۲۰ شهریور ۱۳۹۱

پشتوانه ریاضی لرزان دست نامریی

گزاره زیر را در نظر بگیرید:
بازار به شرط آنکه از رقابت کامل بر خور دار باشد خودش از پس همه چیز بر خواهد آمد. بازار آزاد نه تنها منابع را به صورت بهینه اختصاص می‌دهد، بلکه توانایی نظارت بر خود را دارد و در نهایت تعادلی بین بخش‌های مختلف اقتصادی بر قرار خواهد کرد. در این بازار هر فرد تنها سود شخصی‌اش را دنبال می‌کند و نتیجه در کمال شگفتی توسط دستی نامریی همسو با منافع عموم خواهد شد.
 
شاید هیچ ایده دیگری در اقتصاد به اندازه این گزاره روی سیاست گذاری اقتصادی در سی سال گذشته در آمریکا تأثیر نگذاشته باشد. در این کشور بخش عمده ای از سیاست مداران و مردم عمیقاً به این گزاره معتقدند و اگر شما به آن اعتقاد نداشته باشید ممکن است با شما اصطکاک جدی پیدا کنند. شاید یک دلیل که این گزاره این قدر مقبولیت یافته است ادعای وجود مبنای نظری قوی برای این گزاره در علم اقتصاد است. هنوزم که هنوز است در خیلی از کتاب‌های اقتصادی این طور تلویحاً به خواننده القا می‌شود که ریاضیات دقیق و مدونی پشتیبان این گزاره است. به زیر شاخه ای از اقتصاد که پایه های نظری این گزاره را بررسی می‌کند نظریه تعادل عمومی - General Equilibrium Theory -  می‌گویند. در این مطلب می‌خواهیم ببینیم که آیا واقعاً این طور است؟ آیا نظریه تعادل عمومی واقعاً گواهی علمی برای این فرض است که بازار می‌تواند بر خودش نظارت کند و تعادلی بین نیروی های مختلف اقتصادی بر قرار کند؟

یک کلمه کلیدی در این جا بهینه است. به دلیل محدودیت منابع انجام بهینه هر کاری در جامعه کنونی ما بسیار مهم است. این قدر که جامعه ممکن است از فردی انتظار داشته باشد برای رسیدن به آن از خود گذشتگی کند. برای مثال اخراج کارگران یک کارخانه و جایگزینی آن‌ها با چند ربات به شرط آنکه بازدهی تولید بالا رود از نظر بیشتر افراد در این جامعه نه تنها مجاز بلکه تنها راه بقا در بازار رقابتی امروز است.

حالا از کجا باید فهمید که این وضعیت اقتصادی مطلوب یا بهینه است؟ یک نظر می‌گوید در نهایت چیزی که مهم است کیفیت زندگی و شاد بودن آدم‌هاست. بنابراین وضعیت اقتصادی مطلوب وضعیتی است که بیشترین میزان شادی را در مجموع تولید کند. به این ایده Utilitarianism می‌گویند. این ایده به نظر معقول می‌آید اما مشکلاتی جدی دارد. شادی دقیقاً چیست؟ چگونه می‌توان آن را در فردی اندازه گرفت؟ چگونه می‌شود شادی دو فرد را با هم مقایسه کرد؟ یک ایده دیگر که در سال ۱۸۹۳ ویلفردو پرتو (Vilfredo Pareto) اقتصاد دان ایتالیایی مطرح کرد این است که به جای آنکه از معیاری بیرونی مثل شادی برای مقایسه دو وضعیت اقتصادی استفاده کنیم فقط به همین بسنده کنیم که وضعیت اقتصادی ب بر الف ارجحیت دارد اگر در وضعیت ب وضع هیچ کسی بدتر از الف نشده باشد و حداقل وضع یک نفر از الف بهتر شده باشد. در اقتصاد به این تغییر از الف به ب که وضع هیچ کسی را بد تر نمی‌کند و حداقل وضع یک نفر را بهتر می‌کند بهبود پرتو (Pareto Improvement) می‌گویند. یک وضعیت اقتصادی هم بهینه پرتو (Pareto Efficient) است اگر تمامی بهبود های پرتوی ممکن در آن انجام شده باشد. بنابراین در یک وضعیت بهینه پرتو امکان ندارد بشود وضع کسی را بهتر کرد بدون آنکه وضع کس دیگری بدتر شود. دقت کنید که این معیار ما را از مقایسه پر دردسر میزان شادی دو نفر معاف می‌کند و نظر دادن در مورد بهتر یا بدتر شدن وضع هر کس را به عهده خودش می‌گذارد. نظر به اینکه هر کس نظر خودش را در مورد این که چه چیزی شادی آور و چه چیز غم بار است دارد، این نکته به هر کس امکان می‌دهد پروژه شخصی خودش برای شاد شدن را با هر معیاری که خودش صلاح می‌داند دنبال کند. این در تضاد کامل با Utilitarianism است که در آن باید شادی به صورت مشخص از بیرون (مثلاً توسط رهبری فرزانه) تعریف شود.

دو مفهوم مهم Positive Economics  و Normative Economics به درک ما از معیار پرتو کمک می‌کند.. یک نظر Positive است اگر واقعیتی را بدون قضاوت درباره آن بیان کند. یک نظر Normative است اگر به ما بگوید که چیزها چگونه باید باشند. از نظر خیلی‌ها اقتصاد باید علمی Positive باشد این معنا که علم اقتصاد یک وضعیت اقتصادی را همان گونه که هست توضیح می‌دهد و در باره آنکه آیا این وضعیت آیا اخلاقی یا منصفانه هست یا نه قضاوتی نمی‌کند. به همین دلیل در بخش بزرگی از اقتصاد (به خصوص اقتصاد نئوکلاسیک که عملاً در آمریکا غالب است) پرسیدن این سؤال که یک وضعیت اقتصادی منصفانه است بی معنی است*. معیار پرتو هم برای این مهم است که (به ظاهر) معیاری Positive است: در این معیار ناظری بیرونی به یک وضعیت نمره نمی‌دهد و از قضاوت خبری نیست بلکه هر کس خودش اعلام می‌کند آیا وضعش بهتر شده یا نه (اینجا).

به نظر من این تکیه روی معیار پرتو خالی از اشکال نیست.
 بر خلاف آن چیزی که خیلی‌ها ادعا می‌کنند معیار پرتو واقعاً معیاری
Normative است و عملاً جامعه را به طرز شگفت انگیزی شکل می‌دهد. برای درک این موضوع بیایید نتایج عملی این معیار را بر حکومت و آرایش جامعه در نظر بگیریم. وقتی هر کس می‌تواند معیار خودش را از وضعیت مطلوب داشته باشد حکومت دیگر نمی‌تواند دنبال این باشد که به زور کسی را با معیار تخیلی خودش شاد کند. بهترین کاری که حکومت می‌تواند در این جا بکند این است که اطمینان حاصل پیدا کند هر کنشی در این جامعه یک بهبود پرتو است. به عبارت بهتر نقش حکومت تنها این است که اطمینان حاصل کند کسی کاری نمی‌کند که وضع کس دیگری را بدتر کند. مشکل این جا است که هر کس هر کاری می‌کند حکومت نمی‌تواند برود از همه نظر خواهی کند که وضع او آیا بدتر شده یا نه. بنابراین عملاً راهی جز این نیست که وظیفه من باشد که اگر وضعم بدتر شده شکایت کنم و کسی را به حقوق من تجاوز کرده به دادگاه ببرم و اثبات کنم که وضعم بدتر شده است. اگر هم صدایی از من بلند نشد می‌توانیم فرض کنیم که من وضعم بدتر نشده و همه چیز رو به راه است. اگر هم سیاستی وضع کسی را بدتر نکرد و حداقل وضع یک نفر را بهتر کرد باید این سیاست دنبال شود. در نتیجه مشخصاً معیار پرتو یک مدل خاص حکومت لیبرتارین را دیکته می‌کند که دولت جز در وقتی که کسی از کسی شکایت کرد هیچ کاری انجام نمی‌دهد و این به شدت از استاندارد Positivity که علم اقتصاد برای خودش تدوین کرده است فاصله دارد (فصل اول این کتاب را ببینید). نکته بد تر این است که ممکن است در یک جامعه فرضی تنها یک وضعیت بهینه پرتو وجود نداشته باشد و وضعیت‌های متفاوتی با درجه مطلوبیت متفاوت از نظر اجتماعی وجود داشته باشد. برای مثال معیار پرتو به نابرابری حساس نیست و تفاوتی بین وضعیتی که ثروت مثلاً کشور آمریکا به صورت مساوی بین مردمش تقسیم شده باشد و وضعیتی که همه ثروت مطلقاً در دست برادر بیل گیتس باشد و دارایی بقیه افراد صفر باشد، نمی‌گذارد. هر دو وضعیت بهینه پرتو هستند. زیرا در وضعیت دوم نمی‌توان وضع هیچ کس را بهتر کرد بدون آنکه وضع بیل را کمی بدتر کرد. به یک زبان دیگر ممکن است در یک جامعه ثروتمندان به صورت بهینه فقرا را بدوشند (اینجا). از آن طرف لزوماً هر سیاستی که یک بهبود پرتو است مطلوبیت اجتماعی ندارد. کاملاً ممکن است یک بهبود پرتو جامعه را در وضعی قرار دهد که امید به بهبود وضع عده ای از دست رود. مثلاً نشان داده شده اگر یک بهبود پرتو نابرابری ایجاد کرد این نابرابری تمایل دارد که به مرور زمان بزرگ و بزرگ‌تر شود (از این). علت این است که وقتی کسی سهم بیشتری نصیب شد، می‌تواند از منابع بیشتری که اکنون در اختیارش قرار دارد استفاده کند تا در آینده سهم حتی باز هم بیشتری نصیبش شود (این را هم ببینید). به عبارت دیگر عملاً استفاده از معیار پرتو به تنهایی بی معنی است و اینکه فلان جامعه بهینه پرتو است و یا فلان سیاست گذاری بهبود پرتو است هیچ چیز خاصی به ما نمی‌گوید. مثلاً وضع الآن سوریه بهینه پرتو است چون که هیچ جوری نمی‌شود وضع کسی را بهتر کرد بدون آنکه قلب بشار اسد (یا مخالفانش) بشکند. به علاوه در دنیای واقع بیشتر سیاست‌های کلیدی (مالیات، حفاظت از محیط زیست، امنیت) بهبود پرتو نیستند و مشخصاً وضع عده ای را بد تر می‌کنند. در نتیجه در غیبت اخلاق یا محاسبه سود و زیان معیار پرتو در عمل تبدیل به یک کلک هوشمندانه برای قرار دادن عموم در موقعیت انتخاب بین عدالت اجتماعی و حفظ آزادی‌های فردی شده است. برای آنکه بتوان معیار پرتو را جدی گرفت این معیار حتماً باید با راهی برای قضاوت بین وضعیت‌های مختلف بهینه – یعنی مثلاً اخلاق یا دموکراسی همراه باشد. اتفاقی که عملاً بیشتر وقت‌ها نمی‌افتد.


حالا بیایید فعلاً بی خیال مشکلات جدی انتخاب معیار پرتو برای توصیف وضعیت مطلوب شویم و ببینیم اگر این معیار را قبول کنیم به کجا می‌رسیم. فکر هم کنم حالا بتوانید حدس بزنید که بازار آزاد چه ربطی به معیار پرتو دارد. بازار آزاد این امکان را به اشخاص می‌دهد که تمامی فعالیت‌های اقتصادی یا معاملاتی که وضع هیچ کسی را بد تر نمی‌کند و وضع حداقل یک نفر را بهبود می‌دهد یا به عبارتی تمامی بهبود های پرتو ممکن را انجام دهند و در نتیجه بازار آزاد رقابتی باید بتواند یک وضعیت بهینه پرتو تولید کند. تمام دلیلی هم که اسمی از ویلفردو پرتو الآن باقی مانده هم رسیدن به همین حدس بود. بعد از پرتو به مدت پنجاه سال اقتصاددان‌های زیادی با این حدس ور رفتند تا اینکه در سال ۱۹۵۰ کنث ارو (Kenneth Arrow) این حدس را برای یک بازار ایده آل ساده سازی شده اثبات کرد که به قضیه اول رفاه معروف شد. این قضیه بیان می‌کند که همه نقاط تعادل یک بازار رقابتی بهینه پرتو هستند. ارو برای آنکه بتواند این حدس را اثبات کند این فرض‌های ساده کننده را در مورد بازار کرد: بازار رقابتی است. هر کس به دنبال بیشینه کردن سود خودش است و همه در این بازار به صورت عقلانی عمل می‌کنند. در این اثبات بود که برای اولین بار به صورت جدی ابزار های ریاضی پیشرفته تری مانند Convex Analysis و Fixed point Theorems در ادبیات اقتصادی ظاهر شدند و از آن زمان ریاضیات به عنوان یک جز غیر قابل تفکیک اقتصاد باقی مانده است. دفت کنید که مفهوم تعادل به معنی نقطه ای که در آن همه نیروی های اقتصادی به تعادل می‌رسند نقش کلیدی در اینجا دارد. در ساده‌ترین حالت نقطه تعادل می‌تواند وضعیتی در بازار باشد که در آن عرضه و تقاضا با هم برابر می‌شوند. در نتیجه طبق قضیه اول برای آنکه تضمین شده باشد که بازار منابع را بهینه به معنای پرتو اختصاص می‌دهد باید بازار در تعادل باشد و عرضه و تقاضا با هم برابر باشند (منبع تاریخچه عمدتا این و این و این).
ارو یک نتیجه جالب دیگر را هم در کنار قضیه اول رفاه اثبات کرد. درست است که نقاط بهینه پرتو متعددی با مطلوبیت اجتماعی متفاوت برای هر بازار وجود دارند اما هر کدام از آن‌ها با انتخاب یک سیاست انتقال ثروت مناسب قابل دستیابی هستند. به عبارت دیگر جامعه محکوم نیست که به نابرابری تن در دهد و می‌تواند با اتخاذ سیاست‌های انتقال ثروت مناسب منابع را به صورت عادلانه توزیع نماید و رسیدن به یک نتیجه بهینه را به عهده بازار بگذارد. این نتیجه به قضیه دوم رفاه معروف است.
نکته بامزه این است که امروز همه قضیه اول رفاه را به عنوان پشتیبان نظری وجود دست نامریی به یاد می‌آورند، اما هیچ کس قضیه دوم را یادش نمی‌آید که می‌شود هم جامعه به نا برابری تن در ندهد.

درست است که مقاله ۱۹۵۰ ارو قدمی بزرگ به جلو بود و به نظر می‌رسید شالوده ریاضی دست نامریی ریخته شده است؛ اما هنوز مسایل مهمی حل نشده باقی مانده بود. قضیه اول رفاه تنها به ما می‌گفت اگر بازار رقابتی به تعادل برسد، این نقطه تعادل بهینه است. سؤالاتی که بی پاسخ بود این‌ها بودند:
یک. آیا لزوماً برای هر بازار رقابتی نقطه تعادلی وجود داشت؟ به عبارت دیگر آیا اصولاً نقطه ای وجود دارد که در آن عرضه و تقاضا برابر بشود؟
دو. آیا این نقطه تعادل برای هر بازار خاص یکتا است؟
سه. آیا این نقطه تعادل پایدار است؟ به این معنی که اگر در بازاری که در تعادل است به طور ناگهانی تقاضا برای کالایی زیاد با کم بشود، آیا بازار می‌تواند در نهایت خود را به تعادل برگرداند و عرضه و تقاضا دوباره برابر شوند؟
چهار. آیا مکانیزمی وجود دارد که بازار را به نقطه تعادل برساند؟
حالا برای آنکه دست نامریی توجیه درست و درمان ریاضی می‌داشت باید پاسخ به همه این چهار سؤال مثبت باشد. در سال ۱۹۵۱ ارو با همکاری یک ریاضی دان فرانسوی به نام دبرو (Gerard Debreu) ثابت کرد که پاسخ به سؤال اول مثبت است. این اثبات تعمیم اثبات پیچیده ای بود که فون نویمان (Von Neumann) معروف چند سال قبل برای سؤالی مشابه ارایه داده بود. تا اینجا همه چیز عالی به نظر می‌رسید*. اما وقتی اقتصاددان‌ها که حالا همه در استفاده از ریاضیات متبحر شده بودند سراغ سؤال‌های بعد رفتند دردسرها شروع شد. در سال ۱۹۶۰ یک بنده خدایی نشان داد که همین مدل ایده آل  ساده شده بالا که حالا به مدل ارو-دبرو معروف شده بود می‌تواند تا ابد در یک سیکل بیفتد و هیچ گاه به تعادل نرسد. مدتی بعد هم شخص خود دبرو با همکاری دو نفر دیگر نشان دادند که نقطه تعادل نه لزوماً یکتا است و نه لزوماً پایدار (این و این و این). به عبارت دیگر حتی مدل ساده ارو-دبرو هم - که در مقایسه با واقعیت خیلی خوش رفتارتر بود - ممکن بود اصلا به تعادل نرسد که حالا این تعادل بهینه باشد یا نباشد.

مشکل این جا بود که تغییر تقاضا برای یک کالا در مجموع دو تأثیر جداگانه بر بازار می‌گذاشت. از یک طرف با افزایش تقاضا برای یک کالا قیمت آن بالا می‌رفت. و از طرف دیگر این افزایش قیمت سبب می‌شد آن‌هایی که مقدار زیادی از این کالا را انبار کرده‌اند به شادی و پای‌کوبی بپردازند و آن‌هایی که این کالا را انبار نکرده‌اند اما خیلی دوست دارند آن را مصرف کنند به خاک سیاه بنشینند و بخواهند که کمی کمتر از این کالا را مصرف کنند چون که حالا باید کالای مورد علاقه خودشان را با قیمت بالاتری بخرند. حالا اگر به تعداد کافی از این آدم‌های دسته دوم وجود داشت بالاتر رفتن قیمت باعث می‌شد تقاضا برای این کالا پایین رود و قیمتش کاهش پیدا کند. بنابراین مشخصاً اثر اول و دوم می‌توانستند در دو جهت متضاد بر بازار اثر بگذارند و اگر اثر دوم شدید تر باشد با افزایش تقاضا برای کالایی قیمت آن هم پایین رود!

به زبان ریاضی منحنی تقاضا در مجموع (و با استدلال مشابهی منحنی عرضه) می‌توانست در یک بازه صعودی باشد و در بازه دیگر نزولی! از درس اقتصاد دبیرستان هم می‌دانیم نقاطی که منحنی‌های عرضه و تقاضا یک دیگر را قطع می‌کنند همان نقاط تعادل هستند. در نتیجه ممکن بود منحنی‌های عرضه و تقاضا در بیش از یک نقطه هم را قطع کنند و هر نقطه ممکن است پایدار باشد و یا ناپایدار. در نتیجه در مدل ارو-دبرو وقتی در یک بازار یک شوک اتفاق میفتد نه تنها ممکن است بازار به حالت تعادل بر نگردد بلکه ممکن و وارد یک سیکل شود یا اصلاً به کل قاطی کند و رفتاری آشوبناک (Chaotic) از خودش نشان دهد. 

این را هم که چرا جواب سؤال چهارم منفی است به دلیل دراز شدن مطلبمان بی خیال می‌شویم.

ممکن است اینجا شما گیج شده باشید و بگویید پس این داستان که می‌گفتند با افزایش عرضه قیمت پایین و با افزایش تقاضا قیمت بالا می‌رود چه صیغه ای است که در تمام کتب اقتصادی نوشته شده است؟ پاسخ شما در کلمه کلیدی «مجموع» است. این جا ما با تقاضا مجموع در کل بازار سر و کار داریم و نه عرضه و تقاضا مربوط به یک بازیگر تنها. اگر بازار تنها یک عضو داشت همه چیز گل و بلبل بود اما مشکل ما از جایی شروع می‌شود که بیشتر از یک بازیگر در بازار وجود دارد. در حالت این بر هم کنش عرضه و تقاضا را نمی‌توان از هم جدا کرد چون خرج کردن یک نفر درآمد یک نفر دیگر است و تقاضای او را برای کالاهای مختلف عوض می‌کند. این هم بر هم کنش در هم آمیخته هم بستری عالی برای رفتار آشوبناک است (این جا)**.

این قضیه در نظریه تعادل عمومی به قضیه Sonnenschein–Mantel–Debreu یا SMD معروف است که نام سه نفری را که این قضیه را به طور مدون اثبات کردند بر خودش دارد و شاید  مهم‌ترین و عمیق‌ترین قضیه نظریه تعادل عمومی باشد (این را ببینید). اینجا می‌خواهم چند تا از نتایج مهم این قضیه را برای شما بشمارم:

اول. این قضیه همه امیدها برای پیدا کردن توجیهی مبتنی بر ریاضیات را برای دست نامریی به معنای بالا را از بین می‌برد. این قضیه به ما می‌گوید حتی در ساده‌ترین مدل ممکن از بازار یعنی مدل ارو-دبرو هم در مجموع بازار ممکن است به تعادل نرسد و دستی نامریی وجود نداشته باشد که همه امور را هماهنگ و به سامان کند. الآن هم سی و چند سال است که عده ای اقتصاد دان دارند در تلاشند که یک جوری توجیه ریاضی دست نامریی را نجات دهند و قضیه SMD را دور بزنند یا با تغییر مدلشان به جوابی دیگر برسند. متأسفانه به نظر می‌رسد ایراد کار اساسی است و تمامی این تلاش‌ها شکست خورده است (این و این و این). شاید در دنیای واقعی دست نامریی‌ای وجود داشته باشد اما به هر حال این قضیه تلاش برای اثبات ریاضی این نکته را حداقل در حال حاضر به بن بست رسانده است. درست هم به همین دلیل بود که در دهه هفتاد بعد از این که این قضیه اثبات شد خیلی از اقتصاددانان نظریه تعادل عمومی را رها کردند و به سراغ شاخه های دیگر اقتصاد رفتند (این).

دوم. این قضیه به شدت پنبه اقتصاد نئوکلاسیک را می‌زند. اقتصاد نئوکلاسیک ساختاری مبتنی بر اصول موضوع دارد و ادعایش این است که همه با تکیه بر ابزار ریاضی می‌توان تمام خصوصیات اقتصاد را در نهایت از اصول موضوعه استخراج کرد. اصول موضوعه به نقل از اینجا این‌ها هستند:
یک. Methodological individualism: این اصل به این معنی است که می‌توان رفتار بازار را با تنها در نظر گرفتن رفتار اشخاص توضیح داد.
دو. Methodological instrumentalism: این اصل به این معنی است رفتار اشخاص در جهت ترجیحات شخصی و به منظور افزایش تحقق این ترجیحات است.
سه. Methodological equilibration: این اصل به این معنی است که اگر یک مدل فرض کند که اقتصاد در حالت تعادل است از پس مدل کردن بیشتر ویژگی‌های اصلی بازار بر می‌آید.
مشخصاً مدل ساده ارو-دبرو با تکیه بر دو اصل اول و دوم ساخته شده است. قضیه SMD به ما می‌گوید اصل موضوع سوم در تناقض مستقیم منطقی با دو اصل اول و دوم است. زیرا با اصول اول و دوم می‌توان مدلی را ساخت که اصل سوم را نقض کند (رجوع به این و این). تنها راه خلاصی از این مشکل این است که فرض کنیم در بازار تنها یک بازیگر وجود دارد و در نتیجه بازار همیشه به تعادلی پایدار می‌رسد که به نظر منطقی نمی‌رسد. با مزه این است که اقتصاد نئوکلاسیک واقعاً این فرض را می‌کند و می‌گوید می‌توان کل بازار را با یک بازیگر (Representative Agent) نمایندگی کرد. مدل Representative Agent عملاً نقطه شروع بیشتر مدل‌های پیچیده تر اقتصاد نئوکلاسیک است (این و این  را ببینید). در نهایت هم این تناقض منطقی اصول موضوعه اقتصاد نئوکلاسیک یک معنی بیشتر ندارد. این که اصل موضوع سوم یک اصل کاملاً Normative است و به جای آنکه واقعیت را همان‌گونه که هست توصیف کند، می‌گوید که واقعیت از نظر اقتصاددان نئوکلاسیک که ادعا هم می‌کند نگاهی Positive به دنیا دارد باید چگونه باشد. شاید یک دلیل که علم اقتصاد نتوانست بحران مالی را پیش بینی کند هم همین باشد. وقتی از یک طرف اقتصاد دان ما فکر می‌کند که اصولاً بازار در تعادل است و از طرف دیگر تعادل در بازار ممکن است به راحتی بشکند، به محض این که یک کم اوضاع به هم می‌ریزد، مدل‌های اقتصاد دان ما کلاً با واقعیت خداحافظی می‌کنند. آن هم درست در همان زمانی که بیشتر از همه به آن‌ها نیاز است یعنی در موقع بحران.

سوم. یک ایده غالب در اقتصاد در حال حاضر وجود دارد که تلاش می‌کند اقتصاد کلان را از اصول اقتصاد خرد در سطح افراد استخراج کند. قضیه SMD به ما می‌گوید این تلاش ممکن است عبث باشد زیرا همان طور که دیدیم اگر منحنی عرضه و تقاضای شخص خوش رفتار باشد هیچ تضمینی وجود ندارد که در مجموع و سطح کلان هم عرضه و تقاضا خوش رفتار بمانند. به عبارت دیگر اگر هم یک جایی واقعاً عرضه و تقاضا در سطح کلان خوش رفتار بود، نمی‌توان علت را تنها در منحنی‌های عرضه و تقاضای هر شخص یعنی همان اصول خرد در سطح افراد جستجو کرد و باید نکات دیگر مثلاً ساختار شبکه ای بازار را هم در نظر گرفت (این و این).

چهارم. در واقعیت اوضاع خیلی خراب‌تر از مدل ارو-دبرو است. مثلاً در واقعیت هیچ بازاری کاملاً رقابتی نیست چرا که افراد به همه اطلاعات ممکن دسترسی ندارند. می‌شود اثبات کرد در این حالت نقاط تعادل بازار بهینه پرتو نیستند (این). در نتیجه در واقعیت نه تنها بازار ممکن است به تعادل نرسد بلکه اگر هم رسید این نقطه تعادل ممکن است بهینه با معیار ضعیف پرتو هم نباشد. (کسی که این نکته را نشان داده است، برای آن یک نوبل ناقابل گرفته است.)

پنجم. این قضیه به کلی رابطه دولت و بازار را دگرگون می‌کند. چون نمی‌شود فرض کرد که بازار  حتماً به تعادل می‌رسد حکومت نباید بازار را به حال خودش بگذارد. تنها چیزی که حکومت می‌داند این است که بازار اگر به تعادل برسد در صورتی که بازار کاملاً رقابتی باشد پاسخی بهینه با معیار ضعیف پرتو تولید می‌کند. معنی این حرف این است که اگر بازار به تعادل نرسید حکومت باید با وضع قوانین دخالت بکند. اگر هم تعادل پرتو احتمالی حاصل نا عادلانه بود باز هم حکومت برای انتقال ثروت باید دخالت بکند. این که بازار خودش از پس همه چیز بر می‌آید رسماً یک جک بزرگ است.

این ته مطلب هم یک چیز با مزه بگویم. قضیه SMD با وجود اهمیت بنیادینش و این که در بین اهل فن کاملاً شناخته شده است، اصلاً به حوزه عمومی و سیاست گذاری راه پیدا نکرده است و شما این قضیه را  در بیشتر کتاب‌های درسی اقتصاد دوره کارشناسی یا در حوزه عمومی نمی‌توانید پیدا کنید (این را برای توضیح ببینید). ظاهراً اعتراف به این نکته که تلاش برای توجیه ریاضی دست نامریی شکست خورده است در برابر عامه و حتی دانشجویانشان برای بعضی از اقتصاددان های ابر Positivist ما راحت نیست.

در مطلب بعدی هم باز به اقتصاددان‌ها گیر خواهیم داد و خواهیم دید متدولوژی غالب حال حاضر اقتصاد چه مشکلاتی دارد. منتظر آن باشید!


پی نوشت:
* هر دوی ارو و دبرو برای کارهایشان در حوزه نظر به تعادل عمومی بعدها برنده جایزه نوبل اقتصاد شدند. Sonnenschein استاد ممتاز دانشگاه شیکاگو است. Mantel احتمالاً برجسته‌ترین اقتصاددان تاریخ آرژانتین و کاملاً شناخته شده است. به عبارت دیگر کسانی که روی نظریه تعادل عمومی کار می‌کردند و در نهایت هم نتیجه گرفتند که تلاش‌هایشان به بن بست رسیده است، آدم‌های کوچکی نبودند.

**  برای آن‌هایی که می‌دانند n-body problem چیست: مسئله در اینجا خیلی شبیه n-body problem است که بر هم کنش ساده چند جرم گرانشی با قوانینی ساده می‌تواند به آشوب منتهی شود.