۶ آذر ۱۳۸۶

سر جریان یک پزشک به من گفتند cheap. اولش عصبانی شدم و می خواستم یک بیانه بسیار شدید لحن خطاب به آنهایی که من را بی ارزش خوانده بودند در اینجا منتشر کنم و بستگان این دوستان را به انضمام خودشان عروس نمایم.

اما دارم با خودم فکر می کنم جایش پشت سر مرده حرف بزنیم. مرده خوبیش این است که گنگ ندارد که اگر بهش چیزی گفتیم ما را بترکانند. حالا کدام مرده را انتخاب کنیم؟ شاملو.

من از شاملو خوشم نمی آید. اما اعتراف می کنم یک زمانی وانمود می کردم خوشم میاید. سال های اول که رفته بودیم دانشگاه. اون موقع این قدر همه شاملو شاملو می کردند که من را هم جو گرفت و فکر کردم باید از شاملو خوشم بیاید. یک جلسه ادبی بود در دانشگاه که اصلا همه آتیش ها از گور آن بلند می شد. ما می رفتیم به جلسه ادبی که جفت گیری کنیم اما جون جفت گیری علنی دور از اخلاق اسلامی بود به جای جفت گیری چند شعر را تورق می کردیم. کار در این جلسه تا جایی پیش رفته بود که من حتی یک بار یک رمان خواندم و آنرا برای دوستان تحلیل کردم. آن هم چه رمانی! مسخ! تا یک مدتی در تخت خوابم سوسک می شدم. اما بعد که جلسه دخترهایش ته کشید من هم دیگر سوسک نشده به جایش دپ سنگین زدم و چند ترمی عملا دانشگاه نرفتم. نمی دانم هم چه معجزه ای هم شد که مشروط نشدم همه درس هایم پاس شد و فقط دو درس را افتادم. و الا همین شاملو می توانست کلا آینده مرا تغییر داده باشد و من الان می توانستم یک دانشجوی اخراجی باشم. همین الان هم هنوز دارم تاوان کارنامه گلگون کفن دوره لیسانسم را پس می دهم. البته فکر نکنید من آدم نا آگاهی بودم. من دلایل کاملا قانع کننده ای برای خودم داشتم که چرا از شاملو خوشم میاید. درباره شعرش کلی کتاب خوانده بودم تا در موقع لزوم از اطلاعاتم استفاده کنم. آن قدر از شاملو شعر خوانده بودم که فکر می کردم اگر بخواهم می توانم مثل او بنویسم (و با کمال شرمنگی گاهی سعی می کردم این کار را بکنم). شاملو نماد عصیان بود. نماد عشق. نماد کسی که با زنش خوشبخت شده. نماد کسی که با ظلم نساخته. نماد کسی که به ارزش ها پشت پا زده. نماد مردی که مردانه شعر های قشنگ می گوید و دخترها برایش می میرند. چه چیزی جذاب تر از این مرد برای یکی مثل من پیدا می شد. من هم می خواستم دختر ها برایم بمیرند. هر گونه باید و نبایدی حالم را بهم می زد. اما حتی همان موقع نفرتی عمیق در دلم نسبت به او حس می کردم. نفرتی که آن موقع نادیده اش می گرفتم و حالا دیگر نمی گیرم. در واقع این نوشته هم صرفا تلاشی است برای ریشه یابی این احساس در خودم.

حالا که دارم فکر می کنم کم کم یک چیز هایی دارد دستگیرم می شود. حتی قضیه دارد یک ربط هایی به این بی ارزش خواندن من هم پیدا می کند. شاملو در راس هرم آدم های هیچ چیز ندان همه چیز دان نما ایستاده بود. شاملو رییس قبیله آدم هایی بود که با اطمینان دهان باز می کنند اما از درون خالی اند. شاملو حتی اگر هم خالی و بی محتوا نبود عادت زشت درشت حرف زدن و بی دلیل اعتماد به نفس داشتن را رواج داده بود. شاملو فرصتی را فراهم کرده بود که بی ارزش ها، تو خالی ها و بی سواد ها غرور را بیاموزند. جاه طلبی های کوچکشان را جای حقیقت جار بزنند. چیزی که در این میان فراموش می شد پیش پا افتاده بودن بودن این آدم ها بود. وارطان تبدیل به مردی می شد که سخن نگفت. آیدا به زنی اثیری. شاملو عقده مردانه «بزرگ بودن» و «اول بودن» را با میانبری زیرکانه شعر کرده بود. ایرانیان با خواندن شعر او اول می شدند بی آنکه مسابقه ای داده باشند. بزرگ می شدند بدون آنکه قدمی بر داشته باشند. شورش می کردند بدون آنکه نظمی جدید برای جایگزینی داشته باشند. شاملو برای من سمبل بخشی بسیار آزاردهنده از هویت ایرانی بود. سمبل یک نسل بود. نسلی که واقعا چیزی نبود. نوبل ادبیات را هم به شاملو ندادند. دخترهای جلسه ادبی هم همه از دم شوهر کردند. خوشگل ترینشان با یه دانشجوی دکترا. آنی که متوسط بود با دانشجوی مایه دار تهرانی و چند تای دیگر که زشت بودند هر کدام یک شهرستانی ساده پیدا کردند که آویزانش شوند. من برای چه کسانی از گرگور که در تخت سوسک شده حرف می زدم!

شاملو مرد زمانه واژگونی بود که من در آن بزرگ شده بودم. شاملو نماینده جاه طلبی حقیری بود که سراسر نسل قبل از مرا پر کرده بود. جاه طلبی در مرکز بودن. دیده شدن. حالا که فکرش رو می کنم من از این در مرکز بودن متنفرم. چنین میلی به دیده شدن یک دلیل بیشتر نمی تواند داشته باشد، کوچک بودن. من ترجیح می دهم خودم باشم اما در حاشیه، تا در مرکز و حرف هایی بزنم که مرغ پخته هم با شنیدن آنها پرواز کند. من بی ارزش بودن را به تقلبی بودن ترجیح می دهم. من زن اثیری نمی خواهم. یک زن معمولی می خواهم که حرف من را هم اگر نمی فهمد با خودش و دنیا راحت باشد. کتکم هم بزنند سخن می گویم همه را هم لو می دهم. من افتخارات نمی خواهم. یک جایی خواندم که شاملو بعد آنکه برای نوبل نامزدش کردند اما نوبل را به کس دیگری دادند حسابی کشتی هایش غرق شده بود (محمد قائد؟). بی چاره! که زن اثیری ها؟ من از زن این قدر می فهمم که با اولین دختری که در دانشگاه دیدم ازدواج نکنم. من تمامی ارزش های برتر انسانی، مردانگی، عشق و هر چیز دیگری را که شاملو مثل بادکنکی باد کرده به تمسخر می گیرم. من آنهایی را که با دنیا سر جنگ دارند هم به تمسخر می گیرم. همین طور آنهایی را که هر چیزی را جدی می گیرند. به طریق مشابه من آنهایی را که چیزی را جدی نمی گیرند هم تحقیر می کنم. در واقع کافی است به چیزی تظاهر کنید تا من به ریش شما بخندم.

شاملوی عزیز شعر تو شاید چهل سال پیش از تو مردی مطلوب برای زنان می ساخت، اما حالا دیگر نمی سازد. شاید تو چیزی بیشتر از طرفدارانت بودی اما الان من بیشتر از آن خسته ام که تو برای من روی منبر بروی و خطابه هسته ای بگویی.

بعد از تحریر: آقا یک چیز با مزه ای هم بعد نوشتن این مطلب به ذهنم رسید. جریان این برادرانی که می روند سنگ قبر شاملو را می شکنند شنیده اید که. آنها دیگر چه شاد روان هایی هستند. یعنی آدم باید علامه به توان دو باشد که یک فکر کند شاملو سمبل آزادی و بی قیدی و ظلم ستیزی و از این چیزهای متجددانه است و دو حالا که سمبل این ها هست باید سنگ قبرش بشکند چون تجدد بد است. به عبارت دیگر بنده در کفم که تجدد که در لغت به معنی چیز جدید جستن و از غالب خود بیرون شدن است چگونه توسط شاملو و رفقا مصادره شده که حتی دشمنان تجدد هم آنرا قبول کرده اند. اینگار برای آنکه راه تجدد به وسط هیبت این غول ادب فارسی برخورد نکند راهی وجود ندارد! حالا تا فردا صبح شما خودت را جر بده که راه های پسندیده دیگری هم برای جدید شدن وجود دارد.

۱ آذر ۱۳۸۶

من کاملا نیاز بشر امروز به تکیه گاهی سفت را درک می کنم.

اما اگر دقت کنید می بینید دنیا گه می باشد.
گه هم نرم است.
در نتیجه در دنیا چیز سفتی موجود نمی باشد و بشر امروز باید بی خیال شود.

یک نفرین چینی هم هست که می گوید بهترین آرزویت بر آورده باد.
به عبارت بهتر بهترین تکه دنیا را برایت می بریم و تو بعد از بستن پیشبند و نشستن پشت میز می بینی آن تکه هم نرمی مطبوعی دارد.

این هم یک ویدئو کلاسیک از یک خانم ربات که به ممه اش دست می زنی میزند توی گوشت. (یک چیز نرم دیگر)

پست نامیدانه من تمام شد.

۲۹ آبان ۱۳۸۶

قبل از هر سخنی انسان باید تامل کند و ببیند کلام او چیزی بر سکوت می افزاید.
تنها اگر پاسخ خیر بود حرف زدن مجاز است.

این یک جمله حکیمانه پارادوکسیال است که اصلا به گروه خونی ما نمی خورد. می گویم چطور است جای این غلط های زیادی یکم به ملت گیر بدهیم.
آقا من از وقتی از ایران اومدم بیرون دوباره وبلاگ خوان شده ام. با شور و حرارتی خاص جریانات وبلاگی را دنبال می کنم و کامنت گذاری هم می کنم. توی این گشت و گذارها گاهی چیزهای می بینم که خونم به جوش می آید و دلم می خواهد بیایم در وبلاگ خودم آبروی طرف را ببرم. یک نمونه اش وبلاگ یک پزشک. امروز یک جایی خوندم که این وبلاگ در مسابقات وبلاگی نامزد شده است. رفتم به این وبلاگ که ببینم یک وبلاگ برجسته چه طور چیزی است. وبلاگ حاوی مطالبی متنوع در باره علم و فن آوری و حتی هنر و ادب (معرفی فیلم) بود. تنها مشکلش این بود که من نصف مطالب این بنده خدا را قبلا به زبان انگلیسی در جاهای مختلف دیده بودم. مثلا این مطلب که الان در صفحه اول این وبلاگ هست. مطلبی است درباره 10 اختلال روانپزشکی عجیب و غریب. اصل مطلب به انگلیسی را من چند روز پیش در digg دیده بودم. می توانید مقایسه کنید و از ترجمه روان علیرضا مجیدی نویسنده این وبلاگ لذت ببرید. در واقع این وبلاگ برجسته یک مترجم است که منبع مطالبش را در پایان آنها درج نمی کند. صرف نظر از این که این کار چقدر درست است یا غلط، این که ترجمه های بدون منبع وبلاگی را از نظر ایرانی ها برتر می کند به نظرم بسیار جالب است. اگر کسی این جورمطالب را دوست دارد، خیلی راحت می تواند stumble upon نصب کند و به دریایی از این جور مطالب دست پیدا کند. به علاوه تعداد بسیار زیادی وبلاگ انگلیسی هستند که مطالبی مشابه می نویسند و به عکس وبلاگ یک پزشک از روش دزدی هم برای تامین مطالبشان استفاده نمی کنند. فلسفه آنها هم بیشتر از آنکه ارائه مجموعه ای از دانستنیهای جالب در کنار هم باشد ارائه برداشتی شخصی از دنیای علم و فن آوری و ادب و هنر است و اصلا همین هم است که آنها را جالب و هیجان انگیز می کند. من کاملا درک می کنم که هر کس ترجیح می دهد به زبان مادریش بخواند و بنویسد اما برایم سوال است که چرا باز دید کننده های وبلاگ یک پزشک که کم هم نیستند یک بار هم که شده سراغ سایت های دست اول به زبان انگلیسی نمی روند تا بفهمند وبلاگی که آن عنوان برتر رای داده اند نه تنها برتری ندارد بلکه تا حد زیادی متقلب است. من که باور نمی کنم دلیلش ضعف در زبان انگلیسی باشد. ظاهرا نوعی کرختی در جامعه فارسی زبان وجود دارد که باعت می شود ما قدرت تشخیص سطحی و بدل را از عمیق و اصل نداشته باشیم.

البته این وبلاگ خوانی من همه اش به حرص خوردن نمی گذرد. اخیرا کلی از این وبلاگ ها پیدا کرده ام که شخصی می نویسند و ساده و تمیز و دوست داشتنی زندگی خودشان را در آورده اند. این از آن چیزهایی است که در خارج از ایران پیدا نمی شود و دوای درد یک آدم دلتنگ دور از ایران است. و الا مطالب علمی روشن فکری و حقایق geek پسند که از شش جهت آدم را در این جا محاصره می کند. اصلا چطور است چند تا از وبلاگ هایی که دوستشان دارم را در این جا معرفی کنم؟ یکی شان این مهندس خسته است که من واقعا از خواندنش لذت می برم. از این آقای فرازو هم بدمان نمیاید، البته وقتی خاطراتش را می نویسد و الا مطالب هنری اش ابدا برایم جالب نیستند. خاطراتش یک ریتم باحالی دارد و آدم یاد فیلم city of god می افتد. ذهن خسته هم را دوست دارم. مرا یاد دوران خوابگاه و رفقای خودم میاندازد. به پشت سر نگاه نکن هم آدم جالبی است. آخرین وبلاگی هم که مرتب دنبال می کنم زنو است. راستش من زیاد از دنیای روشن فکری این دوستمان سر در نمی آورم. اما همین که سلیقه خوبی در لینک دادن دارد (جز نون هایی که گاه به دوستانش قرض می دهد) باعث می شود با علاقه وبلاگش را دنبال کنم.

این بود وبلاگ شناسی من.


بعد از تحریر: آقا من فکر نمی کردم این مطلب ساده من درباره وبلاگ یک پزشک این قدر داغ شود. هدف من از این نوشته تخریب علیرضا مجیدی نویسنده وبلاگ یک پزشک نبود. کاملا مشخص است که ایشان وقت بسیار زیادی برای وبلاگش می گذارد و تلاش های او بسیار ارزشمند و ستودنی است.

اما حالا که جریان داغ شده ما هم یک تئوری هم بدهیم که روشن شود هدف از نوشتن این مطلب چه بود.

ببینید سایت هایی مثل digg و delicious وسرویس هایی مثل stumble upon کارشان این است که به کمک کاربرانشان مطالب جالب و به درد به خور را از اینترنت جمع آوری می کنند و با کنار هم قرار دادن این ها یک ارزش افزوده تولید می کنند. این ارزش افزوده مترادف بازدید کننده ی بیشتر برای این سایت ها و سرویس ها است. نکته جالب این است که جزیره بودن ما فارسی زبانان و عدم آگاهی ما موقعیتی را پیش آورده که انتقال بخشی از این ارزش افزوده از این سرویس ها به وبلاگ های فارسی زبان ممکن شده است. شما می توانید با مونیتور کردن این سایت ها و انتخاب لینک های آنها و ترجمه آنها در سایت خودتان خوانندگان فارسی زبان زیادی را جذب کنید و سهم خود از این ارزش افزوده را برداشت کنید. لزومی هم ندارد به خوانندگانتان بگویید مطالبتان را از چه مسیری پیدا کرده اید. چه به منابع اصلی هر مطلب برای رعایت حقوق مولف ارجاع بدهید یا مثل مطلبی که به آن در وبلاگ یک پزشک اشاره کردم ارجاع ندهید در اصل مطلب خیلی تفاوتی نمیکند. شما چیزی جالب برای عرضه دارید و خوانندگان نا آگاهی که جز شما مسیر دیگری را نمی شناسند. در واقع انتقاد من به خوانندگان بود نه نویسنده وبلاگ. ایشان دارد به یک نیاز در این جامعه با وقت گذاشتن و تلاش شخصی پاسخ می دهد. هر جا نیازی باشد پاسخی هم هست.

به عنوان حسن ختام هم یک سوال را مطرح می کنم. فرض کنید من یک وبلاگ بزنم و بالاترین را که یک digg فارسی است مونیتور کنم و مطالب جالبش را در وبلاگم البته با ذکر منبع اصلی بگذارم. به نظر شما واکنش ملت چه خواهد بود؟


بعد از تحریر دوم: آقا جریان جالب تر هم شده گویا. یک داستانی بگویم برایتان که دو زاریتان بیفتد که چه خبر است. ما یک معلمی داشتیم در سال دو راهنمایی که موضوع های انشایی که میداد خیلی مزخرف بود. بهار را توصیف کنید و پاییز را چگونه میابید و از این چیز ها. یک بار من که زیادی رک بودم به این معلم محترم گفتم آخر این چه موضوعاتی هست که شما می دهی انشاهای همه تکراری است حوصله آدم سر می رود. واکنش معلم ما خیلی جالب بود. قهر کرد و سر کلاس نیامد و اظهار داشت شما به معلم نیازی ندارید و خودتان اوستا شده اید و من دیگر نمی آیم. من به شخصه با معلم مان موافق بودم و فکر می کردم دنیا بدون او قشنگ تر است. اما بچه درسخوان های کلاس همچین نظری نداشتند. بچه درس خوان ها مدام می رفتند منت آقا را می کشیدند و ایشان که می دید مقصر اصلی نیامده بیشتر و بیشتر ناز می نمود و فغان می نمود و از برگشتن به سر کلاس خود داری می کرد. از بچه ها اصرار بود و از او انکار. از آن طرف همین دوستان دانش آموز هی به من متلک می انداختند و به من می گفتن اصلا تو انشا می دانی چیست که همچین چیزی گفتی؟ ما خیلی هم این موضوع ها را دوست داریم. معلم ما بعد از یکی دو هفته جوی درست کرده بود که من شده بودم شقی و ایشان تقی. آخر هم ناظمان آمد و با پس گردنی مرا برد که از ایشان عذر بخواهم و من که اصلا آدم شجاعی نبودم علی رغم میل باطنیم هم عذر خواهی کردم و هم دستمال ابریشمین را هم به حد اعلا برای رضایت این معلم فرهیخته به کار بردم. من اشتباه کرده بودم، هم معلم از موضوعاتی که می داد راضی بود و هم دانش‌آموزان.

در واقع این استراتژی جهانی است. وقتی تو در موضع قدرتی و کسی ضعیف تر (یک وبلاگ ناشناس بدون بازدید کننده) از تو انتقادی می کند و تو می بینی که اگر با این موجود ضعیف وارد بحث شوی و شکست بخوری خیلی ناجور می شود و از همه بد تر عده ای بدون آنکه به زبان بیاورند با طرف تو تا حدودی موافق اند، میروی سراغ همان استراتژی قدیمی. قهر می‌کنی و می گذاری هوا داران تو از خجالت طرف تو در بیایند. این وسط هم کلی تعریف تمجید مجانی از تو می شود که در نوع خودش بسیار جذاب است.

ولی متاسفانه مشکلی این وسط هست. حقیقت این است که شما با یک انتقاد قهر کرده ای. کاری که بچه های کوچک هم خیلی زیاد انجام می دهند. آن انتقاد هم زیاد متوجه شما نبود، متوجه هواداران شما بود که به چنین موضوعات انشایی راضی اند.

این دوستانی هم که در بالاترین نظر می دهند، من اکانت بالاترین ندارم که پاسخم را برایتان بنویسم. حمل بر بی احترامی نکنید. اگر مخاطبتان منم و پاسخی می خواهید نظرتان را اینجا بنویسید.


بعد از تحریر سوم: من الان توضیحات جناب مجیدی را در بالاترین خواندم. ظاهرا جریان این گونه بوده که ایشان ابتدا این مطلب جنجالی را از digg پیدا کرده اند، بعد متوجه شده اند این مطلب کپی پیست و یا اگر بخواهیم از ادبیات طرفدارانشان استفاده کنیم «جمع آوری» از ویکی پدیا بوده و به همین دلیل حقی برای نویسنده آن قائل نشده اند و ایشان با بال پر دادن به ایده ی در کنار هم قرار دادن ده سندرم روانی مطلب را در وبلاگ خود به چاپ رسانده اند. (جالب است بدانید که هیج مدخلی با عنوان ده سندرم روانی عجیب در ویکی پدیا وجود ندارد و آنچه در ویکی پدیا هست هر سندرم به صورت جدا و با طول و تفصیلی بیشتر است.)

حدس من هم درباره روش نوشته شدن این مطلب و سایر مطالب این وبلاگ همین بود. آنچه من به آن اعتراض دارم بیشتر از آنکه به روش نوشته شدن این مطلب باشد به برخوردی است که در جامعه فارسی زبان با این گونه مطالب می شود. چرا عنوان بهترین ویلاگ فارسی را ترجمه و جمع آوری های دست چندم که ایده اصلی مال کسی بوده و مواد خام هم مال یک جای دیگر برای کسی به ارمعان می آورد؟ چرا به اینکه پیدا شدن این مطلب از مسیر تلاش های جمعی کاربران سایت digg بوده توجه نمی شود؟ و الا نفس کار ایشان اصلا مذموم نیست و حداقلش تولید محتوا به زبان فارسی است و مخاطب خاص خودش را دارد.

امید وارم این دوست عزیز هم کمی از رنجش خاطرشان بکاهند و زیاد شلوغ نکنند و وبلاگ پر مخاطبشان را هم ادامه دهند.

۱۴ آبان ۱۳۸۶

من با تحقیر به همه ایرانی هایی که مهندسی خوندن نگاه می کنم. مخصوصا مهندسی برق. مهندسی برق خوندن به طور ضمنی میگه راه زندگیم رو خودم انتخاب نکردم جامعه برام انتخاب کرده. رتبه خوبی داشتم و جو من رو گرفت و بهترین رشته رو از نظر جامعه خوندم. از همه بیشتر هم به ریش اونایی می خندم که ادعا می کنن به برق علاقه دارن چون رشته علمی و استخوون داریه. آخه ابله. یا تو نمی دونی علم چیه یا خودتو گذاشتی سر کار. علم فیزیکه و ریاضی نه مهندسی برق!
نمونه اش پایان نامه لیسانس من. یه استادی داشتیم که تخصصش کنترل هوشمند بود بعد می خواست در زمینه سیستم های غیر خطی کار کنه. می خواست یه قضیه تو زمینه سیستم های دینامیکی رو با کمک به ابزار ریاضی به نام جبر هندسی بفهمه (من آخرم نفهمیدم فهمیدن اولی با دومی یعنی چی دقیقا). ظاهرا هم یه دانشجو دکترا هم روی این موضوع کار کرده بود ولی وسطش ول کرده بود. حرفش هم مدام این بود می خواهم سیستم های غیر خطی را از دید سیستم تئوری بفهمم. بعد من دانشجوی لیسانس در پیت رو گذاشته بود این موضوع رو پیش ببرم. نتیجه اش هم که کاملا معلومه. یکی نبود به این استاد ما بگه آخه برادر. این کاری که شما می کنی کنترل نیست. رسما ریاضیه. شما باید یه دانشجوی ریاضی بگیری. خودتم ریاضی دان باشی اینو به یه جایی برسونی. شما برو شبکه عصبی ات را بنویس. البته واسه من بد نشد یه مقدار چیز های جور وا جور خواندم و یاد گرفتم. بعد هم که رشته ام رو تغییر دادم و از مهندسی برق کشیدم بیرون. این استاد ما هم که در عطش کار علمی می سوخت صاحب چند عدد سند به زبان فارسی شد. امسال تابستون که رفته بودم ایران فهمیدم امسال استاد هوشمند کار ما به یه دانشجو لیسانس دیگه پروژه داده مدولاسیون با استفاده از آشوب. بعد به من می گفت بیا به این حل عددی معادلات دیفرانسیل تصادفی رو یاد بده. با طرف حرف زدم. یه دختر مخابراتی بود. سبیل نداشت ظاهرا هم درسش خوب بود. گقتم چرا اومدی با یه استاد کنترلی پروژه برداشتی. این پروژه ای که برداشتی فلانی در فوق لیسانس به زحمت تونست جمعش کنه. طرف هم در جواب گفت چون این استاد رو همه جا می شناسن و من می خوام مقاله بدم و می خوام منو توصیه کنه و چون می خوام برم خارج! نه چیزی هم درباره آشوب میدونست نه تا حالا یه بار درست و حسابی برنامه نویسی کرده بود. منم دیدم این جوریه به احترام استادمون چهار تا کد Matlab دادم بهش و به یکی از دوستان که تو این زمینه کار کرده بود معرفیش کردم و رفت پی کارش. مطئنم هستم از اون پروژه یه مقاله کنفرانس الان در آورده و با معدلی که داشت از یه جای نسبتا خوب هم پذیرش می گیره و میشه یکی از این آدم های موفقی که تو شما در فیس بوک هر روز می بینید. یه اراد کوچیکم داره که یکم ابله و گوسفند و یه بعدیه که اونم اصلا در این مملکت مهم نیست.
حالا این آدم رو می بینید؟ نمونه ایه از اونچه که تو بهترین دانشکده های مهندسی برق ایران می گذره. نه علاقه ای. نه بینشی. خودشونم گول می زنن که دارن کار علمی می کنن. عین یه گوسفند سرشون رو می اندازن پایین و مسیری که جلو پاشون رسم کردن و می گیرن و میرن جلو. یه بارم سرشون رو بلند نمی کنن که ببین دور و برشون چه خبره. تو علمش واقعا چی می گذره. تو دنیا چی می گذره. دارن دقیقا چی رو بدست میارن. ارزش چیزی که بدست میارن چیه. چی واقعا تو زندگی میخوان. نتیجه این میشه وقتی با این حماعت برخورد دارم از سادگی ذهن اونها واقعا خندم می گیره. که برق علمیه؟ برادر علم یعنی سوال داشتن. یعنی تلاش برای حواب دادن به اون سوال. کدومیک از اون جماعتی که در دانشکده های مهندسی برق تو ایران هستند سوال دارند؟ کدومشون ابزار جواب دادن به سوالاتشون رو دارن؟ هیچ کدوم. پس لاقل ور نزنید که داریم کار علمی می کنیم. بگین داریم تظاهر می کنیم. داریم ادای علم رو در می یاریم. داریم سعی می کنیم یه لقمه نونمون رو نبرن. داریم رزومه برا از ایران فرار کردن جور می کنیم. باز خدا پدر استاد ما رو بیامرزه. اون بنده خدا سوال داشت ولی ابزار نزدیک شدن بهش رو نداشت. تو اون مملکت سوال کردن خیلی وقته تعطیل شده. هیچ وقت یادم نمی ره پارسال چی حسی داشتم وقتی بعد پاس کردن درس information theory رفتم تو وبسایت دانشکده لیسانسم و مقاله هایی رو که استادای اونجا تو این زمینه داده بودن نگاه کردم. این information theory که ما خوندیم با چیزی که مخابراتی ها می خونن فرق داره. کاربرد information theory در سیستم های پیچیده اس. واسه همین من ایده خیلی اولیه فقط از کار مخابراتی ها داشتم. یه استاد داشتیم که باهاش سیگنال و سیستم داشتیم و همیشه ما رو به فحش می کشید سر کلاس که شما ها چرا درس نمی خونید. رفتم مقاله های آقا رو در باب به کارگیری information theory در تشحیص چهره دیدم. واقعا مزخرف بود. طوری که من شلغم هم می‌تونستم بفهمم. اون آدم که سر کلاس اون طوری واسه مای دانشجوی سال دوم دور برمیداشت کار خودش افتضاح بود. بعد رفتم همون آدم رو تو از نظر تعداد ارجاع بررسی کردم. به کل کار های این جناب در تمام مدت آکادمیکش جز ارجاعات خودش به خودش دو بار ارجاع داده شده بود! واقعا نمی دونید چه حسی داشتم تو اون لحظه.
پدر بزرگ مرحوم ما می گفت آدم ها رو از آرزو هاشون بشناس. حالا یه بارم ما بیام روش اون مرحوم رو در جامعه شناسی به کار ببریم. به نظر شما جامعه ای که متواتر ترین آرزوش قبولی درمهندسی برق و خارج رقتن و دکترا گرفتن هست چه جور جامعه ای می تونه باشه؟ جامعه ای که بزرگترین آرزو هاش سلبیه. یعنی یه کاری می کنی و بعدش فکر کردن و مسئولیت و تلاش ازت سلب میشه و تا آخر عمر می خوری و می خوابی. چامعه ای که توش مهندسی برق قبول بشی دیگه تمومه. پدیرش رو بگیری دیگه تمومه. آمریکا کار پیدا کنی دیگه تمومه. و می دونید مشکل کجاس؟ مشکل اینه که هیچ چیز تموم نمی شه. این سرگردونی و ندونستن و تنهایی و هر دور مرضی که آدم ها دارن هیج وقت تموم نمی شه. یاد گرفتن تموم نمی شه. تلاش برای ساختن هم. زنده بودن هم. حتی بد بختی و نکبت زندگی هم.

یه همچین جامعه ای محکومه به فنا. وقتی نمی تونی با خودت رو به رو شی. وقتی فقط به سلب و فرار فکر می کنی. وقتی همیشه دنبال یه سوراخی که توش بخزی و مرد میدون نیستی. اون وقته که فنا میشی. به معنی واقعی کلمه.