من شاخک هام خیلی خوب کار نمیکنند و کلا خیلی طول میکشد تا دوزاری ام بیفتد. اما همین شاخکهای معیوب من هم متوجه شدهاند که چیزهایی اساسی در زندگیام یا شهری که در آن زندگی میکنم یا کشوری که از ان میایم یا کل دنیا اشکال دارند. بنابراین وقتی میبینم ملت متوجه این مشکلات و وضعیت بر فنای دنیا نیستند یا از آن بدتر سعی میکنند آن را توجیه کنند و آن را جزیی طبیعی و عادی از دنیا بدانند یا از همه بدتر تحلیل های شکمی درباره این مشکلات بدون اطلاع و مطالعه کافی ارائه میدهند، به شدت عصبانی میشوم. دلیلش هم شاید این است که بخشی از وجود من به دلیل خودآزاری یا هر دلیل دیگر هنوز هم تشنه این است که در مورد این وضعیت بداند و آن را بفهمد. وقتی کسی درمورد این وضعیت اعم از ضعفهای فرهنگی ما ایرانیان و مشکلات دنیای سرمایه داری و یا هر موضوع دهان پرکن دیگر تحلیلی ارائه میدهد و این تحلیل بند تنبانی است و سر وتهش با هم نمیخواند و بر مبنای حقیقت و تحقیق و درک عمیق از موضوع استوار نیست، من حال آن ادم تشنه ای را پیدا میکنم که از بعد از یک روز سر گردانی در کویر یک ظرف آبی را پیدا کرده و حالا که ان را کامل سرکشیده متوجه شده ظرف مزبور محوی آب شور بوده است.
۱ تیر ۱۳۹۲
۲۷ خرداد ۱۳۹۲
فردا میشه سی سالم. سه چهار ماه پیش اولین موی سفیدم رو زنم کشف کرد. توی قطار دوتایی نشسته بودیم داشتیم می رفیتم یه خراب شده ای که یادم نیست. زنم گیر داده که موی سفید. بهش میگم باباجان موی بوره به سفیدی میزنه. میگه بور کجا بود ای خود فریب. یه موی سفید کلفته. آخرش هم زنم با دندون مو سفیده رو کند. امروز همش به این فکر میکردم چرا مویی رو که با دست میشه کند آدم با دندون بکنه؟
۲۵ خرداد ۱۳۹۲
نمی دونم چرا یک مدت هست که اون حوصله یکی دو سال قبلم رو برای دنبال کردن خبرها و نوشتن ندارم. شاید به خاطر این است که اینجانب دیگر یک دانشجوی علاف نیستم و یک چرنده خودکار شرکتی (ترجمه وا رفته من از corporate drone) هستم. البته یکی ممکن است بگوید تو که کارت جالب است و مغز را درگیر میکند اما نکته ای که او نمیداند این است که من دارد سی سالم میشود و زیاد چیزی از مغزم نمانده و اگر مغزم جایی درگیر شد، چیزی برای جاهای دیگر نمیماند. شاید هم به خاطر بحران هویت سی سالگی است. این که با آن همه ادعا این جانب همین روزها سی سالم میشود و آخرش هیچ گهی هم نشدم. تا ته هیچ چیزی نرفتم. از ته دکترا بگیر تا رابطه با جنس مخالف تا ته تجربه تا ته حتی درد و بدبختی. یک زندگی میانه بی بو و خاصیتی داشتهام که در نهایت هم منتج به یک شغل شریف شرکنی در مرکز دنیا - نیویورک شده است. همین نیویورک خودش هم بیشتر این حالت تخیلی من را تشدید میکند. این شهر مدام هر روز استانداردهای موفقیت و باحال بودنش را در حلق همه فرو میکند و در نتیجه خیلیها یک روز چشم باز میکنند و میبینند که بر خلاف تصورشان به اندازه کافی موفق یا پولدار یا باحال و یا خلاق نیستند؛ زن یا دوست دحترشان به اندازه کافی برای آنها خوشگل و یا آدم حسابی نیست؛ به اندازه کافی تجربه نکرده اند و در نتیجه بیشتر میخواهند. من هم با اینکه در برابر این گفتمان تخیلی گاهی مقاومتهایی رقت انگیز* میکنم اما هر روز با خودم فکر میکنم نکند این گفتمان واگیر داشته باشد و تمام این بحران هویت من درد خماری بیشتر خواستن به سبک این شهر باشد.
*پی نوشت: یک نمونه از این مقاومتهای رقت انگیز مساله بغرنج راه رفتن در پیاده رو است. اینجا ملت جوری در پیاده روها راه میروند انگار که برای ماموریت غیر ممکن چهار فرستاده شدهاند و اگر سی ثانیه دیرتر برسند تابلوی وال استریت میآید پایین. مطابق این روند اگر شما در پیاده رو کند راه بروی حتما یک توریست نامتجانس از مخ آزاد هستی که باید همانجا به جوخه اعدام سپرده شوی. پیروی این قضیه من هم هر جایی که میروم خرامان خرامان حرکت میکنم.
*پی نوشت: یک نمونه از این مقاومتهای رقت انگیز مساله بغرنج راه رفتن در پیاده رو است. اینجا ملت جوری در پیاده روها راه میروند انگار که برای ماموریت غیر ممکن چهار فرستاده شدهاند و اگر سی ثانیه دیرتر برسند تابلوی وال استریت میآید پایین. مطابق این روند اگر شما در پیاده رو کند راه بروی حتما یک توریست نامتجانس از مخ آزاد هستی که باید همانجا به جوخه اعدام سپرده شوی. پیروی این قضیه من هم هر جایی که میروم خرامان خرامان حرکت میکنم.
اشتراک در:
پستها (Atom)