یک مدت است همین طور در یوتیوب کارتون تماشا می کنم. کارتون های بچگی مان. پلنگ صورتی، ملوان زبل، گوفی. و البته بدون سانسور. بچه که بودیم زجرمان می دادند یک کارتون نشان ما بدهند. من هم گفتم حالا که وسعم می رسد عقده های فرو خفته کودکیم را تسکین دهم و تمام کارتون ها ببینم تهش را هم نون بکشم (اصطلاح وام گرفته از رفقا). اما واقعیتش را بخواهید این کارتون تماشا کردن ما تسکین که ندارد هیج حرصمان هم می دهد. دارد دوزاریم می افتد که بزرگ ترین آرزوی دوران کودکیم، دیدن پلنگ صورتی بدون وقفه خیلی هم چیز عچیب و غریبی هم نبوده است. آن اتاقک دو در سه هم که در ان تنها باشم و کسی سراغم را نگیرد و بهم گیر ندهد هم در واقع چنگی به دل نمی زند. دانشمند شدن و علم و مقاله هم به مزاج گشاد من نمی سازد. آمریکا که در دوره طفولیت فکر میکردم بهشت است هم فرق زیادی با آنجا که بودم ندارد. آدم ها همه دنیا یک جور اند و یک جور موقع اجابت مزاج چشمانشان گشاد می شود و به هن و هن می افتند. خلاصه هیچ چیز آن طور که فکر می کردم نیست. همه اش به این فکر میکنم اگر این مادر به خطا ها زندگی ما را در ایران انقلابی از محدودیت پر نمیکردند و من زودتر دستم می آمد دنیا چه خبر است چه میشد. چه کاره میشدم. چه مسیری را انتخاب میکردم. این جوری ها خلاصه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر