۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۴

نه
امروز می خوام جدی باشم


از هند که می گذریم از همان بالا نگاهی به سرزمین سبز سیلان میکنیم

مردمانی اند بس عجیب
اهالی جلگه ی چای

وقتی درباره ببرهای تامیل ازشان می پرسی
و مرد مرتاض فنجان چای را به جلو هل می دهد و آرام سرفه میکند تا رخوت سرزمینش تو را در خودش حل کند

وقتی زندگی از موجودی بیرونی به دارایی تو بدل میشود

و وقتی تو
ترس هایت
اتفاقات وحشتناک زندگیت
لذات ساده و محدودت
دلتنگی هایت
به آنچه به زندگیت معنا داده و آگاهیت را ساخته است تبدیل میشود

آنوقت دیگر نمی توانی ترس هایت را دوست نداشته باشی
نمی توانی مثل درختی ریشه هایت را در تمام لذات ناکامت فرو نبری و آنها را آهسته نمکی

انسان آن زمان است که نمی تواند شیفته خودش نشود
آنگاه است که لذت معنای دیگری پیدا میکند
انحصاری وجود ندارد
تو در اوج نیستی
اما بی نهایت
بی نهایت
صورتی را که بعد از سالها بار دیگر دیده ای دوست داری


مرد مرتاض
نمی‌دانست من دارم میترکم
نمی‌دانست
و الا بحث چای را باز میکرد و عمیق تر از نقش چای در تکوین تمدن هند و اروپایی و نسیمی که در ایران می پراکند حرف میزد

برای ساعت ها
برای روز ها
برای همیشه

هیچ نظری موجود نیست: