دارم زیر بار درس دفن می شم رسما. آقا نه که ما بعد یک سال و نیم تو سر خودمان زدن این امتحان جامع را در تعطیلات پاس کرده بودیم برای این ترم جو ما را گرفت که خیلی نابغه ایم. در نتیجه سه تا درس ناجور برداشتیم که درس هایی که باید بر داریم تمام شود و زود تر (سه چهار سال دیگر انشالله) از دانشگاه بیاییم بیرون. نتیجه این شده است که من در طول هفته رسما دو یا سه روز را نمیخوابم. همه درسهایم بد جور وقت گیر اند. یکی اش هندسه و توپولوژی دیفرانسیل است که من مطابق معمول بدون گذارندان نسخه ساده این درس قبلا ناگهان درس دوره دکترایش را بر داشتم و لامصب بد جوری اذیت می کند. یک استادی هم درس دارد که توصیف اش را بخواهید این است : زن است. هیج دوستی ندارد. با اینکه زشت نیست رفتارش شدیدا مردانه است و سر و وضعش مثل کابوی های بد لباس است. گیاه خوار (از نوع شدید حتی مخالف با لبنیات و تخم مرغ) است. در سایت شخصی اش و در صفحه مربوط به تدریس برای دانشجویان این کلمه را معنی کرده است: lucubrate که به معنی درس خواندن زیر نور چراغ در شب و نیمه شب و دود چراغ خوردن است. حالا خودتان تصور کنید کلاس این آدم را و این که این چقدر از ما کار می کشد. ان یکی درس هایم هم آنالیز تابعی (یک چیزی مرتبط به آنالیز حقیقی و به همان افتضاحی) و نظریه گراف است. من از دوره دبیرستان همیشه فکر می کردم که ریاضی یعنی نظریه گراف و هر که ریاضی دان است روی نظریه گراف کار می کند. این موجوداتی هم که برای المپیاد ریاضی در دبیرستان ما درس می خواندند هم همیشه یک کتاب نظریه گراف زیر بغلشان بود که باعث می شد این تفکر بیشتر در من نقویت شود. اما حالا که آمده ایم ریاضی می خوانیم فهمیدم که نظریه گراف در واقع یک بخش کوچک و جنبی از ریاضی است و حداقل در دپارتمان ما درس زیاد مهمی در مقایسه با بقیه درس ها محسوب نمیشود. در واقع با این که استاد درس خیلی علاقه به تدریس در سطح فضایی دارد و هر جلسه جای این که بیاید واسه جماعت خوشحال سر کلاس چهار تا چیز کلاسیک بگوید می آید در باره آحرین پیشرفت ها در فلان شاخه نظریه گراف حرف می زند باز هم این درس برای من یک سرگرمی است. مساله های درس هم باید اعتراف کنم که خیلی جالب اند و هر کدام شبیه یک پازل کوچک می مانند اما اصلا آن وحشتناکی و غیر خطی بودن مساله های آنالیز را ندارند.
از آن طرف هم یک دستیاری تدریس به ما این ترم داده اند که خیلی وقت گیر است. خود موضوعی که درس می دهم سخت نیست معادل ریاضی دو در ایران است و دانشجوهایم هم همه تعطیل اند و به من از جانب انها فشاری وارد نمی شود اما اگر حسابش رو بکنی که در هفته شش تا یک ساعت باید برم سر کلاس و باید از این جماعت خوشحال هر هفته کوییز بگیرم و صحیح کنم و به انها MATLAB درس بدهم و مشق های MATLAB آنها را هم صحیح کنم دستت می آید که اوضاع قمر در عقرب است. از طنز های روزگار این است که منی که در ایران ریاضی دو ام رو کلا لایش را بار نکرده بودم و آخر سیزده شدم و معادلات را به همت استاد ده گرفتم دو ترم پیش اینجا معادلات درس می دادم و این ترم ریاضی دو. بله برادر این جا برای این یه قرون دو زاری که به ما می دهند خوب ما را می رقصانند. خلاصه این طوری می شود که فرصت سر خاراندن ندارم و مجبور می شوم ار خوابم هم بزنم که برای تنبل تن پروری مثل من بسیار سخت است.
یادم است یک جایی خواندم خلاق بودن تقریبا همیشه در مواجه با یک پدیده یا چالش (از اون کلمه ها است می دونم) خارجی اتفاق می افتد. مثلا شما یک نوشته ای را در باره موضوعی می خوانید و بعد حس می کنید حق مطلب را طرف ادا نکرده و ناگهان خلاقیت شما فوران میکند و می نشینید برای آنکه حال آن طرف را هم بگیرید یک مطلب در باره آن موضوع مینویسید و در آن مطلب به یک بینش جدید میرسید و تئوری جدیدی را کشف میکنید. اما اگر پدیده بیرونی ای وحود نداشته باشد خود به خود و بدون مجرک خلاق بودن خیلی سخت است. اما اگر دنیای شما محدود به چهار تا دانشجوی تازه از دهات به شهر آمده آمریکایی و چهار تا کتاب و درس دری وری باشد حداکثر خلاقیتی که از شما ظهور می کند کشف گیاه خواری و جویدن کتاب هایتان و هم بستری با درس هایتان است. کدام چالش؟ حال کی را می خواهید بگیرید؟ استاد راهنمایتان؟ دانشجو های ابر متفکر دور و برتان؟ حتما می خواهید بگویید در مواجه با عمق تفکر آن دوست دانشجوی ایرانی که ناگهان نور مسیح (برای گرفتن اقامت) به او تابیده و از شما می پرسد که کی آخرین دفعه کی سکس داشته اید کم میآورید؟ یک کم هم که می گذرد از بس کله تان پوک شده به فکر زن گرفتن می افتید که شاید فرجی شود و کمی ملال زندگی کم شود که من خوش بختانه چون کسی نمی تواند اخلاق گه ام را برای مدت طولانی تحمل کند ابن یک مشکل را ندارم. خلاصه که هر چیزی باشید و هر چه زور بزنید این جا زیاد فرقی نمی کند. زندگی در پیت خودش جلو می رود و شما را هم به زور با خودش میبرد بدون آنکه بفهمید آخرش چی شد.
از آن طرف هم یک دستیاری تدریس به ما این ترم داده اند که خیلی وقت گیر است. خود موضوعی که درس می دهم سخت نیست معادل ریاضی دو در ایران است و دانشجوهایم هم همه تعطیل اند و به من از جانب انها فشاری وارد نمی شود اما اگر حسابش رو بکنی که در هفته شش تا یک ساعت باید برم سر کلاس و باید از این جماعت خوشحال هر هفته کوییز بگیرم و صحیح کنم و به انها MATLAB درس بدهم و مشق های MATLAB آنها را هم صحیح کنم دستت می آید که اوضاع قمر در عقرب است. از طنز های روزگار این است که منی که در ایران ریاضی دو ام رو کلا لایش را بار نکرده بودم و آخر سیزده شدم و معادلات را به همت استاد ده گرفتم دو ترم پیش اینجا معادلات درس می دادم و این ترم ریاضی دو. بله برادر این جا برای این یه قرون دو زاری که به ما می دهند خوب ما را می رقصانند. خلاصه این طوری می شود که فرصت سر خاراندن ندارم و مجبور می شوم ار خوابم هم بزنم که برای تنبل تن پروری مثل من بسیار سخت است.
یادم است یک جایی خواندم خلاق بودن تقریبا همیشه در مواجه با یک پدیده یا چالش (از اون کلمه ها است می دونم) خارجی اتفاق می افتد. مثلا شما یک نوشته ای را در باره موضوعی می خوانید و بعد حس می کنید حق مطلب را طرف ادا نکرده و ناگهان خلاقیت شما فوران میکند و می نشینید برای آنکه حال آن طرف را هم بگیرید یک مطلب در باره آن موضوع مینویسید و در آن مطلب به یک بینش جدید میرسید و تئوری جدیدی را کشف میکنید. اما اگر پدیده بیرونی ای وحود نداشته باشد خود به خود و بدون مجرک خلاق بودن خیلی سخت است. اما اگر دنیای شما محدود به چهار تا دانشجوی تازه از دهات به شهر آمده آمریکایی و چهار تا کتاب و درس دری وری باشد حداکثر خلاقیتی که از شما ظهور می کند کشف گیاه خواری و جویدن کتاب هایتان و هم بستری با درس هایتان است. کدام چالش؟ حال کی را می خواهید بگیرید؟ استاد راهنمایتان؟ دانشجو های ابر متفکر دور و برتان؟ حتما می خواهید بگویید در مواجه با عمق تفکر آن دوست دانشجوی ایرانی که ناگهان نور مسیح (برای گرفتن اقامت) به او تابیده و از شما می پرسد که کی آخرین دفعه کی سکس داشته اید کم میآورید؟ یک کم هم که می گذرد از بس کله تان پوک شده به فکر زن گرفتن می افتید که شاید فرجی شود و کمی ملال زندگی کم شود که من خوش بختانه چون کسی نمی تواند اخلاق گه ام را برای مدت طولانی تحمل کند ابن یک مشکل را ندارم. خلاصه که هر چیزی باشید و هر چه زور بزنید این جا زیاد فرقی نمی کند. زندگی در پیت خودش جلو می رود و شما را هم به زور با خودش میبرد بدون آنکه بفهمید آخرش چی شد.