من به این نتیجه رسیدم اگه بخواهم درست حالی ملت کنم که دقیقا چه اتفاق فرخنده ای در بحران مالی آمریکا افتاد امکان ندارد کلش در یک مطلب جا بشود. بنابراین قبل از ادامه دادن بحث derivative می خواهم چند تا داستان برایتون تعریف کنم.
فرض کنید که شما و یک نفر دیگر در اعتراض به فساد نظام سرمایه داری چرخ جت شخصی مدیر عامل یک بانک بزرگ را پنجر کرده اید و حالا دستگیر شده اید. از هر کدام از شما دو نفر در یک اتاق جدا بازجویی می شود و هیچ کدام از شما امکان ارتباط با دیگری را ندارد. شما می دونید که اگر هر دو به جرمتون اعتراف نکنید به علت کمبود مدارک مجزات هر دوی شما نفری سه ماه زندان خواهد بود. اگر هم هر دو هم اعتراف کنید که مدارک کافی وجود خواهد داشت و هر دو به جرم تخریب اموال خصوصی به نفری یک سال زندان محکوم می شوید. اما اگر یکی از شما اعتراف کند و اون یکی نکند آن کسی که اعتراف کرده به علت همکاری با پلیس تبرئه می شود و آن یکی به علت دروغ گویی به دستگاه عدالت به علاوه تخریب اموال به پنچ سال زندان محکوم می شود. حالا سوال این است شما باید اعتراف کنید یا اینکه دهنتان را ببندید؟
اقتصاد دان برای نشان دادن چنین وضعیت هایی از جدول شبیه این استفاده می کنند:
در این جدول تمام حالت ممکن برای هر کدام از زندانی ها به همراه مجازات مربوطه به ماه آمده است. مشخص است بهترین حالتی که می تواند اتفاق بیفتد حالتی است که هر دوی شما قضیه را کتمان کنید (بالا راست در جدول). آن وقت در مجموع هر دو بعد از سه ماه آزاد می شوید و می توانید بروید سر زندگیتان. حالا ما می خواهیم ببینیم اگر هر دوی شما کاملا منطقی عمل کنید چه اتفاقی می افتد و آیا این حالت به تحقق خواهد پیوست؟ تصور کنید که شما در اتاق بازجویی هستید و می خواهید تصمیم بگیرید که چه کار کنید. شما می خواهید حدس بزنید که آن آدم دیگر چه کار می کند و بسته به پیشبینی شما از رفتار او واکنش مناسب را نشان دهید تا زندان کمتری بکشید. مشخصا طرف شما دو گزینه دارد. گزینه اول این که دهنش را ببندد و گزینه دوم این که اعتراف کند. در حالت اول که او دهنش را می بندد شما دو گزینه خواهید داشت. گزینه اول این که شما هم دهنتان را ببندید و به سه ماه زندان محکوم شوید و گزینه دوم که اعتراف کنید و تبرئه شوید. پس بهترین کار در این حالت این است که اعتراف کنید. حالت دوم هم این است که او گزینه دوم را انتخاب کند و اعتراف کند، در این صورت اگر شما اعتراف نکنید پنج سال زندان خواهید گرفت و در صورتی که اعتراف کنید یک سال. پس در این حالت هم بهتر است اعتراف کنید. پس در مجموع شما به این نتیجه می رسید که مهم نیست که طرف شما چه کار می کند. در هر دو حالت برای شما اعتراف کردن بهتر است. طرف شما هم که بهره ای از عقل دارد هم تحلیل مشابهی انجام می دهد و به این نتیجه می رسد بهترین گزینه برای او هم اعتراف است. در نتیجه هر دو اعتراف می کنید و به نفری یک سال زندان محکوم می شوید و در کمال شگفتی گزینه بهتر که هر دو ساکت بمانید محقق نمی شود. به عبارت دیگر شما با خیانت به طرفتان حداکثر سود را خواهید کرد نه با همکاری با او. به زبان تئوری بازی ها که شاخه ای از ریاضی است که سعی می کند نتایج این طور موقعیت ها را پیش بینی کند، حالت اعتراف-اعتراف (پایین چپ در جدول) «استراتژی غالب» برای بازی فوق است و این نتیجه مستقیم آن آست که هر کدام شما کاملا منطقی تصمیم گیری می کند. این داستان یک اسم خوبی هم دارد: Prisoner's dilemma (معمای زندانی).
حالا فرض کنید که خشم شما و آن نفر دیگر از نظام سرمایه داری خیلی دامنه دار است و شما دو نفر کلا هدف خود در زندگی را می گذارید پنچری چرخ جت های شخصی مدیرعامل های بانک ها. در نتیجه شما انتظار دارید چپ و راست دستگیر بشوید و به ترتیب بالا به همراه نفر دیگر از شما دو نفر بازجویی بشود. فرق این وضعیت با وضعیت قبلی این است که شما هر بار جدیدی که دستگیر می شوید تاریخچه تصمیمات طرفتان را در دفعات قبلی را می دانید و این دستگیری ها همین طور تا نابودی سرمایه داری قرار است تکرار بشود. سوال این است استراتژی بهینه شما برای اعتراف کردن یا نکردن در صورت دستگیری چه خواهد بود؟ واقعیتش پاسخ دادن به این سوال به آسانی مورد بالا نیست. مشکل این جاست که شما انتخاب های بیشماری برای استراتژی خودتان دارید. هزار و یک جور می شود بر مبنای تاریخچه تصمیمات طرفتان استراتژی وضع کرد. یک راه برای آنکه استراتژی بهینه مشخص شود این است که شما استراتژی خود را طی هر بار دستگیری تکامل دهید و اگر استراتژی شما موفق بوده به همان بچسبید و اگر ناموفق بوده بسته یه این که هر چقدر زندانی کشیده اید آن را تغییر دهید. معلوم شده که شما این کار کنید بعد از تعداد زیادی تکرار به یک استراتژی ساده خواهید رسید. (برای آن ها که می دانند الگوریتم ژنتیک چیست، یک راه تدوین استراتژی بهینه استفاده از الگوریتم ژنتیک است. به این ترتیب که شما می آیید یک برنامه می نویسید که استراتژي ای تصادفی را اختیار می کند و مدام تجربه دستگیری را تکرار می کند و هر بار بسته به این که استراتژی اش موفق بوده آنرا دست نخورده نگه می دارد یا با یک احتمالی کمی آن را تفییر می دهد تا به استراتژی موفقی برسد) این استراتژی ساده عبارتست از اعتراف نکردن در دستگیری اول و بعد در دستگیری های بعد کپی کردن گزینه انتخابی طرفتان در بار قبل دستگیری (منبع). آمریکایی ها به این استراتژی tit fot tat می گویند و معنی اش این است هر بلایی سر من آوردی دفعه بعد سر خودت می آورم. اگر هم کار بدی نکردی دفعه بعد من هم مهربان خواهم بود. توجه کنید وقتی شما استراتژی تان را tit for tat انتخاب می کنید اولا به طرفتان این پیغام را می دهید که اگر او اعتراف نکند شما هم آماده به اعتراف نکردن هستید و ثانیا شما ابله نیستید و اگر طرفتان به شما خیانت کند و اعتراف کند دفعه بعد شما او را مجازات خواهید کرد. این داستان دوم به ما می گوید که بر خلاف یک تک بازی مجزا اگر یک بازی به تعداد کافی تکرار شود همکاری می تواند در نهایت به وجود بیاید.
حالا من برای چی همه این داستان ها را تعریف کردم؟ به این دلیل که این معمای زندانی ها مدل خوبی از بسیاری از پدیده ها در دنیای واقعی است. خیلی موقعیت ها در دنیای واقعی پیش می آید که یک یا چند شخص یا سازمان در یک بازی قرار گرفته اند که هر کس دو گزینه همکاری با بقیه یا ترکاندن آنها را دارد و این امکان وجود دارد که اگر همه همکاری کنند نتیجه مطلوبی حاصل شود. اما یک شخص می تواند با خیانت به بقیه وقتی آنها با هم همکاری می کنند سود بیشتری ببرد. این نکته از این نظر مهم است که چهارچوبی را ایجاد می کند که ما می توانیم در غالب آن به ارزیابی کارایی دست نامریی و اقتصاد کلاسیک بپردازیم. اقتصاد کلاسیک ادعا می کند که اگر همه آدم ها سود شخصی شان را دنبال کنند و کاملا منطقی باشند یک دست نامریی شکل خواهد گرفت که منابع را به صورت بهینه تخصیص خواهد داد. در حالیکه در مثال معمای زندانی شما دیدید که ممکن است دو نفر کاملا منطقی باشند و نتیجه بهتر حاصل نشود. به این معنی وضعیت هایی زیادی وجود دارند که دست نامریی کار نمی کند و وضعیت شکست بازار به وجود می اید. یادتان هم باشد که مثال بازی تکرار شونده در بیشتر موارد در دنیای واقعی بی ربط است و فرصت آن که همکاری شکل بگیرد وجود ندارد زیرا در دنیای واقعی در بیشتر موارد بازیگران امکان این که بازی مربوطه را تکرار کنند ندارند. به علاوه بازی های دنیای واقعی معمولا دو بازیگر ندارند و تعداد زیادی بازیگر دارند که سعی می کنند با توجه پیش بینی شان از رفتار بقیه برای خود استراتژی بهینه تدوین کنند. در چنین وضعیتی امکان این که همکاری بین همه این آدم ها در قالب tit for that شکل بگیرد عملا غیر ممکن است. مثلا وضعیت یک همچین چیزی است: شما مدیر عامل یک بیزنس هستید و رقبا دارند شما را می ترکانند و اگر شما همین الان با استراتژی بهینه شرکت را نجات ندهید کارتان را از دست می دهید.
یک مثال خیلی مهم که معمای زندانی برای فهم آن راهگشا است تراژدی منابع عمومی (tragedy of the commons) است. فرض کنید که یک دریاچه بزرگ وحود دارد که تعدادی ماهی لذیذ در آن زندگی می کنند. یک دهکده هم در مجاورت این دریاچه هست که منبع اصلی درآمد مردمش ماهیگیری از این دریاچه است. همه ماهیگر های دهکده به خوبی می دانند اگر همه بیش از حد ماهی بگیرند ممکن است کلا نسل ماهی ها در دریاچه بر بیافتد و منبع اصلی درآمد همه برود روی هوا. درآمد هر ماهیگیر هم متناسب با میزان ماهی ای است که می گیرد و هدف هر ماهیگیری منطبق بر طبیعت ما آدم ها تنها رفاه خودش است. حالا فرض کنید یک ماهیگیر می خواهد تصمیم بگیرد که بیشتر ماهی بگیرد یا نه. از این نظر وضعیت کاملا مثل معمای زندانی است. از یک سو ماهیگر می تواند با بقیه همکاری کند و ماهی بیشتری نگیرد که در نهایت به نفع همه است اما مشکلش این است که در آمد کمتری خواهد داشت (مشابه اعتراف نکردن دو طرف در معمای زندانی). حالت دیگر این است که ماهیگیر ما ماهی بیشتری بگیرد و در آمدش را افزایش دهد و بقیه ماهی بیشتری نگیرند. هر چند این گزینه این خطر نابودی ماهی ها را بیشتر می کند، اما چون هزینه نابودی ماهی ها بین همه تقسیم می شود اما سود ماهی بیشتر گرفتن تنها در جیب ماهیگیر مربوطه می رود، این حالت مطلوبیت بالاتری برای ماهیگر مربوطه خوهد داشت و به ضرر بقیه خواهد بود (مشابه اعتراف کردن فقط یک طرف در معمای زندانی). بدترین حالت هم این است که همه با هم با تمام توان ماهی بگیرند که سبب نابودی ماهی ها خواهد شد که به ضرر همه است (مشابه اعتراف کردن هر دو طرف در معمای زندانی). در نتیجه درست مثل معمای زندانی ماهی گیر ما این نتیجه را می گیرد که چه بقیه ماهیگیر ها ماهی بیشتری نگیرند و چه بگیرند نفع او در هر چه بیشتر ماهی گرفتن است. به این ترتیب هر کدام از ماهیگیر ها با چنین تحلیلی شروع می کنند به با تمام توان ماهی گرفتن و به سرعت نسل ماهی ها منقرض می شود. تراژدی قضیه هم اینجاست که اگر هر کس تنها به خودش فکر کند نابودی منابع عمومی اجتناب ناپذیر خواهد بود. مشابه این مشکل در بقیه اموال عمومی شامل جنگل و محیط زیست و آب و هوا و کره زمین هم وجود دارد. دوستان لیبرتارین و طرفدار اقتصاد بازار آزاد می گویند که راه حل این مشکل مالکیت خصوصی منابع عمومی است و نیازی به دخالت حکومت نیست. به این معنا که مثلا در مثال دریاچه هر ماهیگری بتواند مالک بخشی از دریاچه باشد و در نتیجه چون مالک آن بخش است مسوولانه تر رفتار کند. به علاوه مالکیت این خوبی را دارد که اگر کسی بخواهد دریاچه را آلوده کند، مالکان دریاچه از او شکایت می کنند و جلوی آلوده شدن دریاچه را می گیرند. به نظر من این نظر کمی ساده انگارانه است. اولا امکان تعریف مالکیت برای خیلی چیزها وجود ندارد. مثلا چه کسی مالک لایه اوزون است که اگر سوراخ شد از آلوده کننده ها شکایت کند؟ ثانیا خصوصی سازی منابع عمومی مشکل تضاد بین منافع شخصی مالکان و منافع عموم را از بین نمی برد. برای فهم این نکته مثلا فرض کنید که مطابق پیشنهاد دوستان لیبرتارین شما مالک یک جنگل در حاشیه یک شهر آلوده شده اید. شما متوجه می شوید اگر جنگل مربوطه را صاف نمایید و در آن ساخت و ساز کنید سود هنگفتی که بسیار بیشتر از درآمد چوب بری در این جنگل است نصیب شما خواهد شد. بنابراین شما که تنها سود شخصیتان را دنبال می کنید می آیید در یک اقدام بر خلاف منافع عمومی این جنگل را که شهر مجاور شدیدا برای بهبود کیفیت هوایش به آن نیاز دارد از بین می برید. بنابراین درست است که خصوصی سازی در مواردی می تواند به حل مشکل کمک کند اما اگر حکومت با وضع و اجرای قوانین دخالت نکند عملا امکان جلوگیری از تراژدی منابع عمومی در خیلی از موارد مهم وجود ندارد.
مثال های جالب دیگر از موارد کاربرد معمای زندانی و نظریه بازی ها زیادند اما چون این سری مطلب ها در مورد بحران مالی است می خواهم چند مثال مربوط به بحران مالی بزنم. برای اولین مثال فرض کنید شما CEO بانک Goldman Sachs هستید و سال ۲۰۰۷ است و شما فهمیده اید که اوضاع بازار خیلی عالی نیست. بنابراین یک گزینه این است که بخشی از اموال تان به خصوص آنها را که به نظر ریسک زیادی دارند بفروشید تا هم موجودی بیشتری داشته باشید که در صورت بحران به کمکتان بیاید و هم از شر اموال مشکل دار خلاص شوید. یک مثال از اموالی شما دلتان می خواهد از شرشان خلاص شوید همین CDO های مبتنی بر وام های مسکن آدم های درب داغان است (در این مطلب توضیح داده ام CDO چیست). مشکل اینجاست که شما تنها کسی نیستید که متوجه این نکته شده اید و بقیه بانک های بزرگ رقیب شما مثل مورگن استنلی، مریل لینچ و سیتی گروپ هم این نکته را می دانند و ممکن است تصمیم مشابهی بگیرند. اگر همه بانک های بزرگ با هم شروع کنند به فروختن اموالشان به دلیل افزایش ناگهانی عرضه حسابی تو سر قیمت ها خواهد خورد و در نتیجه ارزش دارایی های همه کاهش پیدا خواهد کرد و همه با هم ضرر خواهند کرد. به علاوه این تغییر قیمت ناگهانی به خصوص CDO ها اوضاع را در غالب یک فیدبک مثبت بدتر خواهد کرد به این معنا که همه که می بینند قیمت CDO ها دارد پایین می رود هجوم می آورند برای فروش که این خودش عرضه را بیشتر می کند و قیمت را باز هم پایین تر می برد و همین طور اوضاع بدتر و بدتر می شود. گزینه دیگر هم این است که فعلا دست نگه دارید و امولتان را نفروشید. اگر همه بانک ها با هم دست نگه دارند و در همکاری با هم اموالشان را نفروشند اوضاع اگر احتمالا بهتر نشود بدتر نخواهد شد و این به نفع همه است. در اینجا هم مشابه معمای زندانی اگر شما اموالتان را بفروشید و بقیه این کار را نکنند این به شدت به نفع شما خواهد بود و بقیه شدیدا ضرر خواهند کرد. حالا دیگر ما از معمای زندانی می دانیم که استراتژی بهینه برای شمای CEO منطقی بدون توجه به این که دیگران چه کار می کنند چیست. استراتژی بهینه برای شما ترکاندن بقیه است یعنی فروش اموالتان تا جایی که می شود. بقیه هم استراتژی مشابهی را در پیش خواهند گرفت و در نتیجه همه باهم شروع می کنند به فروش و این تنها اوضاع را بدتر می کند. عملا هم چیزی که اتفاق افتاد دقیقا همین بود و همه بانک ها با هم شروع کردن به فروش اموالشان. برای آنکه ملت کف کنند رفم ضرر ها را می نویسم. Goldman Sachs که کل دارایی اش (assets - شامل ارزش اموالش و موجودی نقدی) ۱۱۰۰ ملیارد دلار در سال ۲۰۰۷ بود، یک سال بعد ۸۸۵ ملیارد دلار دارایی داشت. مریل لینچ که کل دارایی اش ۱۰۰۰ ملیارد دلار در آن سال بود، یک سال بعد ۸۷۵ ملیارد دلار داشت. مورگن استنلی که دارایی اش ۱۰۰۰ ملیارد دلار در همان سال بود، یک سال بعد دارایی اش ۶۶۰ ملیارد بود و سیتی گروپ که اموال به علاوه موجودی اش ۲۲۰۰ ملیارد دلار در سال ۲۰۰۷ بود، یک سال بعد ۱۹۰۰ ملیارد دارایی داشت (منبع باز هم این کتاب و این گزارش عالی دولت فدرال از بحران مالی).
یک مثال دیگر که مربوط به بحران مالی می شود پدیده bank run است. برای آنکه این پدیده را توضیح دهم اول یک توضیحی در مورد طرز کار بانک ها باید بدهم. هر بانکی (سرمایه گذاری یا تجاری) میزان مشخصی دارایی (assets) شامل موجودی نقد و به اضافه اموالش دارد و میزان مشخصی تعهدات مالی (liabilities). یک مفهوم مهم امکان نقد شوندگی (liquidity) است. عموما بیشتر اموال بانک ها (مثلا وام های مسکن، security ها و derivative ها) در میان مدت و بلند مدت نقد خواهند شد و امکان نقد شدگی آنی را ندارند. به این معنی که شما نمی توانی بروی به سرمایه گذاری به او وام داده ای بگویی وام هایت را همین فردا پس بده. از آن طرف بیشتر تعهدات بانک ها کوتاه مدتند و موعد پرداخت آنها به سرعت فرا می رسد. یک مثالش پولی است که بانک ها از هم قرض می کنند. به خصوص بانک های سرمایه گذاری خیلی دوست دارند که پول قرض کنند. علتش هم چیزی است به نام leverage. برای فهم این مفهوم فرض کنید شما توی کار خرید و فروش آب میوه هستید و هزار دلار هم موجودی دارید. بعد یک آبمیوه ای را می شناسید که احتمال می دهید تا یک هفته دیگر گران شود. شما می توانید با همین هزار دلارتان از این آبمیوه بخرید و بفروشید و اگر قیمتش بالا رود سود کنید (یا اگر پایین برود ضرر کنید). اما اگر بخواهید سود بیشتری کنید می توانید پول قرض کنید. فرض کنید بانکی حاضی شده به شما مبلغ ده هزار دلار در راه خدا برای یک هفته بدهد. شما می آیید از این بانک ده هزار دلار را قرض می کنید و با آن آب میوه می خرید. فرض کنید قیمت آب میوه ۱۰ درصد بالا رود. در آن صورت شما هزار دلار سود می کنید. حالا فرض کنید قیمت آب میوه ۱۰ درصد پایین رود در ان صورت شما هزار دلار ضرر می کنید و کل موجودی شما پاک می شود و شما ورشکست می شوید. در صورتی که اگر پولی قرض نکرده بودید و با همان هزار دلارتان تجارت می گردید ضرر شما فقط ۱۰۰ دلار بود. به این مفهوم leverage می گویند و در واقع leverage ابزاری است برای چند برابر کردن سود (یا اگر بدشانس باشید ضرر) شما و ریسک فعالیت اقتصادی را زیاد می کند. درست به همین دلیل هم بانک های سرمایه گذاری دوست دارند پول قرض کنند تا leverage شان را زیاد کنند و در خرید فروش سرمایه گذاری ها بیشتر سود کنند. به قولی هم همین leverage بود که با چند برابر کردن ضرر ها بانک ها را زمین زد (این را ببینید). معمولا چون بانک ها امکان نقد کردن سریع اموالشان را ندارند و تعهداتشان را معمولا به سرعت باید بازپرداخت کنند، عملا به صورت دوره ای و شاید هم همیشه دارند پول قرض می کنند وقرض هایی را که سر آمده با این این پول پرداخت می کنند. بنابراین حیات یک بانک کاملا به این که بتواند پول قرض کند وابسته است و حتی ممکن است دارایی های یک بانک از تعهداتش بیشتر باشد ( به عبارتی ضرر خاصی در جایی نکرده باشد) اما به دلیل کمبود liquidity بانک مزبور نتواند تعهداتش را پرداخت کند و ورشکست شود. حالا bank run چیست؟ فرض کنید شما یکی از کسانی هستید که یک بانک بزرگ سرمایه گذاری طلب دارید و موعد طلب شما به زودی سر می رسد. اوضاع بازار بد است و شما متوجه شده اید بخشی از اموال این بانک شامل سرمایه گذاری هایی هستند که امکان نقد شوندگی پایینی دارند (باز هم مثال اصلی این نوع دارایی ها CDO ها هستند). بنابراین شما نگرانید که شاید بانک مزبور نتواند قرض شما را بازپرداخت کند. جو هم ملتهب است و همه نگرانند. دیگربانک ها هم متوجه این نکته شده اند و به بانک مزبور دیگر قرض نمی دهند چون هم اعتمادشان به این بانک از بین رفته و هم حدس می زنند آنها هم ممکن است پولشان را برای پرداخت بدهی های خودشان نیاز داشته باشند. در نتیجه بانک مزبور کمی دچار مشکل برای باز پرداخت شده و از شما می خواهد سی روز دیگر به آن مهلت دهید تا بتواند بخشی از اموالش را بفروشد و طلب شما را بدهد. چنین وضعیتی شما و دیگر طلبکاران را در موقعیت معمای زندانی قرار خواهد داد. از یک سو اگر همه همکاری کنند و کمی به بانک مزبورفرصت دهند احتمالا طلب همه پرداخت می شود و همه به پولشان می رسند. اما از سوی دیگر هر کدام از طلب کاران و البته شما می خواهند هر چه زودتر پولشان را قبل از بقیه دریافت کنند. در نتیجه مشابه معمای زندانی استراتژی غالب این می شود که هیچ کس به بانک مزبور مهلت ندهد. در نتیجه بانک مزبور ورشکست شده و قرض همه طلب کاران روی هوا می رود و نتجه اتفاقی می شود که به ضرر همه است. بانک سرمایه گذاری Bear Stearns یکی از پنج بانک بزرگ سرمایه گذاری آمریکا در زمان بحران مالی با همین مکانیزم در مارس سال ۲۰۰۸ تا مرز ورشکستگی رفت و در نهایت JP Morgan این بانک را که هر سهمش یک سال پیش ۱۵۰ دلار بود به قیمت ۱۰ دلار برای هر سهم خرید. جالب این است که در مقایسه با بعضی از بانک های دیگر این بانک آن قدر ها هم آلوده بازار وام های مسکن درب و داغان نشده بود (منبع) اما به هر حال باز هم زمین خورد!
فکر می کنم حالا دیگر دستتان آمده که بعضی وقت ها معمای زندانی بد جوری دست نامریی را قلم می کند. بقیه بحران مالی بماند برای مطالب بعدی.
فرض کنید که شما و یک نفر دیگر در اعتراض به فساد نظام سرمایه داری چرخ جت شخصی مدیر عامل یک بانک بزرگ را پنجر کرده اید و حالا دستگیر شده اید. از هر کدام از شما دو نفر در یک اتاق جدا بازجویی می شود و هیچ کدام از شما امکان ارتباط با دیگری را ندارد. شما می دونید که اگر هر دو به جرمتون اعتراف نکنید به علت کمبود مدارک مجزات هر دوی شما نفری سه ماه زندان خواهد بود. اگر هم هر دو هم اعتراف کنید که مدارک کافی وجود خواهد داشت و هر دو به جرم تخریب اموال خصوصی به نفری یک سال زندان محکوم می شوید. اما اگر یکی از شما اعتراف کند و اون یکی نکند آن کسی که اعتراف کرده به علت همکاری با پلیس تبرئه می شود و آن یکی به علت دروغ گویی به دستگاه عدالت به علاوه تخریب اموال به پنچ سال زندان محکوم می شود. حالا سوال این است شما باید اعتراف کنید یا اینکه دهنتان را ببندید؟
اقتصاد دان برای نشان دادن چنین وضعیت هایی از جدول شبیه این استفاده می کنند:
زندانی دوم | |||||||||
کتمان | اعتراف | ||||||||
زندانی اول | کتمان | ۳و ۳ | ۶۰ و ۰ | ||||||
اعتراف | ۰و ۶۰ | ۱۲و ۱۲ |
در این جدول تمام حالت ممکن برای هر کدام از زندانی ها به همراه مجازات مربوطه به ماه آمده است. مشخص است بهترین حالتی که می تواند اتفاق بیفتد حالتی است که هر دوی شما قضیه را کتمان کنید (بالا راست در جدول). آن وقت در مجموع هر دو بعد از سه ماه آزاد می شوید و می توانید بروید سر زندگیتان. حالا ما می خواهیم ببینیم اگر هر دوی شما کاملا منطقی عمل کنید چه اتفاقی می افتد و آیا این حالت به تحقق خواهد پیوست؟ تصور کنید که شما در اتاق بازجویی هستید و می خواهید تصمیم بگیرید که چه کار کنید. شما می خواهید حدس بزنید که آن آدم دیگر چه کار می کند و بسته به پیشبینی شما از رفتار او واکنش مناسب را نشان دهید تا زندان کمتری بکشید. مشخصا طرف شما دو گزینه دارد. گزینه اول این که دهنش را ببندد و گزینه دوم این که اعتراف کند. در حالت اول که او دهنش را می بندد شما دو گزینه خواهید داشت. گزینه اول این که شما هم دهنتان را ببندید و به سه ماه زندان محکوم شوید و گزینه دوم که اعتراف کنید و تبرئه شوید. پس بهترین کار در این حالت این است که اعتراف کنید. حالت دوم هم این است که او گزینه دوم را انتخاب کند و اعتراف کند، در این صورت اگر شما اعتراف نکنید پنج سال زندان خواهید گرفت و در صورتی که اعتراف کنید یک سال. پس در این حالت هم بهتر است اعتراف کنید. پس در مجموع شما به این نتیجه می رسید که مهم نیست که طرف شما چه کار می کند. در هر دو حالت برای شما اعتراف کردن بهتر است. طرف شما هم که بهره ای از عقل دارد هم تحلیل مشابهی انجام می دهد و به این نتیجه می رسد بهترین گزینه برای او هم اعتراف است. در نتیجه هر دو اعتراف می کنید و به نفری یک سال زندان محکوم می شوید و در کمال شگفتی گزینه بهتر که هر دو ساکت بمانید محقق نمی شود. به عبارت دیگر شما با خیانت به طرفتان حداکثر سود را خواهید کرد نه با همکاری با او. به زبان تئوری بازی ها که شاخه ای از ریاضی است که سعی می کند نتایج این طور موقعیت ها را پیش بینی کند، حالت اعتراف-اعتراف (پایین چپ در جدول) «استراتژی غالب» برای بازی فوق است و این نتیجه مستقیم آن آست که هر کدام شما کاملا منطقی تصمیم گیری می کند. این داستان یک اسم خوبی هم دارد: Prisoner's dilemma (معمای زندانی).
حالا فرض کنید که خشم شما و آن نفر دیگر از نظام سرمایه داری خیلی دامنه دار است و شما دو نفر کلا هدف خود در زندگی را می گذارید پنچری چرخ جت های شخصی مدیرعامل های بانک ها. در نتیجه شما انتظار دارید چپ و راست دستگیر بشوید و به ترتیب بالا به همراه نفر دیگر از شما دو نفر بازجویی بشود. فرق این وضعیت با وضعیت قبلی این است که شما هر بار جدیدی که دستگیر می شوید تاریخچه تصمیمات طرفتان را در دفعات قبلی را می دانید و این دستگیری ها همین طور تا نابودی سرمایه داری قرار است تکرار بشود. سوال این است استراتژی بهینه شما برای اعتراف کردن یا نکردن در صورت دستگیری چه خواهد بود؟ واقعیتش پاسخ دادن به این سوال به آسانی مورد بالا نیست. مشکل این جاست که شما انتخاب های بیشماری برای استراتژی خودتان دارید. هزار و یک جور می شود بر مبنای تاریخچه تصمیمات طرفتان استراتژی وضع کرد. یک راه برای آنکه استراتژی بهینه مشخص شود این است که شما استراتژی خود را طی هر بار دستگیری تکامل دهید و اگر استراتژی شما موفق بوده به همان بچسبید و اگر ناموفق بوده بسته یه این که هر چقدر زندانی کشیده اید آن را تغییر دهید. معلوم شده که شما این کار کنید بعد از تعداد زیادی تکرار به یک استراتژی ساده خواهید رسید. (برای آن ها که می دانند الگوریتم ژنتیک چیست، یک راه تدوین استراتژی بهینه استفاده از الگوریتم ژنتیک است. به این ترتیب که شما می آیید یک برنامه می نویسید که استراتژي ای تصادفی را اختیار می کند و مدام تجربه دستگیری را تکرار می کند و هر بار بسته به این که استراتژی اش موفق بوده آنرا دست نخورده نگه می دارد یا با یک احتمالی کمی آن را تفییر می دهد تا به استراتژی موفقی برسد) این استراتژی ساده عبارتست از اعتراف نکردن در دستگیری اول و بعد در دستگیری های بعد کپی کردن گزینه انتخابی طرفتان در بار قبل دستگیری (منبع). آمریکایی ها به این استراتژی tit fot tat می گویند و معنی اش این است هر بلایی سر من آوردی دفعه بعد سر خودت می آورم. اگر هم کار بدی نکردی دفعه بعد من هم مهربان خواهم بود. توجه کنید وقتی شما استراتژی تان را tit for tat انتخاب می کنید اولا به طرفتان این پیغام را می دهید که اگر او اعتراف نکند شما هم آماده به اعتراف نکردن هستید و ثانیا شما ابله نیستید و اگر طرفتان به شما خیانت کند و اعتراف کند دفعه بعد شما او را مجازات خواهید کرد. این داستان دوم به ما می گوید که بر خلاف یک تک بازی مجزا اگر یک بازی به تعداد کافی تکرار شود همکاری می تواند در نهایت به وجود بیاید.
حالا من برای چی همه این داستان ها را تعریف کردم؟ به این دلیل که این معمای زندانی ها مدل خوبی از بسیاری از پدیده ها در دنیای واقعی است. خیلی موقعیت ها در دنیای واقعی پیش می آید که یک یا چند شخص یا سازمان در یک بازی قرار گرفته اند که هر کس دو گزینه همکاری با بقیه یا ترکاندن آنها را دارد و این امکان وجود دارد که اگر همه همکاری کنند نتیجه مطلوبی حاصل شود. اما یک شخص می تواند با خیانت به بقیه وقتی آنها با هم همکاری می کنند سود بیشتری ببرد. این نکته از این نظر مهم است که چهارچوبی را ایجاد می کند که ما می توانیم در غالب آن به ارزیابی کارایی دست نامریی و اقتصاد کلاسیک بپردازیم. اقتصاد کلاسیک ادعا می کند که اگر همه آدم ها سود شخصی شان را دنبال کنند و کاملا منطقی باشند یک دست نامریی شکل خواهد گرفت که منابع را به صورت بهینه تخصیص خواهد داد. در حالیکه در مثال معمای زندانی شما دیدید که ممکن است دو نفر کاملا منطقی باشند و نتیجه بهتر حاصل نشود. به این معنی وضعیت هایی زیادی وجود دارند که دست نامریی کار نمی کند و وضعیت شکست بازار به وجود می اید. یادتان هم باشد که مثال بازی تکرار شونده در بیشتر موارد در دنیای واقعی بی ربط است و فرصت آن که همکاری شکل بگیرد وجود ندارد زیرا در دنیای واقعی در بیشتر موارد بازیگران امکان این که بازی مربوطه را تکرار کنند ندارند. به علاوه بازی های دنیای واقعی معمولا دو بازیگر ندارند و تعداد زیادی بازیگر دارند که سعی می کنند با توجه پیش بینی شان از رفتار بقیه برای خود استراتژی بهینه تدوین کنند. در چنین وضعیتی امکان این که همکاری بین همه این آدم ها در قالب tit for that شکل بگیرد عملا غیر ممکن است. مثلا وضعیت یک همچین چیزی است: شما مدیر عامل یک بیزنس هستید و رقبا دارند شما را می ترکانند و اگر شما همین الان با استراتژی بهینه شرکت را نجات ندهید کارتان را از دست می دهید.
یک مثال خیلی مهم که معمای زندانی برای فهم آن راهگشا است تراژدی منابع عمومی (tragedy of the commons) است. فرض کنید که یک دریاچه بزرگ وحود دارد که تعدادی ماهی لذیذ در آن زندگی می کنند. یک دهکده هم در مجاورت این دریاچه هست که منبع اصلی درآمد مردمش ماهیگیری از این دریاچه است. همه ماهیگر های دهکده به خوبی می دانند اگر همه بیش از حد ماهی بگیرند ممکن است کلا نسل ماهی ها در دریاچه بر بیافتد و منبع اصلی درآمد همه برود روی هوا. درآمد هر ماهیگیر هم متناسب با میزان ماهی ای است که می گیرد و هدف هر ماهیگیری منطبق بر طبیعت ما آدم ها تنها رفاه خودش است. حالا فرض کنید یک ماهیگیر می خواهد تصمیم بگیرد که بیشتر ماهی بگیرد یا نه. از این نظر وضعیت کاملا مثل معمای زندانی است. از یک سو ماهیگر می تواند با بقیه همکاری کند و ماهی بیشتری نگیرد که در نهایت به نفع همه است اما مشکلش این است که در آمد کمتری خواهد داشت (مشابه اعتراف نکردن دو طرف در معمای زندانی). حالت دیگر این است که ماهیگیر ما ماهی بیشتری بگیرد و در آمدش را افزایش دهد و بقیه ماهی بیشتری نگیرند. هر چند این گزینه این خطر نابودی ماهی ها را بیشتر می کند، اما چون هزینه نابودی ماهی ها بین همه تقسیم می شود اما سود ماهی بیشتر گرفتن تنها در جیب ماهیگیر مربوطه می رود، این حالت مطلوبیت بالاتری برای ماهیگر مربوطه خوهد داشت و به ضرر بقیه خواهد بود (مشابه اعتراف کردن فقط یک طرف در معمای زندانی). بدترین حالت هم این است که همه با هم با تمام توان ماهی بگیرند که سبب نابودی ماهی ها خواهد شد که به ضرر همه است (مشابه اعتراف کردن هر دو طرف در معمای زندانی). در نتیجه درست مثل معمای زندانی ماهی گیر ما این نتیجه را می گیرد که چه بقیه ماهیگیر ها ماهی بیشتری نگیرند و چه بگیرند نفع او در هر چه بیشتر ماهی گرفتن است. به این ترتیب هر کدام از ماهیگیر ها با چنین تحلیلی شروع می کنند به با تمام توان ماهی گرفتن و به سرعت نسل ماهی ها منقرض می شود. تراژدی قضیه هم اینجاست که اگر هر کس تنها به خودش فکر کند نابودی منابع عمومی اجتناب ناپذیر خواهد بود. مشابه این مشکل در بقیه اموال عمومی شامل جنگل و محیط زیست و آب و هوا و کره زمین هم وجود دارد. دوستان لیبرتارین و طرفدار اقتصاد بازار آزاد می گویند که راه حل این مشکل مالکیت خصوصی منابع عمومی است و نیازی به دخالت حکومت نیست. به این معنا که مثلا در مثال دریاچه هر ماهیگری بتواند مالک بخشی از دریاچه باشد و در نتیجه چون مالک آن بخش است مسوولانه تر رفتار کند. به علاوه مالکیت این خوبی را دارد که اگر کسی بخواهد دریاچه را آلوده کند، مالکان دریاچه از او شکایت می کنند و جلوی آلوده شدن دریاچه را می گیرند. به نظر من این نظر کمی ساده انگارانه است. اولا امکان تعریف مالکیت برای خیلی چیزها وجود ندارد. مثلا چه کسی مالک لایه اوزون است که اگر سوراخ شد از آلوده کننده ها شکایت کند؟ ثانیا خصوصی سازی منابع عمومی مشکل تضاد بین منافع شخصی مالکان و منافع عموم را از بین نمی برد. برای فهم این نکته مثلا فرض کنید که مطابق پیشنهاد دوستان لیبرتارین شما مالک یک جنگل در حاشیه یک شهر آلوده شده اید. شما متوجه می شوید اگر جنگل مربوطه را صاف نمایید و در آن ساخت و ساز کنید سود هنگفتی که بسیار بیشتر از درآمد چوب بری در این جنگل است نصیب شما خواهد شد. بنابراین شما که تنها سود شخصیتان را دنبال می کنید می آیید در یک اقدام بر خلاف منافع عمومی این جنگل را که شهر مجاور شدیدا برای بهبود کیفیت هوایش به آن نیاز دارد از بین می برید. بنابراین درست است که خصوصی سازی در مواردی می تواند به حل مشکل کمک کند اما اگر حکومت با وضع و اجرای قوانین دخالت نکند عملا امکان جلوگیری از تراژدی منابع عمومی در خیلی از موارد مهم وجود ندارد.
مثال های جالب دیگر از موارد کاربرد معمای زندانی و نظریه بازی ها زیادند اما چون این سری مطلب ها در مورد بحران مالی است می خواهم چند مثال مربوط به بحران مالی بزنم. برای اولین مثال فرض کنید شما CEO بانک Goldman Sachs هستید و سال ۲۰۰۷ است و شما فهمیده اید که اوضاع بازار خیلی عالی نیست. بنابراین یک گزینه این است که بخشی از اموال تان به خصوص آنها را که به نظر ریسک زیادی دارند بفروشید تا هم موجودی بیشتری داشته باشید که در صورت بحران به کمکتان بیاید و هم از شر اموال مشکل دار خلاص شوید. یک مثال از اموالی شما دلتان می خواهد از شرشان خلاص شوید همین CDO های مبتنی بر وام های مسکن آدم های درب داغان است (در این مطلب توضیح داده ام CDO چیست). مشکل اینجاست که شما تنها کسی نیستید که متوجه این نکته شده اید و بقیه بانک های بزرگ رقیب شما مثل مورگن استنلی، مریل لینچ و سیتی گروپ هم این نکته را می دانند و ممکن است تصمیم مشابهی بگیرند. اگر همه بانک های بزرگ با هم شروع کنند به فروختن اموالشان به دلیل افزایش ناگهانی عرضه حسابی تو سر قیمت ها خواهد خورد و در نتیجه ارزش دارایی های همه کاهش پیدا خواهد کرد و همه با هم ضرر خواهند کرد. به علاوه این تغییر قیمت ناگهانی به خصوص CDO ها اوضاع را در غالب یک فیدبک مثبت بدتر خواهد کرد به این معنا که همه که می بینند قیمت CDO ها دارد پایین می رود هجوم می آورند برای فروش که این خودش عرضه را بیشتر می کند و قیمت را باز هم پایین تر می برد و همین طور اوضاع بدتر و بدتر می شود. گزینه دیگر هم این است که فعلا دست نگه دارید و امولتان را نفروشید. اگر همه بانک ها با هم دست نگه دارند و در همکاری با هم اموالشان را نفروشند اوضاع اگر احتمالا بهتر نشود بدتر نخواهد شد و این به نفع همه است. در اینجا هم مشابه معمای زندانی اگر شما اموالتان را بفروشید و بقیه این کار را نکنند این به شدت به نفع شما خواهد بود و بقیه شدیدا ضرر خواهند کرد. حالا دیگر ما از معمای زندانی می دانیم که استراتژی بهینه برای شمای CEO منطقی بدون توجه به این که دیگران چه کار می کنند چیست. استراتژی بهینه برای شما ترکاندن بقیه است یعنی فروش اموالتان تا جایی که می شود. بقیه هم استراتژی مشابهی را در پیش خواهند گرفت و در نتیجه همه باهم شروع می کنند به فروش و این تنها اوضاع را بدتر می کند. عملا هم چیزی که اتفاق افتاد دقیقا همین بود و همه بانک ها با هم شروع کردن به فروش اموالشان. برای آنکه ملت کف کنند رفم ضرر ها را می نویسم. Goldman Sachs که کل دارایی اش (assets - شامل ارزش اموالش و موجودی نقدی) ۱۱۰۰ ملیارد دلار در سال ۲۰۰۷ بود، یک سال بعد ۸۸۵ ملیارد دلار دارایی داشت. مریل لینچ که کل دارایی اش ۱۰۰۰ ملیارد دلار در آن سال بود، یک سال بعد ۸۷۵ ملیارد دلار داشت. مورگن استنلی که دارایی اش ۱۰۰۰ ملیارد دلار در همان سال بود، یک سال بعد دارایی اش ۶۶۰ ملیارد بود و سیتی گروپ که اموال به علاوه موجودی اش ۲۲۰۰ ملیارد دلار در سال ۲۰۰۷ بود، یک سال بعد ۱۹۰۰ ملیارد دارایی داشت (منبع باز هم این کتاب و این گزارش عالی دولت فدرال از بحران مالی).
یک مثال دیگر که مربوط به بحران مالی می شود پدیده bank run است. برای آنکه این پدیده را توضیح دهم اول یک توضیحی در مورد طرز کار بانک ها باید بدهم. هر بانکی (سرمایه گذاری یا تجاری) میزان مشخصی دارایی (assets) شامل موجودی نقد و به اضافه اموالش دارد و میزان مشخصی تعهدات مالی (liabilities). یک مفهوم مهم امکان نقد شوندگی (liquidity) است. عموما بیشتر اموال بانک ها (مثلا وام های مسکن، security ها و derivative ها) در میان مدت و بلند مدت نقد خواهند شد و امکان نقد شدگی آنی را ندارند. به این معنی که شما نمی توانی بروی به سرمایه گذاری به او وام داده ای بگویی وام هایت را همین فردا پس بده. از آن طرف بیشتر تعهدات بانک ها کوتاه مدتند و موعد پرداخت آنها به سرعت فرا می رسد. یک مثالش پولی است که بانک ها از هم قرض می کنند. به خصوص بانک های سرمایه گذاری خیلی دوست دارند که پول قرض کنند. علتش هم چیزی است به نام leverage. برای فهم این مفهوم فرض کنید شما توی کار خرید و فروش آب میوه هستید و هزار دلار هم موجودی دارید. بعد یک آبمیوه ای را می شناسید که احتمال می دهید تا یک هفته دیگر گران شود. شما می توانید با همین هزار دلارتان از این آبمیوه بخرید و بفروشید و اگر قیمتش بالا رود سود کنید (یا اگر پایین برود ضرر کنید). اما اگر بخواهید سود بیشتری کنید می توانید پول قرض کنید. فرض کنید بانکی حاضی شده به شما مبلغ ده هزار دلار در راه خدا برای یک هفته بدهد. شما می آیید از این بانک ده هزار دلار را قرض می کنید و با آن آب میوه می خرید. فرض کنید قیمت آب میوه ۱۰ درصد بالا رود. در آن صورت شما هزار دلار سود می کنید. حالا فرض کنید قیمت آب میوه ۱۰ درصد پایین رود در ان صورت شما هزار دلار ضرر می کنید و کل موجودی شما پاک می شود و شما ورشکست می شوید. در صورتی که اگر پولی قرض نکرده بودید و با همان هزار دلارتان تجارت می گردید ضرر شما فقط ۱۰۰ دلار بود. به این مفهوم leverage می گویند و در واقع leverage ابزاری است برای چند برابر کردن سود (یا اگر بدشانس باشید ضرر) شما و ریسک فعالیت اقتصادی را زیاد می کند. درست به همین دلیل هم بانک های سرمایه گذاری دوست دارند پول قرض کنند تا leverage شان را زیاد کنند و در خرید فروش سرمایه گذاری ها بیشتر سود کنند. به قولی هم همین leverage بود که با چند برابر کردن ضرر ها بانک ها را زمین زد (این را ببینید). معمولا چون بانک ها امکان نقد کردن سریع اموالشان را ندارند و تعهداتشان را معمولا به سرعت باید بازپرداخت کنند، عملا به صورت دوره ای و شاید هم همیشه دارند پول قرض می کنند وقرض هایی را که سر آمده با این این پول پرداخت می کنند. بنابراین حیات یک بانک کاملا به این که بتواند پول قرض کند وابسته است و حتی ممکن است دارایی های یک بانک از تعهداتش بیشتر باشد ( به عبارتی ضرر خاصی در جایی نکرده باشد) اما به دلیل کمبود liquidity بانک مزبور نتواند تعهداتش را پرداخت کند و ورشکست شود. حالا bank run چیست؟ فرض کنید شما یکی از کسانی هستید که یک بانک بزرگ سرمایه گذاری طلب دارید و موعد طلب شما به زودی سر می رسد. اوضاع بازار بد است و شما متوجه شده اید بخشی از اموال این بانک شامل سرمایه گذاری هایی هستند که امکان نقد شوندگی پایینی دارند (باز هم مثال اصلی این نوع دارایی ها CDO ها هستند). بنابراین شما نگرانید که شاید بانک مزبور نتواند قرض شما را بازپرداخت کند. جو هم ملتهب است و همه نگرانند. دیگربانک ها هم متوجه این نکته شده اند و به بانک مزبور دیگر قرض نمی دهند چون هم اعتمادشان به این بانک از بین رفته و هم حدس می زنند آنها هم ممکن است پولشان را برای پرداخت بدهی های خودشان نیاز داشته باشند. در نتیجه بانک مزبور کمی دچار مشکل برای باز پرداخت شده و از شما می خواهد سی روز دیگر به آن مهلت دهید تا بتواند بخشی از اموالش را بفروشد و طلب شما را بدهد. چنین وضعیتی شما و دیگر طلبکاران را در موقعیت معمای زندانی قرار خواهد داد. از یک سو اگر همه همکاری کنند و کمی به بانک مزبورفرصت دهند احتمالا طلب همه پرداخت می شود و همه به پولشان می رسند. اما از سوی دیگر هر کدام از طلب کاران و البته شما می خواهند هر چه زودتر پولشان را قبل از بقیه دریافت کنند. در نتیجه مشابه معمای زندانی استراتژی غالب این می شود که هیچ کس به بانک مزبور مهلت ندهد. در نتیجه بانک مزبور ورشکست شده و قرض همه طلب کاران روی هوا می رود و نتجه اتفاقی می شود که به ضرر همه است. بانک سرمایه گذاری Bear Stearns یکی از پنج بانک بزرگ سرمایه گذاری آمریکا در زمان بحران مالی با همین مکانیزم در مارس سال ۲۰۰۸ تا مرز ورشکستگی رفت و در نهایت JP Morgan این بانک را که هر سهمش یک سال پیش ۱۵۰ دلار بود به قیمت ۱۰ دلار برای هر سهم خرید. جالب این است که در مقایسه با بعضی از بانک های دیگر این بانک آن قدر ها هم آلوده بازار وام های مسکن درب و داغان نشده بود (منبع) اما به هر حال باز هم زمین خورد!
فکر می کنم حالا دیگر دستتان آمده که بعضی وقت ها معمای زندانی بد جوری دست نامریی را قلم می کند. بقیه بحران مالی بماند برای مطالب بعدی.