بازم می خوام یه پست طولانی عجیب غریب بنویسم.
نمی دونم از کجا شروع کنم
قضیه از چند تا مطلب علمی تخیلی که تو وبلاگهای مختلف خوندم شروع شد
یا نه
قضیه از خیلی قبل ترش شروع شده بود
تو این چند ماهه داشتم برای خودم چیزایی رو حلاجی می کردم که حالا این مطلب ها بهانه ای شده تا بشینم و درباره شون بنویسم
مطلب ها چی یودن؟
یکیشون سعی کرده بود یه انتقاد معروف به نظریه تکامل رو پیش بکشه که میگه چون طبق اصل دوم ترمودینامیک دنیا به سمت بی نظمی میره تکامل ممکن نیست
یکی دیگشون چند تا سوال بود درباره خدا
یکی دیگشون حاشیه ای بود بر اون چند سوال - طرف حرفای زیادی زده بود ولی لب کلامش این بود که حتی نظریه تکامل هم برای توجیه حیات لازم نیست و حیات نتیجه منطقی قوانین فیزیکی حاکم بر طبیعته و خدا هم واعظ اون قوانین
در نهایت هم طرف گفته بود که از دیدگاه ریاضیات هم مساله خدا قابل بررسی هست وبه قضیه ناتمامی گودل اشاره کرده بود و نتیجه گرفته بود که خدا در واقع اون گزاره ای هست که همیشه خارج از مجموعه گزاره های اثبات پذیر اصل موضوعی ما قرار می گیره
به نظر من مطالبی از این دست نشانه ای از چیزی عمیق تر و جدی تر هستند
و در نهایت هم هدف من تو این مطلب اینه که روی اون دست بزارم
به هر حال
چطوره از یه مقدمه ساده شروع کنیم
حتما می دونید
هدف نهایی فیزیک از نظر خیلی از فیزیک دان ها پیدا کردن تک قانون توصیف کننده جهانه. از نظر این فیزیک دانها فهم دنیا کامل دنیا جز از مسیر تئوری ای که بتونه تمامی پدیده های طبیعت رو توصیف کنه ممکن نیست. تا اینجا درست. اما مشکلاتی که بر سر راه هست باعث شده تا حدودی این هدف جاه طلبانه آب بره و کوچیک بشه. اولین مشکل اینه که پیدا کردن رابطه بین خیلی از اتفاقاتی که در طبیعت می افته و قانون هایی که حاکم بر این اتفاقات اند به این سادگی ها هم نیست. معمولا هر پدیده در طبیعت به عنوان یک کل از خودش خواصی رو نشون می ده که در اجزاش به آسونی قابل رد یابی نبیست. برای مثال خود ما انسانها رو در نظر بگیرید. قاعدتا تنها یک نیروی بنبادی یعنی الکترومغناطیس برای توصیف تمام پدیده هایی که در بدن ما اتفاق می افته کافیه. از این نیرو می شه قوانبن شیمی رو استخراج کرد و از شیمی بیولوژی ما رو. ولی هنوز هیچ تئوری دقیق و روشنی درباره انسان و طرز کار مغز وجود نداره.
در واقع این دسته از فیزیک دانها به جای اینکه خودشون رو گرفتار کار بسیار پر دردسر توصیف طبیعت بکنند تصمیم گرقتن فعلا یه هدف ساده تر رو اننخاب کنند. وحدت نیروها. اونها تصمیم گرفتند که فعلا روی نیرهای بنیادی و مساله جدی یکی سازی اونها کار کنند و توصیف جهان بر اساس این نیروهای بنیادی رو به دانش های "پست تر" شیمی و بیولوژی در درجه اول و جامعه شناسی و اقنصاد و مانند اونها در درجه های بعد واگذار کنند.
مشکل بعدی خود مفهوم توصیفه. توصیف یعنی چی؟ توصیف یعنی بیان هر پدیده بر اساس گزاره های ساده تر تا سر انجام به گزاره هایی برسیم که غریزه ما انسان ها اونها رو بدیهی تشخیص میده. در واقع ذهن سمبل گرای ما تلاش می کنه همه چیز رو به یک موجودیت - غریزه اش - نبدیل کنه. ذهن ما سعی می کنه از تجربیاتش در مواجه با پدیده های جدید استفاده کنه. این بخشی از بیولوژی ماست. این توانایی تعمیم دادن رو ما از اجدادمون به ارث بردیم. دقیقا این توانایی یه که ما رو قادر کرده زبان داشته باشیم و به اینجایی برسیم که الان هستیم.
این بیولوژی محکومه به بازتولید اصولی که اون رو به وجود آوردن. این بیولوژی نمی تونه به طبیعت به دید سمبل گرا نگاه نکنه. این بیولوژی عادت داره تجربیات بی ربط و با ربط ما رو با بر طبق اصولی که ما به ارث بردیم با هم مخلوط کنه و بر مبتای اون تصویرش از دنیا رو شکل بده. اما مشکل همین جاست. این اصول از کجا اومدند؟ از تکامل. از انتخاب تدریجی راه حل های موفقی که آمیزش مداوم و جهش های ژنتیکی گاه به گاه در اختیار ما گذاشته. تکامل همان طور که
سولوژن در نظرخواهی بعضی از مطلب های بالا سعی داشت برای بقیه توضیح بده تصادف صرف نیست. یه انتخابه از بین راه حل هایی که به طور تصادفی - با اغماض البته - تولید شده اند. این چیزی یه که هر کسی که درس محاسبات تکاملی یا مثل اون رو گذرونده باشه می دونه. اما این بدین معنی نیست که تکامل برای حل یک مساله تمامی فضای اون رو پوشش میده و بهترین راه حل رو انتخاب میکنه. تکامل تنها از بخش کوچکی ازفضای مساله برای رسیدن به جواب عبور می کنه. به عبارت دیگه فرایند تکامل در ما انسانها تضمینی نیست برای آنکه اصولی که در ذهن ما در طی این فرایند شکل گرفته است دقیقا همون اصولی باشند که در طبیعت وجود دارند. این اصول مطمئنا بازتابی از قوانین اطراف ما هستند اما این معنایش آن نیست که ذهنیت ما عین دنیا و از آن مهم تر کل حیات تنها نتیجه ممکن فرایند تکامل و قوانین اطراف ما باشد. در واقع نظر من در اینجا متفاوت با جناب نوسانگر است که عقیده دارد قوانین فیزیک حیات را به شکلی که ما می شناسیم نتیجه خواهد داد. (استدلال جناب نوسان گر مشکل کوچکی هم دارد. او می گوید چون DNA ما و تک سلولی ها از یک درجه پیچیدگی است و حتی گاهی تک سلولی ها تعداد ژن بیشتری از ما دارند ما انسانها نتیجه قوانین فیزیکی طبیعت هستیم. چیزی که او به آن توجه ندارد این است DNA سطح کدینگ تکامل را مدل می کند و اصولا نمی توان پیچیدگی را در این سطح با معیارهایی مانند تعداد ژن ها سنجید. برای مثال چیزی هست به نام gene regulatory networks که توضیح می دهد چگونه بروز یک ژن توسط شبکه از فیدبک ها توسط ژن های دیگر کنترل می شود و این شبکه چگونه یک سطح پیچیدگی اضافی بر سیستم تحمیل می کند که با نگاه کردن به تعداد ژن ها قابل رد یابی نیست. این خود نشان می دهد که برای آنکه از سطح ژن به چیزی مانند انسان برسیم ما ناگزیر به یک توجیه مانند تکامل هستیم.) به هر حال به نظر من حیات به فرم کنونی اش یکی از نتایج ممکن فرایند تکامل - خود به عنوان بحشی از واقعیت فیزیکی اطراف ما - است و می توانست شکلی کاملا متقاوت از الان داشته باشد. کاملا ممکن بود ما ذهنیتی بسیار متفاوت از الانمان داشته باشیم و برای مثال فرهنگ زن سالاری بابون ها را از تکامل به ارث می بردیم - اتفاقی که اگر می افتاد تاثیرات بسیار عمیقی در نوع جامعه ما و حتی کشفیات علمی ما می گذاشت.
حالا فرض کنید کسی بخواهد با اصول ذهنی ای که تطابق کاملی با واقعیت فیزیکی اطراف ما ندارند مطالعات علمی کند. نتیجه چه خواهد شد؟ ارسطو! ابن سینا! نتیجه صدور گزاره هایی از فرد خواهد بود که به نظر درست می آیند اما هیچ تطابقی با دنیای خارج ندارند. راه حل این مشکل چیست؟ استفاده از متد علمی به معنای اعم آن. در واقع رنسانس به یک معنا یک چیز بیشتر نبود. کشف روش مهار ذهنیت بشر. قوانین سفت و سختی به وجود آمدند که با محدود کردن میراث ژنتیکی ما سعی بر این داشتند که گزاره هایی هرچه بیشتر منطبق بر واقعیت فیزیکی بیرون تولید کنند.
این متد علمی کاملا شما را در اظهار نطر محدود می کند. شما تنها در چهارچوب مساله ای که دارید بررسی می کنید حق صحبت دارید. شما نمی توانید نتایج مطالعاتتان را تعمیم دهید. نمی توانید با قانون دوم ترمودینامیک وجود خدا را نفی کنید. نمی توانید با تئوری آشوب درباره جامعه شناسی نظر دهید - البته اشتباه نشه - این که دینامیک های موجود در جامعه مورد بررسی تان را مدل کنید و نشان دهید این دینامیک ها آشوبناک هستند هیچ ایرادی ندارد. مشکل وقتی است که شما بگویید چون تئوری آشوب میگوید پیش بینی بلندمدت سیسنم غیر ممکن است پیش بینی بلند مدت رفتار جوامع هم اصولا ممکن نیست و با پررویی تمام کلا پرونده جامعه شناسی را ببندید. برای همین هم است که وقتی از کسی که واقعا کارش فیزیک است در مورد مسایل این چنینی سوال می کنید همیشه با سکوت او به عناون یک فیزیک پیشه مواجه می شوید هرچند او ممکن است نظر شخصی خودش را بعدا سر میز ناهار به شما بگوید.
به این معنا فکر کردن به خدا در چهارچوب روش علمی کاملا نادرست است و شما با خیال راحت می توانید با خیال راحت آنچه را در درس معارف در دانشگاه به شما گفته شده است قبول کنید. خدا گزاره ای دینی و ابطال ناپذیر - یا به قول
صبا خرد گریز است.
اما به نظر من بستن هر گونه راه نزدیک شدن به خدا از طریق علم آن قدرها هم خالی از اشکال نیست - این ادعای عجیب غریبی است و برای آنکه بهتر آنرا توضیح دهم باید باز برگردیم به فیزیک و وضعیت فیزیک جدید را دقیق تر بررسی کنیم. چطوره اول از همه سراغ خانواده تئوری های ریسمان برویم.
تئوری ریسمان به نظر من حالت افراطی نگرش کپنهاگی به فیزیک است. در این نگرش شما سعی می کنید هر طور شده تئوری ای ارائه دهید که کار کند و به اینکه بعضی از اجزای تئوری تان با شهود و یا حتی با تصور شما از واقعیت هماهنگی ندارد اهمیتی نمی دهید. اگر هم کسی از گروه تحقیقاتی شما سعی کند سوالی فلسفی در این مورد که واقعا همه این محاسبات چه معنایی می دهند از شما بپرسد این جوابی خواهد بود که از شما خواهد شنید: "خفه شو و به حساب کتابت بچسب" هرچند این نگرش در فرمول بندی نظریه کوانتوم و بعدها در نظریه کوانتوم الکترودینامیک و مانند آن بسیار موفق بود اما در نظریه ریسمان این نگرش به نوعی قطع کردن ارتباط با واقعیت منجر شده است. فیزیک دانان نظریه ریسمان در حال حاضر رسما از واقعیت جدا شده اند و در حال حاضر هیچ آزمایشی در دنیای واقعی وجود ندارد که بتواند درستی یا نادرستی نظریه ریسمان را نشان دهد. با این حال این نظریه هنوز هم بخشی از با استعداد ترین فیزیک دانهای سراسر دنیا را سر کار گذاشته است. از همه جالب تر استدلالی است که گاهی در دفاع از این نظریه ممکن است بشنوید: این انسجام ریاضی نظریه نمی تواند بیهوده باشد. این شما را یاد چی می اندازد؟ من را یاد برهان نظم خودمان و الزام وجود خدا می اندازد!
به هر حال
حالا چطوره بریم سراغ یکی دیگر از شاخه های فیزیک جدید.
نظریه پیچیدگی - البته اگر بتوان بر آن اسم نظریه را اطلاق کرد.
تو این مطلب به این کاری نداریم که اصولا پیچیدگی یا complexity چی هست و به روش های این بخش از فیزیک هم کاری نداریم.
تنها چیزی که من می خوام روش تکیه کنم نفاط تاریک و روشن این مفهومه. یکی از مهم ترین نقاط روشن اینه: این نوع نگاه به ما می گه که جزییات مهم هستن و همین جزییات ساده ممکنه در کل سبب رقتاری کاملا جدید و دور از انتظار بشند. این هم یعنی که ما تونستیم یه راه کاملا چدید برای توصیف کل - یا همون پدیده ها در طبیعت پیدا کنیم. این درست. اما هیجان زده نشوید! نقاط تاریکی هم هست. اولا اصولا هیچ تئوری دقیقی وجود نداره که بگه این رفتارهای خاص در کل تحت چه شرایطی ظاهر می شند. ثانیا شاید نطریه پیچیدگی در نظر اول یه رویکرد کاملا جدید به نظر بیاد اما در واقع اون هم یه راه دیگه برای ذهن سمبل گرای ماست تا همه چیز باز هم در یک موجودیت منطبق بر غریزه ما - همون قوانین ساده ای که اجزا از اونها تبیعیت می کنند - خلاصه شه. به نظر من قدم بعدی ما میتونه قدم گذاشتن به وادی میانه باشه - چیزی بین کل و جز - چیزی بین رویکرد کل گرا و تقلبل به جز دهنده یا reductionist. این که دقیقا با چه مکانیزمی این اجزا کل رو می سازند. این که در مسیر رسیدن از جز به کل دقیقا چه انفاقی می افته. برای همین هم هست که وقتی یه نفر از رمزگشایی دنیای اطراف حرف می زنه من زیاد حس خوبی بهم دست نمی ده. سلیقه است دیگه - من یکی این جوری از آب در اومدم که هر گونه توجه به جزییاتی که یه کل رو می سازه برام بدون شناخت مسیر کل به جز خیلی لذت بخش نیست.
خب الان کجاییم؟
من اطلاعات مختلفی به شما دادم. در باره خیلی چیزا صحبت کردیم. درباره روش تقلیل گرا و نظریه ریسمان و تئوری همه چیز. در باره روش کل گرا. درباره تکامل و این که ذهن ما چه چوری شکل گرفته. درباره روش علمی.
اینا چیزایی یه که خود من اگه تو یه بلاگ بخونم معمولا اصلا بهم نمی چسبه. همش هم یه جورایی حرف های کلی بود که از اونم خیلی خوشم نمیاد. اما با این حال من چند ساعت وقت گذاشتم و همه اینا رو تایپ کردم چون به نظرم نتیجه ای که الان می خوام بگیرم ارزشش رو داشت.
قضیه نا تمامی گودل همون طور که جناب نوسان گر اشاره کرد بیان می کنه که تو هر دستگاه اصول موضوعه، همواره مسائلی وجود دارند كه بر پايه اصول موضوعه ای كه دستگاه ما را تعريف می کنند، نه می توانند ثابت شوند و نه رد. اما بر خلاف نظر جناب نوسانگر، من قائل به این نیستم که انچه در نهایت بیرون از دستگاه اصل موضوعی ما می مونه خداست. اون چیزی که بیرون از دستگاه اصل موضوعی ما می مونه و ما نمی تونیم اون رو شکست بدیم خود انسانه. ذهن ماست. این قضیه خیلی ساده می گه که ما پا از حصار ذهنمون - همون ساختاری که تکامل به ما هدیه داده - نمی تونیم بیرون بزاریم. فکر می کنم از این همه مزخرفی که نوشتم به راحتی بتونید نتیجه بگیرید که کلا نسبت ما و ذهنمون چه طور هست. این ذهن ما و فرهنگ سمبل گرای ما بوده که همیشه ما رو دنبال خودش کشیده. چه زمان ارسطو که این ذهن آزاد بود و چه الان که این ذهن مجبوره به چهارچوب های روش علمی تن در بده. ذهن ما همیشه مساله ای رو پیدا خواهد کرد که با بقیه دستگاه اصول موضوعه شما - یا به به عبارتی با بقیه دانش شما هم خوانی نداشته باشه. از reductionism به complexity. از complexity به وادی میانه. ذهن ما آرزو ها و جاه طلبی هاش رو پنهانی به ما تزریق خواهد کرد و باعث خواهد شد ما بیست سال از وقتمان را صرف نظریه ای کنیم که هنوز هم که هنوزه ابطال پذیر نیست. ذهنی که اینشتین رو وادار کرد موفق ترین نظریه علمی سده بیستم - کوانتوم رو نپدیره اونم به یه دلیل ساده - اینشتین زیادی انسان بود. بیشتر از خیلی از دانشمندان دیگر به ندای درونی اش گوش مداد. در واقع مهم نیست که شما چقدر جلو برید. شما ممکنه دنبال نظریه ای برای وحدت نیرو ها برین و کشفش هم بکنید اما طبق قضیه گودل ذهن شما بالاخره دیر با زود یه مساله جدید پیدا می کنه با نظریه شما نشه توضیحش داد.
نکته بسیار جالب هم این است که این ذهن نسخه ای دقیق از دنیای فیزیکی اطراف ما نیست و اون چه که تکامل به ما داده تنها رونوشتی تحریف شده است. در واقع این ذهن رویا بین نیمه واقع گرای ماست که همه مشکلات رو به وجود میاره و من دلم می خواهد این طور فکر کنم که چیزی که ما اسمش رو خدا گذاشتیم چیزی جز چالش ما و ذهن ما نیست. خدا چسبیه که پاره های ذهن ما رو به هم می چسبونه. در واقع خدا برای ما فرصتیه برای خوندن ذهن خودمون. و همین طور علم. علم با پیشرفت به جلو هر روز بیشتر و بیشتر ذهن ما رو مجبور می کنه که عمیق تر خود و جهان اطراف رو وا کاوی کنه و مسایلی پیدا کنه که علم از پاسخ گویی به اونها ناتوان باشه. به این معنا شاید پیشرفت علم به معنی به خود-خدا نزدیک تر شدن باشه و بشه با روش علمی رفت سراغ گزاره خدا.
از طرف دیگه این روشن می کنه که چرا ساده کردن مساله به یک گزاره مجرد و ساده - وجود خدا - عین ساده انگاری یه. وقتی ذهن ما و نگاهمون به دنیا با همه پیچیدگی هاش رو حیات ما پیچ خورده، خیلی بی فایده است که بخواهیم از وجود یا عدم وجود خدایی حرف بزنیم.
خب من واقعا خسته شدم. این مطلب هم پیچیده و بی سر و ته شده ظاهرا.
همین رو پابلیش می کنیم شاید بعدا باز نگریش کردم.
شما هم اگه تا ته این مطلب رو خوندید باید بگم که واقعا آدم پر حوصله و البته بیکاری هستید.