امروز صبح که صبحانه می خوردم کره مزه خاک می داد. احتمالا زیاد مونده بود. با این حال خوردمش. این اخلاق ما ایرانی ها رو احتمالا می شناسید. دور نریختن. من هم به عنوان یه عضو از این فرهنگ غنی هیچ چیز رو نمی تونم دور بریزم. نه غذا های مونده رو. نه جزوه هایی که امکان نداره دیگه به دردم بخوره. نه خاطرات در پیتم رو. همه چی رو می بلعم و ورم می کنم. ورم معده. ورم روده. ورم تحتانی. من یک جوان ورم کرده هستم.
بعد از خوردن صبحانه علی رغم ورم می نشینم پشت میزم که درس بخونم. گویا آخر تابستون امتحان جامع دکترا دارم و باید تو این تابستون براش درس بخونم. جای درس خوندن اما طبق معمول از همون پشت میز از پنجره خیره میشم به بیرون. پنجره اتاق باز میشه به حیاط جلو خونه و خیابون و خونه های رو به رویی. همسایه رو به رویی یه برادر رنگین پوسته که یه کاناپه میزاره جلو خونش و صبح تا شب اونجا می شینه. از این شلوارهای گشاد هم می پوشه که هر لحظه میخواد از کون آدم بیفته. من هر وقت می بینمش براش سری تکون می دم اما انگار برادر رنگین پوست از من و هم خونه ای سوپر نردم که لباس موتور سواری قرمز و سیاه میپوشه و موتور بی ام و (به جای هارلی دیویدسون*) سوار میشه خوشش نمیاد. من هم که با دوچرخه صد دلاری ام که از والمارت خریدم معلوم الحالم. سبزی وحشتناک خیابون نمی زاره که تو خیابون غرق نشم. گل های یاسمنی که تو حیاطمون تکون می خورن و درخت یاسی که وقتی پنجره رو باز می کنم بوی گل هاش هجوم میاره تو اتاق. یهو به خودم میام و میام و می بینم یه ساعت گذشته. به چی فکر می کردم؟ آهان. داشتم افکار نا امیدانه با خود می کردم. که کی این پی اچ دی ما تمام می شود. آیا سرنوشت بشر به سوی اضمحلال است یا رستگاری؟ آه ننه ام اینها. باید این ها را به دوست دخترم بگویم کمی به من بخندد و آدم شوم. درست است که ورم کرده ام اما آدم از یک سنی که می گذرد دیگر حق غر زدن هم نمی تواند به خودش بدهد. باید دهنش را ببندد.
از تماشای رقص با باد درخت بلوط جلوی خانه که فارغ می شوم متوجه می شوم که حس درس خواندن نیست. پس تصمیم می گیرم یه فیلم ببینیم. این فیلم. محصول سوئد. عجب فیلمی است. یه دختر بچه خون آشام. یه پسر دوارده ساله هم هست که عاشق آن خون آشام می شود و در آخر فیلم تصمیم می گیرد بقیه عمرش را با او باشد. لابد هم در نهایت سی چهل سال بعد توسط خون آشام خورده می شود که البته این را در فیلم نشان نداد. بعد هم بار می روم تو هپروت. فیلمه انگار یک جورهایی همان داستان کلاسیک پروانه و شمع خودمان است. که عشق یعنی سوختن و زن هم که حتما یعنی خون آشام. از فکرم خوشم میاید و نتیجه می گیرم درمان ورم هم اهدای خون است.
ور می دارم زنگ می زنم به دوست دخترم که کجایی. ورم مان می خوابد.
*موتور آرنولد رو تو ترمیناتور یادتونه؟ از همون ها. کلا اینجا گنده لات ها هارلی دیویدسون سوار می شوند و بچه سوسول ها سوزوکی و بی ام و.
بعد از خوردن صبحانه علی رغم ورم می نشینم پشت میزم که درس بخونم. گویا آخر تابستون امتحان جامع دکترا دارم و باید تو این تابستون براش درس بخونم. جای درس خوندن اما طبق معمول از همون پشت میز از پنجره خیره میشم به بیرون. پنجره اتاق باز میشه به حیاط جلو خونه و خیابون و خونه های رو به رویی. همسایه رو به رویی یه برادر رنگین پوسته که یه کاناپه میزاره جلو خونش و صبح تا شب اونجا می شینه. از این شلوارهای گشاد هم می پوشه که هر لحظه میخواد از کون آدم بیفته. من هر وقت می بینمش براش سری تکون می دم اما انگار برادر رنگین پوست از من و هم خونه ای سوپر نردم که لباس موتور سواری قرمز و سیاه میپوشه و موتور بی ام و (به جای هارلی دیویدسون*) سوار میشه خوشش نمیاد. من هم که با دوچرخه صد دلاری ام که از والمارت خریدم معلوم الحالم. سبزی وحشتناک خیابون نمی زاره که تو خیابون غرق نشم. گل های یاسمنی که تو حیاطمون تکون می خورن و درخت یاسی که وقتی پنجره رو باز می کنم بوی گل هاش هجوم میاره تو اتاق. یهو به خودم میام و میام و می بینم یه ساعت گذشته. به چی فکر می کردم؟ آهان. داشتم افکار نا امیدانه با خود می کردم. که کی این پی اچ دی ما تمام می شود. آیا سرنوشت بشر به سوی اضمحلال است یا رستگاری؟ آه ننه ام اینها. باید این ها را به دوست دخترم بگویم کمی به من بخندد و آدم شوم. درست است که ورم کرده ام اما آدم از یک سنی که می گذرد دیگر حق غر زدن هم نمی تواند به خودش بدهد. باید دهنش را ببندد.
از تماشای رقص با باد درخت بلوط جلوی خانه که فارغ می شوم متوجه می شوم که حس درس خواندن نیست. پس تصمیم می گیرم یه فیلم ببینیم. این فیلم. محصول سوئد. عجب فیلمی است. یه دختر بچه خون آشام. یه پسر دوارده ساله هم هست که عاشق آن خون آشام می شود و در آخر فیلم تصمیم می گیرد بقیه عمرش را با او باشد. لابد هم در نهایت سی چهل سال بعد توسط خون آشام خورده می شود که البته این را در فیلم نشان نداد. بعد هم بار می روم تو هپروت. فیلمه انگار یک جورهایی همان داستان کلاسیک پروانه و شمع خودمان است. که عشق یعنی سوختن و زن هم که حتما یعنی خون آشام. از فکرم خوشم میاید و نتیجه می گیرم درمان ورم هم اهدای خون است.
ور می دارم زنگ می زنم به دوست دخترم که کجایی. ورم مان می خوابد.
*موتور آرنولد رو تو ترمیناتور یادتونه؟ از همون ها. کلا اینجا گنده لات ها هارلی دیویدسون سوار می شوند و بچه سوسول ها سوزوکی و بی ام و.