حس می کنم کله ام بد جوری پوک شده است
هی می خواهم یه چیزی اینجا بنویسم ملت بدانند ما زنده ایم اما هرچه به کله مبارک فشار می آورم چیزی متاسفانه از آن تراوش نمی کند
من جوان تر بودم این گونه نبودم بسیار آدم کس شعر گویی بودم اما ظاهرا دیگر شور جوانی در من مرده است و به یک پیر مرد بی مصرف حوصله سر بر تبدیل شده ام.
البته اگر خیلی اصرار کنید درباره یک موضوع می توانم حرف بزنم و آن درس هایم هست. مثلا آیا می دانستید من بعد از خواندن مهندسی برق در لیسانس و یک جور فیزیک در فوق الان در دوره دکترا در یک رشته بین رشته ای مشغول به تحصیل هستم که نصفش ریاضی است و نصف دیگرش هنوز تصمیم نگرفته ام چی باشد (امکان هایی که دارم مواد فیزیک و مهندسی نفت! هستند) و همین خود خود به خوبی گویای این نکته می باشد که من چه قدر کس خل می باشم و چه قدر همه چیز به تخم مبارک است. اگر هم باهام دست به یخه بشوید و مجبورم کنید که حرف بزنم ممکن است برایتان بگویم که من این ترم یک درس آنالیز دارم و دارم آخر عمری از زبان دقیق و منسجم ریاضیات لذت می برم.
ولی بیشتر از این واقعا توان ذهنی ما یاری نمی کند. من کله ام پوک شده. هیچ فکری ندارم. در باره چیزی نظری ندارم که بخواهم این جا بنویسم. به من چه که در آن ایران چه خبر است. به من چه که این آمریکایی ها چه شد که به این جا رسیدند. به من چه که ... (جای سه نقطه هر سوال بزرگ و عجیب و بحث بر انگیز را بگذارید. حتی اگر دلتان خواست می توانید خودتان را با همه مشکلاتتان هم آنجا بگذارید. بی تفاوتی من شامل شما هم می شود.) از شعر و ادبیات هم متنفرم. هر گونه گردش قلم برای بیان احساسی حال من را به هم می زند. احساس کیلویی چند می باشد؟
حالا ممکن یکی است بیاید بگوید آخر بلبل درخت نارگیل
حرفی نداری چرا میایی اینجا مزخرف می گویی و کرسی شعر تلاوت می کنی؟
البته راست می گوید و اگر ما را جو بگیرد باید همین جا اعلام کنیم این وبلاگ به پایان رسیده است و پیام تبریک خود را در این پایین بگذارید. اما متاسفم من رویم زیاد است کرسی شعر می سرایم و منتشر می کنم تا وقت بگذرد.