۱۹ آذر ۱۳۸۷

it is 5 am.
i spent all the fucking night in my office studying.

in a brief moment, i felt freaking devastated.
the pressure is so crushing that i wanted to share this moment with you.

man i am going to shoot my leg. it kills the pain. probably.

۱ آذر ۱۳۸۷

دانشجو گرد (به کسر گ و فتح ر) خسته ای هستید؟ درمانتان پیش من است.

اگه خسته از علم هستید دوچرخه سواری سرعت رو امتحان کنید. شب دو صبح برید بیرون. به خیابون پر درخت و شیب دار در نزدیکی دانشگاه بروید. در سرازیری مذکور دوچرخه سواری کنید. یادتون هم باشد در تمام سرازیزی با تمام قدرتون پا بزنید. بله با تمام قدرت.

اگه خسته از زندگی بی مزه تان هستید آشوب رو امتحان کنید. شورش کنید. هر چیزی را در دور و برتان هست تخریب کنید. اگر فکر می کنید دوران این مسخره بازی ها سر آمده است خود تخریبی را امتحان کنید. رستگاری در خود تخریبی است.

اگه خسته از مطالعه درس الف هستید درس ب (الف و ب هر دو درس دلخواهی را نمایندگی می کنند) رو امتحان کنید. درس ب به همون اندازه خسته کننده است.

اگر خسته از سرگرمی/معاشرت/خلاف/شهر/کشور/سیاره الف هستید سرگرمی/معاشرت/خلاف/شهر/کشور/سیاره ب را امتحان کنید. صد در سگ فرق می کنند.

اگه خسته از هندی هایی که رزومه شان را آخر سخنرانی ها به سخنران تعطیل تر از خودشان می دهند هستید شما هم همین کار را بکنید. کلاهتان پس معرکه است با آن پاس کج کوله ایرانیتان اگر همین طور خسته بمانید. (فحش ناجور به ناموس کار و رزومه و هدفداری و البته حواس جمع)

اگه خسته ...
سیامک الان این مطلب رو دیده و از خنده ترکیده که کرسی شعر با قافیه اگر خسته هستی باز هم بسرای. یاد بازاریاب های فیلم پورن (حرفه رویایی اش) آدم می افتد. به ما هم بر خورده نوشتنمان نمی آید دیگر.

آهان راستی می دونستید چرا شاگردهای دختر کلاس فارسی من از اوباما خوششان نمیاد؟ چون طرفدار سقط جنین است. یکی شان هم می خواهد در سفارت آمریکا که در ایران باز شد کار کند.

۸ آبان ۱۳۸۷

آقا بیماری من عود کرده. دیگر یک سوئدی مرتب و منظم نیستم. شده ام مثل ایران. درست درس نمی خوانم. دانشجوی خوبی نیستم. چند روز قبل امتحان یکی از درسهایم رفتم مسافرت و درس یک ساعت قبل از امتحان در فرودگاه شهرمان از هواپیما پیاده شدم. برای اولین بار در دو سال گذشته درسی را ممکن است A نگیرم. آنهم چه درسی! محاسبات عددی (پیشرفته!). قاعدتا ساده ترین درس رشته ریاضی است. زیاد الکل می خورم. فکر می کنم. بیش از حد فکر می کنم. ساکتم. تنهام. از مردم داهاتی و تعطیل اینجا خوشم نمی آید. دلم عمق می خواهد. دلم یک چیز شدید می خواهد. دلم برای خودم تنگ شده. دلم برای وقتی که حس هایم واقعی بودند تنگ شده. زندگی من بد جوری در این خراب شده سطحی است. احساستم سطحی اند. دغدغه هایم. علاقه هایم. دلم برای آدمی که در ایران بودم تنگ شده. آنجا هر گهی بودم خودم بودم اما اینجا یک کلیشه ام. کلیشه دانشجوی اینترنشنال جویا کار زبان نفهم متظاهر به باحال بودن. من خیلی باحالم. من بیرون رونده (out going) هستم. من پایه هستم. من بار که می روم می ترکانم. من قرار است با چتر از هواپیما به بیرون بپرم. هنوز به این مرحله نرسیدم اما به زودی احتمالا از خودم با در و دیوار عکس بگیرم و در facebook بگذارم. باورتان می شود ملت در این جا کلاس small talk می روند! یعنی حرفی که در آسانسور به بغلی ات میزنی هم. این ترم با یک زن و شوهر ایرانی کلاس دارم. این دو تا اصولا با هم انگلیسی حرف می زنند (نسل دومی نیستند از ایران آمده اند) و با ایرانی ها هم که نمی گردند چون انگلیسی شان را خراب می کند (و با این حال از من تازه وارد به مراتب زبانشان ضعیف تر است). آخر هفته ای همخانه آمریکایی ام به من می گوید بیرون می روی من را هم ببر! می خوام بگویم مرد حسابی اینجا کشور تو است تو باید من را ببری بیرون با چهار تا آدم آشنا کنی نه اینکه من تو را ببرم بیرون با دوستانم آشنا کنم. خداییش من خسته شدم. من اینجا چیزی رو گم کردم. زیاد سخت نیست اینکه بفهمم من اینجا کسی نیستم. دلم هم نمی خواهد به روش آمریکایی کسی باشم.

حالا بیایید بگویید فلانی کم آورد. به فلان همان فلانی.

در ضمن مک کین در یکی از گردهمایی های انتخاباتی اش در پاسخ به یکی از طرفدارانش که اوباما رو عرب خوانده بود گفته بود نه او یک مرد خانواده است و این عصبانی ام می کند. جناب سناتور! هیج مشکلی در عرب بودن نیست که شما لازم باشد اگر آنرا به کسی نسبت دادند با صفتی مثبت تلافی اش کنید.

۱۱ مهر ۱۳۸۷

آقا کار و زندگی اجازه نمی ده ما به این وبلاگ برسیم

الان هم که اومدم اینجا فقط خواستم این خبر رو بدم که شدم معلم کلاس زبان فارسی دانشگاه. پنج تا هم دانشجوی آمریکایی دارم. سه دختر و دو پسر. باید جالب باشه. اگه پیشنهادی برای جالب تر بر گزار کردن کلاس دارید برام کامنت بزارید.

۲۱ شهریور ۱۳۸۷

حس می کنم کله ام بد جوری پوک شده است
هی می خواهم یه چیزی اینجا بنویسم ملت بدانند ما زنده ایم اما هرچه به کله مبارک فشار می آورم چیزی متاسفانه از آن تراوش نمی کند
من جوان تر بودم این گونه نبودم بسیار آدم کس شعر گویی بودم اما ظاهرا دیگر شور جوانی در من مرده است و به یک پیر مرد بی مصرف حوصله سر بر تبدیل شده ام.
البته اگر خیلی اصرار کنید درباره یک موضوع می توانم حرف بزنم و آن درس هایم هست. مثلا آیا می دانستید من بعد از خواندن مهندسی برق در لیسانس و یک جور فیزیک در فوق الان در دوره دکترا در یک رشته بین رشته ای مشغول به تحصیل هستم که نصفش ریاضی است و نصف دیگرش هنوز تصمیم نگرفته ام چی باشد (امکان هایی که دارم مواد فیزیک و مهندسی نفت! هستند) و همین خود خود به خوبی گویای این نکته می باشد که من چه قدر کس خل می باشم و چه قدر همه چیز به تخم مبارک است. اگر هم باهام دست به یخه بشوید و مجبورم کنید که حرف بزنم ممکن است برایتان بگویم که من این ترم یک درس آنالیز دارم و دارم آخر عمری از زبان دقیق و منسجم ریاضیات لذت می برم.

ولی بیشتر از این واقعا توان ذهنی ما یاری نمی کند. من کله ام پوک شده. هیچ فکری ندارم. در باره چیزی نظری ندارم که بخواهم این جا بنویسم. به من چه که در آن ایران چه خبر است. به من چه که این آمریکایی ها چه شد که به این جا رسیدند. به من چه که ... (جای سه نقطه هر سوال بزرگ و عجیب و بحث بر انگیز را بگذارید. حتی اگر دلتان خواست می توانید خودتان را با همه مشکلاتتان هم آنجا بگذارید. بی تفاوتی من شامل شما هم می شود.) از شعر و ادبیات هم متنفرم. هر گونه گردش قلم برای بیان احساسی حال من را به هم می زند. احساس کیلویی چند می باشد؟

حالا ممکن یکی است بیاید بگوید آخر بلبل درخت نارگیل
حرفی نداری چرا میایی اینجا مزخرف می گویی و کرسی شعر تلاوت می کنی؟
البته راست می گوید و اگر ما را جو بگیرد باید همین جا اعلام کنیم این وبلاگ به پایان رسیده است و پیام تبریک خود را در این پایین بگذارید. اما متاسفم من رویم زیاد است کرسی شعر می سرایم و منتشر می کنم تا وقت بگذرد.

۲۶ مرداد ۱۳۸۷

من الان یه هفته هست که آمریکا هستم. تکزاس.
کارهای قبل از شروع ترمم هم تقریبا تموم شده. خونه پیدا کردم. ثبت نام کردم. استادم رو دیدم.
تو این چند روزه با کلی آدم آشنا شدم که هر کدوم داستانی دارن که حسش نیست بنویسم.
فقط هم خونه ایم رو می نویسم چون به هر حال قرار هست هم کاسه شویم و او فرد مهمی می باشد. هم خونه ایم یه آمریکایی خیلی دقیق و مرتبه. دانشجوی دکترای روانشناسی. آدم جالبیه. یه سال قبلا اسپانیا زندگی کرده و یه سال هم تایوان. چیزی که باهاش حال می کنم اینه که خیلی مرتبه. به قول خودش purist. هر کاری می کنه سعی می کنه درست انجام بده. درس خوندنش. با من قرارداد بستنش. حتی آشپزیش. آشپزخونه ای که این بشر داره دیدنی یه. فقط فکر کنم شصت هفتاد جور ادویه داره. لوازمی که داره من دهاتی هشتاد درصدشون رو اصلا نمی دونم به چه درد می خورن. همین الان هم داره آشپزی می کنه. از روی دستور العمل سری خانوادگیشون. لباس آشپزی هم پوشیده.

دانشگاه هم که به نظربد نمیاد. امکانات و وسعت دانشگاه اصلا قابل مقایسه با سوئد نیست. باید ترم شروع شه تا دقیق تر نظر بدم.

لامصبب این تکزاس این قدر ایالت پت و پهنیه که زندگی بدون ماشین اصلا راه نداره. من فعلا یه دوچرخه خریدم با اون تو گرمای اینجا این ور و اون ور می رم. ورزشکاریم دیگه مثلا ما.
الانم از بس از صبح پا زدم خسته حال حوصله نوشتن ندارم. برم چرا (به کسر چ). حالا میام بعدا در باره شوک فرهنگی ایرانیان در افشانی می کنم.

۱۲ مرداد ۱۳۸۷

من الان در فرودگاه شهر پسته ی بو داده (بوداپست) نشستم و از شدت بیکاری دارم محتویات رو desktop لپ تاپ رو بررسی می کنم. یه نوشته ای اینجا کشف کردم در باره فیلم پرسپولیس که خیلی هم بد نیست و قابل انتشار است. نمی دونم کی نوشتمش و چرا نگذاشتمش تو وبلاگ. به هر حال الان می گذارم. ظاهرم هم یکم عصبانی بودم. منم دیگه. زیاد قاطی می کنم. شما جدی نگیرید. به هر حال اینم اون نوشته:


من تا اونجا که یادم هست دوران جنگ مادرم من رو می گذاشت توی یه دیگ و زیرش رو روشن می کرد. البته قصدش پختن ما نبود، می خواست آب گرم کنه ما رو حموم کنه. خونه ما یک ملک دو طبقه بود در خیابون هفت چنار که چون هر طبقه اش دقیقا یک اتاق شیش متری بود فضا برای حمام نداشت و مادرم ما را به جایش در حیات فسقلی خانه حمام میکرد. به هر حال خیابون هفت چنار و خانه فسقلی ما بعدا توسط شهرداری صاف شد و تبدیل شد به طرح نواب.
اما!
این خانم ساتراپی عزیز کار گردان فیلم پرسچولیس بعید می دونم چیزی در باره حمام بداند. نه فقط از حمام چیزی نمی داند بلکه از طنز هم کوچک ترین بویی نبرده است و هر جا هم سعی کرده است بامزه باشد اشک مخاطب را با یخی رقت بارش در می آورد. پیدا کردن مثال های انفجار طنز خانم ساتراپی را در فیلم می گذارم به عهده شما. چیزی که من می خواهم بهش گیر بدهم نچسبی این آدم نیست خود بن مایه تخماتیک فیلم است.

فکرش را بکنید، چقدر سناریو تهوع آوری است. یک عده آدم هستند در یک گوشه دنیا که همه حالشان از آنها بهم می خورد و همه جا به کسخلی معروف اند. بعد یکی از این آدم ها می آید می گوید نه من مثل این ها نیستم. و تمام زندگی بی مزه اش را بدون ملاحظه حوصله مخاطب بی توقف تعریف می کند و در نهایت ثابت می کند دنیای متفاوتی از بقیه همپالکی هایش داشته و حتی موسیقی راک هم گوش می داده است. بعد مخاطب در یک صحنه عاطفی اشک توی چشمهایش جمع می شود و به «تفاوت» این دوست ما پی میبرد و او را در آغوش می گیرد. دوست ما هم در مدیا ظاهر می شود و می گوید که هدف این بود که بگویم ایرانی ها هم مثل بقیه مردم دنیا «آدم» اند.

چیزی که من می خواهم بگویم این است که اگر قرار است واقعا شناخت از مردمی بیشتر شود چیزی که باید برجسته شود بیشتر از تفاوت ها بین ما ایرانیان شباهت های ما با هم است. این که چه چیزی در خاک و تاریخ و گذشته ما رسوب کرده که این همه ما را شبیه به هم ساخته. شبیه چون همه ما، حتی مدرن ترین و موفق ترین ما، ناتوان از تحلیل وضعیت خود هستیم. چون همه ما، ناتوان از مبارزه با زوال خرد کننده جامعه مان هستیم. چون همه ما بسته های فشرده حقیری هستیم از خود بزرگ بینی و عافیت طلبی. و چون همه ما دلمان برای ایران تنگ می شود! عرض بنده این است که خانم ساتراپی که نان برجسته کردن تفاوت های ما و نه شباهت های ما را می خورد، هزار هزار فرسنگ از توصیف این ایران و این ایرانی دور است. او مخاطبش را دچار این توهم می کند که ایرانی را می شناسد، به او می قبولاند که دسته ای از ایرانیان متفاوت وجود دارند و در نتیجه در میان ایرانی ها هم گونه‌ی آدم یافت می شود. اینکه چرا چنین برداشت تفاوت محوری از جامعه ایران در خارج ایران مورد اقبال است تقریبا بدیهی است و بار هم من ارزیابی دلایل آن را به تیز هوشی خواننده واگذار می کنم. اما آیا ما واقعا آن قدر متفاوتیم؟ آیا آن بسیجی هایی که خانم ساتراپی همه شان را یک جور تصویر می کند با بقیه مردم ایران آن قدر متفاوت اند که سزاوار چهره های غیر یک شکل نباشند؟ حتما میخواهید بگویید آنها را از لبنان وارد می کنند نه؟ متاسفانه آنها را وارد نمی کنند. آنها زیاد هم با ما ها متفاوت نیستند. آنها هم ادم هایی هستند مثل ما. آنها هم «آدم» اند. آنها هم همان سم جامعه ایران که من و شما را چنین رنجور کرده استنشاق کرده اند و تنها سم در آنها جور دیگری جلوه یافته است. راستش منم خیلی دلم می‌خواست مثل خانم ساتراپی فکر می کردم و زشت ترین چهره ها را به «آنها» می دادم و خلاص. اما متاسفم خانم ساتراپی. زشت ترین چهره هایی که من در آن کشور دیدم، مال بسیجی ها نبود، مال آدم های معمولی بود مثل خودم و شما. شما حق دارید راجع به هر زمانی فیلم بسازید و راجع به هر کسی. می توانید به همه بگویید که امثال من نویسنده این بلاگ خیلی روشن فکر اند و لیبرال و آگاه و درس خوانده و تومنی صد قران با آن بسیجی های کثیف فرق می کنند. اما راستش را بخواهید من یه نفر که حرف شما را باور نمی کنم. من احساس می کنم خیلی فرقی با آن برادر بسیجی ندارم. احتمالا اگر مادر من زیر قابلمه ها را کمی بیشتر می کرد که مغز من به جای حالت نیم پز فعلی کاملا می پخت الان من هم نه یک دانشجو در غربت بلکه یک بسیجی دو آتشه بودم. آنچه وضعیت فعلی مرا ساخته نه یک جهان بینی قرص و محکم اشرافی که نقشی ریز بافت از تعداد زیادی رویداد بی ربط و مزخرف و احمقانه است که هر کدامشان را بالا پایین کنی شاید من یکی از همین آدم های منفور این فیلم می شدم.

به عنوان حسن ختام و حالا که خانم ساتراپی به پیچیدگی های وجودی من به عنوان یک ایرانی توهین کرده من هم خدمت ایشان می گویم من رو یاد کی می اندازند. یاد هم کلاسی های خواهرم در دانشکده هنرهای زیبا. همان خواهران گرامی که با پول دد (دد نه معنی حیوان وحشی بلکه به معنای پدر) جولان می دهند و در یک سوءتفاهم بزرگ فکر میکنند روح نا آرومی دارند. زیاد توضیحات اضافه درباره این موجودات نمی دم چون مطمئنم خواننده های درد آشنا حتما تا به حال چند تایی از این موجودات رو دیده اند و توصیف این موجودات تنها نمک پاشیدن بر زخم های آنها ست. به احتمال زیاد چند تا از همین موجودات این وبلاگ رو هم می خونن. یک خوبی تشبیه خانم ساتراپی به این خواهران اینه که هم من فحشم را این وسط می دم و هم این موجودات اگر خواننده این جا باشند متوجه میزان ارادت من به خودشون می شن. از نظر من بد ترین توهینی که به نفر میشه کرد تشبیه کردنش به این خواهران هست.


پی نوشت: این نوشته چند کامنت شاهکار داشت که یک توضیح را ضروری می کند. استدلال شده است که این فیلم شناخت در باره ایران را افزایش می دهد. من با این نکته موافق نیستم. این فیلم همان طور که نوشتم در بهترین حالت تنها توهمی از شناخت را عرضه می کند. برای آنکه بفهمید چرا شناختی که فیلم عرضه می کند نا دقیق است به این نکته فکر کنید که این طبقه ای از ایرانیان که خانم ساتراپی سعی دارد بگوید آنها انسان هستند آیا با به دست گرفتن قدرت توانایی اداره را به دور از ظلم و فساد خواهند داشت؟ اگر نه، دقیقا چرا؟ چه ضعف پنهانی این طبقه را رنجور کرده است؟ چرا فیلم اصلا به این ضعف نمی پردازد؟ به نظر من آنچه فیلم عرضه می کند شناخت نیست. تقاضای نوعی خوشبینی به قشری از ایرانیان در ازای بدبینی به عده ی دیگری است. عده ای که متاسفانه به نظر من خیلی هم با گروه اول متفاوت نیستند. این دو پاره کردن جامعه که هم اکنون با شدت و سرعت در حال اتفاق افتادن است شاید در کوتاه مدت زندگی را کمی برای قشر اول در خارج از ایران آسان تر بکند، اما در بلند مدت عواقب بدی خواهد داشت.

به تکه هایی از مصاحبه خانم ساتراپی با مجله L'Express توجه کنید:
"من می خواستم بگویم که در ایران نوجوانانی هستند که دوست دارند موزیک راک گوش کنند و عاشق می شوند.اگر خوشبختی وجود نداشت، بدبختی مطلق هم وجود نداشت.همه ایرانی ها که دیوانگان خدا نیستند.این تقسیم بندی جهان همیشه به نظر من احمقانه می آمد. نقطه مشترک میان من و یک ایرانی متعصب چیست؟ نقطه مشترکی وجود ندارد.نقطه مشترک میان یک کاتولیک متعصب فرانسوی و شما چیست؟ هیچ. برای اکثریت مردم ایران یا شهرزاد قصه گوست یا تروریست. میان این دو هیچ چیزی وجود ندارد.اما این طور نیست. و خوب این همان چیزی است که می خواستم نشان بدهم."
(متن مصاحبه و ترجمه اش)

دقیقا دراین مطلب من می خواستم بگویم که این نقطه اشتراک بر عکس نظر ساده انگارانه خانم ساتراپی صفر نیست. شاید در مورد خانم ساتراپی دیگر وجه اشتراکی وجود نداشته باشد و به همین دلیل هم او همین فیلم را ساخته است، اما مطمئنا در مورد آن نوجوانانی که موزیک راک گوش می دهند و الان هم همه به فکر فرار از ایران هستند، این اشتراک وحود دارد و به همین دلیل است که این جامعه هنوز هم شدیدا بیمار است. در ضمن فکر می کنم حالا روشن شده باشد خانم ساتراپی چرا به نظرم شبیه همکلاسی های خواهرم در دانشکده هنر های زیبا می آید. آن موجودات هم در عین اینکه به طرز واضحی مرا یاد ساز و کار های مریض کشورم می انداختند ادعا می کردند هیچ اشتراکی با بقیه مردم بی هنر جامعه ندارند.

۷ تیر ۱۳۸۷

metaltown یه فستیوال دو روزه متال است که هر سال برگزار میشه و تقریبا همه گروه های معروف و البته بعضا فسیل متال اسکاندیناویایی میان اونجا و هر کدوم یه ساعتی برنامه اجرا می کنن (البته به جز گروه های زیر زمینی و فوق خفنی مثل burzum که تصور میکنن نباید کار هاشون رو جز عده ای از خواص کسی بشنوه). شهر متال سه تا stage داره که همزمان روی دو تا از اونا همیشه داره برنامه اجرا میشه و فکر کنم روی هم سی تایی گروه بیان.

من هم می خوام روز دوم ابن شهر متال رو برم. الان هم برای آماده سازی خودم دارم متال گوش می دم و سعی می کنم این ضد حال رو هضم کنم که یکی از بندهای مورد علاقه ام یعنی opeth به علت بیماری یکی از اعضا همین دیروز با satyricon! جایگزین شده. جدی عجب شانسی دارم من! فکر می کردم میرم کنسرت opeth جاش satyricon کردن در پاچه‌ام. اهل فن می دون این یعنی چی. این satyricon از این گروه های ابنه بلک هست که با گریم میره رو سن و کلیپ هاش پر از خون (مصنوعی) و گرفتن جان خانم های لخت (اون هم مصنوعی) هست و تم مرگ شیطان سیاهی داره. از اون طرف opeth یکی معدود گروه های متال دهه نوده که هنوز هم کاملا خلاقه و جدیدا هم که با سبک progressive آشنا شده و آلبوم آخرش که از اساس غوغا بود.

یاد قدیما افتادم. شیش هفت سال پیش. همین satyricon که الان به طور ناخواسته به ما شیاف شده مورد علاقه و محبت ما بود. از audio galaxy با اینترنت dial up دونه دونه آهنگ های آلبوماشون رو با چه پشتکاری دانلود می کردم. جدی پیر شدم. یکی دو هفته پیش تولد بیست و پنج سالگیم بود. می خواستم یک مطلب قشنگ پر معنی واسه روز تولدم بنویسم که سیامک بد جور بهم خندید از این کار منصرف شدم.

امروز هم رفته بودیم با بر و بکس تو یکی سالن ورزشای دانشگاه گل کوچیک بازی کنیم که من درست همون ابتدای بازی مصدوم شدم و عضله رانم به گاه رفت (هنوزم نمی دونم گرفته کشیده شده پاره شده چه بالایی سرش اومده) و مجبور به ترک زمین شدم. فردا هم کنسرت رو لنگ لنگون می خوایم بریم. من دبیرستان بودم در فوتبال ملقب به تانک بودم و هیچ وقت مصدوم نمی شدم مصدوم می کردم!

جدی داره جوونیم میره. و من غافل از گذر عمر می خوام پنج سال باقی مونده تا سی سالگی رو صرف گرفتن پی اچ دی کنم. بدون اینکه از داستان اون بابایی که رفت آمریکا پی اچ دی بگیره جاش اچ آی وی گرفت عبرت بگیرم. البته اینم بگم اگه پیر شدم عوضش پر هنر شدم. فکر می کنید امشب غذا برای خودم چی درست کردم؟
باقالی پلو با مرغ با ته دیگ سیب زمینی! علی رغم درس و تز و مشغله و مصدومیت.

یه تی شرت isis دارم. اون رو می پوشم چفیه ام رو هم می بندم فردا می رم به تماشای satyricon و بقیه دوستان و با سیامک به ریش دنیا می خندیم.

۱۶ خرداد ۱۳۸۷

من الان در اتاقم در دانشگاه در صندلی ام فرو رفته ام و برنامه ام رو سروری که استادمان خریده خرامان چونان طاووس مست اجرا می شود و گاهی یک کانتری هم به نشانه ی پیشرفت کارش می اندازد و من به کیوان کلهر گوش می دهم و قهوه ام را مزه مزه می کنم.

lagom کلمه ای است در زبان سوئدی که اگر شما معنی آنرا بدانید تا حدود زیادی مردمان این سرزمین سرد سیر را می شناسید. این کلمه به معنی "نه کمتر از آنچه باید و نه بیشتر" است و هر سوئدی از این کلمه بارها در حیاتش برای توصیف موقعیت های مختلف استفاده کرده است. هر چیزی در سوئد باید lagom باشد. شما باید میزان مصرف الکلتان در آخر هفته lagom باشد. به اندازه lagom درس بخوانید. به اندازه lagom به دوست پسرتان محبت کنید و رابطه شما با دوستانتان lagom باشد و نه آنها را با حضور خود آزرده کنید و نه از آنها دوری بجویید. کالیبر ما تحت شما هم هم باید lagom باشد. نه خیلی گشاد و البته نه خیلی تنگ. در ضمن باید به مقدار lagom فروتن باشید و درباره خودتان لاف نزنید. مطمئن باشید حق شیفتگی برای روش سوئدی کاملا برای شما محفوظ است. در واقع اگر نظر من را می خواهید بسیاری از این مردمان قطب نشین در همه زندگی شان در حال بهینه کردن همه چیز روی سطح lagom هستند و بزرگترنی کابوس شان پرتاب شدن به جهنم فاصله داشتن از lagom است. بعضی از اهالی ابن سرزمین این مساله تا جایی برایشان مهم است که ممکن است از شروع از خیلی از کارها و موقعیت های پیش بینی نشده که نگه داشتن حد lagom در آن مشکل است صرف نظر کنند. آنها ترجیح می دهند به جای دوست شدن با شما از شما دوری بجویند زیرا نمی‌دانند حد lagom رابطه با شما چیست. آنها ترجیح می دهند در کلاس سوالی نپرسند زیرا مدیریت کردن موقعیت دشوار گرفتن وقت کلاس به اندازه lagom کاری است بس سخت و پیچیده.

به این فکر می کنم که چقدر من با این مردم فرق دارم. من یه ایرانی حمال بی حوصله هستم که از سرزمین افراط و تفریط می آید. از جایی که مردمانش رای بعدی شان پس از خاتمی احمدی نژاد است. از جایی که شما با یه فرمون روی کسی گرفتن ممکن است یک کتک مفصل بخورید. از جایی که مردمانش مافوق خود بزرگ بین هستند. از جایی که دخترهایش عاشقم می شدند و از جایی که چنان با شتاب درسراشیبی انحطاط می لغزد که پایانی را نمی توانم برایش تصور کنم. واقعیتش این است من به عکس خیلی از دوستانم جهان وطن نیستم و متاسفانه نتوانسته ام هویت خودم را مستقل از محل تولدم تعریف کنم. من و علائقم شدیدا در ایران گره خورده است. راستش را بخواهید پیش تر ها فکر می کردم که من بالاخره روزی از شر این هویت تحمیلی خلاص می شوم و رها و آزاد از همه گذشته ام زندگی می کنم. امید وار بودم که چیزی می یابم. گوهری. گنجینه ای. سری. و الی ابد سرخوش در پرتو آن سر چرا می کنم. اما حالا که سنم بالا تر رفته حس می کنم سری وجود ندارد. انگار که در یکی از همین سال ها، در یک زمانی که خودم هم متوجه آمدن اش نشدم من یک روز از خواب بیدار شدم و آن روز من ایمانم را به آن سر از دست داده بودم. حالا که سری نیست، حالا که همه چیز پوچ و جک است، حالا که سوئدی جماعت و دنیای lagom شان این قدر پیچیده است چرا من به چیز هایی که محل تولدم به تصادف به من هدیه داده است نچسبم؟ می گویند زمان، زمان هم زیستی خرده فر هنگ ها است. حالا چه فرقی می‌کنه که کدام خرده اش به من برسد؟ بسته فرهنگی سوئدی دیگه چه صیغه ای یه؟ اصلا تا بوده همین بوده. آدم ها مهاجرت کرده اند و بسته های فرهنگی کلفت و پر پیمان و بعضا پر زائده و زاویه با وعده زندگی بهتر با فشار به آنها استعمال شده است. آخرش هم که از طرف در باره هویتش می پرسی می بینی طرف شتر گاوانه جواب می دهد من قرقاولم. به نظر من تنها کاری که واقعا آدم این وسط می تواند بکند این است که راحت باشد. لم بدهد و پاهایش را دراز کند و از موسیقی سنتی ای که تازه کشفش کرده لذت ببرد و به پول و دختر و دکترایش و کشور بعدی اش و پیشرفتش فکر کند.

راستی یک زمین چمنی کنار خانه ما هست. چند روز پیش داشتم از دانشگاه بر می گشتم خانه که سر راهم یه مادر سوئدی و دو عدد بچه اش رو دیدم که یه گوشه زمین چمن با پای برهنه داشتند با هم فوتبال بازی می کردند. در یه صحنه ای مادر سوئدی با یه یک پا دو پای تکنیکی و سریع از بین دو طفل فسقلی اش رد شد و آن دو هم با وجود تکلی که یکیشان زد نتوانستند مانع پیشروی او شوند.

۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

- راستی مصاحبه ام هم اوکی شد...
- نه مصاحبه ام کنسل شد
- اِ چرا؟
- یارو که قرار بود مصاحبه کنه رفت سفر
ولی یه شغل پیدا کردم تو نیو ارلئان
- چه کار قراره بکنی؟
...

۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

دیروز یکی از تاثیر گزار ترین فیزیک دان های دهه های اخیر ادوارد ویتن آمده بود دانشگاه ما. ویتن تنها فیزیک دانی است که نشان فیلدز (معادل نوبل برای ریاضی دانان) رو برده است و بالاترین شاخص اچ (شاخصی برای ارزیابی علمی تاثیر گذاری دانشمندان بر اساس ارجاعات مقالاتشان) را در میان فیزیک دانهای زنده دنیا دارد.
با این که احتمالا به ویتن اطلاع داده بودند که شنوندگان سخن رانی اش علاقه مندان به فیزیک را هم علاوه بر فیزیک دانان در بر می گیرد سخن رانی ویتن کاملا تخصصی بود و من و حتی استادم هم از سخت رانی اش هیچی نفهمیدیم.

ویتن بهانه ای است که کمی از مشاهدتم را در سوئد بنویسم تا این بلاگ کمی پر شود.

- این سوئدی ها به ندرت سر یک سخن رانی یا سر کلاس سوال می پرسند. یعد از سخن رانی ویتن هم فقط یک نفر سوال کرد. بعد سخن رانی نفر قبلی هم با اینکه که جذاب و کاملا قابل فهم بود فقط یه نفر سوال کرده بود. دلیل هم این است که نمی خواهند توجه دیگران را به خود جلب کنند. این خصلت سوئدی ها کاملا در تضاد با آمریکایی ها هست که هر سوال احمقانه ای هم داشته باشند می پرسند.

- ویتن فوق العاده نچسب بود. در تمام سخن رانی اش بر عکس تمام آمریکایی های دیگری که تا حالا دیده بودم حتی یک شوخی کوچک هم نکرد.

- با یک سوئدی در باره پروژه آینده دکترایم حرف می زدیم. گفتم پروژه ای که فعلا بهم پیشنهاد دادن در حوزه ریاضیات کاربردی است و نتایج اش یه ربط هایی به انرژی و مخازن نفتی پیدا می کند و شاید بعدا به من در پیدا کردن شغل در کشورم کمک کند. گفت نفت چرا؟ شما که انزژی هسته تان را به زودی راه می اندازید و نیازی به نفت نخواهید داشت. یک سوئدی دیگر هم که خودش قرار است روی مهندسی هسته ای در دکترا کار کند هم خیلی جدی کامنت داد تو وجدان محیط زیستی ات معذب نمی شود روی نفت کار می کنی؟

- در سوئد کسی در چشمان تو نگاه نمی کند. اگر کسی هم نگاه کرد به قول این لیست یا مست است و یا دیوانه. همین لیست تصریح می کند در سوئد سکوت خیلی هم باحال است!

- از نظر بعضی دخترهای سوئدی ما کله سیاه ها باکس سیگار متحرک هستیم. اگر یه دختر بلوند خوشگل سوئدی از یک کله سیاه سیگار مفت بخواهد کله سیاه مربوطه که احتمالا به شدت تو کف است و روزی صد بار با خیال همین دخترهای سوئدی جق می زند امکان ندارد به او سیگار ندهد.

- یک بار من و دوستم آتیش نداشتیم و در حسرت یک شعله کوچک می سوختیم. در خیابان چند دختر سوئدی ایستاده بودند و سیگار می کشیدند. از آنها پرسیدیم آتیش دارید. آنها پک هایشان را به سیگار هایشان زندند و گفتند نه متاسفانه نداریم.

- یه بار با چند دخترغیر ایرانی یه جایی رفته بودم. کیف یکیشان خیلی سنگین بود و داشت زیر بار کیفش تلف می شد. من پیشنهاد کردم کیفش را برایش بیاورم. این پیشنهاد من باعث حیرت همه شد و همه دختر های گروه شروع کردند با تعجب به تحلیل این حرکت من. آخر سر هم به این نتیجه رسیدند پیشنهاد برای کمک به یک دختر در آوردن کیفش یک حرکت اصیل شرقی است!

- دیروز رفته بودم از یک خانم که مسوول گروه ما است چند تا نامه اداری بگیرم. بهش گفتم برای ویزایم دارم میرم قبرس. نیم ساعت بعد داشتم یکی تو سر خودم می زدم و یکی تو سر کد هایم که خانم مربوطه که یه زن میان سال گرد و و مهربان است ناگهان آمد تو اتاقم و پرسید تو لارناکا می روی یا نیکوزیا؟ من هم یه بار قبرس رفته ام!

- ادوارد ویتن هم مثل بخش بزرگی از آدم های خفن دنیا یهودی است.

۵ اردیبهشت ۱۳۸۷

دلتون می خواد بدونید من چه کار می کنم؟

دارم به آلبوم خورشیدی که هیچ وقت طلوع نمی کند گوش می دهم. چقدر این آلبوم عمیقه. چقدر من خسته ام. چقدر خورشید هیچ وقت طلوع نمی کنه.

فکر می کنم شما کورت ونه گات رو نمی شناسید. مهم نیست البته چون کورت هم شما رو نمی شناسه. کورت یه نویسنده است. کورت تو جنگ جهانی دوم و موقع بمباران هوایی درسدن اونجا یه اسیر آمریکایی بوده. بمباران درسدن رو هم فکر نکنم جریانش رو بدونید. بمباران درسدن به همراه هیروشیما و ناکازاکی و حمله هوایی با بمب های آتیش زا به توکیو بدترین اتفاق هایی اند که تو تاریخ بشر برای آدم های غیر نظامی یه کشور درگیر جنگ افتادن. کورت بعد از این اتفاق تصمیم می گیره یه کتاب راجع تجربه هاش تو درسدن بنویسه. بعد بیست و چند سال تلاش کورت برای نوشتن این کتاب نتیجه می دونید چی میشه؟
کتاب سلاخ خانه شماره پنج. در کتاب سلاخ خانه شماره پنج که قرار بوده درباره درسدن باشه فهرمان داستان توسط موجودات فضایی دزدیده میشه و به همراه یه پورن استار در یک باغ وحش فضایی به نمایش در میاد.
من واقعا کورت رو می فهمم. کورت نمی تونسته بره طرف درسدن. وقتی هم بعد بیست و چند سال همه زورشون جمع می کنه و می ره طرف قضیه داستان خود به خود کج و کوله می شه. موجود فضایی و کس شعر. اصلا اگه آدم موجود فضایی قاطی درسدن نکنه درسدن نمی ره پایین. باید قاطی هر چیز خیلی سنگین کس و شعر کرد که بره پایین. اصلا باید قاطیش کس و شعر کرد که شما نفهمی چیه و بخوریش و بعد که خوردیش کونت پاره شه.

من آرزوم اینه یه روزی یه کاره ای بشم. اثر گذار باشم. فروش دراگ رو آزاد کنم تو تهران. برا سکس سوبسید بدم. ابران رو به قطب صنعتی کشور های اسلامی بدل کنم. ولی وقتی مصاحبه وزیر مملکتم رو می خونم کف می کنم. چرا؟ چرا تو اون خراب شده اگه بخوای کارم بکنی نمیشه. ولی من بر می گردم و سکس رو هم ملی می کنم. می بینید.

۱۰ فروردین ۱۳۸۷

احتمالا برای خوانندگان اینجا این سوال بنیادی مطرح است که بر سر نگارنده این وبلاگ چه آمده است و چرا مدتی بود نمی نوشت.

واقعیتش زندگی این جانب در یکی دو ماه گذشته خیلی زیاد هم خورده است و من اکنون دچار گه گیجه می باشم و نوشتن از من ساخته نیست (مثالش هم متن پایینی است).

من در یکی دو ماه گذشته یک شکست عشقی خورده ام. سفر رفته ام. پذیرش پی اچ دی دریافت کرده ام و حالا هم درگیرگرفتن ویزای آمریکا و تمام کردن پروژه ام می باشم.

من در این مدت مدام به آینده ام و این که با زندگی در پیتم چه بکنم فکر می کردم. الان هم تصمیمم را گرفته ام. ما اگر خدای مدد کند در آمریکا دکتری ریاضی خواهیم خواند و بعدش هم به ایران بر می گردیم و دود وطن را می خوریم.
اگر هم دوستان آمریکایی به ما ویزا ندادند، زیاد فرقی نمی کند. با فراغ بال به وطن بر می گردیم.
عشق کیلو چند است؟

عشق آن کلم پیچ است که در آن خود خواهی خر را به نیکول ک. تبدیل می کند.
(نما داخلی است. یک مکان عمومی. نسرین و غلام نشسته اند و حرف می زنند. نسرین می خواهد موزش را بخورد. غلام در و دیوار را با جدیت نگاه می کند. کمی از مکالمه آنها را برای ارضای حس فضولی مان استراق سمع میکنیم)

نسرین: احساس عجیبی دارم
غلام: چه احساسی؟
نسرین: خیلی تنها شدم
هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر تنها بشم
غلام: مگه نبودی؟
نسرین: احساس نابود کننده ای نیست
اما حس غریب و تلخیه
غلام: این موز پادشاه میوه هاست
نسرین: یه حرف نمی تونی بزنی؟
غلام: چی بگم
امتحانم بد نشد
قبل امتحان آیت الکرسی خوندم
در واقع نتیجه اش خیلی بهتر از چیزی شد که حقم بود
نسرین: احمق میگم در جواب حرفی که زدم یه چی بگو
غلام: آیت الکرسی برا رفع تنهایی هم توصیه شده
(نسرین شروع به سوت زدن می کند)
در مورد امتحان من که موثر بود
(غلام می زند زیر خنده)
غلام: زندگی ناجور تلخه
اینو می دونم
هرچی هم جلو می ری درست نمی شه
فقط تلخیش عمبق تر میشه
اینم نظر من
(حالا نسرین میزند زیر خنده)
نسرین: دهنتو بابا
یه چی بگو دلداریم بده
غلام: دلداری کس و شعر نمی تونم بدم
(نسرین اخم می کند)
غلام: ولی خبر خوب اینه که
تلخیش نمی کشتت
(باز هم نسرین می خندد)
غلام: فقط لهت می کنه
ولی نمی میری
هستی سر جات تا تماشا کنی و ببینی
هدف از زندگی اصن همینه
تجربه کردن این تلخی
ته موزتم بخور
نسرین: آره
غلام: بعدم مثل یک سیب زمینی لهیده میذارنت تو قبر و تو آروم می گیری
(نسرین بند تنبانش شل شده ظاهرا. هی می خندد)
نسرین: میخوای روانیم کنی کس کش حالم داره بد میشه
غلام: موز رو بخور خوب میشی
نسرین: جاکش
غلام: بعضیا می گن آدم وقتی این تلخی رو تجربه کرد چیزی رو می فهمه
چیزی که شیرینه
نسرین: آره دقیقا
غلام: به نظر من اون بعضی کس میگن
چیزی که آخرش می فهمی از همش تلخ تره
ولی عجب موزیه
(نسرین به روی خودش نمی آورد که مثل همیشه تو دامی که غلام پهن کرده بود افتاده است)
نسرین: خوب بود
غلام: من موز که می خورم گاییده میشم
زیادی سنگینه
نسرین: آره
غلام : یه چیز دراز طولانی که ته و سر یه جوره
مثل زندگی
(سکوت نسرین و خنده دیوانه وار غلام)
غلام: میتونیم امیدوار باشیم خود کشی می کنی امشب.
نسرین (با ساده لوحی): نه بابا
غلام: پس چرا این همه رو مخت کار کردم
نسرین: بمیر بابا
(سکوت طولانی...)

غلام: ساکتی
نسرین: چمدونم
فکر میکنم چی بگم بهت
خیلی گهی
غلام: چرا آخه
نسرین: هویجوری
غلام: من یک بار موز خوردم و بعدش به این نتیجه رسیدم جنگ کار عاقلانه ایه
مردن در جنگ بهترین فرصت برا یه آدمه
(نسرین می خندد)
غلام: نخند کس کش
اصلا من مرده این سکوت حکیمانه تو ام
نسرین: دهنتو بابا
نسرین: ببین
یه روزی به نظرت یه ذره اوضاع بهتر نمیشه؟
اگه با هم باشیم بهتر نبود؟
یا دور ترم بهتره؟
غلام: با هم باشیم باید یه فشار اضافه رو هم تحمل کنی
ولی شاید بهتر شه
من که تو آینده نیستم
شاید یه اتفاقی بیفته
ولی با من حشری بودن دردی رو دوا نمی کنه
نسرین: آره یادم نبود
(غلام می خندد)
نسرین: درد
(نسرین به غلام اخم میکند)
(غلام نسرین رو می بوسد و نگاهش می کند)
(نسرین قیافه ای متفکر به خود می گیرد)
غلام: بررسی می کنی؟
نسرین: آره چه نوع ماچی بود
غلام: از اینایی که یه مرد یه زنو می کنه
چطوره؟
نسرین: خنده‌داره
(غلام می خندد. نسرین هم می خندد. این مکالمه هم اینجا تمام نمی شود. هیچ چیز تمام نمی شود. هر چیزی را می توان تا ابد ادامه داد. اصلا هر چیزی تا ابد ادامه دارد. پس اگر می خواهیم حوصله مان سر نرود هر چیزی را باید از یک جایی کات کنیم. این مکالمه را هم از اینجا کات می کنیم.)

۲۰ اسفند ۱۳۸۶

- چرا من و تو نباید با هم باشیم؟
چون مهاجرت کردی؟
خداییش
وقتی من دارم می میرم و زندگی بدون تو از جلو چشام رد می شه
این بهانه می تونه قانعم کنه که چرا تو رو از دست دادم؟
- کس خل نشو
من حالم خوب نیست

۲۲ بهمن ۱۳۸۶

ساعت هشت و نیم صبح روز دوشنبه یازدهم فوریه می باشد

از پنجره اتاقم در دانشگاه به بیرون نگاه می کنم و به دنیا صبح به خیر می گویم
دنیا جوابم را نمی دهد
عصبانی می شوم
لپ تاپ را روشن می کنم و شروع می کنم به برنامه نوشتن

۱۹ بهمن ۱۳۸۶

آقا ما دیدیم اسلام برای ما آب و نان نمی شود
همان روز مره های سابق را بنویسیم سنگین تریم

چند روز پیش با یک آلمانی که هم اتاقی ما در دانشگاه هست بحث پذیرش بود. این دوست ما ظاهرا برای هفت هشت دانشگاه اول آمریکا در فیزیک به علاوه یک دانشگاه از نظر خودش به درد نخور کانادایی (دانشگاه بریتیش کلمبیا) جهت دکترا اقدام کرده بود. بعد هم می گفت خب اگر بهش آنجا پذیرش ندادند دکترا را در همان آلمان می خواند. نظرش این بود که دکترا خواندن و زندگی در یک کشور خارجی اگر دانشگاه مربوطه یک دانشگاه واقعا عالی نباشد یک پول سیاه هم نمی ارزد.

اون اول که من نقطه نظرات این بشر را شنیدم با خودم گفتم عجب موجود نئو نازی از خود راضی است این بشر. اما بعد کمی که فکر کردم دیدم دلیل عصبانیم بیشتر از آنکه به او برگردد به موقعیت خودم بر می گردد. من ایرانیم و این طور که می گویند برای یک ایرانی آویزان شدن به حتی در پیت ترین دانشگاه آمریکایی از زندگی کردن و تحصیل در ایران بهتر است. طبیعی است که این برای من ایرانی دردناک باشد که ببیند بقیه مردم دنیا مثل او فکر نمی کنند و مثل او مجبور نیستند به خودشان بقبولانند که با گرفتن دکترا در یک دانشگاه متوسط در ان سر دنیا دارند شاخ غول را می شکنند.

امروز خبر آوردند که دوست آلمانی ما از MIT پذیرش گرفته است.

۱۸ بهمن ۱۳۸۶

این نوشته می تواند هزار و یک جور باشد.

می تواند یک انتقاد تند و تیز از آن چیزی یا کسی باشد. می تواند طنز آمیز باشد. می تواند یک خاطره خوب باشد. یا یک خاطره بد. می تواند علمی فرهنگی باشد. فکاهی. تاریخ. می تواند عاشفانه باشد. می تواند روز مره باشد.

اما هر جوری باشد نمی تواند کوچک ترین کمکی به من برای سبک شدن کند.
من غمگین ام.
نشسته ام و عکس غ. نگاه می کنم. بالاخره غ. هم امروز رفت. دیگر اگر او را بخواهم نباید به ایران بگردم. اگر او را بخواهم باید برای پیشرفتی که کوچک ترین علاقه ای به آن ندارم بجنگم. اگر او را بخواهم باید در دنیایی که به آن تعلقی ندارم باقی بمانم.

اصلا مگر من به جایی تعلق دارم؟ در اینجا تنهایم؟ دراینجا در اقلیتم؟ مگر در ایران تنها نبودم؟ مگر در ایران در اقلیت نبودم؟ آدم هایی مثل من خلق شده اند برای حاشیه نشین بودن. برای ساکت بودن و کج و خالی و سنگین زندگی کردن. برای ذره ذره ساختن زندگی ای مزخرف و بعد هم سپردنش به آن آه کوچک و رمانتیک قبل مرگ.

طنز ماجرا این است که حس می کنم آه مزبور زیبا است. زیبا و قابل ستایش. البته اگر ترکش بخوری و دل روده ات بریزد بیرون آهی که می کشی غلیظ تر می شود و در نتیحه زیبا تر. درست به همین دلیل هم است که من مدتی است ریش گذاشته ام و گاهی چفیه ای را که در سفرم به ایران از شاه عبد العظیم خریدم استعمال می کنم. ایرانی های اینجا، مخصوصا آنهایی که مرا نمی شناسند با نفرتی غیر قابل وصف به من نگاه می کنند. من هم در عوض دارد از برنامه نویسی و حل مساله خوشم میاید. به کسی چه مربوط که کمی غمگینم. صورتم را با سیلی سرخ نگه می دارم. یک بسیجی هیچ وقت کم نمی آورد.

حالا شما ها که این وبلاگ را می خوانید به این وبلاگ بروید و حرف های رهبر کبیر انقلاب را قبل و بعد از پیروزی انقلاب مطالعه کنید و بفهمید چرا من اسلام آوردم. غ. هم گفته حالا که رفته آمریکا می خواهد با حجاب شود.

کامنت ها را هم باز می گذارم تا هر کس که می خواهد درباره مثلث اسلام و پست مدرنیزم بیشتر بداند سوالاتش را مطرح کند.