۱۰ فروردین ۱۳۸۷

(نما داخلی است. یک مکان عمومی. نسرین و غلام نشسته اند و حرف می زنند. نسرین می خواهد موزش را بخورد. غلام در و دیوار را با جدیت نگاه می کند. کمی از مکالمه آنها را برای ارضای حس فضولی مان استراق سمع میکنیم)

نسرین: احساس عجیبی دارم
غلام: چه احساسی؟
نسرین: خیلی تنها شدم
هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر تنها بشم
غلام: مگه نبودی؟
نسرین: احساس نابود کننده ای نیست
اما حس غریب و تلخیه
غلام: این موز پادشاه میوه هاست
نسرین: یه حرف نمی تونی بزنی؟
غلام: چی بگم
امتحانم بد نشد
قبل امتحان آیت الکرسی خوندم
در واقع نتیجه اش خیلی بهتر از چیزی شد که حقم بود
نسرین: احمق میگم در جواب حرفی که زدم یه چی بگو
غلام: آیت الکرسی برا رفع تنهایی هم توصیه شده
(نسرین شروع به سوت زدن می کند)
در مورد امتحان من که موثر بود
(غلام می زند زیر خنده)
غلام: زندگی ناجور تلخه
اینو می دونم
هرچی هم جلو می ری درست نمی شه
فقط تلخیش عمبق تر میشه
اینم نظر من
(حالا نسرین میزند زیر خنده)
نسرین: دهنتو بابا
یه چی بگو دلداریم بده
غلام: دلداری کس و شعر نمی تونم بدم
(نسرین اخم می کند)
غلام: ولی خبر خوب اینه که
تلخیش نمی کشتت
(باز هم نسرین می خندد)
غلام: فقط لهت می کنه
ولی نمی میری
هستی سر جات تا تماشا کنی و ببینی
هدف از زندگی اصن همینه
تجربه کردن این تلخی
ته موزتم بخور
نسرین: آره
غلام: بعدم مثل یک سیب زمینی لهیده میذارنت تو قبر و تو آروم می گیری
(نسرین بند تنبانش شل شده ظاهرا. هی می خندد)
نسرین: میخوای روانیم کنی کس کش حالم داره بد میشه
غلام: موز رو بخور خوب میشی
نسرین: جاکش
غلام: بعضیا می گن آدم وقتی این تلخی رو تجربه کرد چیزی رو می فهمه
چیزی که شیرینه
نسرین: آره دقیقا
غلام: به نظر من اون بعضی کس میگن
چیزی که آخرش می فهمی از همش تلخ تره
ولی عجب موزیه
(نسرین به روی خودش نمی آورد که مثل همیشه تو دامی که غلام پهن کرده بود افتاده است)
نسرین: خوب بود
غلام: من موز که می خورم گاییده میشم
زیادی سنگینه
نسرین: آره
غلام : یه چیز دراز طولانی که ته و سر یه جوره
مثل زندگی
(سکوت نسرین و خنده دیوانه وار غلام)
غلام: میتونیم امیدوار باشیم خود کشی می کنی امشب.
نسرین (با ساده لوحی): نه بابا
غلام: پس چرا این همه رو مخت کار کردم
نسرین: بمیر بابا
(سکوت طولانی...)

غلام: ساکتی
نسرین: چمدونم
فکر میکنم چی بگم بهت
خیلی گهی
غلام: چرا آخه
نسرین: هویجوری
غلام: من یک بار موز خوردم و بعدش به این نتیجه رسیدم جنگ کار عاقلانه ایه
مردن در جنگ بهترین فرصت برا یه آدمه
(نسرین می خندد)
غلام: نخند کس کش
اصلا من مرده این سکوت حکیمانه تو ام
نسرین: دهنتو بابا
نسرین: ببین
یه روزی به نظرت یه ذره اوضاع بهتر نمیشه؟
اگه با هم باشیم بهتر نبود؟
یا دور ترم بهتره؟
غلام: با هم باشیم باید یه فشار اضافه رو هم تحمل کنی
ولی شاید بهتر شه
من که تو آینده نیستم
شاید یه اتفاقی بیفته
ولی با من حشری بودن دردی رو دوا نمی کنه
نسرین: آره یادم نبود
(غلام می خندد)
نسرین: درد
(نسرین به غلام اخم میکند)
(غلام نسرین رو می بوسد و نگاهش می کند)
(نسرین قیافه ای متفکر به خود می گیرد)
غلام: بررسی می کنی؟
نسرین: آره چه نوع ماچی بود
غلام: از اینایی که یه مرد یه زنو می کنه
چطوره؟
نسرین: خنده‌داره
(غلام می خندد. نسرین هم می خندد. این مکالمه هم اینجا تمام نمی شود. هیچ چیز تمام نمی شود. هر چیزی را می توان تا ابد ادامه داد. اصلا هر چیزی تا ابد ادامه دارد. پس اگر می خواهیم حوصله مان سر نرود هر چیزی را باید از یک جایی کات کنیم. این مکالمه را هم از اینجا کات می کنیم.)