳۸۸

یک مشکلی که من در اینجا دارم بی مزه بودن میوه ها و صیفی جات است. تا به حال فکر می کردم قضیه بر می گردد به این که برای خرید میوه و سبزیجات organic پول ندارم. organic به مواد غذایی ای می گویند که در تهیه شان از مواد غیر طبیعی تا حد امکان استفاده نشده و در نتیجه کیفیت و مزه (و البته قیمت!) خیلی بهتری دارند. اما دیروز که بعد مدت ها نا پرهیزی کردم و به سه برابر قیمت جای توت فرنگی معمولی توت فرنگی organic خریدم شک کردم نکند مشکل از جای دیگری باشد. من انتظار داشتم توت فرنگی های همان عطر و مزه ی توت فرنگی های باغ مادر بزرگم در بچگی ام را بدهند اما نمی دادند. شاید من دیگر مزه ها را حس نمی کنم. نه فقط مزه ها بلکه خیلی چیز های دیگر را.

اگر هم می خواهید فیلمی در این باره ببینید فیلم مرد مشکل دار محصول نروژ را ببینید.
من بعد چند سالی فرنگ نشینی می خواهم کمی زبان انگلیسی به هموطنان عزیزم بیاموزم. می دانم که همه فرزندان کورش تشنه ی آموختن هستند.

با آموزش چند لغت شروع می کنیم:

cluster-fuck
حتما شما کلمه افسانه ای فاک را به کار برده اید اما کلاستر فاک با فاک فرق می کند. ریشه لغوی این کلمه به cluster-bomb بر می گردد که همان بمب خوشه ای مهربان خودمان است. همان طور که بمب خوشه ای به صورت چند گانه عمل می کند cluster-fuck به فاکی گفته می شود که به صورت چند گانه و از چندین جهت و همه جانبه بر روی شما عمل می نماید.
مثال
من پس از بررسی دقیق زندگی ام:
what a cluster fuck!

iraq
این کلمه را من من باب طعنه در گفتگو هایم با این تکزاسی های محافظه کاری که تصادفا سر از تحصیلات تکمیلی در آورده اند استفاده می کنم. منظورم هم البته کشور بغلیمان نیست. iraq هم اکنون در زبان انگلیسی به عنوان یک فعل استفاده می شود و کاربردش در هنگامی است که گندی اساسی در کاری بالا می آوریم و آن را به فاک فنا می دهیم.
مثال
i'm iraqing my relationship. she's going to pick that guy with porn mustache over me.

(porn mustache : نوعی سبیل که در فیلم های پورن دهه هفتاد محبوب بوده و سبمل باریک بینی و شناخت عمیق ار روحیات زنان است)